پیدایش
۱ در ابتدا، خدا آسمانها و زمین را آفرید.+
۲ وقتی زمین خالی و بیشکل بود و تاریکی سطح آبهای عمیق*+ را پوشانده بود، نیروی فعال خدا*+ روی سطح آبها حرکت میکرد.+
۳ خدا گفت: «روشنایی به وجود آید» و روشنایی به وجود آمد.+ ۴ بعد از آن، خدا دید که روشنایی خوب است و روشنایی را بهتدریج از تاریکی جدا کرد. ۵ خدا روشنایی را روز و تاریکی را شب نامید.+ شب شد، صبح شد؛ این روز اول بود.
۶ بعد خدا گفت: «فضایی*+ بین آبها به وجود آید تا آبها را از هم جدا کند.»+ ۷ پس همین طور شد؛ خدا آن فضا را به وجود آورد و آبهای زیر آن را از آبهای بالای آن جدا کرد.+ ۸ خدا آن فضا را آسمان نامید. شب شد، صبح شد؛ این روز دوم بود.
۹ بعد از آن، خدا گفت: «آبهای زیر آسمان در یک جا جمع شوند تا خشکی ظاهر شود.»+ پس همین طور شد. ۱۰ خدا خشکی را زمین + و آبهای جمعشده را دریا نامید + و خدا دید که خوب است.+ ۱۱ بعد از آن، خدا گفت: «انواع علفها،* گیاهان و درختان، روی زمین رشد کنند و هر کدام مطابق نوع خودشان میوه و دانه تولید کنند.» پس همین طور شد؛ ۱۲ زمین انواع علفها، گیاهان دانهدار + و درختان میوه را که میوههای دانهدار میدهند، مطابق نوع خودشان تولید کرد و خدا دید که خوب است. ۱۳ شب شد، صبح شد؛ این روز سوم بود.
۱۴ بعد خدا گفت: «نورافشانها*+ در آسمان* باشند تا روز را از شب جدا کنند + و نشانههایی برای تشخیص فصلها، روزها و سالها باشند.+ ۱۵ این نورافشانها در آسمان* باشند تا نور خود را بر زمین بتابانند.» پس همین طور شد؛ ۱۶ خدا دو نورافشان بزرگ ساخت؛* نورافشان بزرگتر را برای درخشیدن در روز*+ و نورافشان کوچکتر را برای درخشیدن در شب.* او همین طور ستارگان را ساخت.+ ۱۷ خدا آنها را در آسمان* گذاشت تا نور خود را بر زمین بتابانند ۱۸ و روز و شب بدرخشند* و روشنایی را از تاریکی جدا کنند + و خدا دید که خوب است. ۱۹ شب شد، صبح شد؛ این روز چهارم بود.
۲۰ بعد خدا گفت: «آبها از انبوه جانوران پر شود و پرندگان،* بالای سطح زمین در آسمان پرواز کنند.»+ ۲۱ پس خدا جانوران بزرگِ دریایی و انبوه جانورانی را که در آبها حرکت میکنند، مطابق نوع خودشان آفرید؛ همین طور همهٔ پرندگان را مطابق نوع خودشان آفرید و خدا دید که خوب است. ۲۲ او به آنها برکت داد و گفت: «بارور و زیاد شوند و آبهای دریا را پر کنند.+ پرندگان هم روی زمین زیاد شوند.» ۲۳ شب شد، صبح شد؛ این روز پنجم بود.
۲۴ بعد خدا گفت: «بر روی زمین انواع جانوران به وجود آیند؛ یعنی حیوانات اهلی و وحشی و خزندگان،* هر کدام مطابق نوع خودشان.»+ پس همین طور شد؛ ۲۵ خدا انواع حیوانات اهلی، حیوانات وحشی و خزندگان را مطابق نوع خودشان ساخت و خدا دید که خوب است.
۲۶ بعد از آن، خدا گفت: «انسان را به صورت خودمان + و شبیه خودمان + بسازیم + و آنها بر ماهیان دریا، پرندگان آسمان، حیوانات اهلی، همهٔ خزندگان و تمام زمین تسلّط داشته باشند.»+ ۲۷ پس خدا انسان را شبیه خودش آفرید. بله، او انسان را شبیه خدا آفرید. او آنها را مرد و زن آفرید.+ ۲۸ خدا به آنها برکت داد و گفت: «بارور و زیاد شوید و زمین را پر کنید + و آن را تحت اختیار خود درآورید.+ بر ماهیان دریا، پرندگان آسمان و همهٔ جانوران زمین تسلّط داشته باشید.»+
۲۹ بعد خدا گفت: «من همهٔ گیاهان دانهدار را که در سراسر زمین وجود دارند و همهٔ درختانی را که میوههای دانهدار دارند، به شما میدهم تا غذای شما باشد.+ ۳۰ همین طور به همهٔ حیوانات وحشی، پرندگان آسمان و جانوران زمین، گیاهان سبز را میدهم تا غذای آنها باشد.»+ پس همین طور شد.
۳۱ بعد از آن، خدا به همهٔ چیزهایی که ساخته بود نگاه کرد و دید که بسیار خوب است.+ شب شد، صبح شد؛ این روز ششم بود.
۲ بنابراین، آفرینش آسمانها و زمین و هر چه در آنها بود* به پایان رسید.+ ۲ خدا کارش را تا روز هفتم به پایان رساند و در روز هفتم از همهٔ کارهایی که انجام میداد دست کشید و آسایش پیدا کرد.*+ ۳ خدا روز هفتم را برکت داد و مقدّس اعلام کرد، چون او در آن روز از کار آفرینش دست کشید و آسایش پیدا کرد؛ او همهٔ چیزهایی را که قصد ساختن آنها را داشت آفریده بود.
۴ این گزارش دربارهٔ زمانی است که آسمانها و زمین آفریده شدند، یعنی روزی* که یَهُوَه* خدا زمین و آسمان را ساخت.+
۵ هنوز هیچ بوتهای روی زمین نبود و هیچ گیاهی روی آن رشد نکرده بود، چون یَهُوَه خدا باران بر زمین نبارانیده بود و انسانی وجود نداشت تا در آن کشتوکار کند. ۶ البته مه از زمین بلند میشد و تمام سطح آن را سیراب میکرد.
۷ یَهُوَه خدا آدم* را از خاک زمین ساخت*+ و در بینی او نَفَس حیات*+ دمید و آدم یک موجود زنده* شد.+ ۸ یَهُوَه خدا همین طور باغی در عدن،+ در سمت شرق درست کرد* و آدم را که آفریده بود، در آنجا گذاشت.+ ۹ یَهُوَه خدا انواع درختان زیبا* و درختانی را که میوههای خوشخوراک داشتند در زمین آن باغ رویاند. او درخت حیات + را در وسط باغ و درخت شناخت خوب و بد + را هم در آن باغ قرار داد.
۱۰ از عدن رودخانهای جاری میشد که باغ را آبیاری میکرد و از آنجا به چهار شاخه تقسیم میشد.* ۱۱ اسم رودخانهٔ اول فیشون است؛ همان رودخانهای که اطراف سرزمین حَویله که در آنجا طلا پیدا میشود، جریان دارد. ۱۲ طلای آن سرزمین مرغوب است و در آنجا صَمغِ خوشبو* و سنگ جَزع* هم پیدا میشود. ۱۳ اسم رودخانهٔ دوم جِیحون است که اطراف سرزمین کوش جریان دارد. ۱۴ اسم رودخانهٔ سوم دِجله*+ است که از شرق آشور + میگذرد و اسم رودخانهٔ چهارم فُرات است.+
۱۵ یَهُوَه خدا آدم را در باغ عدن ساکن کرد تا در آن کشتوکار کند و از آن نگهداری کند.+ ۱۶ یَهُوَه خدا همین طور به آدم فرمان داد: «تو میتوانی از میوهٔ تمام درختان باغ هر چقدر که بخواهی بخوری،+ ۱۷ اما از میوهٔ درخت شناخت خوب و بد نباید بخوری، چون روزی که از آن بخوری حتماً میمیری.»+
۱۸ بعد یَهُوَه خدا گفت: «خوب نیست که آدم تنها بماند. برایش یاوری میسازم تا مکمّل او باشد.»+ ۱۹ یَهُوَه خدا همهٔ حیوانات زمین* و تمام پرندگان آسمان را که ساخته بود پیش آدم میآورْد تا ببیند او برای هر کدام از آنها چه اسمی انتخاب میکند. هر اسمی که آدم برای جانوران انتخاب میکرد، اسمِ آنها میشد.+ ۲۰ آدم برای تمام حیوانات اهلی و وحشی و پرندگان آسمان اسم انتخاب کرد، اما کسی را نداشت که یاور و مکمّل او باشد. ۲۱ بنابراین، یَهُوَه خدا آدم را به خواب عمیقی فرو برد و یکی از دندههایش را برداشت و جای آن را که باز شده بود به هم پیوست. ۲۲ یَهُوَه خدا با دندهای که از بدن آدم گرفته بود، زنی ساخت و او را پیش آدم آورد.+
۲۳ آدم گفت:
«بالاخره این هم استخوانی از استخوانهایم،
و گوشتی از گوشت تنم.
۲۴ به همین دلیل، مرد پدر و مادرش را ترک میکند و به زن خود میپیوندد* و هر دو یک تن* میشوند.+ ۲۵ آدم و همسرش برهنه بودند،+ ولی خجالت نمیکشیدند.
۳ مار + از همهٔ حیواناتی* که یَهُوَه خدا ساخته بود زیرکتر* بود. مار به زن گفت: «آیا واقعاً درست است که خدا اجازه نداده از میوهٔ تمام درختان باغ بخورید؟»+ ۲ زن به مار گفت: «ما اجازه داریم از میوهٔ درختان باغ بخوریم،+ ۳ اما خدا در مورد میوهٔ درختی که در وسط باغ است،+ گفته است: ‹نباید آن را بخورید و حتی نباید به آن دست بزنید؛ وگرنه میمیرید.›» ۴ مار به زن گفت: «مطمئن باش نمیمیرید،+ ۵ چون خدا میداند همان روزی که از آن بخورید، چشمانتان باز میشود و مثل خدا میشوید و میتوانید بدانید* که چه چیز خوب است و چه چیز بد.»+
۶ بنابراین، زن به آن درخت نگاه کرد و دید که میوهاش خوشخوراک، وسوسهانگیز* و زیبا* است. پس میوهٔ آن را چید و خورد + و بعداً وقتی با شوهرش بود، آن را به او داد و شوهرش هم از آن خورد.+ ۷ آن وقت چشمان هر دوی آنها باز شد و متوجه شدند که برهنه هستند. به همین دلیل، از برگهای انجیر پوششی برای خودشان درست کردند و دور کمرشان بستند.+
۸ کمی بعد، در عصر آن روز،* آدم و زنش صدای یَهُوَه خدا را که در باغ قدم میزد، شنیدند و خودشان را لابلای درختان باغ از یَهُوَه خدا پنهان کردند. ۹ یَهُوَه خدا چند بار آدم را صدا زد و پرسید: «کجایی؟» ۱۰ سرانجام آدم گفت: «صدایت را در باغ شنیدم، اما چون لخت بودم، ترسیدم و خودم را پنهان کردم.» ۱۱ خدا پرسید: «چه کسی به تو گفت که لخت هستی؟+ آیا از میوهٔ درختی خوردی که به تو فرمان داده بودم نخوری؟»+ ۱۲ آدم گفت: «همان زنی که به من دادی تا با من باشد، از میوهٔ آن درخت به من داد و من هم خوردم.» ۱۳ بعد یَهُوَه خدا به زن گفت: «این چه کاری است که کردی؟» زن در جواب گفت: «مار فریبم داد، من هم از آن میوه خوردم.»+
۱۴ یَهُوَه خدا به مار گفت:+ «چون این کار را کردی، از بین همهٔ حیوانات اهلی و وحشی زمین، تو را لعنت میکنم. تا زندهای* روی شکمت حرکت میکنی و خاک میخوری. ۱۵ من بین تو + و زن + و بین نسل* تو + و نسل زن + دشمنی + به وجود خواهم آورد. او سر تو را خواهد کوبید + و تو پاشنهٔ او را خواهی زد.»+
۱۶ خدا همین طور به زن گفت: «سختیهای دوران بارداری تو خیلی زیاد میشود* و با درد، بچه به دنیا خواهی آورد. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلّط خواهد داشت.»
۱۷ خدا به آدم هم گفت: «چون به زنت گوش دادی و از میوهٔ درختی خوردی که به تو فرمان داده بودم + ‹نباید از آن بخوری،› زمین به خاطر کار تو ملعون شده است + و در تمام عمرت* با زحمت و سختی محصول آن را برداشت خواهی کرد.*+ ۱۸ زمین برایت خار و خاشاک خواهد رویاند و تو از گیاهان زمین خواهی خورد. ۱۹ با عرق پیشانیات نان* خواهی خورد تا زمانی که به خاک زمین برگردی، چون از خاک گرفته شدهای؛+ تو از خاک هستی و به خاک برمیگردی.»+
۲۰ پس از آن، آدم اسم زنش را حوّا* گذاشت، چون قرار بود او مادر تمام انسانها* شود.+ ۲۱ یَهُوَه خدا برای آدم و زنش لباسهایی بلند از پوست حیوان درست کرد تا بپوشند.+ ۲۲ بعد یَهُوَه خدا گفت: «حالا انسان مثل ما شده و میداند* که چه چیز خوب است و چه چیز بد.+ اما نباید بگذارم که دستش را دراز کند و از میوهٔ درخت حیات + هم بچیند و بخورد و برای همیشه زنده بماند.» ۲۳ در همان لحظه یَهُوَه خدا آنها* را از باغ عدن بیرون کرد + تا در زمین که از خاک آن گرفته شده بودند، کشتوکار کنند.+ ۲۴ بعد از این که خدا آنها* را بیرون کرد، کَرّوبیان*+ و شمشیر آتشینی را که دائماً میچرخید، در شرق باغ عدن قرار داد تا راهی که به طرف درخت حیات میرفت، محافظت شود.
۴ آدم با زنش حوّا همخواب شد و او باردار شد.+ حوّا پس از تولّد فرزندش قائن*+ گفت: «با کمک یَهُوَه پسری به دنیا آوردهام.» ۲ حوّا مدتی بعد هابیل،+ یعنی برادر قائن را هم به دنیا آورد.
هابیل چوپان شد و قائن به کشاورزی مشغول شد. ۳ بعدها، قائن مقداری از محصول زمین را به عنوان هدیه به یَهُوَه تقدیم کرد. ۴ هابیل هم از گلهاش چند برّهٔ نخستزاده را قربانی کرد + و گوشت آنها را همراه با چربیهایشان به حضور خدا آورد. یَهُوَه از هابیل و هدیهاش راضی بود،+ ۵ اما از قائن و هدیهاش راضی نبود. به همین دلیل، قائن بهشدّت خشمگین و ناراحت شد.* ۶ بعد یَهُوَه به قائن گفت: «چرا اینقدر خشمگین و ناراحتی؟ ۷ اگر از راهت برگردی و کارهای خوب انجام بدهی، آیا دوباره رضایت مرا به دست نمیآوری؟ ولی اگر از راهت برنگردی و کارهای خوب انجام ندهی، بدان که گناه پشتِ در کمین کرده و تشنهٔ این است که بر تو مسلّط شود؛ آیا سعی میکنی بر آن غلبه کنی؟»
۸ پس از آن قائن به برادرش هابیل گفت: «بیا با هم به دشت برویم.» وقتی در دشت بودند، قائن به برادرش هابیل حمله کرد و او را کشت.+ ۹ کمی بعد، یَهُوَه از قائن پرسید: «برادرت هابیل کجاست؟» قائن جواب داد: «نمیدانم، مگر من محافظ برادرم هستم؟» ۱۰ خدا گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ میشنوی؟ خون برادرت برای دادخواهی، از زمین پیش من فریاد میزند.+ ۱۱ حالا تو ملعون شدهای و باید اینجا* را ترک کنی؛ یعنی جایی را که زمین دهان باز کرده تا خون برادرت را که به دست تو ریخته شد،+ فرو ببرد. ۱۲ از این به بعد وقتی کشتوکار میکنی، زمین محصولش* را به تو نمیدهد و در دنیا سرگردان و آواره میشوی.» ۱۳ قائن به یَهُوَه گفت: «مجازات من برای خطایم سنگینتر از آن است که بتوانم تحمّلش کنم. ۱۴ تو امروز مرا از این سرزمین* بیرون میکنی و من دور از چشمانت خواهم بود و در دنیا سرگردان و آواره میشوم و هر کس مرا ببیند، حتماً مرا میکشد.» ۱۵ یَهُوَه به قائن گفت: «به همین دلیل، حکم میکنم مجازات کسی که تو را بکشد هفت برابر مجازات تو باشد.»*
بعد، یَهُوَه برای قائن نشانهای* گذاشت که اگر کسی او را دید، او را نکشد. ۱۶ قائن از حضور یَهُوَه رفت و در شرق عدن،+ در سرزمینِ تبعید* ساکن شد.
۱۷ پس از آن، قائن با زنش همبستر شد + و او باردار شد و خَنوخ را به دنیا آورد. قائن مشغول ساختن شهری شد و اسم پسرش خَنوخ را بر آن گذاشت. ۱۸ مدتی بعد، عیراد، فرزند خَنوخ به دنیا آمد. بعد عیراد صاحب پسری شد و اسم او را مِحویائیل گذاشت. مِحویائیل هم صاحب پسری شد و اسم او را مِتوشائیل گذاشت و مِتوشائیل صاحب پسری شد و اسم او را لَمِک گذاشت.
۱۹ لَمِک دو زن گرفت؛ اسم زن اولش عاده و اسم زن دومش ظِلّه بود. ۲۰ عاده، یابال را به دنیا آورد. یابال چادرنشینی و دامداری را بنیانگذاری کرد. ۲۱ برادر او یوبال نام داشت که نواختن چنگ و نِی* را پایهگذاری کرد. ۲۲ ظِلّه هم توبالقائن را به دنیا آورد. او اولین کسی بود که ابزارهای گوناگونی از آهن و مس ساخت. خواهر توبالقائن، نَعَمه نام داشت. ۲۳ لَمِک برای زنانش، عاده و ظِلّه این شعر را خواند:*
«ای زنان لَمِک صدای مرا بشنوید،
به حرفهایم گوش دهید:
من مردی را که مرا زخمی کرد، کشتم؛
جوانی را که به من حمله کرد.
۲۴ اگر کسی که قائن را بکشد باید ۷ برابر مجازات شود،+
کسی که لَمِک را بکشد باید ۷۷ برابر مجازات شود.»
۲۵ آدم دوباره با زن خود همخواب شد و او پسری به دنیا آورد. حوّا گفت: «چون قائن هابیل را کشت،+ خدا به جای او فرزند دیگری به من داده است.»* به همین دلیل، حوّا اسم او را شِیث*+ گذاشت. ۲۶ شِیث هم صاحب پسری شد و اسم او را اَنوش گذاشت.+ از آن زمان به بعد، مردم شروع به خواندن نام یَهُوَه کردند.
۵ این است شجرهنامهٔ* نسل آدم. خدا در روزی که آدم را آفرید، او را شبیه خود آفرید.+ ۲ خدا انسان را مرد و زن آفرید.+ در روزی که آفریده شدند،+ خدا آنها را برکت داد و انسان* نامید.
۳ وقتی آدم ۱۳۰ سال داشت، صاحب پسری شد که شبیه او و به صورت او بود. آدم اسم او را شِیث گذاشت.+ ۴ بعد از تولّد شِیث، آدم ۸۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۵ بنابراین، آدم ۹۳۰ سال عمر کرد و بعد مرد.+
۶ شِیث ۱۰۵ ساله بود که پسرش اَنوش به دنیا آمد.+ ۷ بعد از تولّد اَنوش، شِیث ۸۰۷ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۸ بنابراین، شِیث ۹۱۲ سال عمر کرد و بعد مرد.
۹ اَنوش ۹۰ ساله بود که پسرش قینان به دنیا آمد. ۱۰ بعد از تولّد قینان، اَنوش ۸۱۵ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۱۱ بنابراین، اَنوش ۹۰۵ سال عمر کرد و بعد مرد.
۱۲ قینان ۷۰ ساله بود که پسرش مَهَلَلئیل به دنیا آمد.+ ۱۳ بعد از تولّد مَهَلَلئیل، قینان ۸۴۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۱۴ بنابراین، قینان ۹۱۰ سال عمر کرد و بعد مرد.
۱۵ مَهَلَلئیل ۶۵ ساله بود که پسرش یارِد به دنیا آمد.+ ۱۶ بعد از تولّد یارِد، مَهَلَلئیل ۸۳۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۱۷ بنابراین، مَهَلَلئیل ۸۹۵ سال عمر کرد و بعد مرد.
۱۸ یارِد ۱۶۲ ساله بود که پسرش خَنوخ به دنیا آمد.+ ۱۹ بعد از تولّد خَنوخ، یارِد ۸۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۲۰ بنابراین، یارِد ۹۶۲ سال عمر کرد و بعد مرد.
۲۱ خَنوخ ۶۵ ساله بود که پسرش مَتوشالَح به دنیا آمد.+ ۲۲ بعد از تولّد مَتوشالَح، خَنوخ مثل گذشته ۳۰۰ سال دیگر با خدای حقیقی* راه رفت.* او طی آن مدت صاحب پسران و دخترانی شد. ۲۳ بنابراین، خَنوخ ۳۶۵ سال عمر کرد. ۲۴ او همیشه با خدای حقیقی راه میرفت + تا این که ناپدید شد، چون خدا او را برداشت.*+
۲۵ مَتوشالَح ۱۸۷ ساله بود که پسرش لَمِک به دنیا آمد.+ ۲۶ بعد از تولّد لَمِک، مَتوشالَح ۷۸۲ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۲۷ بنابراین، مَتوشالَح ۹۶۹ سال عمر کرد و بعد مرد.
۲۸ لَمِک ۱۸۲ ساله بود که صاحب پسری شد. ۲۹ او گفت: «این پسر باعث آرامش ما میشود، چون به کار سخت ما و زحمت دستهایمان بر روی این زمین که یَهُوَه لعنت کرده،+ پایان میدهد.» به همین دلیل، اسم پسرش را نوح*+ گذاشت. ۳۰ بعد از تولّد نوح، لَمِک ۵۹۵ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد. ۳۱ بنابراین، لَمِک ۷۷۷ سال عمر کرد و بعد مرد.
۳۲ بعد از این که نوح ۵۰۰ ساله شد، پسرانش سام،+ حام + و یافِث + به دنیا آمدند.
۶ وقتی تعداد انسانها روی زمین بیشتر شد و صاحب دخترانی شدند، ۲ پسران خدای حقیقی*+ دیدند که دختران انسانها زیبا هستند.* بنابراین هر دختر یا زنی را که میخواستند، به همسری میگرفتند. ۳ پس یَهُوَه گفت: «من* انسان را تا ابد تحمّل نمیکنم،+ چون موجودی نفسانی است.* بنابراین، روزهایی که برایش باقی مانده، ۱۲۰ سال است.»+
۴ در آن روزها و بعد از آن، مردان غولپیکری* روی زمین زندگی میکردند. در طول آن مدت، پسران خدای حقیقی با دختران انسانها همخواب میشدند و آنها پسرانی برایشان به دنیا میآوردند که همان مردان زورمند و مشهور دوران قدیم بودند.
۵ پس یَهُوَه دید که شرارت انسانها روی زمین زیاد شده است و تمام افکار و تمایلات دلشان پیوسته بد است.+ ۶ یَهُوَه از آفریدن* انسانها روی زمین، تأسف خورد* و از ته دل غمگین شد.*+ ۷ یَهُوَه گفت: «من انسانهایی را که آفریدهام از روی زمین محو خواهم کرد؛ انسانها را همراه حیوانات، خزندگان و پرندگان* آسمان از بین میبرم، چون از آفریدن آنها متأسف* شدهام.» ۸ اما نوح مورد لطف یَهُوَه قرار گرفت.
نوح مرد درستکاری* بود.+ او برخلاف مردم همعصر خود،* ثابت کرد که شخصی بیعیب است. نوح با خدای حقیقی راه میرفت.+ ۱۰ پس از مدتی، نوح صاحب سه پسر شد و اسم آنها را سام، حام و یافِث گذاشت.+ ۱۱ در آن زمان، زمین در نظر خدای حقیقی فاسد شده بود و خشونت همه جا را پر کرده بود. ۱۲ او به زمین نگاه کرد و دید که فاسد شده است؛+ همهٔ مردمِ* روی زمین به انحراف و فساد کشیده شده بودند.+
۱۳ پس از آن، خدا به نوح گفت: «من تصمیم گرفتهام که همهٔ انسانها* را نابود کنم، چون زمین به خاطر آنها پر از خشونت شده است. من آنها را نابود و زمین را ویران خواهم کرد.+ ۱۴ پس برای خود کشتیای* از چوب کوفر* بساز + که داخل آن چندین اتاق داشته باشد. همین طور درون و بیرونش را با قیر بپوشان.+ ۱۵ کشتی را به این شکل بساز: طول آن باید ۱۳۴ متر* باشد، عرض آن ۲۲ متر* و ارتفاع آن ۱۳ متر.* ۱۶ حدود نیم متر* پایینتر از سقف، پنجرهای* برای روشنایی کشتی درست کن. ورودی کشتی را بر دیوارهٔ کناری آن بساز + و سه طبقه در کشتی درست کن: طبقهٔ پایین، طبقهٔ وسط و طبقهٔ بالا.
۱۷ «من بهزودی طوفان*+ بر زمین میآورم تا هر موجودی که نَفَس* حیات دارد در زیر آسمان نابود شود. هر چه روی زمین است از بین خواهد رفت.+ ۱۸ اما با تو عهدی میبندم و تو باید با همسر، پسران و عروسانت به داخل کشتی بروی.+ ۱۹ همین طور باید از انواع جانوران + یک جفت نر و ماده،+ به داخل کشتی ببری تا آنها هم مثل تو زنده بمانند. ۲۰ از انواع پرندگان،* چهارپایان و خزندگان، یک جفت پیش تو میآیند و داخل کشتی میشوند تا زنده بمانند.+ ۲۱ همین طور تو باید انواع مواد غذایی را جمع کنی + و با خود به داخل کشتی ببری تا غذای شما و حیوانات باشد.»
۲۲ پس نوح هر چه را که خدا به او فرمان داده بود، انجام داد. او دقیقاً همان طور عمل کرد.+
۷ پس از آن، یَهُوَه به نوح گفت: «تو و تمام خانوادهات داخل کشتی شوید، چون در بین مردم این نسل، فقط تو در حضور من درستکار هستی.+ ۲ تو باید از انواع حیوانات پاک هفت تا* با خودت ببری + که شامل نر و ماده باشد؛ و از هر حیوان ناپاک تنها دو تا، یعنی یک نر و یک ماده؛ ۳ و از پرندگان* آسمان هم هفت تا* با خودت ببر، که شامل نر و ماده باشد، تا نسلشان حفظ شود و در تمام زمین پخش شوند،+ ۴ چون من هفت روز دیگر، به مدت ۴۰ شبانهروز باران بر زمین میبارانم + و تمام موجودات زنده را که به وجود آوردهام از سطح زمین محو میکنم.»+ ۵ پس نوح هر چه را که یَهُوَه به او فرمان داده بود، انجام داد.
۶ نوح ۶۰۰ ساله بود که طوفان* بر زمین آمد.+ ۷ او قبل از این که طوفان شروع شود، با همسر، پسران و عروسانش داخل کشتی شد.+ ۸ همین طور از هر حیوان پاک و از هر حیوان ناپاک و از پرندگان* و از هر حیوانی که روی زمین حرکت میکرد،+ ۹ جفت جفت، نر و ماده، پیش نوح رفتند و داخل کشتی شدند؛ دقیقاً همان طور که خدا به نوح گفته بود. ۱۰ هفت روز بعد، طوفان* بر زمین آمد.
۱۱ در ششصدمین سال زندگی نوح، در روز هفدهم ماه دوم، در یک لحظه تمام چشمههای آبهای وسیع و عمیق فوران کرد و دروازههای آسمان باز شد.+ ۱۲ باران ۴۰ شبانهروز بر زمین بارید. ۱۳ در همان روز، نوح و همسرش و پسرانشان سام، حام و یافِث + و سه عروسشان داخل کشتی شدند.+ ۱۴ آنها همراه انواع حیوانات وحشی، انواع حیوانات اهلی، انواع خزندگان زمین و انواع پرندگان و جانوران بالدار داخل کشتی شدند. ۱۵ به این ترتیب، همهٔ موجوداتی که نَفَس* حیات داشتند، از هر نوع، جفت جفت پیش نوح میرفتند و داخل کشتی میشدند. ۱۶ همان طور که خدا به نوح گفته بود، آنها از هر نوعی که بودند، نر و ماده داخل کشتی شدند. پس از آن، یَهُوَه درِ کشتی را بست.
۱۷ طوفان ۴۰ روز بدون وقفه بر زمین آمد و آب آنقدر زیاد شد که کشتی را از زمین بلند کرد و کشتی روی آبهای عمیق شناور شد. ۱۸ آب، زمین را در خود فرو برد و بهتدریج بیشتر و بیشتر میشد. اما کشتی هنوز بر سطح آب شناور بود. ۱۹ آب آنقدر زیاد شد که همهٔ کوههای بلند روی زمین* را پوشاند.+ ۲۰ سطح آب آنقدر بالا آمد که حدود ۷ متر* بالاتر از قلّهٔ کوهها بود.
۲۱ بنابراین، تمام موجودات زندهای* که روی زمین بودند، از بین رفتند:+ پرندگان،* حیوانات اهلی و وحشی، انبوه جانوران کوچک* و تمام انسانها.+ ۲۲ هر موجودی که روی خشکی زندگی میکرد و نَفَس* حیات در بینیاش بود، مرد.+ ۲۳ به این شکل، خدا همهٔ موجودات زنده، یعنی انسانها، حیوانات اهلی، حیوانات وحشی، خزندگان و پرندگان* را از روی زمین محو کرد. همهٔ آنها از روی زمین محو شدند؛+ فقط نوح و کسانی که با او در کشتی بودند، نجات پیدا کردند.+ ۲۴ آب تا ۱۵۰ روز زمین را کاملاً پوشانده بود.+
۸ اما خدا، نوح و حیوانات اهلی و وحشی را که با او در کشتی بودند،+ فراموش نکرده بود.* او بادی بر روی زمین فرستاد و آب رفتهرفته کم شد. ۲ چشمههای آبهای عمیق و دروازههای آسمان بسته شد و دیگر باران از آسمان نبارید.+ ۳ آب بهتدریج از روی زمین کم شد. در پایان ۱۵۰ روز، آب فروکش کرده بود. ۴ کشتی در روز هفدهم ماه هفتم، روی کوههای آرارات نشست. ۵ آب تا ماه دهم بهتدریج کم شد و در روز اول آن ماه، قلّهٔ کوهها دیده شد.+
۶ بعد از ۴۰ روز، نوح پنجرهای را که در کشتی ساخته بود، باز کرد + ۷ و کلاغی* را بیرون فرستاد. کلاغ از کشتی بیرون میرفت و برمیگشت تا زمانی که سطح زمین خشک شد.
۸ نوح کبوتری را هم بیرون فرستاد تا ببیند که آیا آب از روی زمین کم شده است یا نه. ۹ اما کبوتر جایی برای نشستن* پیدا نکرد، چون آب هنوز تمام سطح زمین را پوشانده بود.+ پس به کشتی برگشت و نوح دستش را به طرف کبوتر دراز کرد و آن را به داخل کشتی آورد. ۱۰ نوح هفت روز دیگر صبر کرد و دوباره کبوتر را از کشتی بیرون فرستاد. ۱۱ وقتی کبوتر هنگام عصر پیش او برگشت، نوح دید که برگ زیتون تازهای در منقارش است! پس متوجه شد که آب از روی زمین فروکش کرده است.+ ۱۲ او هفت روز دیگر هم صبر کرد و کبوتر را دوباره بیرون فرستاد. اما این بار کبوتر پیش او برنگشت.
۱۳ در ششصد و یکمین سال زندگی نوح،+ در روز اول ماه اول، آب از روی زمین فروکش کرده بود. نوح پوشش کشتی را برداشت و دید که سطح زمین کمکم خشک میشود. ۱۴ در روز بیست و هفتم ماه دوم، زمین خشک شده بود.
۱۵ بنابراین خدا به نوح گفت: ۱۶ «همراه همسر، پسران و عروسانت از کشتی بیرون برو.+ ۱۷ تمام جانوران* را هم با خود بیرون ببر؛+ پرندگان،* چهارپایان* و خزندگان زمین را بیرون ببر تا آنها بتوانند روی زمین تولیدمثل کنند و بارور و زیاد شوند.»+
۱۸ پس نوح همراه همسر، پسران + و عروسانش از کشتی بیرون رفت. ۱۹ تمام جانوران، خزندگان، پرندگان* و موجوداتی که بر زمین حرکت میکنند، گروه گروه* از کشتی بیرون رفتند.+ ۲۰ بعد نوح مذبحی برای یَهُوَه ساخت + و از حیوانات پاک و پرندگان پاک،+ قربانیهای سوختنی روی مذبح تقدیم کرد.+ ۲۱ بوی آن قربانیهای سوختنی، برای یَهُوَه بسیار خوشایند* بود. پس یَهُوَه در دل خود گفت: «دیگر هیچ وقت زمین را به خاطر انسان لعنت* نخواهم کرد،+ چون دل انسان از بچگی به بدی گرایش دارد؛*+ دیگر هیچ وقت تمام موجودات زنده را به این صورت نابود نمیکنم.+ ۲۲ از این به بعد، کشت و درو، گرما و سرما، تابستان و زمستان، و روز و شب همیشه بر زمین برقرار میمانَد.»+
۹ بعد خدا به نوح و پسرانش برکت داد و گفت: «بارور و زیاد شوید و زمین را پر کنید.+ ۲ همهٔ جانوران زمین، همهٔ پرندگان آسمان، همهٔ موجوداتی که روی زمین حرکت میکنند و همهٔ ماهیان دریا مثل قبل، از شما ترس و وحشت خواهند داشت. الآن من همهٔ آنها را تحت تسلّط شما قرار میدهم.*+ ۳ شما میتوانید هر جانور زندهای را بخورید.+ همان طور که من گیاهان سبز را به شما داده بودم، اینها را هم به عنوان غذا به شما میدهم.+ ۴ اما نباید گوشت را با خونش که جان آن است، بخورید.+ ۵ به علاوه، اگر کسی خونتان را که همان زندگی شماست بریزد، من حساب آن را از او میخواهم. اگر حیوانی خون انسانی را بریزد، آن حیوان باید کشته شود. اگر انسانی جان همنوع* خود را بگیرد، حساب آن را از او میخواهم.+ ۶ اگر کسی خون انسانی را بریزد، خون خودش هم باید به دست انسان ریخته شود،+ چون من انسان را به صورت خود آفریدهام.»*+ ۷ خدا در ادامه گفت: «بارور و زیاد شوید و زمین را پر کنید.»+
۸ بعد خدا به نوح و پسرانش گفت: ۹ «من الآن با شما و با نسلتان* عهد میبندم؛+ ۱۰ همین طور با همهٔ جانورانی که با شما از کشتی بیرون آمدند، یعنی پرندگان،* چهارپایان* و جانوران دیگر و با همهٔ جانورانی که بعد از آنها روی زمین خواهند بود،+ عهد میبندم. ۱۱ این است عهد من با شما: دیگر هیچ وقت همهٔ انسانها و جانوران* را با طوفان نابود نمیکنم و دیگر هیچ وقت زمین را با طوفان* ویران نمیکنم.»+
۱۲ خدا در ادامه گفت: «من با شما و همهٔ جانورانی که با شما هستند عهد میبندم و برای این عهد نشانهای میگذارم که برای تمام نسلهای بعد هم پابرجا میماند. ۱۳ من رنگینکمان خود را در میان ابرها قرار میدهم تا نشانهٔ عهد من با زمین* باشد. ۱۴ هر وقت که بالای زمین ابری بیاورم و در میان ابرها رنگینکمان ظاهر شود، ۱۵ عهدی را به یاد خواهم آورد که با شما و تمام جانوران بستهام؛ این که دیگر هیچ وقت طوفانی* نخواهد آمد تا همهٔ انسانها و جانوران* را نابود کند.+ ۱۶ وقتی رنگینکمان در بین ابرها ظاهر شود، من آن را میبینم و این عهد جاودانی را به یاد میآورم که با انسانها و تمام جانوران زمین بستهام.»
۱۷ خدا بار دیگر به نوح گفت: «این نشانهٔ عهدی است که من با همهٔ انسانها و جانورانی که روی زمینند، بستهام.»+
۱۸ پسران نوح که از کشتی بیرون آمدند، سام، حام و یافِث بودند.+ حام پدر کنعان بود که بعدها به دنیا آمد.+ ۱۹ اینها سه پسر نوح بودند و تمام انسانها که در سراسر زمین زندگی میکنند، از نسل آنها آمدهاند.+
۲۰ نوح به کشاورزی مشغول شد و درختان انگور کاشت. ۲۱ روزی او از شراب آن درختان انگور خورد و مست شد و خود را در خیمهاش برهنه کرد. ۲۲ حام، پدر کنعان، دید که پدرش برهنه است. پس رفت و به دو برادرش که بیرون بودند، خبر داد. ۲۳ سام و یافِث ردایی برداشتند و آن را روی شانههای خود انداختند و عقبعقب وارد خیمه شدند. آنها در حالی که روی برگردانده بودند، پدرشان را با آن ردا پوشاندند تا برهنگی او را نبینند.
۲۴ وقتی مستی از سر نوح پرید و بیدار شد، از کاری که پسر کوچکش با او کرده بود، باخبر شد ۲۵ و گفت:
«لعنت بر کنعان.+
او حقیرترین غلامِ برادرانش باشد.»+
۲۶ بعد گفت:
«تمجید بر یَهُوَه، خدای سام.
کنعان غلام او باشد.+
۲۷ خدا به یافِث زمینی وسیع بخشد،
و یافِث در خیمههای سام ساکن شود.
کنعان غلام او هم باشد.»
۲۸ بعد از طوفان، نوح ۳۵۰ سال دیگر زندگی کرد.+ ۲۹ بنابراین، نوح ۹۵۰ سال عمر کرد و بعد مرد.
۱۰ این است شجرهنامهٔ* نسلهای پسران نوح؛ یعنی سام،+ حام و یافِث.
بعد از طوفان، آنها صاحب پسرانی شدند.+ ۲ پسران یافِث، جومِر،+ ماجوج،+ مَدای، یاوان، توبال،+ ماشِک + و تیراس + بودند.
۳ پسران جومِر، اَشکِناز،+ ریفات و توجَرمه + بودند.
۴ پسران یاوان، اِلیشه،+ تَرشیش،+ کِتّیم + و دودانیم بودند.
۵ نوادگان آنها بهتدریج در جزیرهها* پخش شدند و مطابق زبان، طایفه و قوم خود در سرزمینهایشان ساکن شدند.
۶ پسران حام، کوش، مِصرایِم،+ فوط + و کنعان + بودند.
۷ پسران کوش، سِبا،+ حَویله، سَبته، رَعَمه + و سَبتِکا بودند.
پسران رَعَمه، شِبا و دِدان بودند.
۸ کوش پدر نِمرود هم بود که اولین جنگجوی قدرتمند روی زمین شد. ۹ او شکارچی* قدرتمندی شد و مخالف یَهُوَه بود. به همین دلیل، این اصطلاح بین مردم رایج شده است: «مثل نِمرود؛ شکارچی قدرتمند و مخالف یَهُوَه.» ۱۰ اولین شهرهای قلمروی پادشاهی او بابِل،+ اِرِک،+ اَکَّد و کَلنه در سرزمین شِنعار + بودند. ۱۱ او از آن سرزمین به آشور + رفت و در آنجا نِینَوا،+ رِحوبوتعیر، کالَح ۱۲ و ریسِن را که بین نِینَوا و کالَح بود، بنا کرد؛ این همان شهر بزرگ است.*
۱۳ اینها نسل مِصرایِم بودند: لودیم،+ عَنامیم، لِهابیم، نَفتوحیم،+ ۱۴ فَتروسیم،+ کَسلوحیم (که فِلیسطیها*+ از این نسل آمدند) و کَفتوریم.+
۱۵ پسر اول کنعان صیدون بود + و پسر دیگرش، حیت بود.+ ۱۶ به علاوه از کنعان این طایفهها به وجود آمدند: یِبوسیان،+ اَموریان،+ جِرجاشیان، ۱۷ حِویان،+ عَرقیان، سینیان، ۱۸ اَروادیان،+ صِماریان و حَماتیان.+ پس از آن، طایفههای کنعانیان پراکنده شدند. ۱۹ مرز سرزمین کنعانیان از صیدون* تا جِرار + در نزدیکی غزه،+ و از طرف دیگر تا سُدوم، غَموره،+ اَدمه و صِبوئیم + در نزدیکی لاشَع میرسید. ۲۰ بنابراین، اینها نسلهای حام مطابق طایفه، زبان، سرزمین و قومهایشان بودند.
۲۱ سام هم که جدّ همهٔ پسران عِبِر + و برادر کوچکتر* یافِث بود، فرزندانی داشت. ۲۲ پسران سام، عیلام،+ آشور،+ اَرفَکشاد،+ لود و اَرام + بودند.
۲۳ پسران اَرام، عوص، حول، جاتِر و ماش بودند.
۲۴ اَرفَکشاد پدر شالَح و شالَح + پدر عِبِر بود.
۲۵ عِبِر دو پسر داشت. اسم یکی فِلِج* بود،+ چون در روزگار او مردم پراکنده شدند.* اسم برادرش هم یُقطان بود.+
۲۶ یُقطان پدر اَلموداد، شِلِف، حَضَرمَوِت، یارَح،+ ۲۷ هَدورام، اوزال، دِقله، ۲۸ عوبال، اَبیمائیل، شِبا، ۲۹ اوفیر،+ حَویله و یوباب بود. همهٔ اینها پسران یُقطان بودند.
۳۰ محل سکونت آنها از میشا تا سِفار بود که منطقهای کوهستانی در مشرقزمین است.
۳۱ اینها نسلهای سام مطابق طایفه، زبان، سرزمین و قومهایشان بودند.+
۳۲ بنابراین، همهٔ اینها نسلهای پسران نوح مطابق خاندان و قومهایشان بودند. آنها بعد از طوفان در سراسر زمین پخش شدند و قومهای زمین از نوادگان آنها به وجود آمدند.+
۱۱ در آن دوران، همهٔ مردم زمین* هنوز به یک زبان صحبت میکردند و گنجینهٔ لغتهایشان یکی بود. ۲ وقتی آنها به طرف شرق کوچ میکردند، به دشتی وسیع در سرزمین شِنعار رسیدند + و در آنجا ساکن شدند. ۳ بعد به همدیگر گفتند: «بیایید آجر بسازیم و آنها را در آتش بپزیم.» آنها به جای سنگ از آجر و به جای مَلات از قیر استفاده کردند ۴ و به هم گفتند: «بیایید شهری برای خودمان بسازیم و برجی در آن بنا کنیم که سر به آسمان بکشد. به این شکل مشهور میشویم* و روی زمین پراکنده نمیشویم.»+
۵ پس از آن، یَهُوَه پایین آمد* تا آن شهر و برجی را که انسانها میساختند، ببیند. ۶ بعد یَهُوَه گفت: «نگاه کن! آنها به یک زبان صحبت میکنند + و با هم متحد هستند و این فقط شروع کارهایشان است. دیگر هیچ کاری نیست که برایشان غیرممکن باشد و هر کاری را که بخواهند میتوانند انجام دهند. ۷ پس پایین برویم + و کاری کنیم که دیگر به یک زبان صحبت نکنند* و نتوانند زبان همدیگر را بفهمند.» ۸ به این شکل، آنها کمکم از ساختن آن شهر دست کشیدند و یَهُوَه آنها را از آنجا در سراسر زمین پراکنده کرد.+ ۹ به همین دلیل آن شهر، بابِل*+ نامیده شد؛ چون یَهُوَه در آنجا کاری کرد که مردم زمین به یک زبان صحبت نکنند، و یَهُوَه آنها را از آنجا در سراسر زمین پراکنده کرد.
۱۰ این است شجرهنامهٔ* نسل سام.+
دو سال بعد از طوفان، سام ۱۰۰ ساله بود که پسرش اَرفَکشاد به دنیا آمد.+ ۱۱ بعد از تولّد اَرفَکشاد، سام ۵۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.+
۱۲ اَرفَکشاد ۳۵ ساله بود که پسرش شالَح به دنیا آمد.+ ۱۳ بعد از تولّد شالَح، اَرفَکشاد ۴۰۳ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۱۴ شالَح ۳۰ ساله بود که پسرش عِبِر به دنیا آمد.+ ۱۵ بعد از تولّد عِبِر، شالَح ۴۰۳ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۱۶ عِبِر ۳۴ ساله بود که پسرش فِلِج به دنیا آمد.+ ۱۷ بعد از تولّد فِلِج، عِبِر ۴۳۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۱۸ فِلِج ۳۰ ساله بود که پسرش رِعو به دنیا آمد.+ ۱۹ بعد از تولّد رِعو، فِلِج ۲۰۹ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۲۰ رِعو ۳۲ ساله بود که پسرش سِروج به دنیا آمد. ۲۱ بعد از تولّد سِروج، رِعو ۲۰۷ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۲۲ سِروج ۳۰ ساله بود که پسرش ناحور به دنیا آمد. ۲۳ بعد از تولّد ناحور، سِروج ۲۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۲۴ ناحور ۲۹ ساله بود که پسرش تارَح به دنیا آمد.+ ۲۵ بعد از تولّد تارَح، ناحور ۱۱۹ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.
۲۶ تارَح بیشتر از ۷۰ سال داشت که پسرانش اَبرام،+ ناحور + و هاران به دنیا آمدند.
۲۷ این است سرگذشت* زندگی تارَح.
تارَح صاحب پسرانی شد و اسم آنها را اَبرام، ناحور و هاران گذاشت. هاران هم صاحب پسری شد و اسم او را لوط گذاشت.+ ۲۸ هاران وقتی پدرش تارَح هنوز زنده بود، در شهر اورِ کلدانیان،+ یعنی در سرزمینی که به دنیا آمده بود، مرد. ۲۹ اَبرام و ناحور هر دو ازدواج کردند. اسم زن اَبرام، سارای بود + و اسم زن ناحور، مِلکه.+ هاران پدر مِلکه و یِسکه بود. ۳۰ سارای نازا بود + و فرزندی نداشت.
۳۱ تارَح پسرش اَبرام و نوهاش لوط را که پسر هاران بود + و عروسش سارای را که همسر اَبرام بود، برداشت و شهر اورِ کلدانیان را ترک کرد و به سمت سرزمین کنعان رفت.+ آنها پس از مدتی به حَران رسیدند + و در آنجا ساکن شدند. ۳۲ تارَح ۲۰۵ سال عمر کرد و در حَران مرد.
۱۲ یَهُوَه به اَبرام گفت: «از سرزمینت بیرون برو، خویشاوندان و خانهٔ* پدریات را ترک کن و به طرف سرزمینی که به تو نشان میدهم برو.+ ۲ من از تو قومی بزرگ به وجود میآورم و به تو برکت میدهم و نامت را بزرگ میکنم و دیگران از طریق تو برکت خواهند گرفت.+ ۳ من به کسانی که برکت خدا را برای تو بخواهند،* برکت خواهم داد و کسانی را که تو را نفرین کنند، لعنت خواهم کرد.+ تمام قومهای زمین از طریق تو برکت خواهند گرفت.»+
۴ پس اَبرام مطابق گفتهٔ یَهُوَه به راه افتاد و لوط هم با او رفت. اَبرام ۷۵ ساله بود که حَران را ترک کرد.+ ۵ او همسرش سارای + و برادرزادهاش لوط را هم با خود برد.+ همین طور همهٔ خدمتکاران و تمام اموالی را که در حَران به دست آورده بودند،+ برداشت و به سمت سرزمین کنعان به راه افتاد.+ وقتی آنها به کنعان رسیدند، ۶ اَبرام از میان آن سرزمین گذشت و به منطقهٔ شِکیم + که نزدیک درختان بزرگ موره بود،+ رسید. در آن زمان کنعانیان در آن سرزمین ساکن بودند. ۷ بعد یَهُوَه به اَبرام ظاهر شد و گفت: «من این سرزمین را + به نسل*+ تو خواهم داد.» اَبرام در آنجا که یَهُوَه به او ظاهر شده بود، مذبحی برای او ساخت. ۸ اَبرام مدتی بعد به منطقهٔ کوهستانی شرق بِیتئیل رفت + و در آنجا چادر زد. بنابراین، بِیتئیل در غرب او بود و عای در شرق او.+ اَبرام در آنجا هم مذبحی برای یَهُوَه ساخت + و شروع به خواندن* نام یَهُوَه کرد.+ ۹ بعد اَبرام به سفرش ادامه داد و به سمت بیابان نِگِب*+ پیش رفت. او از جایی به جای دیگر میرفت و چادرنشینی میکرد.
۱۰ در آن زمان، در سرزمین کنعان قحطی شد. پس اَبرام به سمت جنوب رفت تا یک مدت در مصر زندگی کند،*+ چون آن قحطی خیلی شدید بود.+ ۱۱ او قبل از ورود به مصر به همسرش سارای گفت: «لطفاً به من گوش کن! تو زن خیلی زیبایی هستی.+ ۱۲ وقتی مصریان تو را با من ببینند، حتماً میگویند، ‹این زن، همسر اوست.› بعد مرا میکشند و تو را زنده نگه میدارند. ۱۳ پس لطفاً به آنها بگو که خواهرم هستی تا مرا به خاطر تو نکشند + و رفتار خوبی با من داشته باشند.»
۱۴ به محض این که اَبرام وارد مصر شد، مصریان دیدند که سارای زن خیلی زیبایی است. ۱۵ امیران فرعون* هم با دیدن سارای، در حضور فرعون از او تعریف و تمجید کردند. بنابراین، سارای را به کاخ فرعون بردند. ۱۶ فرعون به خاطر سارای رفتار خوبی با اَبرام داشت و به او گلههای گوسفند، گاو، الاغ نر و ماده، شتر و همین طور غلامان و کنیزان بخشید.+ ۱۷ بعد یَهُوَه فرعون و اهل خانهٔ او را به خاطر سارای همسر اَبرام، به بلاهایی سخت دچار کرد.+ ۱۸ پس فرعون اَبرام را احضار کرد و به او گفت: «این چه کاری است که در حق من کردی؟ چرا به من نگفتی که او همسرت است؟ ۱۹ چرا گفتی خواهرت است؟+ نزدیک بود که من او را به همسری بگیرم! حالا همسرت را به تو برمیگردانم. او را بردار و از اینجا برو!» ۲۰ بعد فرعون به خادمانش فرمان داد که اَبرام و همسرش باید تمام داراییشان را بردارند و از مصر بیرون بروند.+
۱۳ بعد اَبرام همراه همسرش و لوط از مصر به بیابان نِگِب*+ رفت و هر چه داشت با خود برد. ۲ او خیلی ثروتمند بود و دامها و طلا و نقرهٔ زیادی داشت.+ ۳ اَبرام در طول سفرش از نِگِب به بِیتئیل، در جاهای مختلف چادر میزد تا این که به جایی بین بِیتئیل و عای رسید + که قبلاً در آنجا چادر زده بود ۴ و مذبحی ساخته بود. اَبرام در آنجا دوباره نام یَهُوَه را خواند.*
۵ لوط هم که با اَبرام سفر میکرد، گاو و گوسفند و چادرهای زیادی داشت. ۶ به همین دلیل، در آن سرزمین جای کافی برای همهٔ آنها وجود نداشت؛ دامهایشان* آنقدر زیاد شده بود که دیگر نمیتوانستند با هم در یک مکان ساکن شوند. ۷ بنابراین، بین چوپانان اَبرام و چوپانان لوط، دعوا و بگومگو شد. (در آن موقع کنعانیان و فِرِزّیان در آن سرزمین زندگی میکردند.)+ ۸ بعد اَبرام به لوط گفت:+ «لطفاً گوش کن، من و تو برادریم!* نباید بین ما و بین چوپانان ما دعوا و بگومگو باشد. ۹ تو میتوانی هر قسمت از این سرزمین را که بخواهی برای خودت انتخاب کنی. پس لطفاً از من جدا شو. اگر به طرف چپ بروی، من به طرف راست میروم و اگر تو به طرف راست بروی، من به طرف چپ میروم.» ۱۰ لوط به اطراف نگاه کرد و دید که تمام ناحیهٔ اردن + تا صوعَر + مثل سرزمین مصر و مثل باغ* یَهُوَه + سرسبز* است. (در آن موقع یَهُوَه هنوز سُدوم و غَموره را نابود نکرده بود.) ۱۱ بعد لوط تمام ناحیهٔ اردن را برای خودش انتخاب کرد و در طرف شرق چادر زد. پس آنها از همدیگر جدا شدند. ۱۲ اَبرام در سرزمین کنعان ماند و لوط در شهرهای ناحیهٔ اردن ساکن شد.+ لوط سرانجام در نزدیکی شهر سُدوم چادر زد. ۱۳ اما مردم سُدوم، انسانهای شریری بودند و بر ضدّ یَهُوَه مرتکب گناهان بزرگ میشدند.+
۱۴ بعد از این که لوط از اَبرام جدا شد، یَهُوَه به اَبرام گفت: «لطفاً به اطرافت نگاه کن و از جایی که ایستادهای نگاهت را به سمت شمال و جنوب و شرق و غرب بینداز، ۱۵ چون من تمام این سرزمین را که میبینی، برای همیشه به تو و نسل* تو میدهم،+ ۱۶ و نسل* تو را مثل ذرّههای گرد و غبار زمین بیشمار میکنم. همان طور که شمردن ذرّههای گرد و غبار ممکن نیست، شمردن نسل* تو هم ممکن نخواهد بود.+ ۱۷ حالا برو و در سرتاسر این سرزمین بگرد، چون آن را به تو خواهم داد.» ۱۸ پس اَبرام از جایی به جای دیگر میرفت و چادر میزد.* او بعدها میان درختان بزرگ مَمری + در حِبرون ساکن شد + و در آنجا مذبحی برای یَهُوَه ساخت.+
۱۴ در آن زمان، اَمرافِل پادشاه شِنعار،+ اَریوک پادشاه اِلّاسار، کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام + و تِدعال پادشاه جوئیم بودند. ۲ این پادشاهان با پنج پادشاه دیگر جنگیدند؛ یعنی با بارَع پادشاه سُدوم،+ بِرشاع پادشاه غَموره،+ شِنعاب پادشاه اَدمه، شِمیبِر پادشاه صِبوئیم + و همین طور با پادشاه بِلاع که همان صوعَر است. ۳ تمام این پنج پادشاه با لشکرهایشان، در درّهٔ* سِدّیم + که همان دریای نمک*+ است، به هم پیوستند.
۴ این پنج پادشاه ۱۲ سال به کِدُرلاعُمِر خدمت کرده بودند، اما در سال سیزدهم بر ضدّ او شورش کردند. ۵ در سال چهاردهم، کِدُرلاعُمِر و پادشاهان دیگری که با او همپیمان بودند، به این طایفهها حمله کردند و آنها را شکست دادند: رِفائیان را در عَشتِروتقَرنایِم، زوزیان را در هام و ایمیان + را در شاوهقَریهتایِم. ۶ همین طور حُریان + را از کوهستانشان سِعیر + تا ایلفاران در حاشیهٔ بیابان تعقیب کردند و در آنجا آنها را شکست دادند. ۷ بعد برگشتند و به عِینمِشفاط یا همان قادِش رفتند + و تمام سرزمین عَمالیقیان + را تصرّف کردند و اَموریان + را که در حَصَصونتامار + ساکن بودند، شکست دادند.
۸ پس از آن، پادشاهان سُدوم، غَموره، اَدمه، صِبوئیم و بِلاع که همان صوعَر است، لشکرکشی کردند و در درّهٔ سِدّیم صفآرایی کردند ۹ تا با کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام، تِدعال پادشاه جوئیم، اَمرافِل پادشاه شِنعار و اَریوک پادشاه اِلّاسار بجنگند.+ بنابراین، چهار پادشاه مقابل پنج پادشاه جنگیدند. ۱۰ درّهٔ سِدّیم پر از چاههای قیر بود و پادشاهان سُدوم و غَموره وقتی در حال فرار بودند در آن چاهها افتادند، اما بقیهٔ آنها به کوهستان فرار کردند. ۱۱ آن چهار پادشاه که پیروز شدند، همهٔ اموال و آذوقهای را که در سُدوم و غَموره بود به غنیمت گرفتند و آنجا را ترک کردند.+ ۱۲ آنها همین طور لوط، برادرزادهٔ اَبرام را که در سُدوم ساکن بود + به همراه داراییاش با خود بردند.
۱۳ پس از آن، یکی از کسانی که فرار کرده بود، اَبرام عبرانی را از ماجرا باخبر کرد. اَبرام در آن زمان در میان درختان بزرگی ساکن بود* که به مَمریِ اَموری،+ یعنی برادر اِشکول و عانِر،+ تعلّق داشت. این سه نفر با اَبرام همپیمان بودند. ۱۴ به این شکل اَبرام باخبر شد که برادرزادهاش*+ به اسارت برده شده است. پس مردان جنگجوی آموزشدیدهاش را که ۳۱۸ نفر از خدمتکارانش بودند و در خانهٔ او به دنیا آمده بودند، جمع کرد و دشمن* را تا سرزمین دان تعقیب کردند.+ ۱۵ اَبرام در طول شب نیروهایش را به چند گروه تقسیم کرد و همراه خدمتکارانش به دشمنان حمله کرد و آنها را شکست داد و تا حوبه که شمال دمشق است تعقیبشان کرد. ۱۶ اَبرام برادرزادهاش لوط و اموال او و همین طور زنان و بقیهٔ اسیران را با تمام اموالی که غارت شده بود، پس گرفت.
۱۷ پس از این که اَبرام کِدُرلاعُمِر و پادشاهانی را که با او همپیمان بودند شکست داد و برگشت، پادشاه سُدوم در درّهٔ شاوه یا همان درّهٔ پادشاه + به دیدن اَبرام رفت. ۱۸ مِلکیصِدِق + که پادشاه شَلیم + و کاهن خدای متعال بود،+ برای اَبرام نان و شراب برد.
۱۹ بعد برای اَبرام برکت خواست* و گفت:
«خدای متعال به اَبرام برکت دهد،
آفرینندهٔ* آسمانها و زمین به او برکت دهد؛
۲۰ خدای متعال که ستمگران را به دست تو تسلیم کرده،
تمجید و ستایش شود!»
بعد اَبرام یکدهم از اموالی را که پس گرفته بود به مِلکیصِدِق داد.+
۲۱ بعد از آن، پادشاه سُدوم به اَبرام گفت: «کسانی را که اسیر بودند* به من برگردان، ولی اموال را برای خودت نگه دار.» ۲۲ اما اَبرام به پادشاه سُدوم گفت: «من در مقابل یَهُوَه، خدای متعال و آفرینندهٔ آسمان و زمین قسم میخورم* ۲۳ که ذرّهای از اموال تو حتی یک نخ یا بند کفش هم نمیگیرم مبادا بگویی، ‹من اَبرام را ثروتمند کردم.› ۲۴ من چیزی به جز غذایی که این مردان جوان خوردهاند از تو قبول نمیکنم. اما بگذار مردانی که با من آمدهاند، یعنی عانِر، اِشکول و مَمری + سهم خودشان را بردارند.»
۱۵ بعد یَهُوَه در رؤیایی به اَبرام گفت: «ای اَبرام، نترس!+ من سپر تو هستم + و پاداش خیلی بزرگی به تو خواهم داد.»+ ۲ اَبرام گفت: «ای یَهُوَه، حاکم متعال، چه پاداشی به من میدهی؟ من هنوز فرزندی ندارم و اِلیعازَر که مردی اهل دمشق است،+ همهٔ دارایی مرا به ارث خواهد برد.» ۳ بعد اَبرام به خدا گفت: «تو به من هیچ فرزندی*+ ندادهای و خدمتکارم* وارث من میشود.» ۴ اما یَهُوَه به او گفت: «آن مرد وارث تو نمیشود، بلکه پسر خودت* وارث تو میشود.»+
۵ خدا اَبرام را از چادر بیرون برد و به او گفت: «لطفاً به بالا نگاه کن و ببین که آیا میتوانی ستارگان آسمان را بشماری!» بعد به او گفت: «نسل* تو هم مثل ستارگان، بیشمار میشود.»+ ۶ پس اَبرام به یَهُوَه ایمان آورد*+ و به خاطر ایمانش، از دید او درستکار* شمرده شد.+ ۷ خدا به اَبرام گفت: «من یَهُوَه هستم که تو را از شهر اورِ کلدانیان بیرون آوردم تا این سرزمین را به تو بدهم.»+ ۸ اَبرام گفت: «ای یَهُوَه، حاکم متعال، از کجا بدانم که من صاحب این سرزمین میشوم؟» ۹ خدا جواب داد: «یک گاو مادهٔ* سه ساله، یک بز مادهٔ سه ساله، یک قوچ سه ساله، یک قمری و یک جوجه کبوتر برای من بیاور.» ۱۰ اَبرام همهٔ آنها را آورد و هر کدام را به جز پرندهها دو قسمت کرد و هر تکه را مقابل تکهٔ دیگر گذاشت. ۱۱ بعد پرندگان شکاری آمدند تا لاشهٔ حیوانات را بخورند، اما اَبرام آنها را دور میکرد.
۱۲ نزدیک غروب آفتاب، اَبرام به خواب عمیقی فرو رفت و در خواب دید که تاریکی مطلق و ترسناکی او را احاطه کرده است. ۱۳ خدا در خواب به او گفت: «بدان که نوادگان* تو ۴۰۰ سال + مثل غریبهها در سرزمینی که به آنها تعلّق ندارد زندگی خواهند کرد و مردمِ آنجا آنها را به بردگی خواهند گرفت و به آنها ظلم خواهند کرد. ۱۴ اما من قومی را که آنها را به بردگی میگیرد مجازات خواهم کرد + و سرانجام نسل تو با اموال زیاد از آن سرزمین بیرون خواهند آمد.+ ۱۵ تو هم عمری طولانی خواهی داشت و در آرامش میمیری و در کنار اجدادت دفن میشوی.+ ۱۶ اما نوادگانت در نسل چهارم به اینجا برمیگردند،+ چون شرارت اَموریان* هنوز به اوج خودش نرسیده است.»*+
۱۷ وقتی خورشید غروب کرد و هوا تاریک شد، یک کورهٔ پردود ظاهر شد و مشعل شعلهوری از بین تکههای بدن حیوانات گذشت. ۱۸ در آن روز یَهُوَه با اَبرام عهد بست + و گفت: «من این سرزمین را + از رودخانهٔ مصر تا رودخانهٔ بزرگ که همان فُرات است + به نسل* تو خواهم داد؛ ۱۹ یعنی سرزمین قینیان،+ قِنِزّیان، قَدمونیان، ۲۰ حیتّیان،+ فِرِزّیان،+ رِفائیان،+ ۲۱ اَموریان، کنعانیان، جِرجاشیان و یِبوسیان را.»+
۱۶ سارای، همسر اَبرام که بچهدار نمیشد،+ یک کنیز مصری به نام هاجَر داشت.+ ۲ پس سارای به اَبرام گفت: «لطفاً به من گوش کن! یَهُوَه جلوی بچهدار شدن مرا گرفته، پس خواهش میکنم با کنیز من همخواب شو. شاید بتوانم از طریق او صاحب فرزند شوم.»+ اَبرام به حرف سارای گوش کرد. ۳ ده سال از سکونت اَبرام در سرزمین کنعان گذشته بود که همسرش سارای، کنیز مصریاش هاجَر را به اَبرام داد تا زن او شود. ۴ اَبرام با هاجَر همخواب شد و او حامله شد. هاجَر از وقتی که فهمید حامله است، بانویش سارای را تحقیر میکرد.
۵ پس سارای به اَبرام گفت: «این ظلمی که به من شده تقصیر توست. من خودم کنیزم را به آغوش تو دادم، اما از وقتی که او فهمید حامله است، مرا تحقیر میکند. یَهُوَه خودش داوری کند که حق با من است یا با تو.» ۶ اَبرام گفت: «او کنیز تو و در اختیار توست. هر کاری که فکر میکنی درست است با او بکن.» سارای هم کنیزش را تحقیر کرد. در نتیجه هاجَر از دست سارای فرار کرد.
۷ مدتی بعد، فرشتهٔ یَهُوَه هاجَر را در بیابان کنار یک چشمهٔ آب دید؛ همان چشمهای که در مسیر شور است.+ ۸ بعد به او گفت: «ای هاجَر، کنیز سارای از کجا میآیی و به کجا میروی؟» هاجَر گفت: «از پیش بانویم سارای فرار میکنم.» ۹ فرشتهٔ یَهُوَه به او گفت: «پیش بانویت برگرد و با فروتنی از او اطاعت کن.» ۱۰ بعد فرشتهٔ یَهُوَه گفت: «من نوادگان تو را آنقدر زیاد خواهم کرد که قابل شمارش نباشند.»+ ۱۱ فرشتهٔ یَهُوَه در ادامهٔ صحبتش گفت: «تو حامله هستی و پسری به دنیا میآوری. اسم او را باید اسماعیل* بگذاری، چون یَهُوَه درد و رنجت را دیده و آه و نالهات را شنیده است. ۱۲ پسر تو مثل خر وحشی،* مردی وحشی خواهد بود. او مخالف همه خواهد بود و همه با او مخالفت خواهند کرد. همین طور جدا از همهٔ برادرانش چادر خواهد زد.»*
۱۳ بعد هاجَر در دلش گفت: «آیا واقعاً در اینجا خدا را که مرا میبیند دیدهام؟» پس او نام یَهُوَه را که با او صحبت میکرد، خواند* و گفت: «تو خدایی هستی که همه چیز را میبیند.»*+ ۱۴ به همین دلیل، آن چاهی که بین قادِش و بارِد است، بِئِرلَحیرُئی* نام گرفت. ۱۵ هاجَر برای اَبرام پسری به دنیا آورد و اَبرام اسم پسرش را اسماعیل گذاشت.+ ۱۶ اَبرام ۸۶ ساله بود که هاجَر اسماعیل را برای او به دنیا آورد.
۱۷ وقتی اَبرام ۹۹ ساله بود، یَهُوَه به او ظاهر شد و گفت: «من خدای قادر مطلق هستم. در راه من قدم بردار و بیعیب باش. ۲ من عهدی را که با تو بستهام،+ حفظ خواهم کرد و نسل تو را بسیار زیاد خواهم کرد.»+
۳ بعد اَبرام به خاک افتاد و پیشانیاش را بر زمین گذاشت. خدا به صحبت با او ادامه داد و گفت: ۴ «من این عهد را با تو بستهام + و تو بدون شک پدر قومهای زیادی میشوی.+ ۵ نام تو دیگر اَبرام* نخواهد بود، بلکه ابراهیم* خواهد بود، چون تو را پدر قومهای زیادی خواهم کرد. ۶ تو را بسیار بارور خواهم کرد و از نسل تو قومهای زیادی به وجود خواهم آورد و پادشاهانی از نسل تو خواهند آمد.+
۷ «من به عهدم با تو + و نسل تو، در طی نسلهای آینده وفا خواهم کرد. این عهد، عهدی جاودانی است و بر طبق آن، من خدای تو و خدای نسل تو خواهم بود. ۸ همین طور سرزمینی را که در آن غریب هستید،+ یعنی تمام سرزمین کنعان را برای همیشه به تو و نسل تو خواهم داد و من خدای آنها خواهم بود.»+
۹ خدا همین طور به ابراهیم گفت: «تو هم باید عهد مرا نگه داری؛ نسل تو هم باید در طی نسلهای آینده عهد مرا نگه دارند. ۱۰ این است عهد من با تو و نسل تو که باید به آن وفا کنید: همهٔ پسران و مردان شما باید ختنه شوند.+ ۱۱ ختنه* نشانهٔ عهدی خواهد بود که بین من و شماست.+ ۱۲ طی نسلهای آینده، همهٔ پسران هشت روزهٔ شما باید ختنه شوند؛+ یعنی همهٔ پسرانی که در خانهٔ تو به دنیا میآیند، همین طور همهٔ پسران و مردانی که از نسل* تو نیستند و از بیگانگان خریده شدهاند، باید ختنه شوند. ۱۳ هر پسری که در خانهٔ تو به دنیا بیاید و هر مردی که خریده شود، باید ختنه شود.+ این عهد من که نشانهاش بر بدن شماست، عهدی جاودانی خواهد بود. ۱۴ هر پسر یا مردی که ختنه نشود، باید کشته شود،* چون او عهد مرا شکسته است.»
۱۵ بعد خدا به ابراهیم گفت: «در مورد همسرت سارای*+ هم دیگر نباید او را سارای صدا کنی، چون اسم او از این به بعد سارا* خواهد بود. ۱۶ من به او برکت میدهم و از طریق او به تو پسری خواهم داد.+ من به سارا برکت میدهم؛ او مادر قومها و پادشاهان زیادی خواهد شد.» ۱۷ ابراهیم به خاک افتاد و سر بر زمین گذاشت. او خندید و در دل خود گفت:+ «آیا یک مرد ۱۰۰ ساله میتواند صاحب بچه شود؟ آیا سارا که زنی ۹۰ ساله است، میتواند فرزندی به دنیا آورد؟»+
۱۸ بعد ابراهیم به خدای حقیقی گفت: «ای خدای من، به پسرم اسماعیل برکت بده!»+ ۱۹ خدا گفت: «مطمئن باش که همسرت سارا برایت پسری به دنیا خواهد آورد و باید اسم او را اسحاق*+ بگذاری. من عهدم را با او حفظ خواهم کرد. این عهد، عهدی جاودانی برای او و نسلش* خواهد بود.+ ۲۰ در رابطه با اسماعیل هم درخواست تو را برآورده خواهم کرد. من به او برکت میدهم و نسلش را بسیار زیاد خواهم کرد. او صاحب ۱۲ پسر خواهد شد که رئیس خواهند بود و من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.+ ۲۱ اما عهدم را با اسحاق حفظ خواهم کرد + که سارا او را سال بعد در همین موقع برای تو به دنیا خواهد آورد.»+
۲۲ خدا بعد از این که گفتگویش با ابراهیم تمام شد، از پیش او رفت. ۲۳ بعد ابراهیم پسرش اسماعیل و تمام پسران و مردانی را که در خانهٔ او به دنیا آمده بودند و همهٔ مردانی را که خریده بود، ختنه کرد. او در آن روز همان طور که خدا به او گفته بود،+ همهٔ پسران و مردانی را که در خانهاش بودند، ختنه کرد. ۲۴ ابراهیم ۹۹ ساله بود که ختنه شد.+ ۲۵ پسر او اسماعیل هم ۱۳ ساله بود که ختنه شد.+ ۲۶ بنابراین، ابراهیم و پسرش اسماعیل در همان روز ختنه شدند. ۲۷ همچنین همهٔ پسران و مردانی که در خانهٔ او بودند، یعنی کسانی که در خانهٔ او به دنیا آمده بودند یا از بیگانگان خریده شده بودند، مثل ابراهیم ختنه شدند.
۱۸ مدتی بعد، در حالی که ابراهیم در اوج گرمای روز در میان درختان بزرگ مَمری + جلوی ورودی چادرش نشسته بود، یَهُوَه*+ به او ظاهر شد. ۲ ابراهیم سرش را بلند کرد و سه مرد را دید که کمی دورتر ایستادهاند.+ او با دیدن آنها به طرفشان دوید تا از آنها استقبال کند. بعد جلویشان به خاک افتاد ۳ و گفت: «ای یَهُوَه،* اگر من مورد لطف تو قرار گرفتهام، لطفاً کمی پیش خادمت بمان. ۴ لطفاً بگذارید کمی آب بیاوریم و پاهایتان را بشوییم.+ بعد از آن میتوانید زیر سایهٔ درخت استراحت کنید. ۵ حالا که شما پیش خادمتان آمدهاید، بگذارید یک لقمه نان برایتان بیاورم تا نفسی تازه کنید* و بعد از آن به راهتان ادامه دهید.» آنها گفتند: «خیلی خوب، کاری را که گفتی انجام بده.»
۶ ابراهیم فوراً به چادرش رفت و به سارا گفت: «عجله کن! سه پیمانه* آرد مرغوب بردار و خمیر درست کن* و با آن چند نان بپز.» ۷ بعد ابراهیم به طرف گلهاش دوید و یک گوسالهٔ* خوب انتخاب کرد که گوشت نرمی داشت و آن را به خدمتکارش داد. آن خدمتکار فوراً رفت تا آن را آماده کند. ۸ ابراهیم گوشت کبابشدهٔ* آن گوساله را با مقداری کره و شیر برداشت و جلوی مهمانانش گذاشت. او در حالی که مهمانانش زیر درخت غذا میخوردند، از آنها پذیرایی میکرد.*+
۹ آنها از ابراهیم پرسیدند: «همسرت سارا کجاست؟»+ او جواب داد: «در چادر است.» ۱۰ بعد یکی از آنها گفت: «من سال بعد همین موقع پیش تو برمیگردم و در آن وقت همسرت سارا پسری خواهد داشت!»+ سارا که پشت آن مرد و نزدیک ورودی چادر بود، به حرفهایشان گوش میکرد. ۱۱ ابراهیم و سارا در آن موقع خیلی پیر بودند + و سارا از سن بارداریاش گذشته بود.+ ۱۲ به همین دلیل، سارا در دلش خندید و گفت: «من و سَرورم هر دو خیلی پیر شدهایم. آیا واقعاً میتوانم لذّت بچهدار شدن را بچشم؟»+ ۱۳ بعد یَهُوَه به ابراهیم گفت: «چرا سارا خندید و گفت، ‹آیا من با این سن و سال* واقعاً میتوانم بچهدار شوم؟› ۱۴ آیا کاری هست که برای یَهُوَه غیرممکن باشد؟+ من سال بعد در همین موقع پیش تو برمیگردم و سارا در آن وقت پسری خواهد داشت.» ۱۵ اما سارا که ترسیده بود، انکار کرد و گفت: «من نخندیدم!» خدا در جواب گفت: «چرا، خندیدی!»
۱۶ بعد آن مردان بلند شدند که از آنجا بروند. ابراهیم هم برای بدرقهٔ آنها همراهشان رفت. آن مردان به جایی رسیدند که میتوانستند از آنجا سُدوم را ببینند.*+ ۱۷ یَهُوَه گفت: «من کاری را که میخواهم انجام دهم از ابراهیم پنهان نمیکنم،+ ۱۸ چون حتماً از نسل ابراهیم قوم بزرگ و قدرتمندی به وجود خواهد آمد و تمام قومهای زمین از طریق او برکت خواهند گرفت.+ ۱۹ من ابراهیم را خوب میشناسم و میدانم که او به پسران و نوادگانش* فرمان میدهد تا راه درستکاری و عدالت را پیش بگیرند و طبق خواست یَهُوَه زندگی کنند.+ اگر این کار را بکنند، من یَهُوَه، به قولی که به ابراهیم دادهام عمل خواهم کرد.»
۲۰ بعد یَهُوَه گفت: «فریاد شکایت بر ضدّ مردم سُدوم و غَموره بسیار بلند شده است + و گناهان آنها بسیار سنگین.+ ۲۱ پس به پایین میروم تا ببینم آیا شکایتهایی که شنیدهام واقعاً درست است یا نه! میخواهم این را بدانم!»+
۲۲ بعد آن دو مرد به طرف سُدوم رفتند، اما یَهُوَه + پیش ابراهیم ماند. ۲۳ ابراهیم به او نزدیک شد و گفت: «آیا واقعاً درستکاران را با شریران نابود میکنی؟+ ۲۴ فرض کنیم ۵۰ نفر درستکار در شهر باشند. آیا مردم آنجا را به خاطر آن ۵۰ نفر درستکار نمیبخشی و همه را نابود میکنی؟ ۲۵ از تو بعید است که این کار را بکنی و درستکاران را با شریران نابود کنی؛ طوری که درستکاران و شریران عاقبتی یکسان داشته باشند!+ این کار از تو بعید است.+ آیا داور تمام جهان از روی عدل و انصاف داوری نخواهد کرد؟»+ ۲۶ بعد یَهُوَه گفت: «اگر ۵۰ نفر درستکار در شهر سُدوم پیدا کنم، همهٔ مردم آنجا را به خاطر آنها میبخشم.» ۲۷ ابراهیم دوباره گفت: «ای یَهُوَه، من چیزی جز خاک و خاکستر نیستم. با این حال، لطفاً جسارت مرا ببخش و اجازه بده که بیشتر با تو صحبت کنم. ۲۸ فرض کنیم که از آن ۵۰ نفر پنج نفر کم شود. آیا به خاطر آن پنج نفر تمام شهر را نابود میکنی؟» خدا گفت: «اگر ۴۵ نفر درستکار در آن شهر پیدا کنم، آن را نابود نمیکنم.»+
۲۹ ابراهیم دوباره با خدا صحبت کرد و گفت: «فرض کنیم ۴۰ نفر در آنجا پیدا شود.» خدا جواب داد: «به خاطر آن ۴۰ نفر آنجا را نابود نمیکنم.» ۳۰ اما ابراهیم دوباره گفت: «ای یَهُوَه، لطفاً عصبانی نشو + و بگذار دوباره بپرسم؛ اگر فقط ۳۰ نفر در آنجا پیدا شود چطور؟» خدا گفت: «اگر ۳۰ نفر پیدا کنم آن شهر را نابود نمیکنم.» ۳۱ ابراهیم دوباره گفت: «ای یَهُوَه، لطفاً باز هم جسارت مرا ببخش و اجازه بده که کمی بیشتر با تو صحبت کنم؛ فرض کنیم فقط ۲۰ نفر در آنجا پیدا شود.» خدا جواب داد: «به خاطر آن ۲۰ نفر آن شهر را نابود نمیکنم.» ۳۲ ابراهیم در نهایت گفت: «ای یَهُوَه، لطفاً عصبانی نشو و بگذار یک بار دیگر بپرسم؛ اگر فقط ده نفر در آنجا پیدا شود چطور؟» خدا جواب داد: «به خاطر آن ده نفر آن شهر را نابود نمیکنم.» ۳۳ یَهُوَه پس از این که گفتگویش را با ابراهیم تمام کرد، از آنجا رفت + و ابراهیم هم به چادرش برگشت.
۱۹ عصر همان روز آن دو فرشته به دروازهٔ شهر سُدوم رسیدند. لوط که آنجا نشسته بود با دیدن آنها بلند شد و به استقبالشان رفت و جلویشان تعظیم کرد.+ ۲ او گفت: «ای سروران من، لطفاً به خانهٔ خادمتان بیایید و شب را آنجا بمانید و بگذارید پاهایتان را بشوییم. فردا صبح زود میتوانید بلند شوید و به راهتان ادامه دهید.» آنها جواب دادند: «نه، ما امشب در میدان شهر میمانیم.» ۳ اما لوط آنقدر اصرار کرد که سرانجام آنها راضی شدند و به خانهٔ او رفتند. لوط برای آنها شام مفصلی تدارک دید. همین طور برایشان نان فطیر* پخت و آنها خوردند.
۴ قبل از این که مهمانان بخوابند، جمعیتی اوباش از تمام مردان شهر سُدوم، از نوجوان گرفته تا پیر، خانهٔ لوط را محاصره کردند. ۵ آنها مرتباً لوط را صدا میزدند و به او میگفتند: «آن مردانی که امشب پیش تو آمدند کجا هستند؟ آنها را بیرون بیاور تا با آنها رابطهٔ جنسی داشته باشیم.»+
۶ لوط از خانه بیرون رفت تا با آنها صحبت کند و در را پشت سرش بست. ۷ او به آنها گفت: «ای برادرانم، از شما خواهش میکنم این کار زشت را با آنها نکنید. ۸ من دو دختر دارم که تا به حال با مردی همخواب نشدهاند. لطفاً بگذارید آنها را برای شما بیرون بیاورم تا هر کاری که میخواهید با آنها بکنید. اما با این مردان کاری نداشته باشید، چون آنها به زیر سقف خانهٔ من* آمدهاند.»+ ۹ مردان شهر جواب دادند: «از سر راهمان کنار برو!» بعد گفتند: «تو که غریب و بیگانه هستی و برای زندگی به این شهر آمدهای، چطور به خودت جرأت میدهی که در مورد ما قضاوت کنی! حالا کاری که با تو میکنیم بدتر از کاریست که میخواستیم با آنها بکنیم.» پس بر لوط هجوم آوردند و میخواستند در را بشکنند. ۱۰ اما آن دو مرد دست خود را دراز کردند و لوط را به داخل خانه کشیدند و در را بستند. ۱۱ بعد همهٔ مردانی را که جلوی در خانه جمع شده بودند، از کوچک تا بزرگ کور کردند. پس آن مردان هر چه سعی کردند درِ ورودی را پیدا کنند، نتوانستند و خسته شدند.
۱۲ بعد آن دو مرد به لوط گفتند: «آیا خویشاوند دیگری در این شهر داری؟ اگر داماد، پسر، دختر یا خویشاوند دیگری داری، همه را از این شهر بیرون ببر! ۱۳ چون ما میخواهیم اینجا را نابود کنیم. فریاد شکایت بر ضدّ مردم اینجا بلند شده و یَهُوَه آن را شنیده است.+ به همین دلیل یَهُوَه ما را فرستاد تا این شهر را نابود کنیم.» ۱۴ پس لوط بیرون رفت و با نامزدهای* دخترانش صحبت کرد. او چند بار به آنها گفت: «بلند شوید! از این شهر بیرون بروید، چون یَهُوَه میخواهد این شهر را نابود کند!» اما آنها فکر کردند که لوط شوخی میکند.+
۱۵ روز بعد هنگام سپیدهدم، آن فرشتگان به لوط گفتند: «عجله کن! همسر و دو دخترت را که با تو هستند، بردار و فرار کن تا با مردم شهر که به خاطر گناهانشان مجازات میشوند، نابود نشوید!»+ ۱۶ اما لوط معطل میکرد. پس آن مردان به دلیل مهر و دلسوزی یَهُوَه به لوط،+ دست او، همسر و دو دخترش را گرفتند و آنها را به بیرون شهر بردند.+ ۱۷ بعد از این که آنها را به بیرون شهر بردند، یکی از فرشتگان گفت: «برای نجات جانتان فرار کنید! به عقب نگاه نکنید + و در ناحیهٔ اردن در هیچ جایی توقف نکنید!+ به کوهستان فرار کنید تا نابود نشوید!»
۱۸ بعد لوط رو به آنها کرد و گفت: «یَهُوَه،* خواهش میکنم مرا به آنجا نفرست! ۱۹ تو خادمت را مورد لطف قرار دادهای و با حفظ جانم + مهربانی فوقالعادهات* را به من نشان میدهی، ولی من نمیتوانم به کوهستان فرار کنم، چون میترسم در آنجا بلایی سرم بیاید و بمیرم.+ ۲۰ یک شهرِ کوچک نزدیک اینجاست و میتوانم به آنجا فرار کنم. لطفاً بگذار به آنجا بروم. شهر کوچکی است و در آنجا زنده میمانم.» ۲۱ او به لوط گفت: «خیلی خوب، خواهشت را قبول میکنم + و شهری را که گفتی نابود نمیکنم.+ ۲۲ پس عجله کن! به آن شهر فرار کن، چون تا وقتی به آنجا نرسی، نمیتوانم کاری بکنم!»+ به همین دلیل آن شهر، صوعَر*+ نامیده شد.
۲۳ وقتی لوط به صوعَر رسید، خورشید طلوع کرده بود. ۲۴ بعد یَهُوَه آتش و گوگرد بر سُدوم و غَموره بارانید؛ آن باران از طرف یَهُوَه و از آسمان بود.+ ۲۵ بنابراین خدا آن شهرها را از بین برد؛ او تمام آن منطقه را با همهٔ ساکنانش و گیاهان زمین نابود کرد.+ ۲۶ اما زن لوط که پشت او بود، به عقب نگاه کرد و به ستونی* از نمک تبدیل شد.+
۲۷ روز بعد، ابراهیم صبح زود بلند شد و به مکانی رفت که قبلاً در آنجا در حضور یَهُوَه ایستاده بود.+ ۲۸ وقتی او به طرف شهرهای سُدوم و غَموره و تمام آن منطقه نگاه کرد، دید که دود غلیظی مثل دود کوره از زمین بلند میشود!+ ۲۹ پس قبل از این که خدا شهرهای آن منطقه را نابود کند، درخواست ابراهیم را در نظر گرفت و لوط را از آن منطقه* بیرون آورد.+
۳۰ مدتی بعد، لوط که میترسید در صوعَر بماند،+ با دو دخترش از صوعَر به کوهستان رفت + تا در آنجا زندگی کند. بنابراین، او و دو دخترش در غاری ساکن شدند. ۳۱ روزی دختر بزرگتر به دختر کوچکتر گفت: «پدرمان پیر شده است و هیچ مردی در این سرزمین نیست که با ما ازدواج کند تا بتوانیم مثل بقیهٔ مردم بچهدار شویم. ۳۲ بیا به پدرمان شراب بدهیم و بعد با او همخواب شویم تا به این شکل نسل پدرمان را حفظ کنیم.»
۳۳ آنها در همان شب به پدرشان آنقدر شراب دادند تا مست شد. بعد دختر بزرگتر پیش پدرش رفت و با او همخواب شد. اما لوط چون مست شده بود، متوجه خوابیدن و بلند شدن دخترش نشد. ۳۴ روز بعد، دختر بزرگتر به دختر کوچکتر گفت: «من دیشب با پدرمان همخواب شدم. بگذار امشب هم به او شراب بدهیم و این دفعه تو پیش او برو و با او همخواب شو تا به این شکل نسل پدرمان را حفظ کنیم.» ۳۵ پس در آن شب دوباره به پدرشان آنقدر شراب دادند تا مست شد. بعد دختر کوچکتر پیش پدرش رفت و با او همخواب شد. اما لوط چون مست شده بود، متوجه خوابیدن و بلند شدن دخترش نشد. ۳۶ بنابراین هر دو دختر لوط از پدرشان حامله شدند. ۳۷ دختر بزرگتر پسری به دنیا آورد و اسم او را موآب گذاشت.+ (موآبیان از او به وجود آمدهاند.)+ ۳۸ دختر کوچکتر هم پسری به دنیا آورد و اسم او را بِنعَمّی گذاشت. (عَمّونیان از او به وجود آمدهاند.)+
۲۰ ابراهیم از آنجا + به طرف سرزمین نِگِب* کوچ کرد و بین قادِش + و شور + چادر زد و در جِرار ساکن شد.*+ ۲ او دوباره در مورد همسرش سارا گفت: «او خواهر من است.»+ بنابراین، اَبیمِلِک، پادشاه جِرار خدمتکارانش را فرستاد تا سارا را برای او بیاورند.+ ۳ اما یک شب وقتی اَبیمِلِک خوابیده بود، خدا در خواب به او ظاهر شد و گفت: «تو به خاطر این زنی که گرفتهای میمیری،+ چون او ازدواج کرده و به مردی دیگر تعلّق دارد.»+ ۴ اَبیمِلِک که هنوز با او همبستر نشده بود* گفت: «ای یَهُوَه، آیا تو تمام افراد یک قوم را که بیگناه* هستند، از بین میبری؟ ۵ مگر ابراهیم خودش نگفت، ‹او خواهر من است،› و سارا خودش نگفت، ‹او برادر من است›؟ من دست و دلم پاک است و قصد بدی نداشتم.» ۶ خدای حقیقی در خواب به او گفت: «میدانم که از انجام این کار قصد بدی نداشتی. به همین دلیل نگذاشتم با او همخواب شوی و به من گناه کنی. ۷ حالا این زن را به شوهرش برگردان، چون ابراهیم یک پیامبر است.+ او برای تو دعا میکند + و زنده میمانی. اما اگر همسرش را پس ندهی، بدان که تو و تمام اهل خانهات حتماً میمیرید.»
۸ روز بعد، اَبیمِلِک صبح زود بیدار شد و همهٔ خدمتکارانش را جمع کرد و تمام ماجرا را به آنها گفت و خدمتکارانش خیلی ترسیدند. ۹ پس اَبیمِلِک ابراهیم را احضار کرد و به او گفت: «این چه کاری بود که با ما کردی؟ من چه گناهی در حق تو کردم که خواستی این بلای بزرگ را به سر من و مملکت* من بیاوری؟ کاری که تو در حق من کردی درست نبود.» ۱۰ بعد اَبیمِلِک از ابراهیم پرسید: «قصدت از این کار چه بود؟»+ ۱۱ ابراهیم جواب داد: «با خودم فکر کردم، ‹مطمئناً در اینجا هیچ کس خداترس نیست. مرا میکشند تا همسرم را بگیرند.›+ ۱۲ به علاوه، او واقعاً خواهر من است؛ ما هر دو از یک پدر هستیم، ولی مادرمان یکی نیست و من با او ازدواج کردم.+ ۱۳ وقتی خدا به من گفت که خانهٔ پدریام را ترک کنم + و راهی سفر شوم، به سارا گفتم: ‹هر جا برویم، بگو من برادرت هستم + و به این شکل محبت پایدارت* را به من نشان بده.›»
۱۴ بعد اَبیمِلِک، گوسفندها و گاوها و غلامان و کنیزان به ابراهیم بخشید و همسرش سارا را هم به او برگرداند. ۱۵ اَبیمِلِک گفت: «ببین، همهٔ این سرزمین مال من است، هر جا که بخواهی میتوانی زندگی کنی.» ۱۶ بعد به سارا گفت: «من ۱۰۰۰ تکه نقره به برادرت میدهم + تا همهٔ مردم از جمله کسانی که با تو هستند بدانند که بیگناه هستی و تقصیری به گردن نداری.» ۱۷ ابراهیم در دعا به خدای حقیقی التماس کرد و خدا اَبیمِلِک، همسرش و کنیزانش را شفا داد تا بتوانند دوباره بچهدار شوند؛ ۱۸ چون یَهُوَه به خاطر این که اَبیمِلِک سارا همسر ابراهیم را گرفته بود،+ همهٔ زنان خانهٔ او را نازا کرده بود.*
۲۱ یَهُوَه همان طور که گفته بود، لطفش را به سارا نشان داد؛ یَهُوَه به وعدهای که داده بود وفا کرد.+ ۲ پس سارا باردار شد + و در زمانی* که خدا گفته بود،*+ برای ابراهیم در سن پیری پسری به دنیا آورد. ۳ ابراهیم اسم پسری را که سارا برایش به دنیا آورد، اسحاق + گذاشت. ۴ او مطابق فرمان خدا + پسرش اسحاق را هشت روز بعد از تولّدش ختنه کرد. ۵ ابراهیم ۱۰۰ ساله بود که پسرش اسحاق به دنیا آمد. ۶ بعد سارا گفت: «خدا باعث خنده و شادی من شده است. هر کسی خبر تولّد پسرم را بشنود، در شادی من شریک میشود.»* ۷ او همین طور گفت: «چه کسی باور میکرد که سارا، زن ابراهیم روزی بتواند بچه شیر دهد؟ اما حالا با این که ابراهیم پیر شده، برایش پسری به دنیا آوردهام!»
۸ سرانجام فرزندشان اسحاق بزرگ شد و در روزی که او را از شیر گرفتند، ابراهیم مهمانی بزرگی ترتیب داد. ۹ اما سارا میدید پسری که هاجَرِ مصری برای ابراهیم به دنیا آورده بود،+ اسحاق را مسخره میکند.+ ۱۰ پس به ابراهیم گفت: «این کنیز و پسرش را از اینجا بیرون کن، چون پسر این کنیز با پسر من اسحاق، همارث نخواهد شد!»+ ۱۱ ابراهیم از چیزی که سارا دربارهٔ پسر او اسماعیل گفت، بسیار ناراحت شد.+ ۱۲ اما خدا به ابراهیم گفت: «از صحبتهای سارا دربارهٔ آن پسر و کنیزت ناراحت نشو. به او* گوش کن! چون نسلی* که به تو وعده دادهام، از طریق اسحاق میآید.+ ۱۳ اما من از پسر آن کنیز هم + قومی به وجود میآورم،+ چون او پسر* توست.»
۱۴ ابراهیم صبح زود بلند شد و مقداری نان و یک مشک پر از آب برداشت و آنها را روی شانهٔ هاجَر گذاشت و او را همراه پسرش روانه کرد.+ بنابراین هاجَر از آنجا رفت و سرگردان در بیابان بِئِرشِبَع میگشت.+ ۱۵ سرانجام وقتی آب مشکشان تمام شد، هاجَر پسرش را زیر یکی از بوتهها گذاشت. ۱۶ او با خود گفت: «نمیخواهم شاهد مرگ پسرم باشم.» بنابراین کمی دورتر* از او نشست و با صدای بلند گریه و زاری کرد.
۱۷ چیزی نگذشت که خدا صدای گریهٔ آن پسر را شنید.+ فرشتهٔ خدا از آسمان هاجَر را صدا کرد و به او گفت:+ «ای هاجَر، چرا گریه میکنی؟ نترس! خدا صدای گریهٔ پسرت را شنیده است. ۱۸ بلند شو و پسر را بلند کن و با دستت او را محکم بگیر، چون من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.»+ ۱۹ بعد خدا چشمان هاجَر را باز کرد و او چاهی در آنجا دید. پس به طرف چاه رفت و مشک را پر از آب کرد و به پسرش آب داد. ۲۰ خدا با آن پسر بود + و او در بیابان بزرگ شد و سرانجام کمانگیر* شد. ۲۱ بعد از مدتی او در بیابان فاران + ساکن شد و مادرش زنی از سرزمین مصر برای او گرفت.
۲۲ در آن زمان اَبیمِلِک که همراه فرماندهٔ لشکرش فیکول بود، به ابراهیم گفت: «خدا در هر کاری که انجام میدهی با توست.+ ۲۳ پس به خدا قسم بخور که به من، فرزندانم و نوادگانم خیانت نکنی،* و همان طور که من به تو محبت پایدار* نشان دادهام، تو هم به من و مردم سرزمینی که در آن زندگی میکنی، محبت پایدار نشان بدهی.»+ ۲۴ ابراهیم در جواب گفت: «قسم میخورم!»
۲۵ اما ابراهیم در رابطه با چاه آبی که خدمتکاران اَبیمِلِک بهزور از او گرفته بودند،+ به اَبیمِلِک شکایت کرد. ۲۶ اَبیمِلِک در جواب گفت: «نمیدانم چه کسی این کار را کرده است. تو چیزی راجع به این موضوع به من نگفته بودی و تا امروز چیزی دربارهٔ این موضوع نمیدانستم!» ۲۷ بعد ابراهیم گاوها و گوسفندهایی به اَبیمِلِک داد و هر دو با هم عهد بستند. ۲۸ وقتی ابراهیم هفت برّهٔ ماده را از گله جدا کرد، ۲۹ اَبیمِلِک به او گفت: «چرا این هفت برّهٔ ماده را از گله جدا کردهای؟» ۳۰ ابراهیم جواب داد: «این هفت برّه را از طرف من قبول کن تا گواهی باشد که من صاحب این چاه هستم، چون آن را حفر کردم.» ۳۱ به همین دلیل او آن مکان را بِئِرشِبَع*+ نامید، چون هر دو در آنجا قسم خوردند. ۳۲ به این شکل ابراهیم و اَبیمِلِک در بِئِرشِبَع عهد بستند.+ بعد اَبیمِلِک و فرماندهٔ لشکرش فیکول به سرزمین فِلیسطیه* برگشتند.+ ۳۳ بعد از آن ابراهیم یک درخت گَز* در بِئِرشِبَع کاشت و در آنجا نام یَهُوَه، خدای جاودان را خواند.*+ ۳۴ ابراهیم مدتی طولانی* در سرزمین فِلیسطیه ماند.*+
۲۲ مدتی بعد، خدای حقیقی ابراهیم را امتحان کرد + و به او گفت: «ای ابراهیم!» او جواب داد: «بله ای خداوند!» ۲ بعد خدا گفت: «لطفاً تنها پسرت اسحاق را که خیلی دوستش داری + بردار و به سرزمین موریا برو + و او را روی یکی از کوههایی که برایت تعیین میکنم، قربانی کن و به عنوان هدیهٔ سوختنی تقدیم کن!»
۳ ابراهیم صبح زود بلند شد و الاغش را زین کرد و دو نفر از خادمانش را انتخاب کرد تا همراه خودش و اسحاق ببرد. او برای قربانی سوختنی هیزم شکست. بعد به طرف جایی که خدای حقیقی برایش مشخص کرده بود به راه افتاد. ۴ روز سوم، ابراهیم سرش را بلند کرد و از دور آن مکان را دید. ۵ او به خادمانش گفت: «شما اینجا در کنار الاغ بمانید. من و پسرم برای عبادت به آنجا میرویم و بعد پیش شما برمیگردیم.»
۶ ابراهیم هیزمی را که برای قربانی سوختنی جمع کرده بود، روی شانههای پسرش اسحاق گذاشت. خودش هم آتش* و چاقو* را برداشت و هر دو با هم رفتند. ۷ اسحاق به پدرش ابراهیم گفت: «پدر!» او جواب داد: «بله پسرم!» اسحاق گفت: «ما آتش و هیزم داریم، ولی گوسفندی که میخواهیم قربانی کنیم و به عنوان هدیهٔ سوختنی تقدیم کنیم کجاست؟» ۸ ابراهیم جواب داد: «پسرم، خدا خودش گوسفند را برای قربانی سوختنی فراهم میکند.»+ بعد هر دو به راهشان ادامه دادند.
۹ سرانجام آنها به جایی که خدای حقیقی مشخص کرده بود، رسیدند. ابراهیم در آنجا مذبحی ساخت و هیزم را روی آن چید. او دستها و پاهای پسرش اسحاق را بست و او را روی هیزم مذبح گذاشت.+ ۱۰ بعد چاقو* را بالا برد تا پسرش را قربانی کند.+ ۱۱ اما فرشتهٔ یَهُوَه از آسمان او را صدا کرد و گفت: «ابراهیم، ابراهیم!» او جواب داد: «بله ای خداوند!» ۱۲ فرشته گفت: «به پسرت صدمهای نزن، هیچ کاری با او نکن، چون حالا میدانم که خداترس هستی و پسر یگانهات را از من دریغ نکردی.»+ ۱۳ در همان لحظه چشم ابراهیم به قوچی افتاد که کمی دورتر از آنها شاخهایش در بوتهای گیر کرده بود. ابراهیم آن قوچ را گرفت و به جای پسرش قربانی و به عنوان هدیهٔ سوختنی تقدیم کرد. ۱۴ ابراهیم آن مکان را یَهُوَهیِری* نامید. به همین دلیل است که امروزه میگویند: «در کوهِ یَهُوَه هر چه لازم باشد فراهم میشود.»+
۱۵ فرشتهٔ یَهُوَه برای دومین بار از آسمان ابراهیم را صدا کرد ۱۶ و گفت: «یَهُوَه میگوید، ‹به ذات خودم قسم میخورم + که چون این کار را کردی و پسر یگانهات را از من دریغ نکردی،+ ۱۷ حتماً به تو برکت خواهم داد و مطمئن باش که نسل* تو را مثل ستارگان آسمان و شنهای ساحل دریا زیاد خواهم کرد.+ همین طور نسل* تو شهرهای* دشمنانشان را تصاحب خواهند کرد.+ ۱۸ تمام قومهای زمین از طریق نسل* تو + برکت خواهند گرفت، چون تو به سخنان* من گوش کردی.›»+
۱۹ بعد ابراهیم پیش خادمانش رفت و آنها با هم به بِئِرشِبَع،+ محل سکونت ابراهیم برگشتند.
۲۰ بعد از این وقایع، به ابراهیم خبر دادند و گفتند: «مِلکه برای برادرت ناحور + پسرانی به دنیا آورده است. ۲۱ اسم نخستزادهٔ او عوص و اسم پسر دومش بوز است. پسر سوم هم قِموئیل، پدر اَرام است. ۲۲ پسران دیگر او، کِسِد، حَزو، فِلداش، یِدلاف و بِتوئیل هستند.»+ ۲۳ بِتوئیل پدر رِبِکا بود.+ مِلکه این هشت پسر را برای برادر ابراهیم، ناحور به دنیا آورد. ۲۴ زن دیگر* ناحور هم که رِئومه نام داشت، پسرانی به نامهای طِبَح، جاحَم، تاحَش و مَعَکه به دنیا آورد.
۲۳ سارا ۱۲۷ سال عمر کرد.+ ۲ او در قَریهاَربَع،+ یعنی همان حِبرون + در سرزمین کنعان + مرد؛ و ابراهیم به خاطر مرگ سارا گریه و عزاداری کرد. ۳ بعد ابراهیم از کنار جسد سارا بلند شد و به حیتّیان*+ گفت: ۴ «من در سرزمین شما بیگانهام.+ پس خواهش میکنم قطعه زمینی به من بفروشید تا بتوانم همسرم را در آنجا دفن کنم.» ۵ حیتّیان به ابراهیم گفتند: ۶ «ای سَرور، تو در نظر ما مثل رئیسی* هستی که از طرف خدا آمده + و میتوانی همسرت را در بهترین زمینی که برای خاکسپاری داریم، دفن کنی. هیچ کدام از ما زمینمان را برای دفن همسرت از تو دریغ نمیکنیم.»
۷ ابراهیم بلند شد و جلوی مردم آن سرزمین یعنی حیتّیان + تعظیم کرد ۸ و گفت: «حالا که اجازه میدهید جسد همسرم را در اینجا دفن کنم، خواهش میکنم عِفرون، پسر صوحَر را ترغیب کنید ۹ که غار مَکفیله را که متعلّق به اوست و در حاشیهٔ زمینش است به من بفروشد. من آن غار را در حضور شما به قیمت کامل با نقره از او میخرم + تا جایی برای خاکسپاری داشته باشم.»+
۱۰ عِفرونِ حیتّی در میان بقیهٔ حیتّیان کنار دروازهٔ شهر نشسته بود.+ او در حضور حیتّیان و همهٔ کسانی که در آنجا جمع شده بودند، به ابراهیم گفت: ۱۱ «نه سَرورم! لطفاً به من گوش بده. من نه تنها آن غار بلکه زمینش را هم به تو میدهم؛ آنها را در حضور قومم* به تو میدهم. برو و همسرت را در آنجا دفن کن.» ۱۲ بعد ابراهیم جلوی مردم آن سرزمین تعظیم کرد ۱۳ و در حضور* آنها به عِفرون گفت: «خواهش میکنم به من گوش کن! من حاضرم آن زمین را به قیمت کامل با نقره بخرم. پس آن را از من قبول کن تا بتوانم همسرم را در آنجا دفن کنم.»
۱۴ عِفرون به ابراهیم گفت: ۱۵ «سَرورم لطفاً به من گوش بده. ارزش این زمین ۴۰۰ تکه* نقره است که اصلاً قابل تو را ندارد. برو و همسرت را در آنجا دفن کن.» ۱۶ ابراهیم به عِفرون گوش کرد و مبلغی را که عِفرون در حضور حیتّیان پیشنهاد کرده بود، یعنی ۴۰۰ تکه* نقره، مطابق وزنی که در بازار آن زمان رایج بود، به او پرداخت.+ ۱۷ پس زمین عِفرون که در مَکفیله در نزدیکی مَمری بود، ملک ابراهیم شد، از جمله آن غار و تمام درختانی که در آن زمین بود. ۱۸ آن زمین در حضور حیتّیان و همهٔ کسانی که کنار دروازهٔ شهر جمع شده بودند، به ابراهیم فروخته شد و او صاحب آن شد. ۱۹ بعد ابراهیم همسرش سارا را در سرزمین کنعان، در غار مَکفیله که نزدیک مَمری یا همان حِبرون است، دفن کرد. ۲۰ به این شکل، مالکیت آن زمین و غاری که در آن بود از حیتّیان به ابراهیم واگذار شد تا جایی برای خاکسپاری داشته باشد.+
۲۴ ابراهیم خیلی پیر شده بود و یَهُوَه از هر لحاظ به او برکت داده بود.+ ۲ ابراهیم به قدیمیترین خادمش که اختیار داشت به همهٔ داراییهای او رسیدگی کند، گفت:+ «لطفاً دستت را زیر ران من بگذار ۳ و به یَهُوَه خدای آسمان و زمین قسم بخور که از دختران کنعانیان که در سرزمینشان زندگی میکنم، همسری برای پسرم نگیری.+ ۴ از تو میخواهم که به وطنم و پیش خویشاوندانم بروی + و از آنجا همسری برای پسرم اسحاق بگیری.»
۵ خادمش از او پرسید: «اگر آن دختر حاضر نباشد وطنش را ترک کند و با من به این سرزمین بیاید، چه کار کنم؟ آیا باید پسرت را به آنجا ببرم؟»+ ۶ ابراهیم به او گفت: «به هیچ وجه پسرم را به آنجا نبر!+ ۷ یَهُوَه خدای آسمانها که مرا از خانهٔ پدریام و سرزمین خویشاوندانم بیرون آورد،+ با من صحبت کرد و برایم قسم خورد و گفت:+ ‹من این سرزمین را + به نسل* تو + خواهم داد.› او فرشتهاش را برای هدایت تو میفرستد + و تو حتماً همسری از آنجا برای پسرم میگیری.+ ۸ اما اگر آن دختر حاضر نشد با تو بیاید، از قسمی که خوردهای آزاد هستی؛ ولی به هیچ وجه پسرم را به آنجا نبر.» ۹ پس آن خادم دستش را زیر ران ارباب خود ابراهیم گذاشت و قسم خورد که آن کار را انجام دهد.+
۱۰ بعد آن خادم با ده شتر از شتران اربابش و با انواع هدایای باارزش از اموال او راهی سفر به شهر ناحور شد که در بینالنهرین قرار داشت. ۱۱ وقتی به نزدیکی شهر رسید، شتران را در کنار چاه آبی که بیرون شهر بود به زانو نشاند. غروب آفتاب نزدیک بود، یعنی وقتی که زنان از شهر بیرون میآمدند تا از چاه آب بکشند. ۱۲ او این طور دعا کرد: «ای یَهُوَه، خدای اربابم ابراهیم، لطفاً امروز محبت پایدارت* را به اربابم ابراهیم نشان بده و به من کمک کن تا در کارم موفق شوم. ۱۳ من کنار این چاه* ایستادهام و دختران شهر برای کشیدن آب بیرون میآیند. ۱۴ وقتی به یکی از آنها بگویم ‹لطفاً کوزهٔ آب خودت را پایین بیاور تا از آن آب بخورم،› اگر بگوید، ‹بفرما آب بخور، من به شترانت هم آب میدهم،› آن وقت مطمئن میشوم او همان کسی است که تو برای خادمت اسحاق انتخاب کردهای. به این شکل میفهمم که محبت پایدارت را به اربابم نشان دادهای.»
۱۵ هنوز دعای او به پایان نرسیده بود که رِبِکا دختر بِتوئیل + در حالی که کوزهٔ آب بر دوشش بود، از راه رسید. بِتوئیل پسر ناحور + و برادرزادهٔ ابراهیم بود و مادرش مِلکه + نام داشت. ۱۶ رِبِکا دختر خیلی زیبایی بود و با مردی همخواب نشده بود. او سر چاه رفت* و کوزهٔ آب را پر کرد و بعد برگشت.* ۱۷ خادم ابراهیم فوراً به طرف او دوید و گفت: «لطفاً کمی آب از کوزهات به من بده که بخورم.» ۱۸ آن دختر به او گفت: «بفرما سَرورم، از این آب بخور!» او فوراً کوزهاش را از دوشش پایین آورد و نگه داشت تا او از آن آب بخورد. ۱۹ رِبِکا بعد از این که به او آب داد، گفت: «برای شترانت هم از چاه آب میکشم تا سیراب شوند.» ۲۰ پس فوراً کوزهٔ خود را در آبخور خالی کرد و چندین بار به طرف چاه دوید و برای همهٔ شتران او آب کشید. ۲۱ خادم ابراهیم در تمام مدت با ناباوری در سکوت به او چشم دوخته بود تا ببیند آیا یَهُوَه او را در سفرش موفق کرده است یا نه!
۲۲ وقتی شتران سیراب شدند، خادم ابراهیم حلقهای از طلا که به بینی میاندازند و وزنش حدود ۶ گرم* بود و همین طور دو دستبند طلا به وزن حدود ۱۲۰ گرم* به او داد ۲۳ و گفت: «لطفاً بگو دخترِ چه کسی هستی؟ آیا در خانهٔ پدرت برای ما جا هست تا شب را بگذرانیم؟» ۲۴ او در جواب گفت: «من دختر بِتوئیل + و نوهٔ مِلکه و ناحور + هستم.» ۲۵ همین طور گفت: «ما جای کافی داریم که شب را پیش ما بگذرانید و کاه و علوفهٔ فراوان هم برای شتران داریم.» ۲۶ بعد خادم ابراهیم خم شد و در مقابل یَهُوَه سجده کرد ۲۷ و گفت: «ای یَهُوَه، خدای اربابم ابراهیم، تو را ستایش میکنم، چون محبت پایدار و وفاداری خود را از اربابم دریغ نداشتهای. ای یَهُوَه، تو مرا به خانهٔ خویشاوندان* اربابم هدایت کردهای.»
۲۸ رِبِکا دوید تا مادرش و اهالی خانه را از این ماجرا باخبر کند. ۲۹ رِبِکا برادری به نام لابان داشت.+ وقتی لابان از ماجرا باخبر شد، برای دیدن خادم ابراهیم که هنوز کنار چاه بود، به بیرون دوید. ۳۰ لابان دستبندهای خواهرش رِبِکا و حلقهٔ بینیاش را دید و شنید که آن مرد به خواهرش چه گفته است. پس او پیش خادم ابراهیم که هنوز با شترانش کنار چاه ایستاده بود، رفت ۳۱ و فوراً گفت: «چرا اینجا بیرون ایستادهای؟ بیا به خانهٔ ما برویم. تو کسی هستی که برکت یَهُوَه با اوست. من خانه را برای تو آماده کردهام و برای شترانت هم جا هست.» ۳۲ خادم ابراهیم همراه لابان به خانه رفت. لابان زین شتران را باز کرد، به آنها کاه و علوفه داد و برای شستن پاهای خادم ابراهیم و همراهانش آب آورد. ۳۳ اما وقتی غذایی پیش خادم ابراهیم گذاشتند، او گفت: «من تا دلیل آمدنم را نگویم، چیزی نمیخورم.» پس لابان گفت: «بگو!»
۳۴ او گفت: «من خادم ابراهیم هستم + ۳۵ و یَهُوَه به اربابم برکت زیادی داده است. خدا به او گوسفندان و گاوان، شتران و الاغان، نقره و طلا و غلامان و کنیزان داده و به این شکل او را خیلی ثروتمند کرده است.+ ۳۶ همسرش سارا هم در پیری برای او پسری به دنیا آورده + و اربابم تمام داراییهایش را به پسرش خواهد داد.+ ۳۷ اربابم مرا قسم داد و گفت: ‹تو نباید از دختران کنعانیان که در سرزمینشان زندگی میکنم، همسری برای پسرم بگیری،+ ۳۸ بلکه باید به خانهٔ پدریام و پیش خویشاوندانم بروی + و از آنجا همسری برای پسرم بگیری.›+ ۳۹ اما من به اربابم گفتم: ‹اگر آن دختر حاضر نشد با من بیاید، چه کار کنم؟›+ ۴۰ او به من گفت: ‹یَهُوَه که طبق خواستش قدم برداشتهام،+ فرشتهٔ خود را پیش روی تو خواهد فرستاد + تا حتماً در این سفر موفق شوی و از خانهٔ پدریام و از میان خویشاوندانم همسری برای پسرم پیدا کنی.+ ۴۱ پس پیش خویشاوندانم برو، اما اگر آنها دخترشان را با تو نفرستند، از قسمی که خوردی آزاد هستی و قسم تو باطل است.›+
۴۲ «امروز وقتی به سر چاه رسیدم، در دعا گفتم: ‹ای یَهُوَه، خدای اربابم، اگر خواستت این است که مرا در سفرم موفق کنی، این اتفاق بیفتد: ۴۳ وقتی من کنار این چاه ایستادهام و به دختری + که برای کشیدن آب، از شهر بیرون میآید میگویم، «لطفاً اجازه بده تا از کوزهات کمی آب بخورم،» ۴۴ اگر او بگوید «بفرما آب بخور، من برای شترانت هم از چاه آب میکشم،» آن وقت مطمئن میشوم او همان کسی است که تو، ای یَهُوَه، برای اسحاق پسر اربابم انتخاب کردهای.›+
۴۵ «هنوز در دلم دعا میکردم که رِبِکا در حالی که کوزهٔ آب بر دوشش بود از راه رسید. او سر چاه رفت و از آن آب کشید. من به او گفتم: ‹لطفاً به من آب بده تا بخورم.›+ ۴۶ او فوراً کوزهاش را از دوشش پایین آورد و گفت: ‹بفرما از این آب بخور؛+ من به شترانت هم آب میدهم.› پس من از آن آب خوردم و او به شترانم هم آب داد. ۴۷ بعد، از او پرسیدم، ‹دختر چه کسی هستی؟› او در جواب گفت، ‹من دختر بِتوئیل و نوهٔ مِلکه و ناحور هستم.› پس من حلقه را به بینیاش آویزان کردم و دستبندها را در دستهایش کردم.+ ۴۸ بعد خم شدم و در مقابل یَهُوَه سجده کردم و یَهُوَه خدای اربابم ابراهیم را ستایش کردم،+ چون او مرا هدایت کرده بود* تا دخترِ* برادرِ اربابم را برای پسر اربابم به همسری بگیرم. ۴۹ حالا به من بگویید که آیا میخواهید محبت پایدار و وفاداریتان را به اربابم نشان دهید؟ اگر نمیخواهید، بگویید تا بدانم چه کار کنم.»*+
۵۰ لابان و بِتوئیل در جواب گفتند: «این خواست یَهُوَه است؛ ما نمیتوانیم در این مورد تصمیمی بگیریم.* ۵۱ پس رِبِکا را با تو میفرستیم. او را بردار و برو تا مطابق گفتهٔ یَهُوَه، زن پسر اربابت شود.» ۵۲ خادم ابراهیم وقتی این را شنید، فوراً به خاک افتاد و در مقابل یَهُوَه سجده کرد. ۵۳ بعد لباس و جواهرات طلا و نقره به رِبِکا داد. به برادر و مادر او هم هدایای باارزشی داد. ۵۴ بعد از آن، او و همراهانش شام خوردند و شب در آنجا ماندند.
صبح روز بعد، وقتی خادم ابراهیم بلند شد، به آنها گفت: «بگذارید پیش اربابم بروم.» ۵۵ برادر و مادر رِبِکا در جواب گفتند: «بگذار این دختر حداقل ده روز دیگر پیش ما بماند. بعد از آن میتواند برود.» ۵۶ اما او به آنها گفت: «یَهُوَه مرا در سفرم موفق کرده است، پس لطفاً مرا معطل نکنید و اجازه دهید پیش اربابم بروم.» ۵۷ آنها گفتند: «بگذار رِبِکا را صدا کنیم تا ببینیم نظر خودش چیست.» ۵۸ پس رِبِکا را صدا کردند و از او پرسیدند: «آیا حاضری با این مرد بروی؟» رِبِکا گفت: «بله، حاضرم.»
۵۹ پس رِبِکا + و دایهاش*+ را با خادم ابراهیم و همراهانش راهی سفر کردند ۶۰ و از خدا برای رِبِکا برکت خواستند* و به او گفتند: «رِبِکا، امیدواریم مادر میلیونها* نفر شوی و نسل* تو شهرهای* دشمنانشان را تصاحب کنند.»+ ۶۱ بعد رِبِکا و کنیزانش سوار شترها شدند و با خادم ابراهیم رفتند. پس او، رِبِکا را با خود برد و راهی سفر شد.
۶۲ وقتی به مقصدشان نزدیک میشدند، اسحاق که در سرزمین نِگِب*+ زندگی میکرد از سمت بِئِرلَحیرُئی برمیگشت.+ ۶۳ تقریباً هنگام غروب بود و اسحاق برای تعمّق،+ در بیابان قدم میزد. وقتی سرش را بلند کرد، دید که شترانی به طرف او میآیند! ۶۴ رِبِکا هم وقتی سرش را بلند کرد، چشمش به اسحاق افتاد. او فوراً از شتر پایین آمد ۶۵ و از خادم ابراهیم پرسید: «مردی که به استقبال ما میآید چه کسی است؟» آن خادم گفت: «او ارباب من است.» پس رِبِکا صورتش را با روبند خود پوشاند. ۶۶ خادم ابراهیم تمام ماجرای سفرش را برای اسحاق تعریف کرد. ۶۷ بعد اسحاق رِبِکا را به خیمهٔ مادرش سارا برد + و با او ازدواج کرد. اسحاق عاشق رِبِکا شد + و به این شکل از غم مرگ مادرش، تسلّی پیدا کرد.+
۲۵ ابراهیم زنی دیگر گرفت که اسمش قِطوره بود. ۲ بعدها، او برای ابراهیم فرزندانی به نامهای زِمران، یُقشان، مِدان، مِدیان،+ یِشباق و شوحا + به دنیا آورد.
۳ یُقشان صاحب پسرانی شد و اسم آنها را شِبا و دِدان گذاشت.
پسران دِدان، اَشوریم، لِطوشیم و لِئومیم بودند.
۴ پسران مِدیان، عِفه، عیفِر، حَنوک، اَبیداع و اِلداعه بودند.
همهٔ اینها پسران قِطوره بودند.
۵ بعدها ابراهیم تمام داراییاش را به اسحاق داد،+ ۶ اما به پسران زنان دیگرش* هم هدایایی داد و وقتی هنوز زنده بود آن پسران را از پسرش اسحاق دور کرد + و به مشرقزمین فرستاد. ۷ ابراهیم ۱۷۵ سال عمر کرد. ۸ او پس از عمری طولانی و رضایتبخش، نفس آخرش را کشید و در پیری مرد و به اجدادش پیوست.* ۹ پسرانش اسحاق و اسماعیل، او را در غار مَکفیله دفن کردند. این غار نزدیک مَمری + و در زمین عِفرون، پسر صوحَرِ حیتّی بود؛ ۱۰ یعنی در همان زمینی که ابراهیم از حیتّیان خریده بود. بنابراین ابراهیم در کنار همسرش سارا دفن شد.+ ۱۱ بعد از مرگ ابراهیم، خدا به پسر او اسحاق + که نزدیک بِئِرلَحیرُئی زندگی میکرد،+ مثل گذشته برکت میداد.
۱۲ این است شجرهنامهٔ* اسماعیل،+ پسر ابراهیم که هاجَرِ مصری،+ کنیز سارا برای او به دنیا آورد.
۱۳ اینها پسران اسماعیل هستند که نام قبیلههایشان از اسم خودشان گرفته شده است: نِبایوت که نخستزادهٔ اسماعیل بود،+ قیدار،+ اَدبِئیل، مِبسام،+ ۱۴ مِشماع، دومه، مَسّا، ۱۵ حَدَد، تیما، یِطور، نافیش و قِدِمه. ۱۶ از هر کدام از این ۱۲ پسر اسماعیل قبیلهای به نام خودشان به وجود آمد. آنها ۱۲ رئیس بودند که محل سکونت و اردوگاهشان* هم به نام خودشان خوانده میشد.+ ۱۷ اسماعیل ۱۳۷ سال عمر کرد. او نفس آخرش را کشید و مرد و به اجدادش پیوست.* ۱۸ نوادگان او بین آشور و حَویله + در کنار شور + که نزدیک مصر بود، ساکن شدند. آنها نزدیک برادرانشان زندگی میکردند.*+
۱۹ این هم شجرهنامهٔ اسحاق، پسر ابراهیم است.+
ابراهیم صاحب پسری شد و اسم او را اسحاق گذاشت. ۲۰ اسحاق در ۴۰ سالگی با رِبِکا که دختر بِتوئیلِ اَرامی + از فَدّاناَرام و خواهر لابانِ اَرامی بود، ازدواج کرد. ۲۱ رِبِکا نازا بود و اسحاق مرتباً برای او به یَهُوَه دعا* میکرد. یَهُوَه هم به درخواست او جواب داد و همسرش رِبِکا باردار شد. ۲۲ پسرانی که در رَحِم او بودند با همدیگر درگیر شدند.+ برای همین، رِبِکا به خودش گفت: «اگر باید به این شکل سختی بکشم، دیگر نمیخواهم زنده بمانم.» بعد، از یَهُوَه پرسید که چرا این اتفاق میافتد. ۲۳ یَهُوَه به او گفت: «در رَحِم تو دو پسر* هستند + که از آنها دو قوم مختلف به وجود میآید.+ یکی از دیگری قویتر خواهد بود + و پسر بزرگتر به پسر کوچکتر خدمت خواهد کرد!»+
۲۴ وقتی زمان زایمان رِبِکا رسید، مشخص شد که واقعاً در رَحِمش دوقلو دارد! ۲۵ پسر اول که به دنیا آمد، کاملاً سرخرنگ و بدنش مثل پوستِ پشمی بود.+ پس اسم او را عیسو*+ گذاشتند. ۲۶ بعد از آن، برادرش به دنیا آمد که پاشنهٔ عیسو را با دستش گرفته بود.+ پس اسم او را یعقوب*+ گذاشتند. اسحاق ۶۰ ساله بود که رِبِکا آن دو پسر را به دنیا آورد.
۲۷ وقتی آن دو پسر بزرگ شدند، عیسو شکارچی ماهری شد + و مرد بیابان بود، اما یعقوب شخصی بیعیب بود و چادرنشینی میکرد.+ ۲۸ اسحاق عیسو را دوست داشت، چون از گوشت حیواناتی که او شکار میکرد میخورد. اما رِبِکا یعقوب را دوست داشت.+ ۲۹ یک روز که یعقوب آش میپخت، عیسو خسته و ناتوان از بیابان برگشت. ۳۰ پس به یعقوب گفت: «لطفاً عجله کن و کمی از آن آش سرخ که آماده کردهای به من بده،* چون از گرسنگی نا ندارم!» برای همین، اسم دیگر عیسو، اَدوم*+ بود. ۳۱ یعقوب در جواب گفت: «اول حق نخستزادگیات را به من بفروش!»+ ۳۲ عیسو گفت: «چیزی نمانده که از گرسنگی بمیرم! حق نخستزادگی به چه درد من میخورد؟» ۳۳ یعقوب به او گفت: «اول برایم قسم بخور!» عیسو هم قسم خورد و حق نخستزادگیاش را به یعقوب فروخت.+ ۳۴ بعد از آن، یعقوب آشِ عدس را با مقداری نان به عیسو داد. عیسو هم خورد و سیر شد و بعد بلند شد و آنجا را ترک کرد. به این شکل، عیسو حق نخستزادگیاش را بیارزش* شمرد.
۲۶ روزی در سرزمین کنعان قحطی شدیدی مثل قحطی زمان ابراهیم شد؛+ به همین دلیل اسحاق به جِرار پیش اَبیمِلِک پادشاه فِلیسطیه* رفت. ۲ یَهُوَه در آنجا به او ظاهر شد و گفت: «به مصر نرو،* بلکه در سرزمینی که برایت تعیین میکنم، ساکن شو. ۳ مثل غریبه در این سرزمین زندگی کن.+ من مثل گذشته با تو خواهم بود و به تو برکت خواهم داد، چون به قسمی که برای پدرت ابراهیم خوردم عمل میکنم و تمام این زمینها را به تو و نسل* تو میدهم.+ این قسمی است که برای ابراهیم خوردم:+ ۴ ‹من نسل* تو را مثل ستارگان آسمان زیاد خواهم کرد؛+ و تمام این زمینها را به نسل* تو خواهم داد + و تمام قومهای زمین از طریق نسل* تو برکت پیدا خواهند کرد.›+ ۵ من به این قسم خودم عمل خواهم کرد، چون ابراهیم به سخنان* من گوش میکرد و همیشه مطابق مقرّرات، فرمانها، احکام و قوانین من عمل میکرد.»+ ۶ بنابراین، اسحاق در جِرار ماند.+
۷ وقتی مردانِ آنجا از او دربارهٔ زنش سؤال میکردند، اسحاق میگفت: «او خواهر من است.»+ او میترسید بگوید، «زن من است،» چون رِبِکا خیلی زیبا بود + و اسحاق با خودش میگفت، «مردان اینجا ممکن است مرا به خاطر رِبِکا بکشند.» ۸ بعد از مدتی، یک روز که اَبیمِلِک پادشاه فِلیسطیه از پنجره به بیرون نگاه میکرد، دید که اسحاق به همسرش رِبِکا عشق و علاقه نشان میدهد.*+ ۹ پس اَبیمِلِک فوراً اسحاق را صدا کرد و گفت: «چرا گفتی رِبِکا خواهرت است؟ در حالی که زن توست!» اسحاق در جواب گفت: «چون میترسیدم به خاطر او کشته شوم.»+ ۱۰ اما اَبیمِلِک گفت: «این چه کاری است که با ما کردی؟+ ممکن بود کسی از قوم من با او همخواب شود و ما به خاطر تو گناهکار شویم!»+ ۱۱ بعد اَبیمِلِک به تمام قوم هشدار داد* که هر کس به این مرد یا همسرش آسیبی برساند، کشته میشود!
۱۲ اسحاق در آن سرزمین مشغول کشاورزی شد و در آن سال ۱۰۰ برابر چیزی را که کاشته بود درو کرد، چون یَهُوَه به او برکت میداد.+ ۱۳ وضعیت او روزبهروز بهتر میشد و داراییاش بیشتر. سرانجام او مرد خیلی ثروتمندی شد. ۱۴ او صاحب گلههای گاو و گوسفند و تعداد زیادی خدمتکار شد،+ طوری که فِلیسطیها به او حسادت میکردند.
۱۵ بنابراین فِلیسطیها تمام چاههایی را که خادمان پدرش ابراهیم در روزگار ابراهیم کنده بودند،+ با خاک پر کردند و آنها را بستند. ۱۶ بعد اَبیمِلِک به اسحاق گفت: «از منطقهٔ ما برو، چون از ما خیلی قدرتمندتر شدهای.» ۱۷ پس اسحاق آنجا را ترک کرد و در درّهٔ جِرار چادر زد + و ساکن شد. ۱۸ اسحاق چاههایی را که در روزگار پدرش ابراهیم کنده شده بود و فِلیسطیها پس از مرگ ابراهیم آنها را بسته بودند،+ بار دیگر کند و همان نامهایی را به آنها داد که پدرش داده بود.+
۱۹ وقتی خادمان اسحاق در آن درّه زمین را میکندند، چاهی پیدا کردند که آب زلال* داشت. ۲۰ چوپانان منطقهٔ جِرار با چوپانان اسحاق دعوا کردند و گفتند: «آن آب مال ماست!» پس اسحاق اسم آن چاه را عِسِق* گذاشت، چون با او دعوا کرده بودند. ۲۱ خادمان اسحاق چاهی دیگر زدند و دوباره سر آن دعوا شروع شد. پس اسحاق اسم آن را سِطنه* گذاشت. ۲۲ بعد از آن اسحاق به جایی دیگر رفت و در آنجا چاه کند، اما این دفعه سر آن دعوا نشد. پس اسحاق اسم آن را رِحوبوت* گذاشت و گفت: «سپاس بر یَهُوَه که به ما منطقهای وسیع داده تا بتوانیم بارور و زیاد شویم.»+
۲۳ مدتی بعد، اسحاق به بِئِرشِبَع*+ رفت. ۲۴ همان شب یَهُوَه به او ظاهر شد و گفت: «من خدای پدرت ابراهیم هستم.+ نترس،+ چون با تو هستم و به خاطر خادمم ابراهیم + به تو برکت میدهم و نسل* تو را زیاد میکنم.» ۲۵ بنابراین اسحاق در آنجا مذبحی ساخت و نام یَهُوَه را خواند.*+ بعد در آنجا چادر زد + و خادمانش چاه دیگری کندند.
۲۶ مدتی بعد اَبیمِلِک همراه مشاورش اَحوزّات و فرماندهٔ لشکرش فیکول + از جِرار به دیدن اسحاق رفت. ۲۷ بعد اسحاق به آنها گفت: «چرا پیش من آمدهاید؟ مگر از من نفرت نداشتید و مرا از منطقهٔ خود بیرون نکردید؟» ۲۸ آنها گفتند: «ما بهروشنی دیدهایم که یَهُوَه با توست.+ برای همین فکر کردیم این خواهش را بکنیم، ‹بگذار برای هم قسم بخوریم و با هم پیمان ببندیم + ۲۹ که تو هیچ وقت به ما بدی نکنی، همان طور که ما هم به تو آسیبی نرساندیم و حتی به تو خوبی کردیم و در صلح روانهات کردیم. ما فهمیدهایم که یَهُوَه به تو برکت میدهد.›» ۳۰ اسحاق برای آنها سفرهای رنگین چید. آنها هم خوردند و نوشیدند. ۳۱ صبح زود بلند شدند و برای همدیگر قسم خوردند.+ اسحاق آنها را راهی سفر کرد و آنها در صلح از پیش او رفتند.
۳۲ در آن روز خادمان اسحاق پیش او رفتند و در مورد چاهی که کنده بودند + به او خبر دادند و گفتند: «آب پیدا کردهایم!» ۳۳ پس اسحاق اسم آن را شِبَع گذاشت. به همین دلیل است که تا امروز شهری که در آنجاست، بِئِرشِبَع نام دارد.+
۳۴ وقتی عیسو ۴۰ ساله بود، یودیت دختر بِئیریِ حیتّی و همین طور بَسِمات دختر ایلونِ حیتّی را به همسری گرفت.+ ۳۵ آنها زندگی را برای اسحاق و رِبِکا خیلی تلخ کردند.+
۲۷ اسحاق پیر و چشمانش ضعیف شده بود. روزی او پسر بزرگش عیسو را صدا کرد + و گفت: «پسرم!» عیسو جواب داد: «بله پدر!» ۲ اسحاق به او گفت: «من پیر شدهام و نمیدانم چه وقت میمیرم. ۳ پس لطفاً همین الآن تیر* و کمانت را بردار و به بیابان برو و برای من شکار کن.+ ۴ بعد یکی از آن غذاهای خوشمزهای را که دوست دارم بپز و برایم بیاور تا بخورم و قبل از مرگم از خدا برایت برکت بخواهم.»*
۵ پس عیسو به بیابان رفت تا حیوانی شکار کند و به خانه بیاورد.+ رِبِکا که به گفتگوی اسحاق و پسرش عیسو گوش داده بود، ۶ به پسرش یعقوب گفت:+ «همین الآن شنیدم که پدرت به برادرت عیسو گفت، ۷ ‹حیوانی شکار کن و بیاور و با آن غذایی خوشمزه بپز تا بخورم و قبل از مرگم در حضور یَهُوَه برایت برکت بخواهم.›+ ۸ پس الآن ای پسرم، خوب به من گوش بده و به چیزی که میگویم عمل کن.+ ۹ لطفاً برو و از بین بهترین بزغالهها دو بزغاله برای من بیاور تا بتوانم با آنها غذایی خوشمزه، همان طور که پدرت دوست دارد بپزم. ۱۰ بعد آن را پیش پدرت ببر تا بخورد و قبل از مرگش، از خدا برایت برکت بخواهد.»
۱۱ اما یعقوب به مادرش رِبِکا گفت: «برادرم عیسو مردی پرمو است،+ ولی بدن من مو ندارد. ۱۲ اگر پدرم مرا لمس کند چطور؟+ شاید فکر کند او را مسخره میکنم. با این کارم به جای این که برایم برکت بخواهد، مرا لعنت میکند!» ۱۳ مادرش گفت: «پسرم، آن لعنت نه بر سر تو، بلکه بر سر من آید. فقط کاری را که گفتم انجام بده. برو و آن بزغالهها را برایم بیاور.»+ ۱۴ بنابراین یعقوب رفت و بزغالهها را برای مادرش آورد. مادرش هم غذای خوشمزهای را که پدرش دوست داشت، برایش درست کرد. ۱۵ بعد، رِبِکا بهترین لباسهای پسر بزرگش عیسو را که در خانه داشت، آورد تا پسر کوچکش یعقوب آنها را بپوشد.+ ۱۶ او همین طور پوست پرموی آن بزغالهها را به دستها و قسمت بیموی گردن او بست.+ ۱۷ بعد، آن غذای خوشمزه را با نانی که پخته بود به پسرش یعقوب داد.+
۱۸ یعقوب پیش پدرش رفت و گفت: «پدر!» پدرش در جواب گفت: «بله پسرم! تو کدام پسرم هستی؟» ۱۹ یعقوب گفت: «من پسر بزرگت عیسو هستم.+ کاری را که خواستی انجام دادهام. حالا لطفاً بلند شو بنشین و کمی از گوشت شکاری که آوردهام بخور و بعد برایم از خدا برکت بخواه.»+ ۲۰ اسحاق به پسر خود گفت: «پسرم، چطور توانستی اینقدر زود شکار پیدا کنی؟» او گفت: «یَهُوَه خدایت آن را سر راه من قرار داد.» ۲۱ اسحاق به یعقوب گفت: «پسرم، لطفاً به من نزدیک شو تا تو را لمس کنم و ببینم آیا تو واقعاً پسرم عیسو هستی یا نه!»+ ۲۲ یعقوب به پدرش اسحاق نزدیک شد و پدرش او را لمس کرد و گفت: «صدا، صدای یعقوب است، اما دستها شبیه دستهای عیسو است!»+ ۲۳ بنابراین او را نشناخت، چون دستهایش مثل دستهای برادرش عیسو پرمو بود. پس برایش از خدا برکت خواست.+
۲۴ بعد دوباره از او پرسید: «تو واقعاً پسرم عیسو هستی؟» یعقوب گفت: «بله، خودم هستم.» ۲۵ اسحاق گفت: «پسرم، اول مقداری از گوشت شکار برایم بیاور تا بخورم و بعد برایت برکت بخواهم.» یعقوب آن را برایش برد و او خورد؛ بعد برایش شراب آورد و او از آن نوشید. ۲۶ پدرش اسحاق به او گفت: «پسرم، نزدیک شو و مرا ببوس.»+ ۲۷ یعقوب نزدیک شد و او را بوسید و اسحاق بوی لباس او را حس کرد.+ بعد برایش از خدا برکت خواست و گفت:
«بوی پسرم واقعاً مثل بوی خوش بیابانی است که یَهُوَه به آن برکت داده است. ۲۸ خدای حقیقی شبنم آسمان + و زمینهای حاصلخیز را + همراه با غلّهٔ زیاد و شراب تازه + به تو بدهد. ۲۹ قومها به تو خدمت کنند و ملتها جلویت تعظیم کنند. تو ارباب برادرانت باش و پسران مادرت جلویت تعظیم کنند.+ لعنت بر هر کسی که تو را لعنت کند و برکت با هر کسی باشد که برایت برکت بخواهد.»*+
۳۰ به محض این که اسحاق برکت خواستن برای یعقوب را تمام کرد و یعقوب از پیش پدرش رفت، عیسو از شکار برگشت.+ ۳۱ او هم غذایی خوشمزه پخت و برای پدرش آورد و گفت: «پدر، بلند شو بنشین و مقداری از گوشت شکاری را که برایت آوردهام بخور و بعد برایم از خدا برکت بخواه.» ۳۲ پدرش اسحاق به او گفت: «تو کی هستی؟» عیسو گفت: «من پسر بزرگت عیسو هستم.»+ ۳۳ اسحاق بهشدّت ناراحت شد و بدنش به لرزه افتاد. او گفت: «پس چه کسی بود که شکارش را برایم آورد؟ من قبل از این که تو بیایی آن غذا را خوردم و برای او برکت خواستم و حتماً به او برکت داده خواهد شد!»
۳۴ وقتی عیسو این حرف پدرش را شنید، از شدّت ناراحتی فریاد کشید و به پدرش التماس کرد: «پدر، خواهش میکنم برای من هم برکت بخواه، خواهش میکنم!»+ ۳۵ اما او گفت: «برادرت با مکر و فریب پیش من آمد و برکتی را که تو قرار بود بگیری گرفت.» ۳۶ عیسو گفت: «بیدلیل نیست که اسمش یعقوب* است، چون دو بار مرا فریب داده است!+ او قبلاً حق نخستزادگیام را گرفت + و الآن برکتم را هم گرفته است!»+ بعد گفت: «آیا هیچ برکتی نمانده که برای من بخواهی؟» ۳۷ اسحاق به عیسو گفت: «من او را ارباب تو کردهام + و همهٔ برادرانش را خادمان او کردهام. همین طور به او غلّه و شراب تازه بخشیدهام؛+ دیگر چیزی برای تو ندارم پسرم!»
۳۸ عیسو به پدرش گفت: «پدر، آیا حتی یک برکت هم نمانده که برای من بخواهی؟ خواهش میکنم برای من هم برکت بخواه، خواهش میکنم!» بعد عیسو با صدای بلند گریه کرد و اشک ریخت.+ ۳۹ پدرش اسحاق در جواب گفت:
«تو دور از زمینهای حاصلخیز زندگی خواهی کرد و شبنم آسمان بر زمینِ تو نخواهد آمد.+ ۴۰ برای گذراندن زندگی به شمشیرت نیاز خواهی داشت + و به برادرت خدمت خواهی کرد.+ اما وقتی صبرت تمام شود، یوغی را که او بر گردنت میگذارد خواهی شکست.»+
۴۱ عیسو از برادرش یعقوب کینه به دل گرفت، چون پدرش برای یعقوب برکت خواسته بود.+ عیسو دائم در دلش میگفت: «روزهای عزاداری برای مرگ پدرم نزدیک شده است.+ بعد از آن، برادرم یعقوب را میکشم.» ۴۲ وقتی رِبِکا از نقشهٔ پسر بزرگش عیسو باخبر شد، فوراً به دنبال پسر کوچکش فرستاد و به او گفت: «گوش کن! برادرت عیسو نقشه کشیده که از تو انتقام بگیرد و تو را بکشد.* ۴۳ پس پسرم، الآن به چیزی که میگویم عمل کن. بلند شو و به حَران فرار کن و پیش برادرم لابان برو.+ ۴۴ مدتی پیش او بمان تا خشم برادرت فرو بنشیند ۴۵ و کاری را که در حقش کردی فراموش کند و دیگر از دست تو عصبانی نباشد. آن وقت دنبالت میفرستم تا برگردی. چرا باید هر دوی شما را در یک روز از دست بدهم؟»
۴۶ بعد از آن ماجرا، رِبِکا مدام به اسحاق میگفت: «من به خاطر این دختران حیت از زندگی بیزار شدهام. اگر روزی یعقوب از دختران حیت + یا از دخترانی مثل دختران این سرزمین، همسری برای خودش بگیرد، دیگر زندگی برای من ارزشی ندارد.»+
۲۸ بنابراین اسحاق یعقوب را صدا کرد، برایش از خدا برکت خواست* و این فرمان را به او داد: «تو نباید با هیچ کدام از دختران کنعانی ازدواج کنی.+ ۲ بلند شو و به خانهٔ پدربزرگت* بِتوئیل در فَدّاناَرام برو و در آنجا با یکی از دخترانِ داییات لابان ازدواج کن.+ ۳ خدای قادر مطلق به تو برکت میدهد و نسل تو را بارور و زیاد میکند و تو پدر قومهای زیادی* میشوی.+ ۴ او برکتی را که به ابراهیم وعده داده بود،+ به تو و نسل* تو خواهد داد تا صاحب این سرزمین شوید؛ سرزمینی که خدا به ابراهیم داد + و تو الآن در آن غریب هستی.»
۵ بعد اسحاق یعقوب را روانه کرد و یعقوب به فَدّاناَرام پیش لابان رفت. لابان پسر بِتوئیلِ اَرامی + و برادر رِبِکا + بود. رِبِکا هم مادر یعقوب و عیسو بود.
۶ عیسو فهمید که اسحاق برای یعقوب از خدا برکت خواست و او را به فَدّاناَرام روانه کرد تا در آنجا همسری برای خودش بگیرد، و متوجه شد که وقتی اسحاق برای یعقوب برکت خواست، به او فرمان داد که نباید با هیچ کدام از دختران کنعانی ازدواج کند.+ ۷ عیسو همین طور فهمید که یعقوب از پدر و مادرش اطاعت کرد و به فَدّاناَرام رفت.+ ۸ به این شکل عیسو متوجه شد که پدرش اسحاق از دختران کنعانی خوشش نمیآید.+ ۹ پس او پیش اسماعیل پسر ابراهیم رفت تا علاوه بر همسران دیگرش،+ با مَحَلَت هم که دختر اسماعیل و خواهر نِبایوت بود، ازدواج کند.
۱۰ یعقوب بِئِرشِبَع را ترک کرد و راهی حَران شد.+ ۱۱ وقتی خورشید غروب کرد، یعقوب به مکانی رسید و خواست شب را در آنجا بگذراند. او سنگی برداشت و زیر سرش گذاشت و همان جا خوابید.+ ۱۲ در خواب پلّکانی* را دید که بر زمین قرار دارد و سر آن به آسمان میرسد و فرشتگان خدا از آن بالا و پایین میروند.+ ۱۳ یعقوب دید که یَهُوَه بالای آن ایستاده است و میگوید:
«من یَهُوَه خدای جدّت* ابراهیم و خدای اسحاق هستم.+ من این سرزمین و مکانی را که در آن خوابیدهای به تو و نسلت* خواهم داد.+ ۱۴ مطمئن باش که نسل* تو مثل ذرّههای گرد و غبار زمین بیشمار میشوند + و قلمرویشان را تا سرزمینهای دور به طرف شرق و غرب و به طرف شمال و جنوب توسعه میدهند. تمام قومهای زمین از طریق تو و نسلت* برکت پیدا میکنند.+ ۱۵ من با تو هستم و هر جا بروی از تو مراقبت میکنم و تو را به این سرزمین برمیگردانم.+ من تا وقتی به قولی که به تو دادهام عمل نکنم، تو را رها نمیکنم.»+
۱۶ یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «یَهُوَه واقعاً در این مکان حضور دارد و من متوجه نشده بودم.» ۱۷ او ترسید و گفت: «اینجا چه جای پرابهتی است! این مکان حتماً خانهٔ خدا + و دروازهٔ آسمانهاست.»+ ۱۸ یعقوب صبح زود بلند شد، سنگ زیر سرش را برداشت و آن را به صورت یک ستون قرار داد و روی آن* روغن ریخت.+ ۱۹ او اسم آن شهر را که تا آن موقع لوز نامیده میشد، بِیتئیل* گذاشت.+
۲۰ بعد یعقوب نذر کرد و گفت: «ای خدا، اگر تو مثل گذشته با من باشی و در سفر از من محافظت کنی و برایم خوراک و پوشاک فراهم کنی ۲۱ و من بهسلامت به خانهٔ پدرم برگردم، آن وقت مطمئن میشوم که تو ای یَهُوَه، خدای من هستی ۲۲ و این سنگ که به صورت ستون قرار دادهام، خانهای برای تو ای خدا میشود + و از هر چیزی که به من بدهی یکدهمش را حتماً به تو میدهم.»
۲۹ پس از آن، یعقوب به سفرش ادامه داد و به طرف سرزمینهای مشرقزمین رفت. ۲ او در راه، چاهی در دشت دید که کنار آن سه گلهٔ گوسفند خوابیده بودند. چوپانان معمولاً از آن چاه که سنگی بزرگ بر دهانهٔ آن قرار داشت، به گلهها آب میدادند. ۳ آنها بعد از جمع کردن همهٔ گلهها، سنگ را از دهانهٔ چاه برمیداشتند، به گلهها آب میدادند و بعد سنگ را دوباره بر دهانهٔ چاه قرار میدادند.
۴ یعقوب به چوپانان گفت: «ای برادران من، اهل کجایید؟» آنها گفتند: «اهل حَران.»+ ۵ او به آنها گفت: «آیا لابان + نوهٔ ناحور + را میشناسید؟» آنها گفتند: «بله میشناسیم.» ۶ او گفت: «حالش خوب است؟» آنها گفتند: «بله، حالش خوب است. آن هم دخترش راحیل است + که با گوسفندان به اینجا میآید!» ۷ بعد یعقوب گفت: «هنوز وسط روز است و وقت جمع کردن گلهها نیست! پس به آنها آب بدهید و بروید و آنها را بچرانید.» ۸ آنها گفتند: «تا موقعی که همهٔ گلهها جمع نشوند و سنگ از روی دهانهٔ چاه برداشته نشود، اجازه نداریم این کار را بکنیم. وقتی همهٔ گلهها جمع شوند و سنگ برداشته شود، میتوانیم به گوسفندان آب بدهیم.»
۹ وقتی او هنوز با آنها صحبت میکرد، راحیل که چوپان بود با گوسفندان پدرش به آنجا رسید. ۱۰ یعقوب با دیدن دخترداییاش راحیل و گوسفندان داییاش لابان، فوراً سر چاه رفت و سنگ را از دهانهٔ آن غلتاند و به گوسفندان داییاش آب داد. ۱۱ بعد راحیل را بوسید و با صدای بلند گریه کرد. ۱۲ او برای راحیل توضیح داد که پسر رِبِکا و از خویشاوندان* پدرش است. راحیل با شنیدن حرفهای او دوید تا به پدرش خبر دهد.
۱۳ به محض این که لابان + این خبر را در مورد خواهرزادهاش یعقوب شنید، با عجله رفت تا او را ببیند. او یعقوب را بغل کرد و بوسید و به خانهاش برد. یعقوب هم تمام ماجرا را برای لابان تعریف کرد. ۱۴ لابان به او گفت: «تو واقعاً از گوشت و خون* من هستی.» بنابراین یعقوب یک ماه پیش او ماند.
۱۵ بعد لابان به یعقوب گفت: «درست است که تو خویشاوند* من هستی،+ ولی نباید برایم مجّانی کار کنی. بگو چقدر مزد میخواهی؟»+ ۱۶ لابان دو دختر داشت. اسم دختر بزرگش لیه و اسم دختر کوچکش راحیل بود.+ ۱۷ چشمان لیه جذاب* نبود، در حالی که راحیل دختر خیلی زیبا و جذابی بود. ۱۸ یعقوب که عاشق راحیل شده بود، در جواب لابان گفت: «من حاضرم برای گرفتن دختر کوچکت راحیل، هفت سال برای تو کار کنم.»+ ۱۹ لابان به او گفت: «پیش من بمان، چون ترجیح میدهم که او را به تو بدهم تا به مردی دیگر.» ۲۰ بنابراین یعقوب برای به دست آوردن راحیل، هفت سال کار کرد.+ البته به خاطر عشقی که به او داشت، آن هفت سال در نظرش مثل چند روز بود.
۲۱ بعد یعقوب به لابان گفت: «دورانی که باید برایت کار میکردم به پایان رسیده، پس همسرم را به من بده تا با او همخواب شوم.» ۲۲ لابان همهٔ مردم آنجا را جمع کرد و ضیافتی ترتیب داد. ۲۳ اما وقتی شب شد، دخترش لیه را پیش یعقوب برد تا با او همخواب شود. ۲۴ لابان همین طور کنیزش زِلفه را به دخترش لیه داد تا در خدمت او باشد.+ ۲۵ وقتی صبح شد، یعقوب دید که لیه در کنارش است! پس به لابان گفت: «این چه کاری بود که در حق من کردی؟ مگر من برای گرفتن راحیل برای تو کار نکردم؟ چرا مرا فریب دادی؟»+ ۲۶ لابان در جواب گفت: «بین ما رسم نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم. ۲۷ اول جشن هفت روزهٔ عروسی لیه را برگزار کن و بعد آن یکی دخترم را هم به تو میدهم، البته به شرطی که هفت سال دیگر برایم کار کنی.»+ ۲۸ یعقوب پیشنهاد او را قبول کرد و جشن هفت روزهٔ عروسی لیه را برگزار کرد و لابان راحیل را هم به یعقوب داد. ۲۹ به علاوه، لابان کنیزش بِلهه را به دخترش راحیل داد + تا در خدمت او باشد.+
۳۰ بعد یعقوب با راحیل هم همخواب شد و او را بیشتر از لیه دوست داشت. او هفت سال دیگر برای لابان کار کرد.+ ۳۱ وقتی یَهُوَه دید که یعقوب لیه را دوست ندارد،* لیه را مورد لطفش قرار داد و او بچهدار شد.*+ اما راحیل بچهدار نمیشد.+ ۳۲ بنابراین لیه حامله شد و پسری به دنیا آورد و اسم او را رِئوبین* گذاشت،+ چون گفت: «یَهُوَه سختی مرا دیده.+ مطمئنم که شوهرم از این به بعد مرا دوست دارد.» ۳۳ او دوباره حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت: «یَهُوَه پسر دیگری به من داده است، چون شکایتهایم را در مورد این که شوهرم مرا دوست ندارد، شنیده است.» به همین دلیل اسم او را شَمعون* گذاشت.+ ۳۴ او باز حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت: «این بار دلبستگی شوهرم به من بیشتر میشود، چون من برای او سه پسر به دنیا آوردهام.» پس اسم او را لاوی* گذاشت.+ ۳۵ او یک بار دیگر حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت: «این دفعه یَهُوَه را ستایش میکنم.» پس اسم او را یهودا* گذاشت.+ بعد برای مدتی بچهدار نشد.
۳۰ راحیل چون هیچ فرزندی برای یعقوب به دنیا نیاورده بود، به خواهرش حسادت میکرد و به یعقوب میگفت: «به من بچه بده، وگرنه میمیرم!» ۲ یعقوب از دست راحیل خیلی عصبانی شد و گفت: «مگر من خدا هستم که به تو بچه بدهم؟ او جلوی بچهدار شدنت را گرفته است.» ۳ راحیل در جواب گفت: «کنیزم بِلهه را بگیر + و با او همخواب شو تا برایم بچه به دنیا آورد* و از طریق او، من هم بچه داشته باشم.» ۴ پس راحیل، کنیزش بِلهه را به یعقوب به همسری داد و یعقوب با او همخواب شد.+ ۵ بِلهه حامله شد و پسری برای یعقوب به دنیا آورد. ۶ راحیل گفت: «خدا به دادم رسیده است. او دعایم* را شنیده و پسری به من بخشیده است.» به همین دلیل اسم او را دان* گذاشت.+ ۷ بِلهه کنیز راحیل، دوباره حامله شد و پسر دیگری برای یعقوب به دنیا آورد. ۸ راحیل گفت: «من سخت با خواهرم مبارزه کردم* و برنده شدم!» پس اسم او را نَفتالی* گذاشت.+
۹ لیه هم وقتی متوجه شد که دیگر بچهدار نمیشود، کنیزش زِلفه را به یعقوب به همسری داد.+ ۱۰ زِلفه کنیز لیه، پسری برای یعقوب به دنیا آورد. ۱۱ لیه گفت: «چقدر خوشبختم!» و اسم او را جاد* گذاشت.+ ۱۲ بعد از آن، زِلفه کنیز لیه، پسر دیگری برای یعقوب به دنیا آورد. ۱۳ بنابراین لیه گفت: «چقدر خوشحالم! حالا زنان سرزمین میگویند که من زن خوشحالی هستم.»+ پس اسم او را اَشیر* گذاشت.+
۱۴ روزی رِئوبین + در فصل دروی گندم، در دشت قدم میزد که مِهرْگیاه* پیدا کرد. او مقداری از آن را برای مادرش لیه برد. بعد راحیل به لیه گفت: «لطفاً یک کم از مِهرْگیاههایی که پسرت آورده است به من بده.» ۱۵ لیه گفت: «مگر کافی نیست که شوهرم را از من گرفتی؟+ حالا میخواهی مِهرْگیاههای پسرم را هم بگیری؟» راحیل در جواب گفت: «اگر مِهرْگیاههای پسرت را به من بدهی، میتوانی امشب با یعقوب همخواب شوی.»
۱۶ موقع عصر، وقتی یعقوب از دشت برمیگشت، لیه برای دیدن او بیرون رفت و به او گفت: «امشب باید با من همخواب شوی، چون من مزد این کار را با مِهرْگیاههای پسرم پرداخت کردهام.» بنابراین آن شب یعقوب با او همخواب شد. ۱۷ خدا هم دعای لیه را شنید و به آن جواب داد و لیه حامله شد. بعد از مدتی، او برای پنجمین بار پسری برای یعقوب به دنیا آورد. ۱۸ لیه گفت: «خدا مزد مرا داده است، چون کنیزم را به شوهرم دادهام.» پس اسم پسرش را یِساکار* گذاشت.+ ۱۹ لیه دوباره حامله شد و برای ششمین بار پسری برای یعقوب به دنیا آورد.+ ۲۰ او گفت: «خدا هدیهٔ خوبی به من بخشیده؛ شوهرم بالاخره مرا قبول میکند،+ چون شش پسر برای او به دنیا آوردهام.»+ به همین دلیل اسمش را زِبولون* گذاشت.+ ۲۱ لیه مدتی بعد دختری به دنیا آورد و اسمش را دینه گذاشت.+
۲۲ سرانجام خدا نشان داد که راحیل را فراموش نکرده است. او به دعای راحیل جواب داد و کاری کرد که او بتواند حامله شود.*+ ۲۳ بنابراین او حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت: «خدا ننگ مرا برداشته است!»+ ۲۴ راحیل اسم او را یوسِف* گذاشت + و گفت: «یَهُوَه پسر دیگری به پسرانم اضافه کرده است.»
۲۵ بلافاصله بعد از این که راحیل یوسِف را به دنیا آورد، یعقوب به لابان گفت: «مرا مرخص کن تا به وطن و سرزمین خودم برگردم.+ ۲۶ زنان و فرزندانم را که به خاطر آنها به تو خدمت کردهام به من بده تا بروم، چون تو خوب میدانی که من طی این سالها چطور به تو خدمت کردهام.»+ ۲۷ لابان به او گفت: «اگر مورد لطف تو قرار گرفتهام، خواهش میکنم اینجا بمان. من از روی نشانهها* تشخیص دادهام که یَهُوَه به خاطر تو به من برکت میدهد.» ۲۸ بعد گفت: «چقدر مزد میخواهی تا به تو بدهم؟»+ ۲۹ یعقوب به او گفت: «تو میدانی که من چطور به تو خدمت کردهام و چطور از گلههایت مراقبت کردهام؛+ ۳۰ تو قبل از آمدنم اموال کمی داشتی، اما الآن گلهات خیلی زیاد شده است. یَهُوَه از زمان آمدنم به تو برکت داده، پس حالا وقتش رسیده که به فکر خانوادهٔ خودم باشم.»+
۳۱ لابان گفت: «به تو چه بدهم؟» یعقوب گفت: «اصلاً لازم نیست به من چیزی بدهی، اما اگر تنها یک کار برایم انجام بدهی، مثل قبل از گلهات چوپانی و محافظت میکنم.+ ۳۲ بگذار امروز با هم از بین گلههایت بگذریم. تو همهٔ گوسفندان ریزخال یا لکهدار* و همهٔ قوچهایی* که قهوهای تیرهاند و همهٔ بزهای مادهٔ ریزخال یا لکهدار را از گله جدا کن. از این به بعد، اینها مزد من خواهند بود.+ ۳۳ بعداً وقتی برای دیدن دامهای* من میآیی، درستکاریام* به تو ثابت میشود؛* اگر در گلهام بز مادهای را دیدی که ریزخال یا لکهدار نباشد یا قوچی* را دیدی که رنگش قهوهای تیره نباشد، مرا دزد بدان.»
۳۴ لابان گفت: «خیلی خوب! چیزی را که گفتی قبول میکنم.»+ ۳۵ بنابراین لابان در آن روز بزهای نر خطدار و لکهدار و همهٔ بزهای مادهٔ ریزخال و لکهدار، یعنی همهٔ آنهایی را که هر نوع لکهٔ سفید داشتند، و همهٔ قوچها* را که رنگشان قهوهای تیره بود، از گله جدا کرد و به دست پسرانش سپرد. ۳۶ بعد لابان به مسافت یک سفر سهروزه از یعقوب فاصله گرفت و یعقوب باقیماندهٔ گلهٔ لابان را چوپانی کرد.
۳۷ یعقوب شاخههای تازهای را که از درختان بادام، چنار و درختان دیگر* بریده شده بود، برداشت و طوری پوستشان را کند که سفیدی چوب به صورت خالهای سفید روی شاخهها پیدا شود. ۳۸ بعد، شاخههایی را که پوستشان را کنده بود جلوی گله در آبخور، یعنی جایی که دامها از آن آب میخوردند گذاشت تا وقتی برای نوشیدن آب به آنجا میآمدند و میخواستند جفتگیری کنند، آنها را ببینند.
۳۹ بنابراین دامها در جلوی شاخهها جفتگیری میکردند و برّهها و بزغالههای خطدار، ریزخال و لکهدار به دنیا میآوردند. ۴۰ بعد یعقوب آن برّهها و بزغالهها را از گله جدا میکرد و بقیهٔ گله را روبروی دامهای خطدار و قهوهای تیرهٔ گلهٔ لابان قرار میداد، طوری که رویشان به طرف آنها باشد. بعد از آن، گلهاش را از گلهٔ لابان جدا میکرد و آنها را در جای دیگری نگه میداشت. ۴۱ هر وقت دامهای سالم و قوی آمادهٔ جفتگیری بودند، یعقوب شاخهها را جلوی دید گله در آبخورها میگذاشت تا کنار آنها جفتگیری کنند. ۴۲ اما اگر دامها ضعیف بودند، او شاخهها را آنجا نمیگذاشت. بنابراین دامهای ضعیف مال لابان و دامهای سالم و قوی مال یعقوب میشدند.+
۴۳ به این شکل، دارایی یعقوب خیلی زیاد شد و او صاحب گلههای زیاد، شتران، الاغان و همین طور غلامان و کنیزان شد.+
۳۱ روزی یعقوب شنید که پسران لابان میگویند: «یعقوب تمام دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان این همه ثروت برای خودش جمع کرده است.»+ ۲ یعقوب با دیدن چهرهٔ لابان متوجه شد که رفتارش با او دیگر مثل گذشته نیست.+ ۳ سرانجام یَهُوَه به یعقوب گفت: «به سرزمین پدرانت و پیش خویشاوندانت برگرد + و من مثل گذشته با تو خواهم بود.» ۴ بعد یعقوب برای راحیل و لیه پیغام فرستاد که پیش او به دشت، جایی که گلهاش بود بیایند. ۵ او به آنها گفت:
«من متوجه شدهام که رفتار پدرتان با من عوض شده،+ اما خدای پدرم مرا ترک نکرده است.+ ۶ شما خوب میدانید که من با تمام توانم به پدرتان خدمت کردهام.+ ۷ اما پدرتان سعی کرد مرا فریب بدهد و ده بار مزد مرا تغییر داد، با این حال خدا اجازه نداد که او ضرری به من برساند. ۸ هر وقت پدرتان میگفت، ‹دامهای ریزخال مزد تو باشد،› تمام گله، برّهها و بزغالههای ریزخال به دنیا میآوردند؛ ولی وقتی میگفت، ‹دامهای خطدار مزد تو باشد،› تمام گله، برّهها و بزغالههای خطدار به دنیا میآوردند.+ ۹ به این ترتیب، خدا دامهای پدرتان را از او میگرفت و به من میداد. ۱۰ یک بار وقتی موقع جفتگیری گله بود، خواب دیدم بزهای نری که جفتگیری میکنند، خطدار، ریزخال و خالدار هستند.+ ۱۱ بعد فرشتهٔ خدای حقیقی در خوابی که دیدم مرا صدا کرد و گفت، ‹یعقوب!› جواب دادم، ‹بله!› ۱۲ او گفت، ‹لطفاً با دقت نگاه کن و ببین همهٔ بزهای نر که جفتگیری میکنند، خطدار، ریزخال و خالدار هستند. دلیلش این است که من از همهٔ کارهایی که لابان بر ضدّ تو انجام میدهد آگاهم.+ ۱۳ من خدای حقیقی هستم که در بِیتئیل به تو ظاهر شدم،+ یعنی جایی که تو ستونی برپا کردی و روی آن روغن ریختی* و برایم نذر کردی.+ حالا بلند شو و از این سرزمین برو و به زادگاهت برگرد.›»+
۱۴ راحیل و لیه به یعقوب گفتند: «در خانهٔ پدرمان میراثی برای ما باقی نمانده است. ۱۵ مگر او با ما مثل غریبه رفتار نمیکند؟ او ما را فروخته و پولی را که از فروش ما به دست آورده است خرج میکند.+ ۱۶ تمام ثروتی که خدا از پدر ما گرفته، مال ما و بچههای ماست.+ پس هر کاری را که خدا به تو گفته انجام بده.»+
۱۷ بعد یعقوب بلند شد و فرزندان و زنانش را سوار شتران کرد.+ ۱۸ او همهٔ گلهها و داراییاش را که به دست آورده بود،+ یعنی همهٔ دامهایی را که در فَدّاناَرام جمع کرده بود، برداشت و به سرزمین کنعان، پیش پدرش اسحاق رفت.+
۱۹ وقتی لابان برای پشمچینی گوسفندانش رفته بود، راحیل مجسمههای تِرافیم*+ را که مال پدرش بود دزدید.+ ۲۰ یعقوب با لابانِ اَرامی زیرکانه عمل کرد، چون بدون این که چیزی به او بگوید از آنجا فرار کرد. ۲۱ او با تمام داراییاش از آنجا فرار کرد و از رودخانه*+ رد شد و به سمت منطقهٔ کوهستانی جِلعاد رفت.+ ۲۲ روز سوم به لابان خبر رسید که یعقوب از آنجا فرار کرده است. ۲۳ پس لابان خویشاوندانش* را جمع کرد و همراه آنها یعقوب را هفت روز تعقیب کرد تا این که در منطقهٔ کوهستانی جِلعاد به او رسید. ۲۴ همان شب، خدا در خواب به لابانِ اَرامی ظاهر شد + و به او گفت: «مراقب باش به یعقوب چه میگویی، چه خوب باشد، چه بد.»+
۲۵ یعقوب در منطقهٔ کوهستانی جِلعاد چادر زده بود. لابان و خویشاوندانش* هم در همان اطراف چادر زدند. بعد لابان پیش یعقوب رفت ۲۶ و به او گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ چرا مرا فریب دادی و دخترانم را مثل اسیرانی که با شمشیر به اسارت گرفته شدهاند، با خودت بردی؟ ۲۷ چرا مخفیانه از من فرار کردی و مرا فریب دادی و به من چیزی نگفتی؟ اگر به من خبر میدادی، تو را با آواز و شادی و با دف و چنگ روانه میکردم. ۲۸ تو حتی به من فرصت ندادی که نوهها* و دخترانم را ببوسم. این کار تو احمقانه بود! ۲۹ من قدرت دارم که به تو ضرر برسانم، اما دیشب خدای پدرت با من صحبت کرد و گفت، ‹مراقب باش به یعقوب چه میگویی، چه خوب باشد، چه بد.›+ ۳۰ حالا از اینها بگذریم، میدانم که چون شدیداً آرزو داشتی به خانهٔ پدریات برگردی فرار کردی. ولی چرا خدایان مرا دزدیدی؟»+
۳۱ یعقوب در جواب به لابان گفت: «دلیل این که مخفیانه فرار کردم این بود که ترسیدم مبادا دخترانت را بهزور از من بگیری. ۳۲ اما در مورد خدایانت، هر کسی که آنها را برداشته باشد، کشته شود. حالا میتوانی جلوی خویشاوندانمان* همهٔ اموالم را بگردی و هر چه مال توست، برداری.» اما یعقوب نمیدانست که راحیل آنها را دزدیده است. ۳۳ بنابراین لابان به چادر یعقوب، چادر لیه و چادر دو کنیز دخترانش داخل شد،+ اما مجسمهها را پیدا نکرد. بعد از این که از چادر لیه بیرون آمد، به چادر راحیل رفت. ۳۴ در این بین، راحیل مجسمههای تِرافیم را در خورجینی که زیر زین* شتر بود پنهان کرده بود و خودش هم روی آنها نشسته بود. لابان همه جای چادر را گشت، اما مجسمهها را پیدا نکرد. ۳۵ راحیل به پدرش گفت: «آقا، از دستم عصبانی نشو. من نمیتوانم جلویت بلند شوم، چون در دوران عادت ماهانه هستم.»+ لابان همه جا را با دقت گشت، اما مجسمههای تِرافیم را پیدا نکرد.+
۳۶ یعقوب خشمگین شد و شروع به شکایت از لابان کرد. بعد به او گفت: «من چه خطایی کردهام و به خاطر چه گناهی مثل سایه مرا تعقیب میکنی؟ ۳۷ حالا که همهٔ اموالم را گشتی، آیا چیزی که مال توست پیدا کردی؟ اگر این طور است، آن را جلوی خویشاوندان* من و خویشاوندان* خودت بگذار تا آنها بگویند حق با کیست! ۳۸ در این ۲۰ سال که با تو بودهام، گوسفندان و بزهایت حتی یک بار هم بچهشان را سِقط نکردهاند + و من هیچ وقت از قوچهای گلهات نخوردم. ۳۹ هیچ وقت دامی را که حیوانات وحشی آن را تکهتکه کرده بودند،+ برایت نمیآوردم، بلکه ضررش را خودم میدادم. اگر دامی در روز یا شب دزدیده میشد، تو خسارتش را از من میگرفتی. ۴۰ گرمای روز و سرمای شب مرا عذاب میداد و خیلی وقتها خواب به چشمانم نمیآمد.+ ۴۱ من ۲۰ سال در خانهات زندگی کردم؛ ۱۴ سال به خاطر دو دخترت و ۶ سال برای گلهات به تو خدمت کردم و تو ده بار مزد مرا عوض کردی.+ ۴۲ اگر خدای پدرم،+ یعنی خدای ابراهیم، همان خدایی که اسحاق برایش احترام عمیقی قائل است،*+ از من حمایت نمیکرد، تو مرا دست خالی روانه میکردی. اما خدا سختیها و زحمت دستهایم را دیده و به همین دلیل دیشب تو را توبیخ کرد.»+
۴۳ لابان به یعقوب گفت: «این دختران، دختران من و این بچهها، بچههای من و این گله هم گلهٔ من است. هر چه اینجا میبینی مال من و مال دخترانم است. غیرممکن است که من به آنها و فرزندانی که به دنیا آوردهاند ضرری برسانم. ۴۴ پس بیا با هم عهدی ببندیم تا شاهدی بین ما باشد.» ۴۵ بنابراین یعقوب سنگی برداشت و آن را به صورت یک ستون قرار داد.+ ۴۶ بعد به خویشاوندانش* گفت: «سنگ جمع کنید!» آنها هم سنگهایی جمع کردند و با آنها تودهای ساختند و دور آن نشستند و با هم غذا خوردند. ۴۷ لابان آن توده را یِجَرسَهَدوته* نامید، اما یعقوب آن را جَلعید* نامید.
۴۸ بعد لابان گفت: «این تودهٔ سنگ امروز بین من و تو شاهد است.» به همین دلیل اسم آن توده را جَلعید گذاشتند.+ ۴۹ همین طور آن توده را برج دیدهبانی نامیدند، چون لابان گفت: «وقتی ما از همدیگر دور هستیم، یَهُوَه ما را تحت نظر داشته باشد. ۵۰ اگر تو با دخترانم بدرفتاری کنی و غیر از آنها زنان دیگری برای خودت بگیری، حتی اگر کسی آن را نبیند، یادت باشد که خدا بین من و تو شاهد است.» ۵۱ لابان در ادامه به یعقوب گفت: «این تودهٔ سنگ و این ستونی را که به نشانهٔ عهدمان برپا کردهام ببین! ۵۲ تودهٔ سنگ شاهد است و ستون، شهادت خواهد داد + که من از این تودهٔ سنگ جلوتر نمیآیم تا به تو آسیبی برسانم و تو هم نباید از این تودهٔ سنگ و این ستون جلوتر بیایی تا به من آسیب برسانی. ۵۳ خدای ابراهیم + و ناحور و خدای پدرشان، بین ما قضاوت کند.» بعد از آن یعقوب به خدایی که پدرش اسحاق برای او احترام عمیقی قائل است*+ قسم خورد.
۵۴ بعد یعقوب در آن کوه قربانیای تقدیم کرد و از خویشاوندانش* خواست که با هم غذا بخورند. آنها غذا خوردند و شب را در آن کوه گذراندند. ۵۵ صبح زود لابان بلند شد، نوهها*+ و دخترانش را بوسید و برای آنها از خدا برکت خواست.*+ بعد آنجا را ترک کرد و به خانهاش برگشت.+
۳۲ یعقوب به سفرش ادامه داد و در بین راه فرشتگان خدا به او ظاهر شدند. ۲ یعقوب به محض دیدن آنها گفت: «اینجا اردوگاه لشکر خداست!» برای همین آن مکان را مَحَنایِم* نامید.
۳ بعد یعقوب جلوتر از خودش پیامرسانانی پیش برادرش عیسو به سرزمین سِعیر + یعنی منطقهٔ* اَدوم فرستاد + ۴ و به آنها این فرمان را داد: «به آقایم عیسو بگویید، ‹خادمت یعقوب میگوید: «من تا الآن، مدتی طولانی پیش لابان زندگی میکردم*+ ۵ و صاحب گاوها،* الاغها، گوسفندها و غلامان و کنیزان شدهام.+ ای آقایم، من این پیغام را فرستادهام تا تو را از این موضوع باخبر کنم و مورد لطفت قرار بگیرم.»›»
۶ مدتی بعد پیامرسانان پیش یعقوب برگشتند و گفتند: «ما پیش برادرت عیسو رفتیم. او الآن برای دیدن تو در راه است و ۴۰۰ نفر همراهش هستند.»+ ۷ یعقوب خیلی ترسید و نگران شد.+ پس همراهانش و گوسفندها، بزها، گاوها و شترها را به دو گروه تقسیم کرد. ۸ او با خودش گفت: «اگر عیسو به یک گروه حمله کند، گروه دیگر میتواند فرار کند.»
۹ بعد یعقوب دعا کرد و گفت: «ای خدای جدّم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق، ای یَهُوَه که به من میگویی، ‹به سرزمینت پیش خویشاوندانت برگرد و من به تو برکت خواهم داد،›*+ ۱۰ من خادم تو هستم و لایق این همه محبت* و وفاداریای که به من نشان دادهای + نیستم، چون وقتی از رود اردن رد میشدم چیزی جز یک چوبدستی نداشتم، اما حالا افراد و دامهایم آنقدر زیاد شده که به دو گروه تقسیم شدهاند.+ ۱۱ دعا میکنم + مرا از دست برادرم عیسو نجات بدهی، چون از او میترسم. از این میترسم که بیاید و به من، بچهها و مادرانشان حمله کند.+ ۱۲ تو قول دادی که به من برکت میدهی* و نسلم* را مثل شنهای ساحل دریا که قابل شمارش نیستند زیاد میکنی.»+
۱۳ آن شب یعقوب در آنجا ماند. او مقداری از اموالش را جدا کرد تا به برادرش عیسو هدیه بدهد؛+ ۱۴ یعنی ۲۰۰ بز ماده، ۲۰ بز نر، ۲۰۰ میش،* ۲۰ قوچ، ۱۵ ۳۰ شتر شیرده با بچههایشان، ۴۰ گاو ماده، ۱۰ گاو نر، ۲۰ الاغ ماده و ۱۰ الاغ نر.*+
۱۶ او این حیوانات را دسته دسته به خدمتکارانش سپرد و به آنها گفت: «جلوتر از من حرکت کنید و بین دستهها فاصله بگذارید.» ۱۷ او به اولین خدمتکارش فرمان داد و گفت: «اگر برادرم عیسو تو را دید و پرسید، ‹کجا میروی؟ برای چه کسی کار میکنی؟* و این دامها مال کیست؟› ۱۸ باید بگویی، ‹اینها مال خادمت یعقوب است که به عنوان هدیه برای آقایش عیسو فرستاده + و او خودش هم پشت سر ما میآید.›» ۱۹ یعقوب به خدمتکار دوم و سوم و همهٔ کسانی که پشت دستههای دامها میرفتند هم فرمان داد و گفت: «شما هم وقتی عیسو را میبینید، باید همین را بگویید. ۲۰ به علاوه بگویید، ‹خادمت یعقوب پشت سر ما میآید.›» چون یعقوب فکر کرده بود که اگر برای دلجویی از عیسو هدیهای جلوتر از خودش بفرستد،+ شاید وقتی عیسو او را ببیند، با مهربانی از او استقبال کند. ۲۱ بنابراین خدمتکاران یعقوب با هدایا جلوتر از او رفتند، اما خودش آن شب در اردوگاه ماند.
۲۲ یعقوب طی شب بلند شد و دو همسر + و دو کنیزش + را همراه ۱۱ پسرش برداشت و از قسمت کمعمق رودخانهٔ یَبّوق رد شد.+ ۲۳ او آنها را با تمام اموالش به طرف دیگر رودخانه* فرستاد.
۲۴ در آخر یعقوب تنها ماند. بعد مردی* ظاهر شد و تا طلوع آفتاب با او کشتی گرفت.+ ۲۵ آن مرد وقتی دید که بر یعقوب پیروز نمیشود، موقع کشتی گرفتن، بالای ران* یعقوب را لمس کرد و مفصل ران* او از جا در رفت.+ ۲۶ بعد آن مرد گفت: «بگذار بروم، چیزی نمانده که خورشید طلوع کند.» یعقوب گفت: «تا به من برکت ندهی نمیگذارم بروی.»+ ۲۷ آن مرد پرسید: «اسم تو چیست؟» او جواب داد: «یعقوب.» ۲۸ آن مرد گفت: «اسم تو دیگر یعقوب نیست، بلکه اسرائیل*+ است؛ چون در مقابل خدا و انسانها مقاومت کردی + و پیروز شدی.» ۲۹ یعقوب گفت: «لطفاً بگو، اسم تو چیست؟» او گفت: «چرا اسم مرا میپرسی؟»+ بعد در آنجا به یعقوب برکت داد. ۳۰ یعقوب آن مکان را فِنیئیل*+ نامید، چون گفت، «من اینجا خدا* را رو در رو دیدم، اما زنده ماندم.»+
۳۱ وقتی یعقوب از فِنوئیل* رفت، خورشید تازه طلوع کرده بود. او به خاطر آسیبی که به مفصل رانش* وارد شده بود، موقع راه رفتن میلنگید.+ ۳۲ به همین دلیل تا امروز اسرائیلیان رسم ندارند زردپی* ران را که به مفصل لگن وصل است بخورند، چون آن مرد همین قسمت از ران یعقوب را لمس کرده بود.
۳۳ یعقوب سرش را بلند کرد و دید که عیسو با ۴۰۰ مرد به طرفش میآید.+ به همین دلیل به لیه، راحیل و هر دو کنیز گفت که هر کدام از آنها از چند تا از فرزندانش مراقبت کنند.+ ۲ او کنیزان و فرزندانشان را در جلو قرار داد + و پشت سر آنها لیه و فرزندانش + و در آخر راحیل و یوسِف را گذاشت.+ ۳ خودش جلوتر از همهٔ آنها رفت و در حالی که به برادرش نزدیک میشد، هفت بار به خاک افتاد.
۴ اما عیسو به طرف او دوید و او را بغل کرد و بوسید و هر دو به گریه افتادند. ۵ وقتی چشم عیسو به زنان و فرزندان افتاد، از یعقوب پرسید: «این همراهانت چه کسانی هستند؟» یعقوب جواب داد: «اینها فرزندانی هستند که خدا از روی لطفش به خادمت داده است.»+ ۶ بعد کنیزان همراه فرزندانشان نزدیک شدند و جلوی عیسو تعظیم کردند. ۷ لیه و فرزندانش هم نزدیک شدند و تعظیم کردند. بعد یوسِف همراه راحیل جلو آمد و هر دو تعظیم کردند.+
۸ عیسو گفت: «هدفت از فرستادن این همه آدم و دامهایی که در راه دیدم چه بود؟»+ یعقوب جواب داد: «میخواستم مورد لطف تو، ای آقایم قرار بگیرم.»+ ۹ عیسو گفت: «برادر، دارایی و اموال من خیلی زیاد است.+ اموالت را برای خودت نگه دار.» ۱۰ اما یعقوب گفت: «نه، خواهش میکنم! اگر مورد لطف تو قرار گرفتهام، این هدیه را از دست من قبول کن. من این هدیه را آوردهام تا بتوانم تو را ببینم. حالا که روی تو را دیدهام، انگار روی خدا را دیدهام، چون تو مرا بهگرمی پذیرفتهای.+ ۱۱ لطفاً این هدیه* را که برایت آوردهام قبول کن،+ چون خدا به من لطف کرده و هر چه احتیاج دارم به من داده است.»+ یعقوب آنقدر اصرار کرد که عیسو هدیهاش را قبول کرد.
۱۲ کمی بعد عیسو گفت: «بیا راه بیفتیم و از اینجا برویم. من جلوتر از تو میروم.» ۱۳ اما یعقوب گفت: «آقایم، میدانی که بچههای کوچک همراهم هستند + و من گوسفندها و گاوهایی هم دارم که بچههای شیرخواره دارند. اگر ما گله را حتی یک روز به سرعت برانیم، آن وقت تمام گله تلف میشود. ۱۴ آقایم، لطفاً جلوتر از خادمت برو و من پا به پای بچهها و دامها، آهسته سفرم را ادامه میدهم تا به سِعیر پیش آقایم برسم.»+ ۱۵ عیسو گفت: «لطفاً بگذار بعضی از مردانم با شما بمانند.» یعقوب گفت: «لزومی ندارد. همین که مورد لطف آقایم قرار بگیرم کافیست.» ۱۶ بنابراین عیسو همان روز به راه افتاد تا به سِعیر برگردد.
۱۷ یعقوب به سُکّوت رفت + و در آنجا خانهای برای خودش و سرپناهی برای دامهایش ساخت. به همین دلیل آنجا را سُکّوت* نامید.
۱۸ یعقوب که از فَدّاناَرام + به راه افتاده بود، بهسلامت به شهر شِکیم + در سرزمین کنعان + رسید و نزدیک آن شهر چادر زد. ۱۹ بعد قسمتی از زمینی را که در آن چادر زده بود، به قیمت ۱۰۰ تکه نقره از پسران حَمور که پدر شِکیم بود، خرید.+ ۲۰ یعقوب در آنجا مذبحی ساخت و آن را «خدا، خدای اسرائیل است» نامید.+
۳۴ دینه، دختر یعقوب و لیه،+ عادت داشت به دیدن دختران آن سرزمین برود + و با آنها معاشرت کند. ۲ وقتی شِکیم، پسر حَمورِ حِوی + که یکی از حاکمان آن سرزمین بود دینه را دید، او را بهزور گرفت و به او تجاوز کرد. ۳ شِکیم به دینه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و طوری با او صحبت میکرد که بتواند دلش را به دست آورد.* ۴ سرانجام شِکیم به پدرش حَمور + گفت: «این دختر را برایم خواستگاری کن تا زن من شود.»
۵ وقتی یعقوب شنید که شِکیم دخترش دینه را بیحرمت کرده، پسرانش برای چراندن گله به دشت رفته بودند. بنابراین یعقوب تصمیم گرفت به کسی چیزی نگوید تا پسرانش برگردند. ۶ کمی بعد حَمور، پدر شِکیم رفت تا با یعقوب صحبت کند. ۷ پسران یعقوب ماجرا را شنیدند و فوراً از دشت برگشتند. آنها بهشدّت ناراحت و عصبانی شدند، چون شِکیم به دختر یعقوب تجاوز کرده بود + و با این کار زشت و ظالمانه + باعث رسوایی اسرائیل شده بود.
۸ حَمور با آنها صحبت کرد و گفت: «پسرم شِکیم عاشق* دختر شماست. لطفاً اجازه بدهید که پسرم با او ازدواج کند. ۹ با ما وصلت کنید؛* دخترانتان را به ما بدهید و دختران ما را برای خودتان بگیرید.+ ۱۰ شما میتوانید همین جا بین ما زندگی کنید؛ سرزمین ما در اختیار شماست. اینجا بمانید، خرید و فروش کنید و صاحب ملک و املاک شوید.» ۱۱ بعد شِکیم به پدر و برادران دینه گفت: «خواهش میکنم این لطف را در حق من بکنید و بگذارید با دینه ازدواج کنم. هر چه از من بخواهید به شما میدهم. ۱۲ حتی اگر قیمت زیاد برای شیربها تعیین کنید و هدیهٔ بزرگی از من بخواهید،+ حاضرم هر چه از من بخواهید به شما بدهم، فقط بگذارید با دینه ازدواج کنم.»
۱۳ پسران یعقوب به شِکیم و پدرش حَمور با حیله جواب دادند، چون او خواهرشان دینه را بیحرمت کرده بود. ۱۴ آنها گفتند: «امکان ندارد ما خواهرمان را به کسی که ختنه نشده*+ بدهیم، چون این کار باعث رسوایی ما میشود. ۱۵ فقط به این شرط با شما موافقت میکنیم که شما هم مثل ما شوید و همهٔ مردانتان را ختنه کنید.+ ۱۶ در آن صورت دخترانمان را به شما میدهیم و دختران شما را برای خودمان میگیریم و بین شما زندگی میکنیم و یک قوم میشویم. ۱۷ اما اگر این شرط را قبول نکنید و ختنه نشوید، دخترمان را برمیداریم و از اینجا میرویم.»
۱۸ حَمور + و پسرش شِکیم + حرف آنها را قبول کردند. ۱۹ شِکیم بدون معطلی خواستهٔ آنها را انجام داد،+ چون عاشق دختر یعقوب بود؛ به علاوه او بین تمام اهالی خانهٔ پدرش از همه محترمتر* بود.
۲۰ بنابراین حَمور و پسرش شِکیم به دروازهٔ شهر رفتند و به مردان شهرشان + گفتند: ۲۱ «این مردان میخواهند با ما در صلح باشند. بگذارید در این سرزمین زندگی و خرید و فروش کنند، چون این سرزمین برای آنها هم جای کافی دارد. ما میتوانیم دخترانشان را به همسری بگیریم و دخترانمان را به آنها بدهیم.+ ۲۲ آنها فقط به شرطی حاضرند بین ما زندگی کنند و با هم یک قوم شویم که همهٔ مردان ما مثل آنها ختنه شوند.+ ۲۳ اگر این کار را بکنیم، آیا اموال و دارایی و دامهایشان مال ما نخواهد شد؟ پس بگذارید با درخواستشان موافقت کنیم تا در اینجا با ما زندگی کنند.» ۲۴ تمام کسانی که کنار دروازهٔ شهر جمع شده بودند، پیشنهاد حَمور و پسرش شِکیم را قبول کردند. به این ترتیب، همهٔ مردان شهر ختنه شدند.
۲۵ سه روز بعد، وقتی هنوز درد داشتند، شَمعون و لاوی که پسران یعقوب و برادران دینه بودند،+ شمشیرشان را برداشتند و طوری که مردم به آنها شک نکنند وارد شهر شدند و همهٔ مردان را کشتند.+ ۲۶ آنها حَمور و پسرش شِکیم را هم با شمشیر کشتند. بعد دینه را از خانهٔ شِکیم برداشتند و آنجا را ترک کردند. ۲۷ پسران دیگر یعقوب هم به آن شهر که تمام مردانش کشته شده بودند، داخل شدند و تمام اموال مردم را غارت کردند، چون خواهرشان را بیحرمت کرده بودند.+ ۲۸ آنها گوسفندان و بزها، گاوان، الاغان و هر چه را که در آن شهر و دشت بود، برای خودشان برداشتند. ۲۹ همین طور همهٔ زنان و بچههای کوچک را با خودشان بردند و همهٔ اموال مردم و هر چه را که در خانهها بود غارت کردند.
۳۰ بعد یعقوب به شَمعون و لاوی گفت:+ «شما مرا به دردسر بزرگی انداختید* و کاری کردید که ساکنان این سرزمین یعنی کنعانیان و فِرِزّیان از من نفرت داشته باشند.* تعداد ما کم است و آنها حتماً با هم همدست میشوند تا به من حمله کنند و من و اهل خانهام را از بین ببرند.» ۳۱ آنها در جواب گفتند: «مگر ما میتوانیم بگذاریم که با خواهرمان مثل یک فاحشه رفتار شود؟»
۳۵ بعد از آن خدا به یعقوب گفت: «بلند شو و به بِیتئیل برو.+ در آنجا زندگی کن و مذبحی برای خدای حقیقی بساز؛ خدایی که وقتی از برادرت عیسو فرار میکردی + به تو ظاهر شد.»
۲ یعقوب به اهل خانهاش و تمام کسانی که با او بودند گفت: «بتهایی* را که دارید دور بیندازید.+ خودتان را پاک کنید و لباسهایتان را عوض کنید ۳ و بلند شوید تا به بِیتئیل برویم. من در آنجا مذبحی برای خدای حقیقی میسازم؛ خدایی که وقتی من در سختی بودم، به التماسهایم جواب داد و هر جا* که میرفتم با من بود.»+ ۴ پس آنها همهٔ بتهایی را که داشتند، و گوشوارههایی* را که در گوششان بود، به یعقوب دادند و یعقوب آنها را زیر درخت بزرگی که نزدیک شِکیم بود، دفن کرد.*
۵ وقتی یعقوب و پسرانش دوباره به راه افتادند، خدا مردم شهرهای آن منطقه را به ترس و وحشت انداخت. به همین دلیل، پسران یعقوب را تعقیب نکردند. ۶ سرانجام یعقوب و همهٔ همراهانش به لوز یا همان بِیتئیل که در سرزمین کنعان بود رسیدند.+ ۷ یعقوب در آنجا مذبحی ساخت و آن مکان را ایلبِیتئیل* نامید، چون وقتی او از برادرش فرار میکرد، خدای حقیقی خودش را در آنجا به او نشان داده بود.+ ۸ مدتی بعد دِبوره،+ دایهٔ رِبِکا مرد و او را زیر یک درخت بلوط نزدیک بِیتئیل دفن کردند. به این دلیل، یعقوب آن درخت را اَلونباکوت* نامید.
۹ در راهِ سفرِ یعقوب از فَدّاناَرام، خدا دوباره به او ظاهر شد و به او برکت داد ۱۰ و گفت: «اسم تو یعقوب است،+ اما از این به بعد به جای یعقوب اسرائیل نامیده میشوی.» پس خدا از آن به بعد، او را اسرائیل صدا میکرد.+ ۱۱ خدا در ادامه به او گفت: «من خدای قادر مطلق هستم.+ بارور و زیاد شو؛ تو پدر قومها و ملتهای زیادی* میشوی + و پادشاهانی از نسل تو میآیند.+ ۱۲ همین طور سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم، به تو و نسل* تو میدهم.»+ ۱۳ بعد خدا از آن مکان که با یعقوب صحبت کرده بود به آسمان رفت و او را ترک کرد.
۱۴ یعقوب در همان مکانی که خدا با او صحبت کرد، ستونی از سنگ برپا کرد و روی آن هدیۀ ریختنی و بعد روغن ریخت.+ ۱۵ یعقوب آن مکان را که خدا با او صحبت کرده بود، بعد از آن هم بِیتئیل خواند.+
۱۶ بعد آنها از بِیتئیل کوچ کردند. هنوز فاصلهٔ زیادی تا اِفراته داشتند که زمان زایمان راحیل رسید. زایمان او خیلی سخت بود. ۱۷ اما وقتی با سختی فرزندش را به دنیا میآورد، قابلهاش به او گفت: «نترس! این دفعه هم بچهات پسر است.»+ ۱۸ راحیل در آخرین لحظات زندگیاش، وقتی رو به مرگ بود، پسرش را بِناونی* نامید، ولی پدرش یعقوب اسم او را بنیامین*+ گذاشت. ۱۹ راحیل فوت کرد و او را در راه اِفراته یا همان بِیتلِحِم دفن کردند.+ ۲۰ یعقوب سر قبر او ستونی برپا کرد که این ستون تا امروز هم سر قبر راحیل است.
۲۱ اسرائیل از آنجا کوچ کرد و وقتی از برج عِدِر گذشت، در جایی چادر زد. ۲۲ وقتی اسرائیل در آن سرزمین زندگی میکرد، یک روز رِئوبین با بِلهه، زن دیگر* پدرش همخواب شد و اسرائیل از این موضوع باخبر شد.+
یعقوب ۱۲ پسر داشت. ۲۳ پسرانی که از لیه داشت اینها بودند: رِئوبین که اولین پسر یعقوب بود،+ شَمعون، لاوی، یهودا، یِساکار و زِبولون. ۲۴ پسران راحیل: یوسِف و بنیامین. ۲۵ پسران بِلهه، کنیز راحیل: دان و نَفتالی. ۲۶ پسران زِلفه، کنیز لیه: جاد و اَشیر. اینها پسران یعقوب بودند که در فَدّاناَرام به دنیا آمدند.
۲۷ سرانجام یعقوب به خانهٔ پدرش اسحاق رسید؛ یعنی به مَمری + در منطقهٔ قَریهاَربَع یا همان حِبرون که ابراهیم و اسحاق مثل بیگانگان در آنجا زندگی کرده بودند.+ ۲۸ اسحاق ۱۸۰ سال عمر کرد.+ ۲۹ او بعد از عمر طولانی و رضایتبخشی که داشت آخرین نفسش را کشید و فوت کرد. اسحاق به اجدادش پیوست* و پسرانش عیسو و یعقوب او را دفن کردند.+
۳۶ این است شجرهنامهٔ* نسل عیسو یا همان اَدوم.+
۲ عیسو همسرانی از دختران کنعانی گرفت، یعنی عاده،+ دختر ایلونِ حیتّی؛+ اُهولیبامه،+ دختر عانه و نوهٔ صِبِعونِ حِوی؛ ۳ و بَسِمات،+ دختر اسماعیل و خواهر نِبایوت.+
۴ عاده، اِلیفاز را و بَسِمات، رِعوئیل را برای عیسو به دنیا آوردند.
۵ اُهولیبامه هم یِعوش، یَعلام و قورَح را به دنیا آورد.+
اینها پسران عیسو بودند که در سرزمین کنعان به دنیا آمدند. ۶ بعد از آن عیسو زنان، پسران، دختران، همهٔ اهل خانه، همهٔ دامها و حیواناتش و ثروتی را که در سرزمین کنعان به دست آورده بود،+ برداشت و به سرزمینی رفت که با برادرش یعقوب فاصلهٔ زیادی داشت،+ ۷ چون دارایی آنها آنقدر زیاد شده بود که نمیتوانستند کنار هم زندگی کنند و سرزمینی که در آن زندگی میکردند* جای کافی برای دامهایشان نداشت. ۸ بنابراین عیسو در منطقهٔ کوهستانی سِعیر ساکن شد.+ عیسو همان اَدوم است.+
۹ این است شجرهنامهٔ نسل عیسو، پدر اَدومیان که در منطقهٔ کوهستانی سِعیر زندگی میکنند.+
۱۰ پسران عیسو عبارت بودند از: اِلیفاز از همسر او عاده و رِعوئیل از همسر دیگرش بَسِمات.+
۱۱ پسران اِلیفاز، تیمان،+ اومار، صِفو، جَعتام و قِناز + بودند. ۱۲ اِلیفاز، پسر عیسو زنی دیگر* به نام تِمناع داشت که بعدها عَمالیق را برای او به دنیا آورد.+ اینها نوههای* عاده زن عیسو بودند.
۱۳ پسران رِعوئیل، نَحَت، زِراح، شَمّه و مِزّه بودند. اینها نوههای* بَسِمات + زن عیسو بودند.
۱۴ اُهولیبامه، دختر عانه و نوهٔ صِبِعون و زن عیسو، برای او یِعوش، یَعلام و قورَح را به دنیا آورد.
۱۵ اینها شیخهایی* از نسل* عیسو هستند:+ از پسران اِلیفاز که نخستزادهٔ عیسو بود: تیمان، اومار، صِفو، قِناز،+ ۱۶ قورَح، جَعتام و عَمالیق. اینها شیخهای نسل اِلیفاز + و نوههای* عاده در سرزمین اَدوم هستند.
۱۷ این شیخها از پسران رِعوئیل، پسر دیگر عیسو هستند: نَحَت، زِراح، شَمّه و مِزّه. اینها شیخهای نسل رِعوئیل و نوههای* بَسِمات، زن عیسو در سرزمین اَدوم هستند.+
۱۸ این شیخها از پسران عیسو از زن او اُهولیبامه هستند: یِعوش، یَعلام و قورَح. اینها شیخهای نسل اُهولیبامه، دختر عانه و زن عیسو هستند.
۱۹ تمام این شیخها از نسل عیسو که همان اَدوم است + هستند.
۲۰ اینها نسل* سِعیرِ حُری هستند که در آن سرزمین ساکن بودند:+ لوطان، شوبال، صِبِعون، عانه،+ ۲۱ دیشون، اِصِر و دیشان.+ اینها شیخهای حُریان و نسل* سِعیر در سرزمین اَدوم هستند.
۲۲ پسران لوطان، حُری و هیمام بودند و تِمناع خواهر لوطان بود.+
۲۳ پسران شوبال، عَلوان، مَنَحَت، عیبال، شِفو و اونام بودند.
۲۴ پسران صِبِعون،+ اَیه و عانه بودند. این همان عانه است که وقتی الاغان پدرش صِبِعون را چوپانی میکرد، در بیابان چشمههای آب گرم پیدا کرد.
۲۵ پسر عانه دیشون و دختر عانه اُهولیبامه بود.
۲۶ پسران دیشون، حِمدان، اِشبان، یِتران و کِران بودند.+
۲۷ پسران اِصِر، بِلهان، زَعَوان و عَقان بودند.
۲۸ پسران دیشان، عوص و اَران بودند.+
۲۹ اینها شیخهای حُریها هستند: لوطان، شوبال، صِبِعون، عانه، ۳۰ دیشون، اِصِر و دیشان.+ اینها شیخهای حُریها در سرزمین سِعیر هستند.
۳۱ قبل از این که کسی به عنوان پادشاه بر اسرائیلیان* حکمرانی کند،+ این پادشاهان در سرزمین اَدوم + حکمرانی میکردند: ۳۲ بِلاع پسر بِعور در اَدوم حکمرانی کرد و اسم شهر او دینهابه بود. ۳۳ وقتی بِلاع مرد، یوباب پسر زِراح از اهالی بُصره، به جای او پادشاه شد. ۳۴ بعد از مرگ یوباب، حوشام از سرزمین تیمانیان به جای او پادشاه شد. ۳۵ بعد از مرگ حوشام، حَدَد پسر بِداد که مِدیان + را در منطقهٔ* موآب شکست داد، به جای او پادشاه شد. اسم شهر او عَویت بود. ۳۶ بعد از مرگ حَدَد، سَمله از اهالی مَسریقه به جای او پادشاه شد. ۳۷ بعد از مرگ سَمله، شائُل از اهالی رِحوبوتِ کنار رود، به جای او پادشاه شد. ۳۸ بعد از مرگ شائُل، بَعَلحانان پسر عَکبور به جای او پادشاه شد. ۳۹ وقتی بَعَلحانان پسر عَکبور مرد، حَدَر به جای او پادشاه شد. اسم شهر او فاعو بود و همسرش مِهیطَبئیل نام داشت که دختر مَطرِد و نوهٔ میذاهَب بود.
۴۰ این نام شیخهایی است که از نسل عیسو بودند (اسم آنها بر اساس اسم خاندان و محل زندگیشان آمده است): تِمناع، عَلوِه، یِتیت،+ ۴۱ اُهولیبامه، ایله، فینون، ۴۲ قِناز، تیمان، مِبصار، ۴۳ مَجدیئیل و عیرام. اینها شیخهایی هستند که از نسل عیسو، پدر اَدومیان بودند + و هر کدام از آنها اسم خودش را بر ناحیهای که زندگی میکرد، گذاشت.+
۳۷ یعقوب در سرزمین کنعان ماند و در آنجا زندگی کرد، یعنی جایی که پدرش مثل غریبهها در آن زندگی کرده بود.+
۲ این سرگذشت زندگی یعقوب است:
وقتی یوسِف + جوانی ۱۷ ساله بود، همراه برادرانش یعنی پسران بِلهه + و زِلفه + که زنان پدرش بودند، گله را چوپانی میکرد.+ روزی او پدرش را از کارهای بد برادرانش باخبر کرد. ۳ اسرائیل یوسِف را بیشتر از بقیهٔ پسرانش دوست داشت،+ چون وقتی پیر بود، یوسِف به دنیا آمده بود. او لباس بلند و زیبایی برای یوسِف تهیه کرده بود. ۴ وقتی برادرانش متوجه شدند که پدرشان او را بیشتر از آنها دوست دارد، از یوسِف متنفر شدند و نمیتوانستند با مهربانی* با او صحبت کنند.
۵ کمی بعد یوسِف خوابی دید و آن را برای برادرانش تعریف کرد.+ این موضوع باعث شد که آنها بیشتر از او متنفر شوند. ۶ او به آنها گفت: «لطفاً گوش کنید تا خوابم را برایتان تعریف کنم. ۷ ما در وسط مزرعه، دستههای گندم را میبستیم که ناگهان دستهٔ گندم من بلند شد و ایستاد و دستههای گندم شما دور دستهٔ گندم من جمع شدند و به آن تعظیم کردند.»+ ۸ برادرانش گفتند: «آیا منظورت این است که میخواهی پادشاه ما شوی و بر ما سلطنت کنی؟»+ آنها به خاطر خوابی که یوسِف دیده بود و حرفهایی که او زد، از او بیشتر متنفر شدند.
۹ بعد یوسِف خواب دیگری دید و آن را برای برادرانش تعریف کرد و گفت: «من خواب دیگری دیدم. این بار خورشید و ماه و ۱۱ ستاره به من تعظیم میکردند.»+ ۱۰ او آن خواب را غیر از برادرانش، برای پدرش هم تعریف کرد، ولی پدرش او را سرزنش کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیدهای؟ آیا فکر میکنی من و مادرت و برادرانت واقعاً میآییم و جلوی تو تعظیم* میکنیم؟» ۱۱ برادران یوسِف به او حسادت کردند،+ اما پدرش گفتههای او را به خاطر سپرد.
۱۲ یک بار برادران او به نزدیکی شِکیم رفته بودند + تا گلهٔ پدرشان را بچرانند. ۱۳ کمی بعد اسرائیل به یوسِف گفت: «همان طور که میدانی برادرانت نزدیک شِکیم مشغول چراندن گلهها هستند. بیا تا تو را پیش آنها بفرستم.» او گفت: «چشم پدر، من حاضرم بروم!» ۱۴ پدرش گفت: «لطفاً برو و ببین که آیا برادرانت و گله در سلامت هستند یا نه. بعد برگرد و به من خبر بده.» بعد پدرش او را از درّهٔ* حِبرون روانه کرد + و یوسِف به سمت شِکیم رفت. ۱۵ در آنجا مردی یوسِف را دید که سرگردان در دشت میگردد. آن مرد از او پرسید: «دنبال چه میگردی؟» ۱۶ یوسِف جواب داد: «دنبال برادرانم میگردم. آیا میدانی آنها گلهها را کجا چوپانی میکنند؟» ۱۷ آن مرد گفت: «آنها از اینجا رفتند، چون شنیدم که به هم میگفتند، ‹به دوتان برویم.›» پس یوسِف به دنبال برادرانش رفت و آنها را در دوتان پیدا کرد.
۱۸ برادرانش از دور یوسِف را دیدند، اما قبل از این که او به آنها برسد، نقشه کشیدند که او را بکشند. ۱۹ آنها به همدیگر گفتند: «نگاه کنید! خواببینندهٔ بزرگ میآید!+ ۲۰ بیایید او را بکشیم و در یکی از چاهها* بیندازیم و بگوییم یک حیوان وحشی او را خورد. بعد ببینیم خوابهایش چطور تعبیر میشود!» ۲۱ اما وقتی رِئوبین + این را شنید، سعی کرد یوسِف را از دست آنها نجات دهد و گفت: «او را نکشیم.»*+ ۲۲ رِئوبین به آنها گفت: «خون او را نریزید.+ او را در این چاه* که در بیابان است بیندازید، اما آسیبی به او نرسانید.»*+ هدف رِئوبین این بود که یوسِف را از دست آنها نجات دهد و پیش پدرش برگرداند.
۲۳ به محض این که یوسِف به برادرانش رسید، آنها لباس بلند و زیبایی را که او میپوشید،+ از تنش درآوردند ۲۴ و او را در چاهی* انداختند که خالی بود و آب نداشت.
۲۵ بعد نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. ناگهان چشمشان به کاروان اسماعیلیان افتاد + که از جِلعاد میآمد و به مصر میرفت. بار شترهایشان، کتیرا،* روغن بَلَسان* و پوستهٔ درخت صمغدار بود.+ ۲۶ یهودا به برادرانش گفت: «اگر برادرمان را بکشیم و این موضوع را مخفی کنیم،*+ چه نفعی برای ما دارد؟ ۲۷ بیایید یوسِف را به اسماعیلیان بفروشیم + و به او آسیبی نرسانیم.* به هر حال، او برادر ما و از گوشت و خون ماست.» پس آنها به برادرشان یهودا گوش کردند. ۲۸ وقتی تاجران اسماعیلی*+ از آنجا میگذشتند، برادران یوسِف او را از چاه* بیرون کشیدند و به قیمت ۲۰ تکه نقره به آنها فروختند.+ تاجران اسماعیلی یوسِف را با خودشان به مصر بردند.
۲۹ کمی بعد وقتی رِئوبین به سر چاه* برگشت و دید که یوسِف در آن نیست، از شدّت ناراحتی لباسش را چاک زد. ۳۰ او پیش برادرانش برگشت و با تعجب گفت: «برادر کوچکمان آنجا نیست! حالا من چه کار کنم؟»
۳۱ پس آنها بز نری را کشتند و لباس زیبای یوسِف را به خون آن بز آغشته کردند. ۳۲ بعد آن لباس را برای پدرشان فرستادند و گفتند: «ما این لباس را پیدا کردیم. لطفاً ببین که آیا لباس پسرت است یا نه!»+ ۳۳ یعقوب به آن لباس نگاه کرد و فریاد زد: «چرا! این لباس پسرم است! حتماً یک حیوان وحشی یوسِف را خورده! حتماً او را تکهتکه کرده!» ۳۴ بعد یعقوب لباسش را چاک زد و پَلاس* به کمر بست و روزهای زیادی برای پسرش عزاداری کرد. ۳۵ همهٔ پسران و دخترانش سعی میکردند به او تسلّی دهند، اما یعقوب نمیخواست تسلّی پیدا کند و میگفت: «من در عزای پسرم به گور* میروم!»+ پدر یوسِف به گریه و زاری برایش ادامه داد.
۳۶ تاجران اسماعیلی* یوسِف را در مصر به فوتیفار که یکی از درباریان فرعون + و رئیس محافظان دربار + بود، فروختند.
۳۸ در آن دوران، یهودا برادرانش را ترک کرد و نزدیک محل زندگی مردی عَدُلّامی به نام حیره چادر زد. ۲ یهودا در آنجا دختر مردی کنعانی + به نام شوعه را دید و او را به همسری گرفت و با او همخواب شد. ۳ آن زن باردار شد و پسری به دنیا آورد و یهودا اسم او را عِیر گذاشت.+ ۴ آن زن دوباره باردار شد و پسری به دنیا آورد و اسم او را اونان گذاشت. ۵ او بار دیگر پسری به دنیا آورد و اسم او را شیله گذاشت. وقتی شیله به دنیا آمد، یهودا در اَکزیب بود.+
۶ بعدها یهودا برای نخستزادهاش عِیر زنی گرفت که اسمش تامار بود.+ ۷ اما عِیر، نخستزادهٔ یهودا در نظر یَهُوَه شریر بود. به این دلیل، یَهُوَه جانش را گرفت. ۸ پس یهودا به اونان گفت: «با همسر برادرت ازدواج کن و با او همخواب شو تا برادرت از طریق تو فرزندی* داشته باشد و به این شکل وظیفۀ برادرشوهری را انجام بده.»+ ۹ اونان میدانست که فرزند تامار نسل او به حساب نمیآید.+ برای همین، وقتی با زن برادرش همخواب میشد، منیاش را روی زمین میریخت تا برادرش از طریق او نسلی نداشته باشد.+ ۱۰ این عمل او در نظر یَهُوَه شریرانه بود، به همین دلیل جان او را هم گرفت.+ ۱۱ یهودا به عروسش تامار گفت: «در خانهٔ پدرت بیوه بمان تا پسرم شیله بزرگ شود،» چون با خودش فکر میکرد: ‹مبادا شیله هم مثل برادرانش بمیرد.›+ بنابراین تامار به خانهٔ پدرش رفت و آنجا ماند.
۱۲ مدتی گذشت و همسر یهودا که دختر شوعه بود مرد.+ بعد از این که روزهای عزاداری تمام شد، یهودا با دوستش حیرهٔ عَدُلّامی + به تِمنه پیش پشمچینانش رفت.+ ۱۳ به تامار خبر دادند: «پدرشوهرت برای پشمچینی گوسفندانش به تِمنه میرود.» ۱۴ تامار با شنیدن این خبر لباس بیوگیاش را درآورد و به صورتش روبند زد و خودش را با شالی پوشاند. بعد کنار دروازهٔ عِنایِم که در راه تِمنه است نشست؛ چون با این که شیله بزرگ شده بود، یهودا هنوز تامار را به شیله نداده بود.+
۱۵ وقتی یهودا او را دید، فکر کرد که او فاحشه است، چون تامار صورتش را پوشانده بود. ۱۶ بنابراین یهودا به کنار جاده پیش او رفت و گفت: «لطفاً بگذار با تو همخواب شوم،» چون نمیدانست او عروسش است.+ تامار گفت: «چه چیز به من میدهی تا با تو همخواب شوم؟» ۱۷ او در جواب گفت: «یک بزغاله از گلهام برایت میفرستم.» اما تامار گفت: «آیا تا وقتی که آن را بفرستی چیزی پیشم گرو میگذاری؟» ۱۸ او گفت: «چه چیزی پیشت گرو بگذارم؟» تامار جواب داد: «انگشتر مُهردار*+ و بندش و عصایی که در دستت است.» یهودا آنها را به او داد و با او همخواب شد و تامار از او باردار شد. ۱۹ بعد تامار بلند شد و رفت و شالش را درآورد و لباس بیوگیاش را پوشید.
۲۰ یهودا بزغاله را به دست دوست عَدُلّامیاش فرستاد + تا چیزهایی را که گرو گذاشته بود از آن زن پس بگیرد، اما حیره او را پیدا نکرد. ۲۱ حیره از مردان آن حوالی پرسید: «آن فاحشهٔ بتکده* که در عِنایِم کنار جاده بود کجاست؟» آنها گفتند: «ما هیچ وقت در این محلّه فاحشهٔ بتکده نداشتیم.» ۲۲ بالاخره او پیش یهودا برگشت و گفت: «من آن زن را پیدا نکردم، به علاوه مردان آنجا گفتند، ‹ما هیچ وقت در این محلّه فاحشهٔ بتکده نداشتهایم.›» ۲۳ یهودا گفت: «بگذار آن زن وسایلم را برای خودش نگه دارد تا در دید مردم بیآبرو نشویم. به هر حال من آن بزغاله را فرستادم، اما تو او را پیدا نکردی.»
۲۴ حدود سه ماه بعد به یهودا خبر رسید: «عروست تامار فاحشگی کرده و حامله شده است.» یهودا گفت: «او را بیرون بیاورید، بکشید و بعد بسوزانید.»+ ۲۵ وقتی تامار را میآوردند، او برای پدرشوهرش پیغام فرستاد و گفت: «من از مردی که صاحب این وسایل است باردارم. لطفاً ببین این انگشتر مُهردار و بندش و این عصا مال کیست.»+ ۲۶ یهودا به آن وسایل نگاه کرد و گفت: «او از من درستکارتر است، چون من او را برای پسرم شیله به همسری نگرفتم.»+ یهودا بعد از آن دیگر با تامار همبستر نشد.
۲۷ کمی بعد، وقت زایمان تامار رسید و معلوم شد که دوقلو در رَحِمش دارد. ۲۸ موقع زایمان او، یکی از بچهها دستش را بیرون آورد و قابله بلافاصله نخی قرمز برداشت و به دست او بست و گفت: «این یکی اول بیرون آمد.» ۲۹ اما به محض این که او دستش را عقب کشید، برادرش بیرون آمد. بعد قابله با تعجب گفت: «با آمدنت چه شکافی باز کردی!» پس اسم او را فِرِص*+ گذاشتند. ۳۰ بعد از آن، برادرش که دور دستش نخی قرمز بسته شده بود، بیرون آمد و اسم او را زِراح*+ گذاشتند.
۳۹ تاجران اسماعیلی + یوسِف را به مصر برده بودند + و مردی مصری به نام فوتیفار + که یکی از درباریان فرعون و رئیس محافظان دربار بود، یوسِف را از آنها خریده بود. ۲ یَهُوَه با یوسِف بود،+ در نتیجه او در همهٔ کارهایش موفق میشد و نظارت بر خانهٔ ارباب مصریاش به عهدهٔ او گذاشته شد. ۳ اربابش فوتیفار متوجه شد که یَهُوَه با یوسِف است و یَهُوَه او را در هر کاری موفق میکند.
۴ یوسِف مورد لطف فوتیفار قرار گرفت و خادم شخصی او شد. بنابراین فوتیفار او را ناظر خانه و مسئول تمام داراییهایش کرد. ۵ از زمانی که او یوسِف را ناظر خانه و مسئول تمام داراییهایش کرد، یَهُوَه به خاطر یوسِف به خانهٔ آن مرد مصری برکت داد و برکت یَهُوَه بر تمام داراییهای او بود، چه در دشت و چه در خانهاش.+ ۶ سرانجام فوتیفار هر چه داشت تحت نظارت یوسِف قرار داد و به جز خوراکش به چیز دیگری فکر نمیکرد. در این بین، یوسِف جوانی خوشهیکل و خوشقیافه شده بود.
۷ بعد از این اتفاقات، چشم همسر اربابش به دنبال او بود* و به او گفت: «با من همخواب شو.» ۸ اما یوسِف پیشنهاد همسر اربابش را رد کرد و به او گفت: «اربابم آنقدر به من اطمینان دارد که هر چه دارد به من سپرده و از کارهایی که در خانه انجام میدهم، خبری ندارد. ۹ در این خانه هیچ کس مقامی بالاتر از من ندارد و اربابم هیچ چیز را از من دریغ نکرده، به جز تو، چون همسرش هستی. من چطور میتوانم این کار زشت را انجام بدهم و به خدا گناه کنم؟»+
۱۰ همسر اربابش هر روز سعی میکرد یوسِف را راضی کند که با او همخواب شود، اما یوسِف هیچ وقت حاضر نشد این کار را بکند و تا جای ممکن از او فاصله میگرفت. ۱۱ یک روز وقتی یوسِف داخل خانه رفت تا کارهایش را انجام دهد، هیچ کدام از خدمتکاران در خانه نبودند. ۱۲ همسر اربابش به لباس یوسِف چنگ انداخت و گفت: «با من همخواب شو!» اما یوسِف فرار کرد و بیرون رفت، ولی لباسش در دست آن زن ماند. ۱۳ به محض این که زن فوتیفار دید لباس یوسِف در دستش مانده و یوسِف از خانه فرار کرده، ۱۴ جیغ کشید و خدمتکاران خانه را صدا زد و گفت: «ببینید این مرد عبرانی که شوهرم او را پیش ما آورده، میخواهد ما را مسخرهٔ دیگران کند. او پیشم آمد تا به من تجاوز کند، اما من با صدای بلند جیغ کشیدم. ۱۵ به محض این که او دید با صدای بلند جیغ کشیدم، لباسش را کنارم جا گذاشت و از خانه فرار کرد.» ۱۶ او لباس یوسِف را کنار خودش گذاشت و صبر کرد تا ارباب یوسِف به خانه برگردد.
۱۷ بعد همان ماجرا را این طور برای او تعریف کرد و گفت: «آن غلامِ عبرانی که تو برایمان آوردی پیشم آمد تا به من تجاوز کند و مرا مسخرهٔ دیگران کند. ۱۸ اما به محض این که با صدای بلند جیغ کشیدم، لباسش را کنارم جا گذاشت و از خانه فرار کرد.» ۱۹ وقتی ارباب یوسِف گفتههای همسرش را شنید که میگوید: «غلام تو با من این طور رفتار کرد،» خشمش شعلهور شد. ۲۰ بنابراین ارباب یوسِف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در آن حبس بودند انداخت و یوسِف در آن زندان ماند.+
۲۱ اما یَهُوَه در آنجا هم مثل گذشته با یوسِف بود و محبت پایدارش* را به او نشان میداد. بنابراین، او را مورد لطف رئیس زندان قرار داد.+ ۲۲ رئیس زندان نظارت بر همهٔ زندانیان را به یوسِف واگذار کرد و تمام کارهای زندانیان به سرپرستی یوسِف انجام میشد.+ ۲۳ رئیس زندان در مورد کارهایی که تحت نظارت یوسِف بود، به هیچ وجه نگران نبود، چون یَهُوَه با یوسِف بود و یَهُوَه او را در تمام کارهایش موفق میکرد.+
۴۰ بعد از این اتفاقات، رئیس ساقیها + و رئیس نانواهای پادشاه مصر، در حق سَرورشان پادشاه مصر خطا کردند. ۲ بنابراین فرعون از آن دو خادمش، یعنی رئیس ساقیها و رئیس نانواها خشمگین شد + ۳ و آنها را به زندانی انداخت که تحت نظارت رئیس محافظان دربار بود،+ یعنی همان جایی که یوسِف زندانی بود.+ ۴ رئیس محافظان دربار به یوسِف مسئولیت داد که با آنها باشد و از آنها مراقبت کند.+ آنها برای مدتی در زندان ماندند.
۵ یک شب ساقی و نانوای پادشاه مصر که در زندان حبس بودند، هر کدام خوابی دیدند که تعبیرشان متفاوت بود. ۶ صبح روز بعد وقتی یوسِف پیش آنها رفت، دید که ناراحت و ناامید هستند. ۷ او از آن خادمان فرعون که با او در زندان اربابش حبس بودند پرسید: «چرا امروز قیافهتان اینقدر ناراحت است؟» ۸ آنها در جواب گفتند: «دیشب هر کدام از ما یک خواب دیدیم، ولی کسی نیست که خوابمان را برایمان تعبیر کند.» یوسِف گفت: «مگر خدا نیست که خوابها را تعبیر میکند؟+ پس لطفاً خوابهایتان را برایم تعریف کنید!»
۹ رئیس ساقیها خوابش را برای یوسِف تعریف کرد و گفت: «خواب دیدم که یک درخت انگور جلویم است. ۱۰ آن درخت سه شاخه داشت و موقع جوانه زدن، شکوفه داد و خوشههایش انگورهای رسیده به بار آورد. ۱۱ جام فرعون در دستم بود و من انگورها را چیدم و در جام فشردم. بعد آن جام را به دست فرعون دادم.» ۱۲ یوسِف به او گفت: «تعبیر خوابت این است: سه شاخه به معنی سه روز است. ۱۳ سه روز دیگر فرعون تو را از زندان آزاد میکند و به مقامت برمیگرداند + و تو مثل گذشته که ساقی فرعون بودی، جامش را به دستش میدهی.+ ۱۴ اما وقتی همه چیز دوباره برایت روبراه شد، مرا به یاد بیاور. لطفاً به من محبت و خوبی کن* و دربارهٔ من به فرعون بگو و از او خواهش کن که مرا از این زندان آزاد کند؛ ۱۵ چون مرا از سرزمین عبرانیان دزدیدهاند + و در اینجا کاری نکردهام که به خاطر آن مرا به زندان* بیندازند.»+
۱۶ وقتی رئیس نانواها دید که تعبیر یوسِف از خواب ساقی خوب بود، به او گفت: «من هم خواب دیدم که سه سبد پر از نان سفید روی سرم است. ۱۷ سبد بالایی پر از چند نوع نان پختهشده برای فرعون بود و پرندگان از آن نانها میخوردند.» ۱۸ یوسِف گفت: «تعبیر خوابت این است: سه سبد به معنی سه روز است. ۱۹ سه روز دیگر فرعون سرت را از بدنت جدا میکند و تو را دار میزند* و پرندگان گوشت تنت را میخورند.»+
۲۰ سه روز بعد، جشن تولّد فرعون بود.+ او به همین مناسبت، ضیافتی برای همهٔ خادمانش ترتیب داد. بعد در حضور خادمانش دستور داد که رئیس ساقیها و رئیس نانواها را پیش او بیاورند. ۲۱ او رئیس ساقیها را به مقامش برگرداند و آن ساقی مثل گذشته جام فرعون را به دستش میداد، ۲۲ ولی رئیس نانواها را دار زد؛* درست همان طور که یوسِف خوابهای آنها را تعبیر کرده بود.+ ۲۳ اما رئیس ساقیها یوسِف را به یاد نیاورد و او را کاملاً فراموش کرد.+
۴۱ دو سال بعد از آن ماجرا، فرعون خواب دید + که کنار رود نیل ایستاده است. ۲ ناگهان هفت گاو زیبا و چاق از رودخانه بیرون آمدند. آنها در علفزار کنار رود نیل میچریدند.+ ۳ بعد از آنها هفت گاو زشت و لاغر از رود نیل بیرون آمدند و لب رودخانه کنار گاوهای چاق ایستادند. ۴ آن هفت گاو زشت و لاغر، هفت گاو زیبا و چاق را خوردند. همان موقع فرعون از خواب پرید.
۵ او دوباره خوابش برد و خوابی دیگر دید. این بار هفت خوشهٔ غلّهٔ مرغوب و پربار روی یک ساقه رشد کردند.+ ۶ بعد از آن، هفت خوشهٔ دیگر ظاهر شدند که باریک بودند و باد شرقی آنها را خشک کرده بود. ۷ بعد، آن هفت خوشهٔ باریک، هفت خوشهٔ مرغوب و پربار را بلعیدند. همان موقع فرعون از خواب پرید و فهمید که خواب دیده است.
۸ صبح روز بعد، فرعون که نگران و مضطرب شده بود،* همهٔ کاهنانِ جادوگر و مردان حکیم مصر را احضار کرد و خوابهایش را برای آنها تعریف کرد، اما کسی نبود که بتواند آن خوابها را برایش تعبیر کند.
۹ بعد رئیس ساقیها به فرعون گفت: «امروز باید به خطاهایم اعتراف کنم. ۱۰ یک بار که فرعون از خادمانش، یعنی من و رئیس نانواها خشمگین شده بود، ما را به زندانی که تحت نظارت رئیس محافظان دربار بود انداخت.+ ۱۱ بعد، هر دوی ما همزمان در یک شب خوابی دیدیم و تعبیر خوابهایمان با هم فرق داشت.+ ۱۲ در زندان، مرد جوانی با ما بود که عبرانی و خدمتکار رئیس محافظان دربار بود.+ وقتی ما خوابهایمان را برایش تعریف کردیم،+ او هر دو را برایمان تعبیر کرد. ۱۳ خوابهای ما دقیقاً همان طور که او گفته بود تعبیر شد؛ من به مقامم برگشتم و رئیس نانواها را دار زدند.»*+
۱۴ بنابراین فرعون دستور داد تا یوسِف را فوراً از زندان* بیرون بیاورند.+ یوسِف موهای سر و صورتش را تراشید و لباسهایش را عوض کرد و به حضور فرعون رفت. ۱۵ فرعون به یوسِف گفت: «من دیشب یک خواب دیدم و کسی نمیتواند آن را برایم تعبیر کند. شنیدهام که تو میتوانی خوابها را تعبیر کنی.»+ ۱۶ یوسِف به فرعون گفت: «من هیچکارهام! خداست که به تو لطف میکند و معنی خوابت را به تو میگوید.»+
۱۷ فرعون به یوسِف گفت: «من خواب دیدم که کنار رود نیل ایستادهام. ۱۸ ناگهان هفت گاو زیبا و چاق از رودخانه بیرون آمدند و در علفزار کنار رود نیل مشغول چریدن شدند.+ ۱۹ بعد از آنها هفت گاو ضعیف و لاغر و خیلی زشت از رودخانه بیرون آمدند. من هیچ وقت در تمام مصر گاوهایی به آن زشتی ندیده بودم. ۲۰ آن هفت گاو استخوانی و زشت، هفت گاو چاق را که اول بیرون آمده بودند خوردند. ۲۱ اما حتی بعد از این که آنها را خوردند، اصلاً معلوم نبود که این کار را کردهاند، چون ظاهرشان مثل قبل استخوانی و زشت بود. آن وقت از خواب بیدار شدم.
۲۲ «بعد دوباره خواب دیدم که هفت خوشهٔ غلّهٔ مرغوب و پربار روی یک ساقه رشد کردند.+ ۲۳ بعد از آن، هفت خوشهٔ دیگر ظاهر شدند که باریک بودند و باد شرقی آنها را خشک کرده بود. ۲۴ بعد، آن هفت خوشهٔ باریک، هفت خوشهٔ مرغوب را بلعیدند. من خوابم را برای کاهنانِ جادوگر تعریف کردم،+ اما کسی نبود که بتواند آن را برایم تعبیر کند.»+
۲۵ یوسِف به فرعون گفت: «خوابهای فرعون هر دو یک تعبیر دارند. خدای حقیقی به فرعون گفته است که قصد انجام چه کاری را دارد.+ ۲۶ آن هفت گاو سالم به معنی هفت سال است و آن هفت خوشهٔ غلّهٔ خوب هم به معنی هفت سال است. آن خوابها هر دو یک تعبیر دارند. ۲۷ آن هفت گاو استخوانی و زشت که بعد از هفت گاو سالم بیرون آمدند به معنی هفت سال است. به همین شکل، آن هفت خوشهٔ بدون دانه هم که باد شرقی آنها را خشک کرده بود، به معنی هفت سال قحطی است. ۲۸ همان طور که به فرعون گفتم، خدای حقیقی به فرعون نشان داده است که قصد انجام چه کاری را دارد.
۲۹ «در تمام سرزمین مصر هفت سال وفور نعمت خواهد بود. ۳۰ اما بعد از آن، هفت سال قحطی میآید و آن همه وفور نعمتی که در سرزمین مصر بود فراموش میشود و قحطی، این سرزمین را نابود میکند.+ ۳۱ دیگر کسی آن همه وفور نعمت را که در این سرزمین بود به یاد نمیآورد، چون قحطیای که بعد از آن میآید خیلی شدید خواهد بود. ۳۲ فرعون این خواب را دو بار دیده، چون خدای حقیقی این اتفاق را مقرّر کرده و بهزودی آن را انجام میدهد.
۳۳ «پس پیشنهاد میکنم که فرعون یک مرد حکیم و دانا را پیدا کند و کار نظارت بر همهٔ امور سرزمین مصر را به او بسپارد. ۳۴ بهتر است فرعون دست به کار شود و ناظرانی در این سرزمین تعیین کند. او همین طور در طول هفت سال فراوانی،+ یک پنجم از محصول سرزمین مصر را جمع کند. ۳۵ آن ناظران باید غلّات را در طول سالهای فراوانی که در پیش است، جمع کنند، آنها را در شهرها در انبارهای فرعون ذخیره کنند و از آنها محافظت کنند.+ ۳۶ به این شکل، آذوقهٔ مردم مصر طی هفت سال قحطی آن سرزمین تأمین میشود و مردم و دامهایشان به خاطر آن قحطی از بین نمیروند.»+
۳۷ این پیشنهاد به نظر فرعون و تمام خدمتکارانش خوب بود. ۳۸ بنابراین فرعون به خدمتکارانش گفت: «چه کسی بهتر از یوسِف میتواند از عهدهٔ این کار برآید؟ روح خدا با این مرد است!» ۳۹ بعد به یوسِف گفت: «هیچ کس داناتر و حکیمتر از تو نیست، چون خدا باعث شده که تو همهٔ اینها را بدانی. ۴۰ از این به بعد، تو شخصاً ناظر امور خانهٔ من میشوی و تمام قوم من باید بدون چونوچرا از تو اطاعت کنند.+ من فقط در تاج و تخت از تو بالاترم.» ۴۱ فرعون در ادامه گفت: «حالا من نظارت بر همهٔ امور سرزمین مصر را به تو میسپارم.»+ ۴۲ بعد انگشتر مُهردارش را درآورد و به دست یوسِف کرد، همین طور لباسی از کتان نفیس بر او پوشاند و گردنبندی از طلا به گردنش انداخت. ۴۳ به علاوه فرمان داد تا او را بر دومین ارابهٔ سلطنتی سوار کنند. مردم پیشاپیش او فریاد میزدند، «تعظیم کنید!»* به این ترتیب، فرعون نظارت بر همهٔ امور سرزمین مصر را به او سپرد.
۴۴ فرعون به یوسِف گفت: «با این که من فرعون هستم، ولی بدون اجازهٔ تو هیچ کس در تمام سرزمین مصر نمیتواند کاری بکند.»*+ ۴۵ بعد از آن، فرعون یوسِف را صَفِناتفَعْنیَح* نامید و اَسِنات دختر فوتیفارَع،+ کاهن شهر اون* را به ازدواج او درآورد. بعد یوسِف کار نظارت بر* سرزمین مصر را شروع کرد.+ ۴۶ یوسِف ۳۰ ساله بود + که خدمت در دربار فرعون، پادشاه مصر را شروع کرد.*
او از حضور فرعون رفت و در تمام سرزمین مصر سفر کرد. ۴۷ در طول هفت سال فراوانی، آن سرزمین محصول فراوان* تولید کرد. ۴۸ یوسِف طی آن هفت سال در سرزمین مصر تمام آذوقهها را جمعآوری و در شهرها انبار میکرد. او در هر شهر محصول زمینهای اطراف آن را انبار میکرد. ۴۹ یوسِف آنقدر غلّه انبار کرد که مقدارش مثل شنهای ساحل شد. مقدار غلّات آنقدر زیاد شد که دیگر نمیتوانستند آنها را اندازهگیری کنند، به همین دلیل از آن کار دست کشیدند.
۵۰ قبل از این که سالهای قحطی برسد، یوسِف از همسرش اَسِنات دختر فوتیفارَع، کاهن شهر اون* صاحب دو پسر شد.+ ۵۱ یوسِف اسم اولین پسرش را مَنَسّی*+ گذاشت، چون گفت، «خدا باعث شد که من تمام خاطرات تلخ جوانی و دلتنگی برای خانهٔ پدرم را فراموش کنم.» ۵۲ او اسم پسر دومش را اِفرایِم*+ گذاشت، چون گفت، «خدا در سرزمینی که در آن سختی کشیدم به من فرزند داده و مرا موفق کرده است.»+
۵۳ سرانجام هفت سال فراوانی در سرزمین مصر تمام شد،+ ۵۴ و دقیقاً همان طور که یوسِف گفته بود، هفت سال قحطی شروع شد.+ قحطی در تمام سرزمینهای اطراف مصر پخش شد، اما در همه جای سرزمین مصر آذوقهٔ زیادی* وجود داشت.+ ۵۵ بهتدریج تمام سرزمین مصر هم دچار قحطی شد و مردم با داد و فریاد از فرعون آذوقه* میخواستند.+ پس فرعون به همهٔ مصریان گفت: «پیش یوسِف بروید و هر چه او میگوید انجام دهید.»+ ۵۶ دیگر جایی در زمین نبود که قحطی نباشد.+ یوسِف انبارهای غلّه را باز کرد تا به مصریان غلّه بفروشد،+ چون قحطی در همه جای مصر شدید بود.* ۵۷ مردم از سرتاسر زمین به مصر میآمدند تا از یوسِف غلّه بخرند، چون قحطی در سرتاسر زمین خیلی شدید بود.*+
۴۲ وقتی یعقوب فهمید که در مصر غلّه وجود دارد،+ به پسرانش گفت: «چرا دست روی دست گذاشتهاید و به همدیگر نگاه میکنید؟ ۲ شنیدهام در مصر غلّه هست. به آنجا بروید و مقداری غلّه برایمان بخرید تا زنده بمانیم و از گرسنگی نمیریم.»+ ۳ بنابراین ده نفر از برادران یوسِف + برای خرید غلّه به مصر رفتند. ۴ اما یعقوب، بنیامین برادر تنی یوسِف را با آنها نفرستاد،+ چون گفت: «شاید اتفاقی برای او بیفتد و بمیرد.»+
۵ به این ترتیب پسران اسرائیل همراه عدهای دیگر برای خرید آذوقه به مصر رفتند، چون قحطی به سرزمین کنعان هم رسیده بود.+ ۶ در سرزمین مصر یوسِف بر سر قدرت بود + و اختیار داشت به مردم سرتاسر زمین غلّه بفروشد.+ برای همین، برادران یوسِف پیش او رفتند و در مقابلش به خاک افتادند.*+ ۷ وقتی یوسِف برادرانش را دید، فوراً آنها را شناخت، اما هویتش را پنهان کرد.+ او با لحنی تند از آنها پرسید: «از کجا آمدهاید؟» آنها جواب دادند: «از سرزمین کنعان آمدهایم تا آذوقه بخریم.»+
۸ پس یوسِف برادرانش را شناخت، اما آنها او را نشناختند. ۹ یوسِف بلافاصله خوابهایی را که دربارهٔ آنها دیده بود به یاد آورد + و به آنها گفت: «شما جاسوسید و اینجا آمدهاید تا جاهای بیدفاع* این سرزمین را شناسایی کنید!» ۱۰ آنها گفتند: «نه سَرور ما! خادمانت برای خرید آذوقه به اینجا آمدهاند. ۱۱ همهٔ ما برادریم و آدمهای صادقی* هستیم. ما خادمانت جاسوسی نمیکنیم.» ۱۲ اما او گفت: «چرا! شما جاسوسید و به اینجا آمدهاید تا جاهای بیدفاع این سرزمین را شناسایی کنید!» ۱۳ آنها گفتند: «ما خادمانت ۱۲ برادریم + و پدرمان + در سرزمین کنعان است. کوچکترین برادر ما پیش پدرمان است + و یکی از برادرانمان هم دیگر با ما نیست.»+
۱۴ اما یوسِف به آنها گفت: «همین که گفتم! شما جاسوسید! ۱۵ حالا شما را این طور امتحان میکنم: به جان فرعون قسم که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید،+ اجازه ندارید از اینجا بروید. ۱۶ یکی را از بین خودتان بفرستید تا برادرتان را بیاورد. بقیهٔ شما را اینجا در حبس نگه میدارم. به این شکل معلوم میشود که راست گفتهاید یا نه. اگر دروغ گفته باشید، به جان فرعون قسم میخورم که شما برای جاسوسی آمدهاید.» ۱۷ پس او همهٔ آنها را سه روز در حبس نگه داشت.
۱۸ روز سوم، یوسِف به آنها گفت: «من آدم خداترسی هستم.* پس کاری را که میگویم انجام دهید تا زنده بمانید. ۱۹ اگر واقعاً آدمهای صادقی هستید، یکی از شما در این زندان بماند و بقیهٔ شما با غلّههایی که خریدهاید پیش خانوادههایتان برگردید تا گرسنگی نکشند.+ ۲۰ بعد کوچکترین برادرتان را پیش من بیاورید تا معلوم شود که حرفهایتان قابل اعتماد است یا نه! اگر این کار را بکنید زنده میمانید.» پس آنها با این پیشنهاد موافقت کردند.
۲۱ آنها به همدیگر گفتند: «مطمئناً این مجازات به خاطر کاری است که با برادرمان کردیم؛+ چون وقتی التماس کرد که به او رحم کنیم،* با وجود این که دیدیم عذاب میکشد، به او گوش ندادیم. برای همین این بلا به سر ما آمده است.» ۲۲ بعد رِئوبین به آنها گفت: «مگر من به شما نگفتم که به آن پسر آسیبی نرسانید؟* ولی به حرفم گوش ندادید!+ حالا خونش به گردن ماست و ما باید تاوانش را بدهیم.»+ ۲۳ اما آنها نمیدانستند که یوسِف حرفهایشان را میفهمد، چون او از طریق یک مترجم با آنها صحبت میکرد. ۲۴ یوسِف از پیش آنها رفت و شروع به گریه کرد.+ وقتی دوباره پیششان برگشت، با آنها صحبت کرد و بعد شَمعون را از بینشان جدا کرد + و جلوی چشم آنها او را در حبس گذاشت.+ ۲۵ بعد یوسِف به خدمتکارانش دستور داد که کیسههای برادرانش را از غلّه پر کنند و پول هر کدام را برگردانند و در کیسههایشان بگذارند و توشهٔ سفر به آنها بدهند. خدمتکارانش هم به دستور او عمل کردند.
۲۶ پس آنها کیسههای غلّه را بار الاغهایشان کردند و راه افتادند. ۲۷ وقتی یکی از آنها در کاروانسرا کیسهاش را باز کرد تا به الاغش خوراک بدهد، دید که پولش در کیسه است. ۲۸ او به برادرانش گفت: «پول مرا به من پس دادهاند! اینجا در کیسهام است!» ناگهان دلشان ریخت و با ترس و لرز به همدیگر گفتند: «وای، این چه بلایی است که خدا به سر ما آورده؟»
۲۹ وقتی به سرزمین کنعان پیش پدرشان یعقوب رسیدند، هر چه برایشان اتفاق افتاده بود، برای او تعریف کردند و گفتند: ۳۰ «سَرورِ مصر با لحن تند با ما حرف زد + و ما را به جاسوسی سرزمینش متهم کرد، ۳۱ ولی به او گفتیم، ‹ما آدمهای صادقی* هستیم و جاسوس نیستیم.+ ۳۲ ما ۱۲ برادریم + و همه از یک پدر هستیم. یکی از برادرانمان دیگر با ما نیست + و کوچکترین برادر ما هم پیش پدرمان در سرزمین کنعان است.›+ ۳۳ اما سَرورِ مصر گفت، ‹اگر واقعاً آدمهای صادقی* هستید، این کار را بکنید: یکی از شما پیش من بماند + و بقیه مقداری آذوقه بردارید و برای خانوادههایتان ببرید تا گرسنگی نکشند.+ ۳۴ بعد کوچکترین برادرتان را پیش من بیاورید تا به من ثابت شود که آدمهای صادقی* هستید و جاسوسی نمیکنید. آن وقت، من برادرتان را به شما برمیگردانم و میتوانید در این سرزمین هر چه لازم دارید بخرید.›»
۳۵ وقتی آنها کیسههایشان را خالی میکردند، هر کس پولش را در کیسهٔ خودش پیدا کرد. آنها و پدرشان با دیدن آن پولها ترسیدند. ۳۶ پدرشان یعقوب به آنها گفت: «شما مرا عزادار کردهاید!+ یوسِف دیگر بین ما نیست،+ شَمعون هم دیگر با ما نیست.+ حالا میخواهید بنیامین را هم از اینجا ببرید؟ چرا همهٔ این بلاها بر سر من آمده؟» ۳۷ رِئوبین به پدرش گفت: «اگر او را پیش تو برنگردانم، میتوانی جان دو پسرم را بگیری.+ او را به دست من بسپار، قول میدهم او را پیش تو برگردانم.»+ ۳۸ اما پدرش گفت: «پسرم را با شما به مصر نمیفرستم، چون برادرش مرده و او تنها بچهای است که از مادرش باقی مانده است.+ اگر در سفر اتفاقی برای او بیفتد و بمیرد، پدر پیرتان را عزادار به گور*+ میفرستید.»+
۴۳ قحطی در سرزمین کنعان شدید شد.+ ۲ به همین دلیل، اسرائیل از پسرانش خواست تا دوباره به مصر بروند و مقداری آذوقه بخرند،+ چون غلّهای که از مصر خریده بودند تمام شده بود. ۳ یهودا به او گفت: «سَرورِ مصر با تأکید به ما هشدار داد و گفت، ‹تا برادر کوچکتان با شما نباشد، اجازه ندارید به حضور من بیایید.›+ ۴ پس اگر بنیامین را با ما بفرستی، به مصر میرویم و برایت آذوقه میخریم. ۵ اما اگر او را نفرستی، به آنجا نمیرویم، چون سَرورِ مصر به ما گفت، ‹تا برادر کوچکتان با شما نباشد، اجازه ندارید به حضور من بیایید.›»+ ۶ اسرائیل + به آنها گفت: «چرا به آن مرد گفتید که یک برادر دیگر دارید و مرا این طور گرفتار کردید؟» ۷ آنها جواب دادند: «آن مرد با دقت دربارهٔ ما و خویشاوندانمان پرسید: ‹پدرتان هنوز زنده است؟ برادر دیگری هم دارید؟› ما هم حقیقت را به او گفتیم.+ از کجا میدانستیم که میگوید، ‹برادرتان را به اینجا بیاورید؟›»+
۸ بعد یهودا با اصرار از پدرش اسرائیل تقاضا کرد: «پسر را با من بفرست + و بگذار راه بیفتیم تا ما و تو و بچههایمان + زنده بمانیم و از گرسنگی نمیریم.+ ۹ من تضمین میکنم که او را سالم پیش تو برگردانم.+ اگر اتفاقی برایش بیفتد، من جوابگو هستم. اگر او را پیش تو برنگردانم، در حق تو گناه کردهام و این گناه همیشه به گردن من باشد. ۱۰ اگر اینقدر صبر* نمیکردیم، تا الآن دو بار به آنجا رفته و برگشته بودیم.»
۱۱ پدرشان اسرائیل به آنها گفت: «حالا که چارهای جز این نیست، پس این کار را بکنید: بهترین محصولات زمین را بردارید و در کیسههایتان بگذارید؛ یعنی مقداری روغن بَلَسان،+ کمی عسل، کتیرا،* پوستهٔ درخت صمغدار،+ پسته و بادام. آنها را برای آن مرد هدیه ببرید.+ ۱۲ این دفعه دو برابر پولی که دفعهٔ پیش بردید، با خودتان ببرید. همین طور پولی را که در کیسههایتان* برگردانده شده بود، با خودتان ببرید.+ شاید اشتباه شده باشد. ۱۳ برادرتان بنیامین را با خودتان ببرید و پیش آن مرد برگردید. ۱۴ امیدوارم که خدای قادر مطلق شما را مورد لطف آن مرد قرار دهد تا او بنیامین و برادر دیگرتان را به شما برگرداند. اما اگر داغدار شدم که داغدار شدم!»+
۱۵ پس آنها بنیامین را با هدیه و دو برابر پولی که دفعهٔ پیش با خودشان برده بودند، برداشتند و به طرف مصر راه افتادند و دوباره پیش یوسِف رفتند.+ ۱۶ وقتی یوسِف بنیامین را همراه آنها دید، بلافاصله به ناظر خانهاش گفت: «این مردان را به خانهام ببر، چون امروز ظهر با من ناهار میخورند. چند حیوان سر ببر و با آنها برایمان غذا درست کن.» ۱۷ آن ناظر فوراً کاری را که یوسِف گفت انجام داد + و آنها را به خانهٔ او برد. ۱۸ اما وقتی برادران یوسِف را به خانهٔ او میبردند، برادرانش ترسیدند و به هم گفتند: «شاید به خاطر پولی که دفعهٔ پیش در کیسههایمان گذاشته شده بود، ما را به آنجا میبرند. حتماً به ما حمله میکنند و الاغهایمان را میگیرند و ما را بردهٔ خودشان میکنند!»+
۱۹ بنابراین به ناظر خانهٔ یوسِف نزدیک شدند و جلوی ورودی خانه با او صحبت کردند ۲۰ و گفتند: «ببخشید ای سَرور ما! دفعهٔ پیش برای خرید آذوقه به اینجا آمده بودیم،+ ۲۱ ولی در راهِ برگشت، وقتی به کاروانسرا رسیدیم و کیسههایمان را باز کردیم، تعجب کردیم که دیدیم پول هر کدام از ما بدون این که ذرّهای کم یا زیاد شده باشد* در کیسهاش است!+ حالا میخواهیم آن پولها را برگردانیم. ۲۲ در ضمن، ما دوباره مقداری پول آوردهایم که آذوقه بخریم، ولی واقعاً نمیدانیم چه کسی آن پولها را در کیسههایمان گذاشته بود.»+ ۲۳ ناظر به آنها گفت: «نگران نباشید و نترسید! پولی که برای غلّهها پرداخت کردید به دستم رسید، پس حتماً خدای شما و خدای پدرتان بود که آن پولها* را در کیسههایتان گذاشت.» بعد از آن، او شَمعون را پیش آنها آورد.+
۲۴ آن ناظر، آنها را به خانهٔ یوسِف برد و برای شستن پاهایشان به آنها آب داد و برای الاغهایشان هم مقداری علوفه داد. ۲۵ آنها چون شنیده بودند یوسِف موقع ظهر به آنجا میآید تا با آنها غذا بخورد،+ هدیهشان را آماده کردند.+ ۲۶ وقتی یوسِف وارد خانه شد، آنها هدیهشان را برداشتند و به او تقدیم کردند. بعد جلوی او به خاک افتادند.+ ۲۷ یوسِف حال پدرشان را پرسید و گفت: «پدر پیرتان که دربارهاش با من صحبت کرده بودید، چطور است؟ هنوز زنده است؟»+ ۲۸ آنها در جواب گفتند: «حال خدمتگزارت، پدر ما خوب است. او هنوز زنده است.» بعد دوباره تعظیم کردند و به خاک افتادند.+
۲۹ وقتی چشم یوسِف به برادر تنیاش*+ بنیامین افتاد، گفت: «آیا این همان برادر کوچکتان است که دربارهاش با من صحبت کرده بودید؟»+ بعد رو به بنیامین کرد و گفت: «لطف خدا با تو باشد، ای پسرم.» ۳۰ یوسِف با دیدن برادرش آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که سریع آنجا را ترک کرد و دنبال جایی میگشت که گریه کند. او به اتاقی رفت و در خلوت اشک ریخت.+ ۳۱ وقتی بر خودش مسلّط شد، صورتش را شست و پیش برادرانش برگشت و گفت: «غذا را بیاورید.» ۳۲ آنها غذای یوسِف را جدا از غذای برادرانش کشیدند و غذای بقیهٔ مصریان را که آنجا بودند هم جدا از آنها کشیدند، چون مصریان با عبرانیان به هیچ وجه غذا نمیخوردند و از این کار بیزار بودند.+
۳۳ آنها برادران یوسِف را به ترتیب سنشان روبروی او نشاندند، یعنی از بزرگترین برادر مطابق حق نخستزادگیاش + تا کوچکترین برادر. برادران یوسِف با تعجب به همدیگر نگاه میکردند. ۳۴ یوسِف مرتب از سفرهاش به سفرهٔ برادرانش مقداری غذا میفرستاد، اما سهمی که برای بنیامین میفرستاد پنج برابر بیشتر از سهم بقیهٔ برادرانش بود.+ آنها با یوسِف خوردند و نوشیدند و راضی و شاد بودند.
۴۴ کمی بعد، یوسِف به ناظر خانهاش فرمان داد: «کیسههای این مردان را تا جایی که بتوانند حمل کنند با آذوقه پر کن و پول هر کدام را در کیسهاش بگذار.+ ۲ جام نقرهای مرا هم همراه با پولی که کوچکترین آنها برای خرید آذوقه آورده، در کیسهاش بگذار.» پس او طبق دستور یوسِف عمل کرد.
۳ صبح روز بعد، وقتی هوا روشن شد، آن مردان با الاغهایشان روانه شدند. ۴ هنوز از شهر زیاد دور نشده بودند که یوسِف به ناظر خانهاش گفت: «راه بیفت! سریع دنبالشان برو! وقتی به آنها رسیدی بگو: ‹چرا خوبی را با بدی جواب دادهاید؟ ۵ آیا این همان جامی نیست که اربابم از آن مینوشد و با استفاده از آن آینده را با مهارت پیشبینی میکند؟ کاری که کردهاید خیلی بد است.›»
۶ پس وقتی ناظر خانهٔ یوسِف به آنها رسید، همان چیزهایی را که یوسِف به او گفته بود، به آنها گفت. ۷ اما آنها گفتند: «چرا سَرورمان این را میگوید؟ غیرممکن است که ما خادمانت این کار را بکنیم. ۸ وقتی از سرزمین کنعان به اینجا آمدیم، پولی را که در کیسههایمان پیدا کرده بودیم، به تو برگرداندیم.+ مگر این طور نیست؟ پس چطور ممکن است که از خانهٔ اربابت نقره یا طلا بدزدیم؟ ۹ اگر آن را پیش یکی از ما خادمانت پیدا کردی، او را بکش و بقیهٔ ما هم بردهٔ اربابمان میشویم.» ۱۰ او گفت: «خیلی خوب! همین کار را میکنیم، اما فقط آن کسی که جام پیش او پیدا شود برده* میشود و بقیهٔ شما بیگناهید.» ۱۱ آنها فوراً کیسههایشان را از پشت الاغهایشان پایین آوردند و باز کردند. ۱۲ آن ناظر بهدقت همهٔ کیسهها را گشت؛ از کیسهٔ بزرگترین برادر تا کیسهٔ کوچکترین برادر. سرانجام آن جام در کیسهٔ بنیامین پیدا شد.+
۱۳ برادران از شدّت ناراحتی لباسهایشان را چاک زدند. بعد هر یک بارش را دوباره روی الاغش گذاشت و با هم به شهر برگشتند. ۱۴ وقتی یهودا + و برادرانش وارد خانهٔ یوسِف شدند، او هنوز آنجا بود. پس آنها در حضورش به خاک افتادند.+ ۱۵ یوسِف گفت: «این چه کاری بود که کردید؟ مگر نمیدانستید که مردی مثل من میتواند آینده را با مهارت پیشبینی کند؟»+ ۱۶ یهودا گفت: «ای سَرور ما، چه بگوییم؟ چه جوابی بدهیم؟ چطور درستکاریمان را ثابت کنیم؟ خدای حقیقی خطای غلامانت را فاش کرده است.*+ حالا نه فقط کسی که جام پیش او پیدا شد، بلکه همهٔ ما بردهٔ تو هستیم!» ۱۷ اما یوسِف گفت: «امکان ندارد که بگذارم شما بردهٔ من شوید! فقط آن کسی که جام پیش او پیدا شد بردهٔ من میشود.+ بقیهٔ شما میتوانید با صلح و آرامش از اینجا بروید و پیش پدرتان برگردید.»
۱۸ یهودا به یوسِف نزدیک شد و گفت: «سَرورم خواهش میکنم به حرفم گوش بده و از دست خادمت عصبانی نشو، چون تو هم مثل فرعون اختیار داری.+ ۱۹ ای سَرورم، تو از غلامانت پرسیدی، ‹آیا پدر یا برادری دارید؟› ۲۰ ما هم به سَرورمان گفتیم، ‹بله، ما یک پدر پیر و برادر کوچکی داریم که وقتی پدرمان پیر بود به دنیا آمد.+ اما برادر تنی او* مرده + و فقط او باقی مانده + و پدرمان او را خیلی دوست دارد.› ۲۱ بعد تو به غلامانت گفتی، ‹میخواهم او را ببینم، او را پیش من بیاورید.›+ ۲۲ اما ما گفتیم، ‹آن پسر نمیتواند پدرش را ترک کند، وگرنه پدرش حتماً میمیرد.›+ ۲۳ بعد از آن گفتی، ‹اگر برادر کوچکتان با شما به مصر نیاید، دیگر اجازه ندارید به حضور من بیایید.›+
۲۴ «پس ما پیش پدرمان که غلامت است برگشتیم و گفتههای سَرورمان را به او گفتیم. ۲۵ مدتی بعد پدرمان گفت، ‹به آنجا برگردید و مقداری آذوقه برایمان بخرید.›+ ۲۶ اما ما گفتیم، ‹نمیتوانیم به آنجا برویم. تنها در صورتی حاضریم به آنجا برویم که برادر کوچکمان با ما باشد، چون اجازه نداریم به حضور آن مرد برویم، مگر آن که برادر کوچکمان با ما باشد.›+ ۲۷ بعد پدرمان که غلامت است به ما گفت، ‹شما خوب میدانید که همسرم راحیل فقط دو پسر برای من به دنیا آورد.+ ۲۸ اما یکی از آنها از پیش من رفت و دیگر برنگشت. پس به خودم گفتم: «حتماً تکهتکه شده!»+ از آن به بعد دیگر او را ندیدم. ۲۹ اگر این یکی پسرم را هم از پیشم ببرید و اتفاقی برایش بیفتد و بمیرد، پدر پیرتان را با درد و رنج به گور*+ میفرستید.›+
۳۰ «حالا اگر بدون این پسر که جان پدرم به جانش بسته است، پیش پدرم که غلامت است برگردیم، ۳۱ او به محض این که ببیند این پسر با ما نیست میمیرد و ما پدر پیر و داغدارمان را به گور* میفرستیم. ۳۲ من پیش پدرم ضامن سلامتی این پسر شدم و به او گفتم، ‹اگر او را پیش تو برنگردانم، در حق تو* گناه کردهام و این گناه همیشه به گردن من باشد.›+ ۳۳ پس خواهش میکنم بگذار به جای آن پسر، من اینجا بمانم و بردهٔ سَرورم شوم و آن پسر با بقیهٔ برادرانش برگردد. ۳۴ من چطور میتوانم بدون بنیامین پیش پدرم برگردم و بلایی را که به سر پدرم میآید ببینم؟»
۴۵ یوسِف دیگر نتوانست پیش خدمتکارانش احساسات خود را پنهان کند.+ او با صدای بلند گفت: «همه بیرون بروید و مرا تنها بگذارید!» وقتی یوسِف هویتش را برای برادرانش فاش کرد،+ هیچ کس غیر از آنها آنجا نبود.
۲ او شروع به گریه کرد و صدای گریهاش آنقدر بلند بود که مصریان و اهالی خانهٔ فرعون آن را شنیدند. ۳ بالاخره یوسِف به برادرانش گفت: «من یوسِف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟» اما برادرانش اصلاً نتوانستند به او جواب بدهند، چون با شنیدن حرفهایش مات و مبهوت شده بودند. ۴ یوسِف به برادرانش گفت: «لطفاً به من نزدیک شوید.» آنها به او نزدیک شدند.
بعد گفت: «من برادرتان یوسِف هستم که شما به مصریان فروختید.+ ۵ اما نگران نباشید و همدیگر را سرزنش نکنید که چرا مرا به بردگی فروختید، چون خدا بود که برای حفظ جانمان مرا قبل از شما به اینجا فرستاد.+ ۶ الآن دو سال است که این سرزمین دچار قحطی شده + و هنوز پنج سال دیگر مانده که نه میتوانیم زمین را شخم بزنیم و نه محصولی درو کنیم. ۷ اما خدا مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا شما را به صورت شگفتانگیزی نجات دهد و نسلی از شما بر زمین* باقی بماند.+ ۸ پس شما نبودید که مرا اینجا فرستادید، بلکه خدای حقیقی مرا اینجا فرستاد تا مشاور ارشد* فرعون، سَرور تمام خانهاش و حاکم تمام سرزمین مصر باشم.+
۹ «فوراً پیش پدرم برگردید و به او بگویید، ‹پسرت یوسِف میگوید: «خدا مرا سَرور تمام مصر کرده است.+ هر چه زودتر پیش من بیا.+ ۱۰ پسران، نوهها، گوسفندان، بزها، گاوها و هر چه را که داری بردار و در منطقهٔ جوشِن ساکن شو + تا نزدیک من باشی. ۱۱ من آنجا خوراکت را فراهم میکنم تا تو و اهالی خانهات به فقر گرفتار نشوید و هر چه داری از بین نرود، چون هنوز پنج سال از قحطی باقی مانده است.»›+ ۱۲ ای برادرانم، شما و همین طور برادرم بنیامین به چشم خودتان میبینید که من واقعاً یوسِف هستم که با شما صحبت میکنم.+ ۱۳ شما باید از جلال و شکوهی که من در مصر دارم و از هر چه دیدهاید برای پدرم تعریف کنید. حالا عجله کنید و پدرم را به اینجا بیاورید.»
۱۴ بعد او برادرش بنیامین را بغل کرد* و به گریه افتاد. بنیامین هم دستهایش را دور گردن یوسِف انداخت و گریه کرد.+ ۱۵ یوسِف همهٔ برادرانش را بوسید و در آغوش کشید و گریه کرد. بعد برادرانش با او صحبت کردند.
۱۶ وقتی به کاخ فرعون خبر رسید که برادران یوسِف به آنجا آمدهاند، فرعون و خادمانش خوشحال شدند. ۱۷ بنابراین فرعون به یوسِف گفت: «به برادرانت بگو، ‹الاغهایتان* را بار کنید و به سرزمین کنعان برگردید ۱۸ و پدر و اهالی خانهتان را بردارید و اینجا پیش من بیایید. من چیزهای خوب سرزمین مصر را به شما میدهم و از بهترین محصولات* این سرزمین میخورید.›*+ ۱۹ همین طور به تو فرمان میدهم که به آنها بگویی:+ ‹برای آوردن زنان و فرزندانتان چند ارابه از سرزمین مصر بردارید + و پدرتان را هم بر ارابهای سوار کنید و اینجا بیاورید.+ ۲۰ نگران اموالتان نباشید،+ چون بهترین چیزهایی که در تمام سرزمین مصر وجود دارد به شما داده میشود.›»
۲۱ پسران اسرائیل همان طور که به آنها گفته شد، عمل کردند. یوسِف هم طبق دستور فرعون به آنها چند ارابه داد و آذوقهٔ سفرشان را تأمین کرد. ۲۲ به علاوه به هر کدام از آنها یک دست لباس داد، اما به بنیامین ۳۰۰ تکه نقره و پنج دست لباس داد.+ ۲۳ او برای پدرش ۲۰ الاغ فرستاد؛ ۱۰ الاغ که کالاهای مرغوب مصر را حمل میکردند، و ۱۰ الاغ* که بارشان غلّه و نان و آذوقهٔ سفر پدرش بود. ۲۴ بعد یوسِف برادرانش را راهی سفر کرد و وقتی راه میافتادند به آنها گفت: «در راه با همدیگر دعوا نکنید.»+
۲۵ پس آنها مصر را ترک کردند و به سرزمین کنعان پیش پدرشان یعقوب رسیدند ۲۶ و به او گفتند: «یوسِف زنده است و حاکم تمام سرزمین مصر شده!»+ اما یعقوب با بیاعتنایی برخورد کرد،* چون حرفهایشان را باور نکرد.+ ۲۷ ولی وقتی شنید که یوسِف به برادرانش چه گفته و دید که ارابههایی برای سفرش فرستاده، روحش تازه شد. ۲۸ اسرائیل گفت: «الآن باور میکنم! مطمئنم پسرم زنده است! باید قبل از مرگم بروم و او را ببینم!»+
۴۶ اسرائیل هر چه داشت برداشت و همراه با خانوادهاش آنجا را ترک کرد. وقتی به بِئِرشِبَع رسید،+ قربانیهایی به خدای پدرش اسحاق تقدیم کرد.+ ۲ بعد وقتی شب شد، خدا در رؤیایی با اسرائیل صحبت کرد و گفت: «یعقوب، یعقوب!» او گفت: «بله ای خداوند!» ۳ خدا گفت: «من خدای حقیقی و خدای پدرت هستم.+ نترس و به مصر برو، چون در آنجا از تو قوم بزرگی به وجود میآورم.+ ۴ من خودم با تو به مصر میآیم و خودم هم تو را از آنجا برمیگردانم + و موقع مرگت یوسِف چشمانت را خواهد بست.»*+
۵ بعد از آن، یعقوب بِئِرشِبَع را ترک کرد. پسران اسرائیل، پدرشان یعقوب و زنان و فرزندان خودشان را بر ارابههایی که فرعون برای آوردن یعقوب فرستاده بود، سوار کردند و بردند. ۶ آنها دامها و اموالشان را هم که در سرزمین کنعان به دست آورده بودند با خودشان بردند. سرانجام یعقوب و خانوادهاش* به مصر رسیدند. ۷ او تمام خانوادهاش،* یعنی همهٔ پسران و دختران و نوههایش را با خودش به مصر برد.
۸ پسران* اسرائیل یا همان یعقوب که با او به مصر رفتند + عبارت بودند از: رِئوبین، اولین پسر یعقوب.+
۹ پسران رِئوبین: حَنوک، فَلّو، حِصرون و کَرمی.+
۱۰ پسران شَمعون:+ یِموئیل، یامین، اوهَد، یاکیم، صوحَر و شائُل.+ شائُل پسر زنی کنعانی بود.
۱۱ پسران لاوی:+ جِرشون، قُهات و مِراری.+
۱۲ پسران یهودا:+ عِیر، اونان، شیله،+ فِرِص + و زِراح.+ البته عِیر و اونان در سرزمین کنعان مردند.+
پسران فِرِص: حِصرون و حامول.+
۱۳ پسران یِساکار: تولَع، فُوّه، یوب و شِمرون.+
۱۴ پسران زِبولون:+ سِرِد، ایلون و یاحلِئیل.+
۱۵ اینها پسرانی بودند که لیه علاوه بر دخترش دینه + در فَدّاناَرام برای یعقوب به دنیا آورد. تعداد این پسران و دختران یعقوب ۳۳ نفر بود.
۱۶ پسران جاد:+ صِفیون، حَجّی، شونی، اِصبون، عِری، اَرودی و اَرئیلی.+
۱۷ پسران اَشیر:+ یِمنه، یِشْوه، یِشْوی و بِریعه. اسم خواهرشان سِراح بود.
پسران بِریعه: حِبِر و مَلکیئیل.+
۱۸ اینها پسران زِلفه بودند + که لابان به دخترش لیه به کنیزی داده بود. بنابراین نسل یعقوب از زِلفه ۱۶ نفر بود.
۱۹ پسران راحیل، زن یعقوب: یوسِف + و بنیامین.+
۲۰ در سرزمین مصر، اَسِنات + دختر فوتیفارَع، کاهن شهر اون،* مَنَسّی + و اِفرایِم*+ را برای یوسِف به دنیا آورد.
۲۱ پسران بنیامین:+ بِلاع، باکِر، اَشبیل، جیرا،+ نَعَمان، اِیحی، رُش، مُفّیم، حُفّیم + و اَرد.+
۲۲ اینها پسران راحیل بودند. بنابراین نسل یعقوب از همسرش راحیل ۱۴ نفر بود.
۲۴ پسران نَفتالی:+ یَحصِئیل، جونی، یِصِر و شیلِم.+
۲۵ اینها پسران بِلهه بودند که لابان او را به دخترش راحیل به کنیزی داده بود. بنابراین نسل یعقوب از بِلهه هفت نفر بود.
۲۶ تمام کسانی که از نسل یعقوب بودند و با او به مصر رفتند، به جز عروسهایش، ۶۶ نفر بودند.+ ۲۷ یوسِف در مصر صاحب دو پسر شد. به این ترتیب، تمام اهالی خانهٔ یعقوب که به مصر رفتند در مجموع ۷۰ نفر* بودند.+
۲۸ یعقوب یهودا + را جلوتر از بقیه فرستاد تا به یوسِف خبر دهد که او در راه جوشِن است. وقتی به منطقهٔ جوشِن رسیدند،+ ۲۹ یوسِف فرمان داد ارابهاش را آماده کنند و بعد برای دیدن پدرش اسرائیل به جوشِن رفت. وقتی پدرش را دید، فوراً او را در آغوش گرفت* و مدتی طولانی گریه کرد. ۳۰ بعد اسرائیل به یوسِف گفت: «حالا حاضرم بمیرم، چون تو را دیدم و فهمیدم که هنوز زندهای.»
۳۱ یوسِف به برادرانش و اهل خانهٔ پدرش گفت: «بگذارید بروم تا به فرعون + خبر بدهم و بگویم، ‹برادرانم و اهل خانهٔ پدرم که در سرزمین کنعان بودند، پیش من آمدهاند.+ ۳۲ آنها چوپان هستند + و دامداری میکنند + و گوسفندان و بزها و گاوها و تمام داراییشان را به اینجا آوردهاند.›+ ۳۳ وقتی فرعون شما را به حضورش احضار کند و بپرسد، ‹شغلتان چیست؟› ۳۴ بگویید، ‹ما خادمانت مثل اجدادمان از وقتی که بچه بودیم تا حالا دامداری کردهایم.›+ به این شکل میتوانید در منطقهٔ جوشِن ساکن شوید،+ چون مصریان از کسانی که گوسفندان را چوپانی میکنند بیزارند.»+
۴۷ یوسِف به حضور فرعون رفت و به او گفت:+ «پدرم و برادرانم به همراه گوسفندان، بزها، گاوها و تمام داراییشان از سرزمین کنعان به اینجا آمدهاند و الآن در منطقهٔ جوشِن هستند.»+ ۲ او پنج نفر از برادرانش را با خودش به حضور فرعون برده بود.+
۳ فرعون از برادران یوسِف پرسید: «شغلتان چیست؟» آنها در جواب فرعون گفتند: «ما خادمانت مثل اجدادمان گوسفندان را چوپانی میکنیم.»+ ۴ همین طور به فرعون گفتند: «ما آمدهایم تا مثل غریبهها در این سرزمین زندگی کنیم،+ چون قحطی شدیدی در سرزمین کنعان است + و چراگاهی برای گلههایمان وجود ندارد. پس لطفاً بگذار خادمانت در منطقهٔ جوشِن ساکن شوند.»+ ۵ فرعون به یوسِف گفت: «پدر و برادرانت پیش تو آمدهاند. ۶ سرزمین مصر در اختیار توست. بگذار پدر و برادرانت در بهترین قسمت این سرزمین ساکن شوند.+ آنها میتوانند در منطقهٔ جوشِن زندگی کنند. اگر بین آنها افراد کاردان و شایستهای میشناسی، دامهای مرا به دستشان بسپار.»
۷ بعد یوسِف پدرش یعقوب را به حضور فرعون برد و یعقوب برای فرعون برکت خواست.* ۸ فرعون از یعقوب پرسید: «چند سالت است؟» ۹ یعقوب به فرعون گفت: «۱۳۰ سال دارم و تمام عمرم را در غربت زندگی کردهام.* در طول این سالها خیلی سختی کشیدهام + و عمر من در مقایسه با عمر اجدادم که در غربت بودند،* کوتاه است.»+ ۱۰ بعد یعقوب برای فرعون برکت خواست و از حضور او رفت.
۱۱ یوسِف دقیقاً طبق دستور فرعون، بهترین قسمت سرزمین مصر را که در ناحیهٔ رَمِسیس*+ بود، به پدر و برادرانش داد و آنها را در آنجا مستقر کرد. ۱۲ او برای پدر و برادرانش و تمام اهل خانهٔ پدرش، بر اساس تعداد فرزندانشان آذوقه* فراهم میکرد.
۱۳ قحطی در سرزمین مصر و سرزمین کنعان آنقدر شدید بود که در هیچ جای آن سرزمین آذوقه* پیدا نمیشد و مردم به خاطر قحطی، ضعیف و ناتوان شده بودند.+ ۱۴ یوسِف به مردم سرزمین مصر و سرزمین کنعان غلّه میفروخت و پولی را که مردم بابت غلّه پرداخت میکردند، جمع میکرد + و در خزانهٔ فرعون میگذاشت. ۱۵ وقتی پول مردم سرزمین مصر و سرزمین کنعان تمام شد، همهٔ مصریان پیش یوسِف آمدند و گفتند: «به ما آذوقه بده! آیا باید به خاطر این که پولمان تمام شده، جلوی چشم تو از گرسنگی بمیریم؟» ۱۶ یوسِف گفت: «اگر پولتان تمام شده، دامهایتان را بیاورید و من در عوض آنها به شما آذوقه میدهم.» ۱۷ پس آنها دامهایشان را برای یوسِف میآوردند و یوسِف در عوض اسبها، گوسفندها، بزها، گاوها و الاغهایشان به آنها آذوقه میداد. او در طول آن سال در عوض همهٔ دامهایشان برایشان آذوقه فراهم میکرد.
۱۸ آن سال گذشت و آنها سال بعد هم پیش یوسِف رفتند و گفتند: «ما نمیتوانیم حقیقت را از تو ای سَرورمان پنهان کنیم، ما تمام پولها و دامهایمان را به تو دادهایم. دیگر به جز خودمان و زمینهایمان چیزی نداریم که به تو بدهیم. ۱۹ آیا باید جلوی چشم تو بمیریم و زمینهایمان متروک و ویران بماند؟ ما و زمینهایمان را بخر و در عوض به ما آذوقه بده. به این شکل، ما بردهٔ فرعون میشویم و زمینهایمان هم مال او میشود. به ما بذر بده که بکاریم تا زنده بمانیم و زمینهایمان متروک نشود.» ۲۰ بنابراین یوسِف تمام زمینهای مصریان را برای فرعون خرید، چون قحطی آنقدر شدید بود که همهٔ مصریان زمینهایشان را فروختند. به این ترتیب، تمام آن سرزمین مال فرعون شد.
۲۱ بعد یوسِف به مردم سراسر مصر فرمان داد که از روستاها به شهرها بیایند و در آنها ساکن شوند.+ ۲۲ تنها زمینی که او نخرید زمین کاهنان بود،+ چون فرعون آذوقهٔ کاهنان را تأمین میکرد و با سهمیهای که به آنها میداد خوراکشان تأمین میشد. به همین دلیل، لازم نبود که کاهنان زمینشان را بفروشند. ۲۳ بعد یوسِف به مردم گفت: «نگاه کنید، من امروز شما و زمینهایتان را برای فرعون خریدم. الآن به شما این بذرها را میدهم و شما باید آنها را در زمینهایتان بکارید. ۲۴ بعد از برداشت محصول، باید یکپنجم آن را به فرعون بدهید.+ بقیهٔ آن، سهم شماست تا خوراک شما و اهالی خانه و فرزندانتان تأمین شود و بذر برای کاشتن داشته باشید.» ۲۵ آنها گفتند: «ای سَرور ما، تو جانمان را نجات دادهای!+ به ما لطف کن و بگذار بردههای فرعون باشیم.»+ ۲۶ بعد یوسِف حکمی صادر کرد که تا امروز در سرزمین مصر معتبر است و طبق آن حکم، یکپنجم محصول به فرعون تعلّق دارد. فقط زمین کاهنان بود که مال فرعون نشد.+
۲۷ اسرائیلیان در سرزمین مصر و در منطقهٔ جوشِن ماندند + و در آنجا مستقر شدند. آنها بارور و خیلی زیاد شدند.+ ۲۸ یعقوب ۱۷ سال در سرزمین مصر ساکن بود و در کل ۱۴۷ سال عمر کرد.+
۲۹ زمان مرگ اسرائیل نزدیک شده بود.+ او پسرش یوسِف را صدا کرد و به او گفت: «اگر میخواهی لطفی در حق من بکنی، خواهش میکنم دستت را زیر ران من بگذار و محبت پایدار* و وفاداریات را به من نشان بده. لطفاً مرا در مصر دفن نکن.+ ۳۰ بعد از مرگم، باید مرا از مصر بیرون ببری و در مقبرهٔ اجدادم دفن کنی.»+ یوسِف گفت: «چشم پدر، کاری را که گفتی میکنم.» ۳۱ اسرائیل گفت: «برایم قسم بخور.» یوسِف هم برایش قسم خورد.+ آن وقت، اسرائیل در حالی که در بسترش* بود در مقابل خدا سجده کرد.+
۴۸ مدتی بعد، به یوسِف خبر رسید که پدرش بیمار است. بنابراین او با هر دو پسرش، مَنَسّی و اِفرایِم پیش پدرش رفت.+ ۲ بعد به یعقوب خبر رسید که پسرش یوسِف به دیدنش آمده است. پس اسرائیل هر چه نیرو داشت جمع کرد و توانست در بسترش بنشیند. ۳ او به یوسِف گفت:
«خدای قادر مطلق در سرزمین کنعان، در شهر لوز به من ظاهر شد و به من برکت داد.+ ۴ او به من گفت، ‹من تو را بارور و زیاد میکنم و از تو قومهای زیادی* به وجود میآورم + و این سرزمین را برای همیشه به نسل* تو میدهم.›+ ۵ دو پسرت که قبل از آمدن من به مصر، در این سرزمین به دنیا آمدند، از این به بعد مال من هستند.+ اِفرایِم و مَنَسّی درست مثل رِئوبین و شَمعون پسران من هستند و به من تعلّق دارند.+ ۶ اما فرزندانی که بعد از آنها برایت متولّد شوند مال تو خواهند بود. آن فرزندان اسم برادرانشان را بر خودشان خواهند داشت و میراث آنها از زمینهای برادرانشان خواهد بود.+ ۷ وقتی من از فَدّان آمدم و وارد سرزمین کنعان شدم، هنوز مسافت زیادی تا اِفراته + مانده بود که راحیل در کنارم مرد.+ پس او را آنجا در راه اِفراته که همان بِیتلِحِم است، دفن کردم.»+
۸ وقتی اسرائیل پسران یوسِف را دید، پرسید: «اینها کی هستند؟» ۹ یوسِف به پدرش گفت: «اینها پسرانم هستند که خدا در این سرزمین به من داده است.»+ پدرش گفت: «لطفاً آنها را پیش من بیاور تا از خدا برایشان برکت بخواهم.»*+ ۱۰ چشمان اسرائیل از پیری خیلی ضعیف شده بود و نمیتوانست ببیند. پس یوسِف آنها را نزدیک پدرش آورد و او آنها را بوسید و بغل کرد. ۱۱ اسرائیل به یوسِف گفت: «هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روی تو را دوباره ببینم،+ اما حالا خدا اجازه داده که حتی بچههای تو را هم ببینم.» ۱۲ یوسِف پسرانش را از روی زانوهای اسرائیل برداشت. بعد تعظیم کرد و پیشانیاش را بر زمین گذاشت.
۱۳ بعد یوسِف دو پسرش اِفرایِم + و مَنَسّی + را نزدیک پدرش اسرائیل برد. او اِفرایِم را با دست راستش برد و سمت چپ اسرائیل قرار داد. بعد مَنَسّی را با دست چپش برد و سمت راست اسرائیل قرار داد. ۱۴ اما اسرائیل دست راستش را دراز کرد و بر سر اِفرایِم گذاشت، هرچند که او پسر کوچکتر بود. همین طور دست چپش را بر سر مَنَسّی گذاشت، با این که مَنَسّی پسر بزرگتر* بود.+ او عمداً دستانش را به این شکل بر سر آنها گذاشت. ۱۵ بعد، اسرائیل از خدا برای یوسِف برکت خواست و گفت:+
«خدای حقیقی که پدرانم ابراهیم و اسحاق خادمانش بودند،*+
همان خدایی که تمام عمرم، مرا تا امروز شبانی کرده،+
۱۶ همان کسی که از طریق فرشتهاش مرا از همهٔ مصیبتهایم نجات داد،*+ به این پسران برکت دهد.+
آرزو میکنم که نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق از طریق آنها زنده بماند،
و نسل آنها بر زمین بسیار زیاد شود.»+
۱۷ وقتی یوسِف دید که پدرش دست راست خود را بر سر اِفرایِم گذاشته است، ناراحت شد و سعی کرد دست او را از سر اِفرایِم بردارد و بر سر مَنَسّی بگذارد. ۱۸ یوسِف به پدرش گفت: «پدر، اشتباه کردی! پسر بزرگتر من این یکی است؛+ دست راستت را روی سر او بگذار.» ۱۹ اما پدرش قبول نکرد و گفت: «میدانم پسرم، میدانم. از مَنَسّی هم قومی به وجود میآید و او هم شخصی بزرگ میشود. با این حال، برادر کوچکترش از او بزرگتر خواهد شد + و نسلش* آنقدر زیاد میشود که قومهای زیادی از آنها به وجود میآیند.»+ ۲۰ اسرائیل در آن روز برای آنها از خدا برکت خواست + و گفت:
«اسرائیلیان موقعی که از خدا برکت میخواهند، اسم شما را به زبان بیاورند و به همدیگر بگویند،
‹خدا به تو مثل اِفرایِم و مَنَسّی برکت دهد.›»
به این ترتیب، وقتی اسرائیل برای اِفرایِم و مَنَسّی برکت خواست، به اِفرایِم اولویت داد.
۲۱ بعد اسرائیل به یوسِف گفت: «مرگ من نزدیک است،+ ولی مطمئن باشید که خدا همیشه با شماست و شما را به سرزمین اجدادتان برمیگرداند.+ ۲۲ من از زمینی که بین تو و برادرانت تقسیم میکنم یک قطعه* بیشتر به تو میدهم، یعنی زمینی را که با شمشیر و کمان از اَموریان گرفتم.»
۴۹ یعقوب پسرانش را صدا زد و به آنها گفت: «دور من جمع شوید تا به شما بگویم که در آینده* چه اتفاقی برایتان میافتد. ۲ ای پسران یعقوب جمع شوید و گوش دهید، به پدرتان اسرائیل گوش دهید.
۳ «ای رِئوبین،+ تو نخستزادهٔ من،+ قدرت من و نوبر باروریام هستی. تو در شکوه و قدرت برتر بودی. ۴ اما دیگر برتری نخواهی داشت، چون تو مثل آبهای خروشان دریا هستی و به خودت اجازه دادی با زن پدرت همخواب شوی* و بستر مرا ناپاک* کنی.+ رِئوبین چه کار زشتی کرد!
۵ «شَمعون و لاوی برادرند.+ شمشیرهایشان ابزاری برای خشونت است.+ ۶ ای جان من با آنها همراه نشو و ای دل* من به جمع آنها داخل نشو، چون از روی خشمشان مردم را کشتند + و از روی تفریح و سرگرمی گاوهای نر را لنگ کردند.* ۷ لعنت بر خشم آنها که هیچ رحمی در آن نیست. لعنت بر غضبشان که اینقدر تند و شدید است.+ من آنها را در سرزمین یعقوب، یعنی همان سرزمین اسرائیل پراکنده میکنم.+
۸ «اما تو ای یهودا،+ برادرانت تو را تمجید خواهند کرد.+ دشمنانت را شکست میدهی*+ و برادرانت جلوی تو تعظیم خواهند کرد.+ ۹ یهودا، ای پسرم، تو مثل یک بچه شیر هستی.+ تو بعد از خوردن شکارت میروی و مثل شیر لَم میدهی و استراحت میکنی. چه کسی جرأت دارد مزاحم شیر شود؟* ۱۰ عصای پادشاهی از یهودا دور نخواهد شد + و نه عصای فرمانروایی از میان پاهایش، تا زمانی که شیلوه* بیاید؛+ چون قومها از او اطاعت خواهند کرد.*+ ۱۱ او الاغش را به درخت انگور خواهد بست و کره الاغش را به بهترین درخت انگور؛ او لباسش را در شراب خواهد شست و ردایش را در شراب و آب انگور.* ۱۲ چشمانش از شراب، سرخ است و دندانهایش از شیر، سفید.
۱۳ «زِبولون + در ساحل دریا ساکن میشود، ساحلی که کشتیها در آن لنگر میاندازند.+ دورافتادهترین مرز منطقهٔ او به طرف صیدون* خواهد بود.+
۱۴ «یِساکار + مثل یک الاغِ قوی است که زیر بار دو خورجینش در جایی دراز کشیده است. ۱۵ او متوجه خواهد شد که آنجا سرزمینی زیبا و برای زندگی* مناسب است. برای همین با میل و رغبت بارش را حمل خواهد کرد و تن به بیگاری خواهد داد.
۱۶ «دان + که یکی از طایفههای اسرائیل است قومش را داوری خواهد کرد.+ ۱۷ دان مثل ماری در کنار جاده و مثل یک افعی شاخدار در کنار راه خواهد بود که پای* اسب را نیش میزند تا سوارش از عقب به زمین بیفتد.+ ۱۸ ای یَهُوَه، من منتظر زمانیام که تو نجاتمان دهی.
۱۹ «غارتگران، جاد + را غارت خواهند کرد، ولی او برمیگردد و تعقیبشان میکند تا آنها را غارت کند.+
۲۰ «اَشیر + نان* فراوان* خواهد داشت و برای قوم خوراکی درخور پادشاه فراهم خواهد کرد.+
۲۱ «نَفتالی + مثل آهویی چابک* است. حرفهایی که میزند زیباست.+
۲۲ «یوسِف + مثل شاخهٔ درخت پرباری است؛ درخت پرباری در کنار چشمهٔ آب که شاخههایش تا روی دیوار کشیده شده است. ۲۳ اما کمانداران دائم به او حمله کردند، به او تیر انداختند و با او دشمنی کردند.+ ۲۴ با این حال، کمان او همیشه پایدار + و دستهایش قوی و فِرز بود.+ این به خاطر آن شبان و سنگ اسرائیل بود، همان یاریدهندهٔ پرقدرت یعقوب. ۲۵ او* هدیهای است از طرف خدای پدرت که به تو کمک خواهد کرد. او کنار قادر مطلق است، خدایی که با برکتهای آسمان و اعماق زمین + و با برکتهای پستانها و رَحِم به تو برکت خواهد داد. ۲۶ برکتهای پدر تو از برکتهای کوههای جاودان و از زیباییهای تپههای ابدی بیشتر خواهد بود.+ تمام این برکتها بر سر یوسِف خواهد بارید؛* بر فرق سر کسی که از میان برادرانش انتخاب شد.+
۲۷ «بنیامین + مثل یک گرگِ درنده خواهد بود؛+ صبح شکارش را خواهد خورد و موقع عصر غنیمت را تقسیم خواهد کرد.»+
۲۸ اینها ۱۲ طایفهٔ اسرائیل هستند و این سخنانی بود که پدر آنها وقتی برایشان برکت میخواست* به آنها گفت. او برای هر کدام از پسرانش برکتی از خدا خواست که مناسبش باشد.+
۲۹ بعد به آنها فرمان داد و گفت: «چیزی نمانده که به اجدادم بپیوندم.*+ مرا در غاری که در زمین عِفرونِ حیتّی است + در کنار پدرانم دفن کنید، ۳۰ همان غاری که در زمین مَکفیله نزدیک مَمری در سرزمین کنعان است، زمینی که ابراهیم آن را از عِفرون حیتّی خرید تا مکانی برای خاکسپاری داشته باشد. ۳۱ ابراهیم و همسرش سارا آنجا دفن شدهاند.+ اسحاق و همسرش رِبِکا را هم آنجا دفن کردهاند.+ من هم لیه را آنجا دفن کردم. ۳۲ آن زمین و غاری که در آن است، از پسران حیت خریده شده بود.»+
۳۳ به این ترتیب، وقتی یعقوب وصیت به پسرانش را تمام کرد، در بسترش دراز کشید و بعد از این که آخرین نفسش را کشید به اجدادش پیوست.*+
۵۰ بعد یوسِف خودش را روی جسد پدرش انداخت + و گریه کرد و او را بوسید. ۲ او به پزشکانی که در خدمتش بودند دستور داد تا پدرش را مومیایی کنند.+ پس آن پزشکان، اسرائیل را مومیایی کردند. ۳ آنها ۴۰ روز مشغول این کار بودند، چون معمولاً برای مومیایی کردن همین قدر وقت لازم بود. مصریان ۷۰ روز برای او اشک ریختند.
۴ وقتی روزهای عزاداری به پایان رسید، یوسِف به درباریان* فرعون گفت: «اگر مورد لطف شما قرار گرفتهام، این پیغام مرا به فرعون برسانید: ۵ ‹پدرم مرا قسم داد + و گفت: «مرگ من نزدیک است.+ مرا در سرزمین کنعان،+ جایی که برای خاکسپاریام کندهام، دفن کن.»+ خواهش میکنم الآن اجازه بده بروم و پدرم را در آنجا دفن کنم. بعد از آن برمیگردم.›» ۶ فرعون گفت: «برو و همان طور که برای پدرت قسم خوردی او را دفن کن.»+
۷ پس یوسِف رفت تا پدرش را دفن کند و همهٔ خدمتکاران فرعون، بزرگان دربار او و همهٔ بزرگان سرزمین مصر + همراه او رفتند. ۸ به علاوه تمام اهل خانهٔ یوسِف، برادران او و اهل خانهٔ پدرش با او رفتند.+ آنها فقط کودکان و دامهایشان را در منطقهٔ جوشِن باقی گذاشتند. ۹ ارابهها + و سواران هم همراه او راه افتادند و گروه بزرگی بودند. ۱۰ بعد به خرمنگاه اَطاد که در ناحیهٔ اردن بود رسیدند و در آنجا بهشدّت ماتم گرفتند و گریه و زاری کردند. او برای پدرش هفت روز عزاداری کرد. ۱۱ وقتی کنعانیان که ساکنان آن سرزمین بودند عزاداری آنها را در خرمنگاه اَطاد دیدند، با تعجب گفتند: «مصریان چقدر عزادارند!» به همین دلیل، نام آنجا را که در ناحیهٔ اردن است، آبِلمِصرایِم* گذاشتند.
۱۲ بنابراین پسران یعقوب، دقیقاً طبق وصیتی که او به آنها کرده بود،+ عمل کردند. ۱۳ آنها جنازهٔ او را به سرزمین کنعان بردند و در غاری دفن کردند که در زمین مَکفیله نزدیک مَمری است؛ زمینی که ابراهیم از عِفرونِ حیتّی خریده بود تا مکانی برای خاکسپاری داشته باشد.+ ۱۴ یوسِف بعد از به خاک سپردن پدرش، همراه برادرانش و همهٔ کسانی که همراه او برای خاکسپاری پدرش رفته بودند، به مصر برگشت.
۱۵ برادران یوسِف بعد از مرگ پدرشان به همدیگر گفتند: «شاید یوسِف از ما کینه داشته باشد و بخواهد به خاطر همهٔ بدیهایی که به او کردهایم از ما انتقام بگیرد.»+ ۱۶ پس پیغامی برای یوسِف فرستادند و گفتند: «پدرت قبل از مرگش این فرمان را داد: ۱۷ ‹به یوسِف بگویید: «از تو خواهش میکنم خطا و گناه برادرانت را که به تو آسیب زیادی رساندند، ببخشی.» پس لطفاً خطایی را که ما خادمان خدای پدرت به تو کردهایم، ببخش.»› وقتی یوسِف این را شنید به گریه افتاد. ۱۸ بعد از آن، برادرانش آمدند و جلوی او به خاک افتادند و گفتند: «ما غلامان تو هستیم!»+ ۱۹ یوسِف به آنها گفت: «نترسید. مگر من خدا هستم؟ ۲۰ با این که شما قصد داشتید به من آسیب برسانید،+ قصد خدا این بود که کار شما را به خوبی تبدیل کند تا مردم زیادی زنده بمانند، همان طور که امروز این اتفاق افتاده است.+ ۲۱ پس نترسید. من مثل گذشته برای شما و برای بچههایتان غذا فراهم میکنم.»+ او به این شکل به آنها دلگرمی و اطمینانخاطر داد.
۲۲ یوسِف و اهل خانهٔ پدرش در مصر ماندند و یوسِف ۱۱۰ سال عمر کرد. ۲۳ یوسِف پسران اِفرایِم را تا نسل سوم دید.+ او توانست پسران ماخیر + را هم که پسر مَنَسّی بود ببیند. آنها روی زانوهای یوسِف متولّد شدند.* ۲۴ سرانجام یوسِف به برادرانش گفت: «مرگ من نزدیک است، ولی مطمئن باشید که خدا به شما کمک میکند + و شما را از این سرزمین به سرزمینی میبَرَد که به ابراهیم، اسحاق و یعقوب وعده داده است.»*+ ۲۵ یوسِف پسران اسرائیل را قسم داد و گفت: «وقتی خدا به شما کمک کند و شما را از این سرزمین بیرون ببرد، باید استخوانهای مرا هم از اینجا ببرید.»+ ۲۶ یوسِف ۱۱۰ ساله بود که در مصر مرد. بعد، او را مومیایی کردند + و در تابوت گذاشتند.
یا: «آبهای خروشان.»
یا: «روح خدا.»
منظور جو یا اتمسفر است.
یا: «گندمیان.»
یا: «اجرام نورانی.»
تحتاللفظی: «فضای آسمان.»
تحتاللفظی: «فضای آسمان.»
یا: «آماده کرد؛ شکل داد.»
یا: «تا در روز حکمفرما باشد.»
یا: «تا در شب حکمفرما باشد.»
تحتاللفظی: «فضای آسمان.»
یا: «و بر روز و شب حکمفرما باشند.»
یا: «جانوران بالدار.»
ظاهراً جانوران کوچکی مثل حشرات را هم در بر میگیرد.
تحتاللفظی: «و تمام لشکر آنها.»
یا: «استراحت کرد.»
منظور مجموع شش روز آفرینش است.
این اولین باری است که نام خاص خدا در کتاب مقدّس آمده است. ضمیمهٔ الف۴.
یعنی: «انسان؛ بشر.»
یا: «شکل داد؛ سرشت.»
یا: «نیروی حیات؛ روح حیات.»
به عبری نِفِش؛ یعنی موجودی که نَفَس میکشد.
یا: «کاشت.»
یا: «چشمنواز.»
تحتاللفظی: «چهار سر شد.»
یا: «صَمغِ مُقُل.»
نوعی عقیق.
یا: «حِدَّقَل.»
تحتاللفظی: «حیوانات وحشی زمین.»
در عبری کلمات مرد (ایش) و زن (ایشا ) مشابه هستند.
یا: «به زن خود میچسبد؛ با زن خود میماند.»
تحتاللفظی: «یک جسم؛ یک گوشت.»
تحتاللفظی: «حیوانات وحشی.»
یا: «محتاطتر؛ هوشیارتر.»
یا: «تعیین کنید.»
تحتاللفظی: «جذاب برای چشم.»
یا: «چشمنواز.» یا احتمالاً: «مطلوب برای افزودن دانش.»
یا: «در آن وقت از روز که نسیم میوزد.»
یا: «تمام روزهای زندگیات.»
یا: «نواده؛ نوادگان.»
یا: «من سختیهای دوران بارداریات را بیشتر و بیشتر میکنم.»
یا: «تمام روزهای زندگیات.»
تحتاللفظی: «با درد از محصول آن خواهی خورد.»
یا: «غذا.»
یعنی: «شخص زنده.»
تحتاللفظی: «اشخاص زنده.»
یا: «میتواند تعیین کند.»
تحتاللفظی: «او.»
تحتاللفظی: «انسان.»
واژهنامه: «کَرّوبیان.»
یا: «قابیل.»
تحتاللفظی: «و صورتش افتاد.»
یا: «این زمین.»
تحتاللفظی: «قوّتش.»
تحتاللفظی: «از روی زمین.»
یا: «از کسی که تو را بکشد هفت برابر بیشتر انتقام گرفته شود.»
ممکن است منظور حکمی برای هشدار به دیگران باشد.
یا: «سرزمین نْود.»
یا: «فلوت.»
یا: «سرایید.»
یا: «برای من تعیین کرده است.»
یعنی: «تعیینشده؛ گذاشتهشده؛ قرار داده شده.»
یا: «کتاب تاریخچهٔ.»
یا: «آدم؛ بشر.»
تحتاللفظی: «آن خدا.» واژهنامه: «خدای حقیقی.»
منظور این است که زندگیاش با خواست خدا هماهنگ بود.
ظاهراً یعنی خدا جان او را گرفت.
احتمالاً یعنی: «فراغت؛ آرامش.»
اصطلاحی عبری که به پسران روحی خدا یعنی فرشتگان اشاره میکند.
یا: «جذب دختران زیبای انسانها شدند.»
تحتاللفظی: «روح من.»
تحتاللفظی: «چون جسمی بیش نیست.»
یا: «نِفیلیم.» احتمالاً یعنی: «افرادی که دیگران را به زمین میاندازند.» واژهنامه: «نِفیلیم.»
یا: «ساختن.»
یا: «پشیمان شد.»
یا: «دلش به درد آمد.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا: «پشیمان.»
یا: «تاریخچه.»
یا: «عادلی.»
تحتاللفظی: «نسلهای خود.»
تحتاللفظی: «همهٔ جسمها.»
یا: «جسمها.»
تحتاللفظی: «صندوق.»
درختی صمغدار، احتمالاً نوعی سرو.
تحتاللفظی: «۳۰۰ ذراع.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «۵۰ ذراع.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «۳۰ ذراع.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «یک ذراع.» ضمیمهٔ ب۱۴.
به عبری تْسوهَر. بعضیها معتقدند که تْسوهَر به سقفی با شیب نیم متری اشاره میکند، نه نورگیر یا پنجره.
یا: «سیلاب.»
یا: «روح.» واژهنامه: «روح.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا احتمالاً: «هفت جفت.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا احتمالاً: «هفت جفت.»
یا: «سیلاب.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا: «سیلاب.»
یا: «روح.» واژهنامه: «روح.»
یا: «زیر آسمان.»
تحتاللفظی: «۱۵ ذراع.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «همهٔ جسمهایی.»
یا: «جانوران بالدار.»
منظور انبوه جانورانی است که به طور گروهی یا دستهجمعی حرکت میکنند.
یا: «روح.» واژهنامه: «روح.»
یا: «جانوران بالدار آسمان.»
تحتاللفظی: «به یاد آورد.»
یا: «غُراب؛ کلاغ سیاه.»
یا: «برای گذاشتن کف پایش.»
تحتاللفظی: «تمام انواع جانوران.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا: «حیوانات اهلی و وحشی.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا: «در گروه خانوادهٔ خود.»
یا: «خشنودکننده.» تحتاللفظی: «آرامشبخش.»
یا: «نفرین.»
یا: «تمایلات دل انسان از بچگی بد است.»
یا: «به دست شما میدهم.»
یا: «برادر.»
تحتاللفظی: «او انسان را به صورت خدا آفریده است.»
یا: «نوادگان.»
یا: «جانوران بالدار.»
یا: «حیوانات اهلی و وحشی.»
یا: «همهٔ جسمها.»
یا: «سیل.»
یا: «انسانها و جانوران روی زمین.»
یا: «آب سیلآسا.»
یا: «همهٔ جسمها.»
یا: «تاریخچه.»
یا: «سرزمینهای ساحلی.»
یا: «جنگجو.»
یا احتمالاً: «اینها مجموعاً همان شهر بزرگ را تشکیل میدهند.»
واژهنامه: «فِلیسطیها.»
همان صِیدا.
یا احتمالاً: «بزرگتر.» مشخص نیست که سام بزرگتر بود یا یافِث.
یعنی: «تقسیم؛ جداسازی.»
تحتاللفظی: «زمین تقسیم شد.»
تحتاللفظی: «تمام زمین.»
یا: «نامی پرآوازه برای خود میسازیم.»
یا: «توجه کرد.»
یا: «یگانگی زبانشان را از بین ببریم.» تحتاللفظی: «زبانشان را آشفته کنیم.»
یعنی: «آشفتگی.»
یا: «تاریخچه.»
یا: «تاریخچه.»
یا: «خانواده.»
یا: «که به تو برکت دهند.»
یا: «نوادگان.»
یا: «تمجید؛ اعلام.»
یا: «جنوب.»
یا: «تا مثل بیگانهای در مصر زندگی کند.»
واژهنامه: «فرعون.»
یا: «جنوب.»
یا: «تمجید کرد؛ اعلام کرد.»
تحتاللفظی: «داراییشان.»
یا: «خویشاوندیم.»
منظور باغ عدن است.
یا: «سیراب.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «پس اَبرام همچنان چادرنشینی میکرد.»
یا: «دشت.»
همان دریای مرده.
یا: «چادرنشینی میکرد.»
تحتاللفظی: «برادرش.»
یا: «متجاوزان.»
یا: «به اَبرام برکت داد.»
یا: «سازنده.»
یا: «مردم مرا.»
تحتاللفظی: «دستم را بلند میکنم.»
یا: «نسلی.»
یا: «پسری از اهل خانهام.»
تحتاللفظی: «کسی که از عمق وجود تو میآید.»
یا: «نوادگان.»
یا: «اعتماد کرد.»
یا: «عادل.»
منظور گاو بالغی است که هنوز بچه نزاییده است.
یا: «نسل.»
در اینجا منظور همهٔ ساکنان کنعان است.
یا: «چون هنوز زمان مجازات اَموریان نرسیده است.»
یا: «نوادگان.»
یعنی: «خدا میشنود.»
بعضیها فکر میکنند همان گورخر است. احتمالاً به روحیهٔ استقلالطلبی اشاره دارد.
یا احتمالاً: «او در دشمنی با همهٔ برادرانش به سر خواهد برد.»
یا: «تمجید کرد.»
یا: «مرا میبینی؛ خود را نمایان میکنی.»
یعنی: «چاه خدای زندهای که مرا میبیند.»
یعنی: «پدر والا.»
یعنی: «پدر جمعیت بسیار؛ پدر بسیاری.»
یا: «شما باید قُلفهٔ خود را ختنه کنید و این.» قُلفه، پوست سر آلت تناسلی مرد است.
یا: «نوادگان.»
تحتاللفظی: «از قوم خود قطع شود.»
احتمالاً یعنی: «ستیزهجو.»
یعنی: «شاهدخت.»
یعنی: «خنده.»
یا: «نوادگان.»
منظور فرشتهای است که به نمایندگی از یَهُوَه ظاهر شده بود.
ابراهیم در این آیه یکی از فرشتگان را یَهُوَه خطاب کرد، چون آن فرشته نمایندهٔ یَهُوَه بود.
تحتاللفظی: «دلتان را قوی کنید.»
تحتاللفظی: «سه سِئاه.» ضمیمهٔ ب۱۴.
یا: «خمیر را ورز بده.»
یا: «گاو نر جوان.»
یا: «پختهشده.»
یا: «کنار آنها ایستاد.»
یا: «با این که پیر هستم.»
یا: «از آنجا پایین را نگاه کنند و سُدوم را ببینند.»
یا: «اهل خانهاش بعد از خود.»
یا: «بدون خمیرمایه.»
تحتاللفظی: «سایهٔ سقف من.»
تحتاللفظی: «دامادان.» از دید یهودیان زوجی که نامزد بودند، زن و شوهر محسوب میشدند.
لوط در این آیه یکی از فرشتگان را یَهُوَه خطاب کرد، چون آن فرشته نمایندهٔ یَهُوَه بود.
یا: «محبت پایدارت.» واژهنامه: «محبت پایدار.»
یعنی: «کوچک.»
یا: «مجسمهای.»
یا: «از شهرهای آن منطقه که لوط در آنجا زندگی میکرد.»
یا: «جنوب.»
یا: «همچون غریبان ساکن شد.»
یا: «به او نزدیک نشده بود.»
یا: «درستکار.»
یا: «پادشاهی.»
واژهنامه: «محبت پایدار.»
یا: «رَحِم همـهٔ زنان خانهٔ اَبیمِلِک را کاملاً بسته بود.»
یا: «زمان معینی.»
یا: «به ابراهیم قول داده بود.»
یا احتمالاً: «به من میخندد.» واژهٔ عبری که در این آیه «شادی» ترجمه شده، به معنی خندیدن هم است.
تحتاللفظی: «به صدای او.»
یا: «نوادگان.»
تحتاللفظی: «نسل.»
یا: «به فاصلهٔ پرتاب تیری.»
یا: «شکارچی.»
یا: «فریبکارانه عمل نکنی.»
واژهنامه: «محبت پایدار.»
احتمالاً یعنی: «چاه قَسَم.» یا: «چاه هفت [برّه].»
واژهنامه: «فِلیسطیه.»
درختی همیشهسبز با برگهای باریک و گلهای صورتی و سفید.
یا: «تمجید کرد؛ اعلام کرد.»
تحتاللفظی: «روزهای بسیار.»
یا: «همچون بیگانهای ساکن شد.»
احتمالاً زغالهای افروخته.
یا: «چاقو برای قربانی.»
یا: «چاقو برای قربانی.»
یعنی: «یَهُوَه فراهم میکند.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
تحتاللفظی: «دروازههای.»
یا: «نوادگان.»
یا: «صدای.»
واژهنامه: «زنان ثانوی.»
یا: «پسران حیت.»
یا احتمالاً: «رئیسی بزرگ.»
یا: «پسران قومم.»
تحتاللفظی: «گوش.»
تحتاللفظی: «شِکِل.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «شِکِل.» ضمیمهٔ ب۱۴.
یا: «نوادگان.»
واژهنامه: «محبت پایدار.»
یا: «چشمه.»
یا: «به سر چاه پایین رفت.»
یا: «بالا آمد.»
تحتاللفظی: «نیم شِکِل.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «۱۰ شِکِل.» ضمیمهٔ ب۱۴.
تحتاللفظی: «برادران.»
یا: «به من راه درست را نشان داده بود.»
یا: «نوهٔ.»
تحتاللفظی: «به طرف راست برگردم یا به طرف چپ.»
یا: «ما نمیتوانیم بگوییم که این کار خوب است یا نه.»
منظور دایهٔ اوست که در این زمان ندیمهٔ او شده بود.
یا: «به رِبِکا برکت دادند.»
یا: «هزاران ده هزار.»
یا: «نوادگان.»
یا: «دروازه.»
یا: «جنوب.»
واژهنامه: «زنان ثانوی.»
اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.
یا: «تاریخچهٔ نسل.»
یا: «اردوگاه حصاردار.»
اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.
یا احتمالاً: «آنها در دشمنی با همهٔ برادرانشان به سر بردند.»
یا: «التماس.»
تحتاللفظی: «ملت.»
یعنی: «پرمو.»
یعنی: «کسی که پاشنه را محکم میگیرد؛ تصاحبگر.»
تحتاللفظی: «از آن سرخ، همین سرخ به من بده.»
یعنی: «سرخ.»
یا: «خوار.»
واژهنامه: «فِلیسطیه.»
یا: «به سمت پایین به مصر نرو.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «صدای.»
یا: «همسرش را در آغوش گرفته است.»
تحتاللفظی: «فرمان داد.»
یا: «روان.»
یعنی: «جرّوبحث.»
یعنی: «تهمت.»
یعنی: «مناطقی وسیع.»
یا: «به سمت بالا به بِئِرشِبَع.»
یا: «نوادگان.»
یا: «تمجید کرد؛ اعلام کرد.»
یا: «تیردان.»
یا: «به تو برکت دهم.»
یا: «به تو برکت دهد.»
یعنی: «کسی که پاشنه را محکم میگیرد؛ تصاحبگر.»
یا: «خودش را با فکر کشتن تو آرام میکند.»
یا: «به او برکت داد.»
یا: «پدرِ مادرت.»
تحتاللفظی: «جماعتی از قومها.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نردبان.»
تحتاللفظی: «پدر.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «نوادگان.»
یا: «بر سر آن.»
یعنی: «خانهٔ خدا.»
تحتاللفظی: «برادر.»
تحتاللفظی: «استخوان.»
تحتاللفظی: «برادر.»
یا: «برّاق.»
تحتاللفظی: «از لیه نفرت دارد.»
تحتاللفظی: «رَحِم او را باز کرد.»
یعنی: «ببین، یک پسر!»
یعنی: «شنیدن.»
یعنی: «به هم بسته شده.»
یعنی: «ستایش؛ آنچه سزاوار ستایش است.»
تحتاللفظی: «تا بر زانوهایم بچه به دنیا آورد.»
یا: «صدا.»
یعنی: «دادرس.»
یا: «کشتی گرفتم.»
یعنی: «کُشتیهای من.»
یعنی: «خوشبختی.»
یعنی: «خوشحال؛ خوشحالی.»
در زمان باستان زنان تصوّر میکردند خوردن میوهٔ این گیاه، توانایی باردار شدن میدهد.
یعنی: «او مزد است.»
یعنی: «قبول کردن؛ تحمّل کردن.»
تحتاللفظی: «خدا به او گوش کرد و رَحِم او را باز کرد.»
مخفف یوسِفایا، یعنی: «یاه اضافه کند.»
یا: «شواهد؛ فال.»
منظور حیوانی است که بیشتر از یک رنگ داشته باشد.
یا: «قوچهای جوانی.»
تحتاللفظی: «مزد.»
یا: «صداقتم.»
یا: «به جای من شهادت میدهد.»
یا: «قوچ جوانی.»
یا: «قوچهای جوان.»
در عبری به نوع درختی اشاره میکند که «لِونه» نام دارد.
تحتاللفظی: «ستونی را مسح کردی.»
یا: «خدایان خانگی؛ بتها.»
منظور رودخانهٔ فُرات است.
تحتاللفظی: «برادران.»
تحتاللفظی: «برادران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «برادران.»
منظور زینی است که زنان روی آن مینشستند.
تحتاللفظی: «برادران.»
تحتاللفظی: «برادران.»
یا: «از او میترسد.»
تحتاللفظی: «برادران.»
به زبان آرامی یعنی: «تودهٔ شهادت.»
به زبان عبری یعنی: «تودهٔ شهادت.»
یا: «از او میترسد.»
تحتاللفظی: «برادران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
یا: «و به آنها برکت داد.»
یعنی: «دو اردوگاه.»
تحتاللفظی: «دشت.»
یا: «مثل بیگانهای ساکن بودم.»
یا: «گاوان نر.»
یا: «با تو بهخوبی رفتار خواهم کرد.»
یا: «محبت پایدار.» واژهنامه: «محبت پایدار.»
یا: «با من بهخوبی رفتار میکنی.»
یا: «نوادگانم.»
یا: «گوسفند ماده.»
یا: «الاغ نر بالغ.»
یا: «اربابت کیست؛ متعلّق به چه کسی هستی.»
یا: «مَسیل؛ گذرگاه سیل.»
در اینجا منظور از مرد یک فرشته است.
یا: «کاسهٔ مفصل لگن.»
یا: «لگن.»
یعنی: «کسی که در مقابل خدا مقاومت میکند» یا «خدا مقاومت میکند.»
یعنی: «صورت خدا.»
منظور فرشتهٔ خداست.
یا: «فِنیئیل.»
یا: «مفصل لگنش.»
یا: «تاندون.»
تحتاللفظی: «برکت.»
یعنی: «سایهبان؛ سرپناه.»
تحتاللفظی: «با دل آن دختر جوان صحبت کرد.»
یا: «دلبسته.»
یا: «از طریق ازدواج با ما متحد شوید.»
تحتاللفظی: «قُلفه دارد.»
یا: «بانفوذتر.»
یا: «باعث شدید که طرد شوم.»
یا: «مرا شخصی متعفّن بدانند.»
یا: «خدایان بیگانهای.»
یا: «در راهی.»
در زمان باستان برخی ملتها گوشوارههایی به عنوان طلسم به گوش میکردند.
یا: «پنهان کرد.»
یعنی: «خدای بِیتئیل.»
یعنی: «بلوط گریه.»
یا: «قومها و جماعتی از قومها.»
یا: «نوادگان.»
یعنی: «پسر سوگ من.»
یعنی: «پسر دست راست.»
واژهنامه: «زنان ثانوی.»
اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.
یا: «تاریخچهٔ.»
یا: «مثل غریبهها زندگی میکردند.»
واژهنامه: «زنان ثانوی.»
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
شیخ، رئیس طایفه بود.
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «پسران.»
تحتاللفظی: «پسران اسرائیل.»
تحتاللفظی: «مزرعه.»
یا: «دوستانه؛ در آرامش.»
یا: «سجده.»
یا: «دشت.»
یا: «آبانبار.»
یا: «جانش را نگیریم.»
یا: «آبانبار.»
یا: «بر او دست دراز نکنید.»
یا: «آبانباری.»
تحتاللفظی: «صمغ لادَن.»
نوعی صمغ که در داروسازی از آن استفاده میشد.
تحتاللفظی: «خون او را بپوشانیم.»
یا: «بر او دست دراز نکنیم.»
یا: «مِدیانی.»
یا: «آبانبار.»
یا: «آبانبار.»
واژهنامه: «پَلاس.»
یا: «شیول.» واژهنامه: «شیول.»
تحتاللفظی: «مِدیانیان.»
یا: «نسل.»
یا: «مُهر حلقهای.»
تحتاللفظی: «معبد.»
یعنی: «پارگی؛ شکاف.» احتمالاً به پارگی ناحیهٔ پِرینه هنگام زایمان اشاره دارد.
یعنی: «تابش نور؛ طلوع آفتاب.»
یا: «مجذوب او شده بود.»
واژهنامه: «محبت پایدار.»
یا: «به من محبت پایدار نشان بده.» واژهنامه: «محبت پایدار.»
یا: «آبانبار؛ سیاهچال.»
یا: «به دار آویزان میکند.»
یا: «به دار آویزان کرد.»
تحتاللفظی: «روحش پریشان شده بود.»
یا: «به دار آویزان شد.»
یا: «آبانبار؛ سیاهچال.»
تحتاللفظی: «اَبرِک.» احتمالاً به کار بردن این کلمهٔ عبری که از زبان مصریان گرفته شده، مردم را به ارج و احترام گذاشتن به دیگران وامیداشت.
تحتاللفظی: «دست یا پایش را بلند کند.»
یعنی: «آشکارکنندهٔ رازها.»
منظور هِلیوپولیس است.
یا: «سفر در.»
یا: «در حضور او ایستاد.»
تحتاللفظی: «به اندازهٔ مُشتها.»
منظور هِلیوپولیس است.
یعنی: «کسی که باعث فراموشی میشود.»
یعنی: «دو برابر بارور.»
تحتاللفظی: «نان.»
تحتاللفظی: «نان.»
یا: «قحطی تمام مصر را در چنگ خود گرفته بود.»
یا: «قحطی تمام زمین را در چنگ خود گرفته بود.»
یا: «به خاک افتادند و پیشانیشان را بر زمین گذاشتند.»
یا: «ضعیف.»
یا: «پاکدلی.»
یا: «از خدا میترسم.»
یا: «دلسوزی نشان دهیم.»
تحتاللفظی: «بر ضدّ آن پسر گناه نکنید.»
یا: «درستکاری.»
یا: «درستکاری.»
یا: «درستکاری.»
یا: «شیول.» واژهنامه: «شیول.»
یا: «معطل.»
تحتاللفظی: «صَمغ لادَن.»
تحتاللفظی: «در دهانهٔ کیسههایتان.»
یا: «به وزن کامل.»
تحتاللفظی: «گنج.»
یا: «پسر مادرش.»
تحتاللفظی: «بردهٔ من.»
یا: «خدای حقیقی الآن از غلامانت به خاطر خطای گذشتهشان حساب میخواهد.»
یا: «برادرش که هر دو از یک مادر بودند.»
یا: «شیول.» واژهنامه: «شیول.»
یا: «شیول.» واژهنامه: «شیول.»
یا: «پدرم.»
یا: «در این سرزمین.»
تحتاللفظی: «پدر.»
تحتاللفظی: «خودش را بر گردن او انداخت.»
یا: «حیوانهای خودتان.»
یا: «از چاقی.»
یا: «زندگی خودتان را سر میکنید.»
یا: «الاغ ماده.»
تحتاللفظی: «دل یعقوب بیحس شد.»
تحتاللفظی: «و یوسِف بر چشمانت دست خواهد گذاشت.»
یا: «نسلش.»
یا: «نسلش.»
کلمهٔ «پسران» در زبان عبری میتواند به معنی نوادگان، یعنی نوهها و نتیجهها هم باشد.
منظور هِلیوپولیس است.
در ترجمهٔ سِپتواِجینتِ کتاب مقدّس، پنج اسم دیگر در اینجا ذکر شده است. برای همین، اعمال ۷:۱۴ به ۷۵ نفر از خانوادهٔ یعقوب اشاره میکند.
تحتاللفظی: «پسران.»
طبق ترجمهٔ سِپتواِجینتِ کتاب مقدّس: «۷۵ نفر.» پاورقی پیدایش ۴۶:۲۰.
تحتاللفظی: «خود را بر گردن او انداخت.»
یا: «فرعون را برکت داد.»
یا: «۱۳۰ سال است که مهاجرت میکنم.»
یا: «مهاجرت میکردند.»
ظاهراً رَمِسیس اسم دیگر جوشِن یا ناحیهای در منطقهٔ جوشِن بود.
تحتاللفظی: «نان.»
تحتاللفظی: «نان.»
واژهنامه: «محبت پایدار.»
یا: «در سمت بالای بسترش.»
تحتاللفظی: «جماعتی از قومها.»
یا: «نوادگان.»
یا: «به آنها برکت دهم.»
یا: «نخستزاده.»
یا: «در حضور او راه میرفتند.»
یا: «بازخرید کرد.»
یا: «نوادگان.»
یا: «یک زمین شیبدار.» تحتاللفظی: «یک شانه.»
یا: «روزهای آخر.»
تحتاللفظی: «به بستر پدرت رفتی.»
یا: «بیحرمت.»
یا: «جلال.»
یا: «پی زدند.»
تحتاللفظی: «دست تو بر گردن دشمنانت خواهد بود.»
یا: «جرأت دارد شیر را بیدار کند.»
یعنی: «کسی که حق آن را دارد.»
یا: «اطاعت قومها متعلّق به او خواهد بود.»
تحتاللفظی: «در خون انگور.»
همان صِیدا.
یا: «استراحت.»
تحتاللفظی: «پاشنه.»
یا: «خوراک.»
تحتاللفظی: «چرب.»
یا: «باریکاندام.»
منظور یوسِف است.
یا: «خواهد ماند.»
یا: «به آنها برکت میداد.»
اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.
اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.
یا: «ساکنان خانه.»
یعنی: «عزاداری مصریان.»
منظور این است که یوسِف آنها را مثل پسران خودش میدانست و به آنها توجه خاصی داشت.
یا: «برای آنها قسم خورده است.»