کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • دج پیدایش ۱:‏۱-‏۵۰:‏۲۶
  • پیدایش

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • پیدایش
  • کتاب مقدّس—‏ترجمهٔ دنیای جدید
کتاب مقدّس—‏ترجمهٔ دنیای جدید
پیدایش

پیدایش

۱ در ابتدا،‏ خدا آسمان‌ها و زمین را آفرید.‏+

۲ وقتی زمین خالی و بی‌شکل بود و تاریکی سطح آب‌های عمیق*‏+ را پوشانده بود،‏ نیروی فعال خدا*‏+ روی سطح آب‌ها حرکت می‌کرد.‏+

۳ خدا گفت:‏ «روشنایی به وجود آید» و روشنایی به وجود آمد.‏+ ۴ بعد از آن،‏ خدا دید که روشنایی خوب است و روشنایی را به‌تدریج از تاریکی جدا کرد.‏ ۵ خدا روشنایی را روز و تاریکی را شب نامید.‏+ شب شد،‏ صبح شد؛‏ این روز اول بود.‏

۶ بعد خدا گفت:‏ «فضایی*‏+ بین آب‌ها به وجود آید تا آب‌ها را از هم جدا کند.‏»‏+ ۷ پس همین طور شد؛‏ خدا آن فضا را به وجود آورد و آب‌های زیر آن را از آب‌های بالای آن جدا کرد.‏+ ۸ خدا آن فضا را آسمان نامید.‏ شب شد،‏ صبح شد؛‏ این روز دوم بود.‏

۹ بعد از آن،‏ خدا گفت:‏ «آب‌های زیر آسمان در یک جا جمع شوند تا خشکی ظاهر شود.‏»‏+ پس همین طور شد.‏ ۱۰ خدا خشکی را زمین + و آب‌های جمع‌شده را دریا نامید + و خدا دید که خوب است.‏+ ۱۱ بعد از آن،‏ خدا گفت:‏ «انواع علف‌ها،‏* گیاهان و درختان،‏ روی زمین رشد کنند و هر کدام مطابق نوع خودشان میوه و دانه تولید کنند.‏» پس همین طور شد؛‏ ۱۲ زمین انواع علف‌ها،‏ گیاهان دانه‌دار + و درختان میوه را که میوه‌های دانه‌دار می‌دهند،‏ مطابق نوع خودشان تولید کرد و خدا دید که خوب است.‏ ۱۳ شب شد،‏ صبح شد؛‏ این روز سوم بود.‏

۱۴ بعد خدا گفت:‏ «نورافشان‌ها*‏+ در آسمان* باشند تا روز را از شب جدا کنند + و نشانه‌هایی برای تشخیص فصل‌ها،‏ روزها و سال‌ها باشند.‏+ ۱۵ این نورافشان‌ها در آسمان* باشند تا نور خود را بر زمین بتابانند.‏» پس همین طور شد؛‏ ۱۶ خدا دو نورافشان بزرگ ساخت؛‏* نورافشان بزرگ‌تر را برای درخشیدن در روز*‏+ و نورافشان کوچک‌تر را برای درخشیدن در شب.‏* او همین طور ستارگان را ساخت.‏+ ۱۷ خدا آن‌ها را در آسمان* گذاشت تا نور خود را بر زمین بتابانند ۱۸ و روز و شب بدرخشند* و روشنایی را از تاریکی جدا کنند + و خدا دید که خوب است.‏ ۱۹ شب شد،‏ صبح شد؛‏ این روز چهارم بود.‏

۲۰ بعد خدا گفت:‏ «آب‌ها از انبوه جانوران پر شود و پرندگان،‏* بالای سطح زمین در آسمان پرواز کنند.‏»‏+ ۲۱ پس خدا جانوران بزرگِ دریایی و انبوه جانورانی را که در آب‌ها حرکت می‌کنند،‏ مطابق نوع خودشان آفرید؛‏ همین طور همهٔ پرندگان را مطابق نوع خودشان آفرید و خدا دید که خوب است.‏ ۲۲ او به آن‌ها برکت داد و گفت:‏ «بارور و زیاد شوند و آب‌های دریا را پر کنند.‏+ پرندگان هم روی زمین زیاد شوند.‏» ۲۳ شب شد،‏ صبح شد؛‏ این روز پنجم بود.‏

۲۴ بعد خدا گفت:‏ «بر روی زمین انواع جانوران به وجود آیند؛‏ یعنی حیوانات اهلی و وحشی و خزندگان،‏* هر کدام مطابق نوع خودشان.‏»‏+ پس همین طور شد؛‏ ۲۵ خدا انواع حیوانات اهلی،‏ حیوانات وحشی و خزندگان را مطابق نوع خودشان ساخت و خدا دید که خوب است.‏

۲۶ بعد از آن،‏ خدا گفت:‏ «انسان را به صورت خودمان + و شبیه خودمان + بسازیم + و آن‌ها بر ماهیان دریا،‏ پرندگان آسمان،‏ حیوانات اهلی،‏ همهٔ خزندگان و تمام زمین تسلّط داشته باشند.‏»‏+ ۲۷ پس خدا انسان را شبیه خودش آفرید.‏ بله،‏ او انسان را شبیه خدا آفرید.‏ او آن‌ها را مرد و زن آفرید.‏+ ۲۸ خدا به آن‌ها برکت داد و گفت:‏ «بارور و زیاد شوید و زمین را پر کنید + و آن را تحت اختیار خود درآورید.‏+ بر ماهیان دریا،‏ پرندگان آسمان و همهٔ جانوران زمین تسلّط داشته باشید.‏»‏+

۲۹ بعد خدا گفت:‏ «من همهٔ گیاهان دانه‌دار را که در سراسر زمین وجود دارند و همهٔ درختانی را که میوه‌های دانه‌دار دارند،‏ به شما می‌دهم تا غذای شما باشد.‏+ ۳۰ همین طور به همهٔ حیوانات وحشی،‏ پرندگان آسمان و جانوران زمین،‏ گیاهان سبز را می‌دهم تا غذای آن‌ها باشد.‏»‏+ پس همین طور شد.‏

۳۱ بعد از آن،‏ خدا به همهٔ چیزهایی که ساخته بود نگاه کرد و دید که بسیار خوب است.‏+ شب شد،‏ صبح شد؛‏ این روز ششم بود.‏

۲ بنابراین،‏ آفرینش آسمان‌ها و زمین و هر چه در آن‌ها بود* به پایان رسید.‏+ ۲ خدا کارش را تا روز هفتم به پایان رساند و در روز هفتم از همهٔ کارهایی که انجام می‌داد دست کشید و آسایش پیدا کرد.‏*‏+ ۳ خدا روز هفتم را برکت داد و مقدّس اعلام کرد،‏ چون او در آن روز از کار آفرینش دست کشید و آسایش پیدا کرد؛‏ او همهٔ چیزهایی را که قصد ساختن آن‌ها را داشت آفریده بود.‏

۴ این گزارش دربارهٔ زمانی است که آسمان‌ها و زمین آفریده شدند،‏ یعنی روزی* که یَهُوَه* خدا زمین و آسمان را ساخت.‏+

۵ هنوز هیچ بوته‌ای روی زمین نبود و هیچ گیاهی روی آن رشد نکرده بود،‏ چون یَهُوَه خدا باران بر زمین نبارانیده بود و انسانی وجود نداشت تا در آن کشت‌وکار کند.‏ ۶ البته مه از زمین بلند می‌شد و تمام سطح آن را سیراب می‌کرد.‏

۷ یَهُوَه خدا آدم* را از خاک زمین ساخت*‏+ و در بینی او نَفَس حیات*‏+ دمید و آدم یک موجود زنده* شد.‏+ ۸ یَهُوَه خدا همین طور باغی در عدن،‏+ در سمت شرق درست کرد* و آدم را که آفریده بود،‏ در آنجا گذاشت.‏+ ۹ یَهُوَه خدا انواع درختان زیبا* و درختانی را که میوه‌های خوش‌خوراک داشتند در زمین آن باغ رویاند.‏ او درخت حیات + را در وسط باغ و درخت شناخت خوب و بد + را هم در آن باغ قرار داد.‏

۱۰ از عدن رودخانه‌ای جاری می‌شد که باغ را آبیاری می‌کرد و از آنجا به چهار شاخه تقسیم می‌شد.‏*‏ ۱۱ اسم رودخانهٔ اول فیشون است؛‏ همان رودخانه‌ای که اطراف سرزمین حَویله که در آنجا طلا پیدا می‌شود،‏ جریان دارد.‏ ۱۲ طلای آن سرزمین مرغوب است و در آنجا صَمغِ خوشبو* و سنگ جَزع* هم پیدا می‌شود.‏ ۱۳ اسم رودخانهٔ دوم جِیحون است که اطراف سرزمین کوش جریان دارد.‏ ۱۴ اسم رودخانهٔ سوم دِجله*‏+ است که از شرق آشور + می‌گذرد و اسم رودخانهٔ چهارم فُرات است.‏+

۱۵ یَهُوَه خدا آدم را در باغ عدن ساکن کرد تا در آن کشت‌وکار کند و از آن نگهداری کند.‏+ ۱۶ یَهُوَه خدا همین طور به آدم فرمان داد:‏ «تو می‌توانی از میوهٔ تمام درختان باغ هر چقدر که بخواهی بخوری،‏+ ۱۷ اما از میوهٔ درخت شناخت خوب و بد نباید بخوری،‏ چون روزی که از آن بخوری حتماً می‌میری.‏»‏+

۱۸ بعد یَهُوَه خدا گفت:‏ «خوب نیست که آدم تنها بماند.‏ برایش یاوری می‌سازم تا مکمّل او باشد.‏»‏+ ۱۹ یَهُوَه خدا همهٔ حیوانات زمین* و تمام پرندگان آسمان را که ساخته بود پیش آدم می‌آورْد تا ببیند او برای هر کدام از آن‌ها چه اسمی انتخاب می‌کند.‏ هر اسمی که آدم برای جانوران انتخاب می‌کرد،‏ اسمِ آن‌ها می‌شد.‏+ ۲۰ آدم برای تمام حیوانات اهلی و وحشی و پرندگان آسمان اسم انتخاب کرد،‏ اما کسی را نداشت که یاور و مکمّل او باشد.‏ ۲۱ بنابراین،‏ یَهُوَه خدا آدم را به خواب عمیقی فرو برد و یکی از دنده‌هایش را برداشت و جای آن را که باز شده بود به هم پیوست.‏ ۲۲ یَهُوَه خدا با دنده‌ای که از بدن آدم گرفته بود،‏ زنی ساخت و او را پیش آدم آورد.‏+

۲۳ آدم گفت:‏

‏«بالاخره این هم استخوانی از استخوان‌هایم،‏

و گوشتی از گوشت تنم.‏

اسمش را ‹زن› می‌گذارم،‏

چون از مرد گرفته شد.‏»‏*‏+

۲۴ به همین دلیل،‏ مرد پدر و مادرش را ترک می‌کند و به زن خود می‌پیوندد* و هر دو یک تن* می‌شوند.‏+ ۲۵ آدم و همسرش برهنه بودند،‏+ ولی خجالت نمی‌کشیدند.‏

۳ مار + از همهٔ حیواناتی* که یَهُوَه خدا ساخته بود زیرک‌تر* بود.‏ مار به زن گفت:‏ «آیا واقعاً درست است که خدا اجازه نداده از میوهٔ تمام درختان باغ بخورید؟‏»‏+ ۲ زن به مار گفت:‏ «ما اجازه داریم از میوهٔ درختان باغ بخوریم،‏+ ۳ اما خدا در مورد میوهٔ درختی که در وسط باغ است،‏+ گفته است:‏ ‹نباید آن را بخورید و حتی نباید به آن دست بزنید؛‏ وگرنه می‌میرید.‏›» ۴ مار به زن گفت:‏ «مطمئن باش نمی‌میرید،‏+ ۵ چون خدا می‌داند همان روزی که از آن بخورید،‏ چشمانتان باز می‌شود و مثل خدا می‌شوید و می‌توانید بدانید* که چه چیز خوب است و چه چیز بد.‏»‏+

۶ بنابراین،‏ زن به آن درخت نگاه کرد و دید که میوه‌اش خوش‌خوراک،‏ وسوسه‌انگیز* و زیبا* است.‏ پس میوهٔ آن را چید و خورد + و بعداً وقتی با شوهرش بود،‏ آن را به او داد و شوهرش هم از آن خورد.‏+ ۷ آن وقت چشمان هر دوی آن‌ها باز شد و متوجه شدند که برهنه هستند.‏ به همین دلیل،‏ از برگ‌های انجیر پوششی برای خودشان درست کردند و دور کمرشان بستند.‏+

۸ کمی بعد،‏ در عصر آن روز،‏* آدم و زنش صدای یَهُوَه خدا را که در باغ قدم می‌زد،‏ شنیدند و خودشان را لابلای درختان باغ از یَهُوَه خدا پنهان کردند.‏ ۹ یَهُوَه خدا چند بار آدم را صدا زد و پرسید:‏ «کجایی؟‏» ۱۰ سرانجام آدم گفت:‏ ‏«صدایت را در باغ شنیدم،‏ اما چون لخت بودم،‏ ترسیدم و خودم را پنهان کردم.‏» ۱۱ خدا پرسید:‏ «چه کسی به تو گفت که لخت هستی؟‏+ آیا از میوهٔ درختی خوردی که به تو فرمان داده بودم نخوری؟‏»‏+ ۱۲ آدم گفت:‏ «همان زنی که به من دادی تا با من باشد،‏ از میوهٔ آن درخت به من داد و من هم خوردم.‏» ۱۳ بعد یَهُوَه خدا به زن گفت:‏ «این چه کاری است که کردی؟‏» زن در جواب گفت:‏ «مار فریبم داد،‏ من هم از آن میوه خوردم.‏»‏+

۱۴ یَهُوَه خدا به مار گفت:‏+ «چون این کار را کردی،‏ از بین همهٔ حیوانات اهلی و وحشی زمین،‏ تو را لعنت می‌کنم.‏ تا زنده‌ای* روی شکمت حرکت می‌کنی و خاک می‌خوری.‏ ۱۵ من بین تو + و زن + و بین نسل* تو + و نسل زن + دشمنی + به وجود خواهم آورد.‏ او سر تو را خواهد کوبید + و تو پاشنهٔ او را خواهی زد.‏»‏+

۱۶ خدا همین طور به زن گفت:‏ «سختی‌های دوران بارداری تو خیلی زیاد می‌شود* و با درد،‏ بچه به دنیا خواهی آورد.‏ اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلّط خواهد داشت.‏»‏

۱۷ خدا به آدم هم گفت:‏ «چون به زنت گوش دادی و از میوهٔ درختی خوردی که به تو فرمان داده بودم + ‹نباید از آن بخوری،‏› زمین به خاطر کار تو ملعون شده است + و در تمام عمرت* با زحمت و سختی محصول آن را برداشت خواهی کرد.‏*‏+ ۱۸ زمین برایت خار و خاشاک خواهد رویاند و تو از گیاهان زمین خواهی خورد.‏ ۱۹ با عرق پیشانی‌ات نان* خواهی خورد تا زمانی که به خاک زمین برگردی،‏ چون از خاک گرفته شده‌ای؛‏+ تو از خاک هستی و به خاک برمی‌گردی.‏»‏+

۲۰ پس از آن،‏ آدم اسم زنش را حوّا* گذاشت،‏ چون قرار بود او مادر تمام انسان‌ها* شود.‏+ ۲۱ یَهُوَه خدا برای آدم و زنش لباس‌هایی بلند از پوست حیوان درست کرد تا بپوشند.‏+ ۲۲ بعد یَهُوَه خدا گفت:‏ «حالا انسان مثل ما شده و می‌داند* که چه چیز خوب است و چه چیز بد.‏+ اما نباید بگذارم که دستش را دراز کند و از میوهٔ درخت حیات + هم بچیند و بخورد و برای همیشه زنده بماند.‏» ۲۳ در همان لحظه یَهُوَه خدا آن‌ها* را از باغ عدن بیرون کرد + تا در زمین که از خاک آن گرفته شده بودند،‏ کشت‌وکار کنند.‏+ ۲۴ بعد از این که خدا آن‌ها* را بیرون کرد،‏ کَرّوبیان*‏+ و شمشیر آتشینی را که دائماً می‌چرخید،‏ در شرق باغ عدن قرار داد تا راهی که به طرف درخت حیات می‌رفت،‏ محافظت شود.‏

۴ آدم با زنش حوّا همخواب شد و او باردار شد.‏+ حوّا پس از تولّد فرزندش قائن*‏+ گفت:‏ «با کمک یَهُوَه پسری به دنیا آورده‌ام.‏» ۲ حوّا مدتی بعد هابیل،‏+ یعنی برادر قائن را هم به دنیا آورد.‏

هابیل چوپان شد و قائن به کشاورزی مشغول شد.‏ ۳ بعدها،‏ قائن مقداری از محصول زمین را به عنوان هدیه به یَهُوَه تقدیم کرد.‏ ۴ هابیل هم از گله‌اش چند برّهٔ نخست‌زاده را قربانی کرد + و گوشت آن‌ها را همراه با چربی‌هایشان به حضور خدا آورد.‏ یَهُوَه از هابیل و هدیه‌اش راضی بود،‏+ ۵ اما از قائن و هدیه‌اش راضی نبود.‏ به همین دلیل،‏ قائن به‌شدّت خشمگین و ناراحت شد.‏*‏ ۶ بعد یَهُوَه به قائن گفت:‏ «چرا اینقدر خشمگین و ناراحتی؟‏ ۷ اگر از راهت برگردی و کارهای خوب انجام بدهی،‏ آیا دوباره رضایت مرا به دست نمی‌آوری؟‏ ولی اگر از راهت برنگردی و کارهای خوب انجام ندهی،‏ بدان که گناه پشتِ در کمین کرده و تشنهٔ این است که بر تو مسلّط شود؛‏ آیا سعی می‌کنی بر آن غلبه کنی؟‏»‏

۸ پس از آن قائن به برادرش هابیل گفت:‏ «بیا با هم به دشت برویم.‏» وقتی در دشت بودند،‏ قائن به برادرش هابیل حمله کرد و او را کشت.‏+ ۹ کمی بعد،‏ یَهُوَه از قائن پرسید:‏ «برادرت هابیل کجاست؟‏» قائن جواب داد:‏ «نمی‌دانم،‏ مگر من محافظ برادرم هستم؟‏» ۱۰ خدا گفت:‏ «این چه کاری بود که کردی؟‏ می‌شنوی؟‏ خون برادرت برای دادخواهی،‏ از زمین پیش من فریاد می‌زند.‏+ ۱۱ حالا تو ملعون شده‌ای و باید اینجا* را ترک کنی؛‏ یعنی جایی را که زمین دهان باز کرده تا خون برادرت را که به دست تو ریخته شد،‏+ فرو ببرد.‏ ۱۲ از این به بعد وقتی کشت‌وکار می‌کنی،‏ زمین محصولش* را به تو نمی‌دهد و در دنیا سرگردان و آواره می‌شوی.‏» ۱۳ قائن به یَهُوَه گفت:‏ «مجازات من برای خطایم سنگین‌تر از آن است که بتوانم تحمّلش کنم.‏ ۱۴ تو امروز مرا از این سرزمین* بیرون می‌کنی و من دور از چشمانت خواهم بود و در دنیا سرگردان و آواره می‌شوم و هر کس مرا ببیند،‏ حتماً مرا می‌کشد.‏» ۱۵ یَهُوَه به قائن گفت:‏ «به همین دلیل،‏ حکم می‌کنم مجازات کسی که تو را بکشد هفت برابر مجازات تو باشد.‏»‏*

بعد،‏ یَهُوَه برای قائن نشانه‌ای* گذاشت که اگر کسی او را دید،‏ او را نکشد.‏ ۱۶ قائن از حضور یَهُوَه رفت و در شرق عدن،‏+ در سرزمینِ تبعید* ساکن شد.‏

۱۷ پس از آن،‏ قائن با زنش همبستر شد + و او باردار شد و خَنوخ را به دنیا آورد.‏ قائن مشغول ساختن شهری شد و اسم پسرش خَنوخ را بر آن گذاشت.‏ ۱۸ مدتی بعد،‏ عیراد،‏ فرزند خَنوخ به دنیا آمد.‏ بعد عیراد صاحب پسری شد و اسم او را مِحویائیل گذاشت.‏ مِحویائیل هم صاحب پسری شد و اسم او را مِتوشائیل گذاشت و مِتوشائیل صاحب پسری شد و اسم او را لَمِک گذاشت.‏

۱۹ لَمِک دو زن گرفت؛‏ اسم زن اولش عاده و اسم زن دومش ظِلّه بود.‏ ۲۰ عاده،‏ یابال را به دنیا آورد.‏ یابال چادرنشینی و دامداری را بنیان‌گذاری کرد.‏ ۲۱ برادر او یوبال نام داشت که نواختن چنگ و نِی* را پایه‌گذاری کرد.‏ ۲۲ ظِلّه هم توبال‌قائن را به دنیا آورد.‏ او اولین کسی بود که ابزارهای گوناگونی از آهن و مس ساخت.‏ خواهر توبال‌قائن،‏ نَعَمه نام داشت.‏ ۲۳ لَمِک برای زنانش،‏ عاده و ظِلّه این شعر را خواند:‏*

‏«ای زنان لَمِک صدای مرا بشنوید،‏

به حرف‌هایم گوش دهید:‏

من مردی را که مرا زخمی کرد،‏ کشتم؛‏

جوانی را که به من حمله کرد.‏

۲۴ اگر کسی که قائن را بکشد باید ۷ برابر مجازات شود،‏+

کسی که لَمِک را بکشد باید ۷۷ برابر مجازات شود.‏»‏

۲۵ آدم دوباره با زن خود همخواب شد و او پسری به دنیا آورد.‏ حوّا گفت:‏ «چون قائن هابیل را کشت،‏+ خدا به جای او فرزند دیگری به من داده است.‏»‏* به همین دلیل،‏ حوّا اسم او را شِیث*‏+ گذاشت.‏ ۲۶ شِیث هم صاحب پسری شد و اسم او را اَنوش گذاشت.‏+ از آن زمان به بعد،‏ مردم شروع به خواندن نام یَهُوَه کردند.‏

۵ این است شجره‌نامهٔ* نسل آدم.‏ خدا در روزی که آدم را آفرید،‏ او را شبیه خود آفرید.‏+ ۲ خدا انسان را مرد و زن آفرید.‏+ در روزی که آفریده شدند،‏+ خدا آن‌ها را برکت داد و انسان* نامید.‏

۳ وقتی آدم ۱۳۰ سال داشت،‏ صاحب پسری شد که شبیه او و به صورت او بود.‏ آدم اسم او را شِیث گذاشت.‏+ ۴ بعد از تولّد شِیث،‏ آدم ۸۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۵ بنابراین،‏ آدم ۹۳۰ سال عمر کرد و بعد مرد.‏+

۶ شِیث ۱۰۵ ساله بود که پسرش اَنوش به دنیا آمد.‏+ ۷ بعد از تولّد اَنوش،‏ شِیث ۸۰۷ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۸ بنابراین،‏ شِیث ۹۱۲ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۹ اَنوش ۹۰ ساله بود که پسرش قینان به دنیا آمد.‏ ۱۰ بعد از تولّد قینان،‏ اَنوش ۸۱۵ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۱۱ بنابراین،‏ اَنوش ۹۰۵ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۱۲ قینان ۷۰ ساله بود که پسرش مَهَلَل‌ئیل به دنیا آمد.‏+ ۱۳ بعد از تولّد مَهَلَل‌ئیل،‏ قینان ۸۴۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۱۴ بنابراین،‏ قینان ۹۱۰ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۱۵ مَهَلَل‌ئیل ۶۵ ساله بود که پسرش یارِد به دنیا آمد.‏+ ۱۶ بعد از تولّد یارِد،‏ مَهَلَل‌ئیل ۸۳۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۱۷ بنابراین،‏ مَهَلَل‌ئیل ۸۹۵ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۱۸ یارِد ۱۶۲ ساله بود که پسرش خَنوخ به دنیا آمد.‏+ ۱۹ بعد از تولّد خَنوخ،‏ یارِد ۸۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۲۰ بنابراین،‏ یارِد ۹۶۲ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۲۱ خَنوخ ۶۵ ساله بود که پسرش مَتوشالَح به دنیا آمد.‏+ ۲۲ بعد از تولّد مَتوشالَح،‏ خَنوخ مثل گذشته ۳۰۰ سال دیگر با خدای حقیقی* راه رفت.‏* او طی آن مدت صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۲۳ بنابراین،‏ خَنوخ ۳۶۵ سال عمر کرد.‏ ۲۴ او همیشه با خدای حقیقی راه می‌رفت + تا این که ناپدید شد،‏ چون خدا او را برداشت.‏*‏+

۲۵ مَتوشالَح ۱۸۷ ساله بود که پسرش لَمِک به دنیا آمد.‏+ ۲۶ بعد از تولّد لَمِک،‏ مَتوشالَح ۷۸۲ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۲۷ بنابراین،‏ مَتوشالَح ۹۶۹ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۲۸ لَمِک ۱۸۲ ساله بود که صاحب پسری شد.‏ ۲۹ او گفت:‏ «این پسر باعث آرامش ما می‌شود،‏ چون به کار سخت ما و زحمت دست‌هایمان بر روی این زمین که یَهُوَه لعنت کرده،‏+ پایان می‌دهد.‏» به همین دلیل،‏ اسم پسرش را نوح*‏+ گذاشت.‏ ۳۰ بعد از تولّد نوح،‏ لَمِک ۵۹۵ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏ ۳۱ بنابراین،‏ لَمِک ۷۷۷ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۳۲ بعد از این که نوح ۵۰۰ ساله شد،‏ پسرانش سام،‏+ حام + و یافِث + به دنیا آمدند.‏

۶ وقتی تعداد انسان‌ها روی زمین بیشتر شد و صاحب دخترانی شدند،‏ ۲ پسران خدای حقیقی*‏+ دیدند که دختران انسان‌ها زیبا هستند.‏* بنابراین هر دختر یا زنی را که می‌خواستند،‏ به همسری می‌گرفتند.‏ ۳ پس یَهُوَه گفت:‏ «من* انسان را تا ابد تحمّل نمی‌کنم،‏+ چون موجودی نفسانی است.‏* بنابراین،‏ روزهایی که برایش باقی مانده،‏ ۱۲۰ سال است.‏»‏+

۴ در آن روزها و بعد از آن،‏ مردان غول‌پیکری* روی زمین زندگی می‌کردند.‏ در طول آن مدت،‏ پسران خدای حقیقی با دختران انسان‌ها همخواب می‌شدند و آن‌ها پسرانی برایشان به دنیا می‌آوردند که همان مردان زورمند و مشهور دوران قدیم بودند.‏

۵ پس یَهُوَه دید که شرارت انسان‌ها روی زمین زیاد شده است و تمام افکار و تمایلات دلشان پیوسته بد است.‏+ ۶ یَهُوَه از آفریدن* انسان‌ها روی زمین،‏ تأسف خورد* و از ته دل غمگین شد.‏*‏+ ۷ یَهُوَه گفت:‏ «من انسان‌هایی را که آفریده‌ام از روی زمین محو خواهم کرد؛‏ انسان‌ها را همراه حیوانات،‏ خزندگان و پرندگان* آسمان از بین می‌برم،‏ چون از آفریدن آن‌ها متأسف* شده‌ام.‏» ۸ اما نوح مورد لطف یَهُوَه قرار گرفت.‏

۹ این است سرگذشت* زندگی نوح.‏

نوح مرد درستکاری* بود.‏+ او برخلاف مردم همعصر خود،‏* ثابت کرد که شخصی بی‌عیب است.‏ نوح با خدای حقیقی راه می‌رفت.‏+ ۱۰ پس از مدتی،‏ نوح صاحب سه پسر شد و اسم آن‌ها را سام،‏ حام و یافِث گذاشت.‏+ ۱۱ در آن زمان،‏ زمین در نظر خدای حقیقی فاسد شده بود و خشونت همه جا را پر کرده بود.‏ ۱۲ او به زمین نگاه کرد و دید که فاسد شده است؛‏+ همهٔ مردمِ* روی زمین به انحراف و فساد کشیده شده بودند.‏+

۱۳ پس از آن،‏ خدا به نوح گفت:‏ «من تصمیم گرفته‌ام که همهٔ انسان‌ها* را نابود کنم،‏ چون زمین به خاطر آن‌ها پر از خشونت شده است.‏ من آن‌ها را نابود و زمین را ویران خواهم کرد.‏+ ۱۴ پس برای خود کشتی‌ای* از چوب کوفر* بساز + که داخل آن چندین اتاق داشته باشد.‏ همین طور درون و بیرونش را با قیر بپوشان.‏+ ۱۵ کشتی را به این شکل بساز:‏ طول آن باید ۱۳۴ متر* باشد،‏ عرض آن ۲۲ متر* و ارتفاع آن ۱۳ متر.‏*‏ ۱۶ حدود نیم متر* پایین‌تر از سقف،‏ پنجره‌ای* برای روشنایی کشتی درست کن.‏ ورودی کشتی را بر دیوارهٔ کناری آن بساز + و سه طبقه در کشتی درست کن:‏ طبقهٔ پایین،‏ طبقهٔ وسط و طبقهٔ بالا.‏

۱۷ ‏«من به‌زودی طوفان*‏+ بر زمین می‌آورم تا هر موجودی که نَفَس* حیات دارد در زیر آسمان نابود شود.‏ هر چه روی زمین است از بین خواهد رفت.‏+ ۱۸ اما با تو عهدی می‌بندم و تو باید با همسر،‏ پسران و عروسانت به داخل کشتی بروی.‏+ ۱۹ همین طور باید از انواع جانوران + یک جفت نر و ماده،‏+ به داخل کشتی ببری تا آن‌ها هم مثل تو زنده بمانند.‏ ۲۰ از انواع پرندگان،‏* چهارپایان و خزندگان،‏ یک جفت پیش تو می‌آیند و داخل کشتی می‌شوند تا زنده بمانند.‏+ ۲۱ همین طور تو باید انواع مواد غذایی را جمع کنی + و با خود به داخل کشتی ببری تا غذای شما و حیوانات باشد.‏»‏

۲۲ پس نوح هر چه را که خدا به او فرمان داده بود،‏ انجام داد.‏ او دقیقاً همان طور عمل کرد.‏+

۷ پس از آن،‏ یَهُوَه به نوح گفت:‏ «تو و تمام خانواده‌ات داخل کشتی شوید،‏ چون در بین مردم این نسل،‏ فقط تو در حضور من درستکار هستی.‏+ ۲ تو باید از انواع حیوانات پاک هفت تا* با خودت ببری + که شامل نر و ماده باشد؛‏ و از هر حیوان ناپاک تنها دو تا،‏ یعنی یک نر و یک ماده؛‏ ۳ و از پرندگان* آسمان هم هفت تا* با خودت ببر،‏ که شامل نر و ماده باشد،‏ تا نسلشان حفظ شود و در تمام زمین پخش شوند،‏+ ۴ چون من هفت روز دیگر،‏ به مدت ۴۰ شبانه‌روز باران بر زمین می‌بارانم + و تمام موجودات زنده را که به وجود آورده‌ام از سطح زمین محو می‌کنم.‏»‏+ ۵ پس نوح هر چه را که یَهُوَه به او فرمان داده بود،‏ انجام داد.‏

۶ نوح ۶۰۰ ساله بود که طوفان* بر زمین آمد.‏+ ۷ او قبل از این که طوفان شروع شود،‏ با همسر،‏ پسران و عروسانش داخل کشتی شد.‏+ ۸ همین طور از هر حیوان پاک و از هر حیوان ناپاک و از پرندگان* و از هر حیوانی که روی زمین حرکت می‌کرد،‏+ ۹ جفت جفت،‏ نر و ماده،‏ پیش نوح رفتند و داخل کشتی شدند؛‏ دقیقاً همان طور که خدا به نوح گفته بود.‏ ۱۰ هفت روز بعد،‏ طوفان* بر زمین آمد.‏

۱۱ در ششصدمین سال زندگی نوح،‏ در روز هفدهم ماه دوم،‏ در یک لحظه تمام چشمه‌های آب‌های وسیع و عمیق فوران کرد و دروازه‌های آسمان باز شد.‏+ ۱۲ باران ۴۰ شبانه‌روز بر زمین بارید.‏ ۱۳ در همان روز،‏ نوح و همسرش و پسرانشان سام،‏ حام و یافِث + و سه عروسشان داخل کشتی شدند.‏+ ۱۴ آن‌ها همراه انواع حیوانات وحشی،‏ انواع حیوانات اهلی،‏ انواع خزندگان زمین و انواع پرندگان و جانوران بالدار داخل کشتی شدند.‏ ۱۵ به این ترتیب،‏ همهٔ موجوداتی که نَفَس* حیات داشتند،‏ از هر نوع،‏ جفت جفت پیش نوح می‌رفتند و داخل کشتی می‌شدند.‏ ۱۶ همان طور که خدا به نوح گفته بود،‏ آن‌ها از هر نوعی که بودند،‏ نر و ماده داخل کشتی شدند.‏ پس از آن،‏ یَهُوَه درِ کشتی را بست.‏

۱۷ طوفان ۴۰ روز بدون وقفه بر زمین آمد و آب آنقدر زیاد شد که کشتی را از زمین بلند کرد و کشتی روی آب‌های عمیق شناور شد.‏ ۱۸ آب،‏ زمین را در خود فرو برد و به‌تدریج بیشتر و بیشتر می‌شد.‏ اما کشتی هنوز بر سطح آب شناور بود.‏ ۱۹ آب آنقدر زیاد شد که همهٔ کوه‌های بلند روی زمین* را پوشاند.‏+ ۲۰ سطح آب آنقدر بالا آمد که حدود ۷ متر* بالاتر از قلّهٔ کوه‌ها بود.‏

۲۱ بنابراین،‏ تمام موجودات زنده‌ای* که روی زمین بودند،‏ از بین رفتند:‏+ پرندگان،‏* حیوانات اهلی و وحشی،‏ انبوه جانوران کوچک* و تمام انسان‌ها.‏+ ۲۲ هر موجودی که روی خشکی زندگی می‌کرد و نَفَس* حیات در بینی‌اش بود،‏ مرد.‏+ ۲۳ به این شکل،‏ خدا همهٔ موجودات زنده،‏ یعنی انسان‌ها،‏ حیوانات اهلی،‏ حیوانات وحشی،‏ خزندگان و پرندگان* را از روی زمین محو کرد.‏ همهٔ آن‌ها از روی زمین محو شدند؛‏+ فقط نوح و کسانی که با او در کشتی بودند،‏ نجات پیدا کردند.‏+ ۲۴ آب تا ۱۵۰ روز زمین را کاملاً پوشانده بود.‏+

۸ اما خدا،‏ نوح و حیوانات اهلی و وحشی را که با او در کشتی بودند،‏+ فراموش نکرده بود.‏* او بادی بر روی زمین فرستاد و آب رفته‌رفته کم شد.‏ ۲ چشمه‌های آب‌های عمیق و دروازه‌های آسمان بسته شد و دیگر باران از آسمان نبارید.‏+ ۳ آب به‌تدریج از روی زمین کم شد.‏ در پایان ۱۵۰ روز،‏ آب فروکش کرده بود.‏ ۴ کشتی در روز هفدهم ماه هفتم،‏ روی کوه‌های آرارات نشست.‏ ۵ آب تا ماه دهم به‌تدریج کم شد و در روز اول آن ماه،‏ قلّهٔ کوه‌ها دیده شد.‏+

۶ بعد از ۴۰ روز،‏ نوح پنجره‌ای را که در کشتی ساخته بود،‏ باز کرد + ۷ و کلاغی* را بیرون فرستاد.‏ کلاغ از کشتی بیرون می‌رفت و برمی‌گشت تا زمانی که سطح زمین خشک شد.‏

۸ نوح کبوتری را هم بیرون فرستاد تا ببیند که آیا آب از روی زمین کم شده است یا نه.‏ ۹ اما کبوتر جایی برای نشستن* پیدا نکرد،‏ چون آب هنوز تمام سطح زمین را پوشانده بود.‏+ پس به کشتی برگشت و نوح دستش را به طرف کبوتر دراز کرد و آن را به داخل کشتی آورد.‏ ۱۰ نوح هفت روز دیگر صبر کرد و دوباره کبوتر را از کشتی بیرون فرستاد.‏ ۱۱ وقتی کبوتر هنگام عصر پیش او برگشت،‏ نوح دید که برگ زیتون تازه‌ای در منقارش است!‏ پس متوجه شد که آب از روی زمین فروکش کرده است.‏+ ۱۲ او هفت روز دیگر هم صبر کرد و کبوتر را دوباره بیرون فرستاد.‏ اما این بار کبوتر پیش او برنگشت.‏

۱۳ در ششصد و یکمین سال زندگی نوح،‏+ در روز اول ماه اول،‏ آب از روی زمین فروکش کرده بود.‏ نوح پوشش کشتی را برداشت و دید که سطح زمین کم‌کم خشک می‌شود.‏ ۱۴ در روز بیست و هفتم ماه دوم،‏ زمین خشک شده بود.‏

۱۵ بنابراین خدا به نوح گفت:‏ ۱۶ ‏«همراه همسر،‏ پسران و عروسانت از کشتی بیرون برو.‏+ ۱۷ تمام جانوران* را هم با خود بیرون ببر؛‏+ پرندگان،‏* چهارپایان* و خزندگان زمین را بیرون ببر تا آن‌ها بتوانند روی زمین تولیدمثل کنند و بارور و زیاد شوند.‏»‏+

۱۸ پس نوح همراه همسر،‏ پسران + و عروسانش از کشتی بیرون رفت.‏ ۱۹ تمام جانوران،‏ خزندگان،‏ پرندگان* و موجوداتی که بر زمین حرکت می‌کنند،‏ گروه گروه* از کشتی بیرون رفتند.‏+ ۲۰ بعد نوح مذبحی برای یَهُوَه ساخت + و از حیوانات پاک و پرندگان پاک،‏+ قربانی‌های سوختنی روی مذبح تقدیم کرد.‏+ ۲۱ بوی آن قربانی‌های سوختنی،‏ برای یَهُوَه بسیار خوشایند* بود.‏ پس یَهُوَه در دل خود گفت:‏ «دیگر هیچ وقت زمین را به خاطر انسان لعنت* نخواهم کرد،‏+ چون دل انسان از بچگی به بدی گرایش دارد؛‏*‏+ دیگر هیچ وقت تمام موجودات زنده را به این صورت نابود نمی‌کنم.‏+ ۲۲ از این به بعد،‏ کشت و درو،‏ گرما و سرما،‏ تابستان و زمستان،‏ و روز و شب همیشه بر زمین برقرار می‌مانَد.‏»‏+

۹ بعد خدا به نوح و پسرانش برکت داد و گفت:‏ «بارور و زیاد شوید و زمین را پر کنید.‏+ ۲ همهٔ جانوران زمین،‏ همهٔ پرندگان آسمان،‏ همهٔ موجوداتی که روی زمین حرکت می‌کنند و همهٔ ماهیان دریا مثل قبل،‏ از شما ترس و وحشت خواهند داشت.‏ الآن من همهٔ آن‌ها را تحت تسلّط شما قرار می‌دهم.‏*‏+ ۳ شما می‌توانید هر جانور زنده‌ای را بخورید.‏+ همان طور که من گیاهان سبز را به شما داده بودم،‏ این‌ها را هم به عنوان غذا به شما می‌دهم.‏+ ۴ اما نباید گوشت را با خونش که جان آن است،‏ بخورید.‏+ ۵ به علاوه،‏ اگر کسی خونتان را که همان زندگی شماست بریزد،‏ من حساب آن را از او می‌خواهم.‏ اگر حیوانی خون انسانی را بریزد،‏ آن حیوان باید کشته شود.‏ اگر انسانی جان همنوع* خود را بگیرد،‏ حساب آن را از او می‌خواهم.‏+ ۶ اگر کسی خون انسانی را بریزد،‏ خون خودش هم باید به دست انسان ریخته شود،‏+ چون من انسان را به صورت خود آفریده‌ام.‏»‏*‏+ ۷ خدا در ادامه گفت:‏ «بارور و زیاد شوید و زمین را پر کنید.‏»‏+

۸ بعد خدا به نوح و پسرانش گفت:‏ ۹ ‏«من الآن با شما و با نسلتان* عهد می‌بندم؛‏+ ۱۰ همین طور با همهٔ جانورانی که با شما از کشتی بیرون آمدند،‏ یعنی پرندگان،‏* چهارپایان* و جانوران دیگر و با همهٔ جانورانی که بعد از آن‌ها روی زمین خواهند بود،‏+ عهد می‌بندم.‏ ۱۱ این است عهد من با شما:‏ دیگر هیچ وقت همهٔ انسان‌ها و جانوران* را با طوفان نابود نمی‌کنم و دیگر هیچ وقت زمین را با طوفان* ویران نمی‌کنم.‏»‏+

۱۲ خدا در ادامه گفت:‏ «من با شما و همهٔ جانورانی که با شما هستند عهد می‌بندم و برای این عهد نشانه‌ای می‌گذارم که برای تمام نسل‌های بعد هم پابرجا می‌ماند.‏ ۱۳ من رنگین‌کمان خود را در میان ابرها قرار می‌دهم تا نشانهٔ عهد من با زمین* باشد.‏ ۱۴ هر وقت که بالای زمین ابری بیاورم و در میان ابرها رنگین‌کمان ظاهر شود،‏ ۱۵ عهدی را به یاد خواهم آورد که با شما و تمام جانوران بسته‌ام؛‏ این که دیگر هیچ وقت طوفانی* نخواهد آمد تا همهٔ انسان‌ها و جانوران* را نابود کند.‏+ ۱۶ وقتی رنگین‌کمان در بین ابرها ظاهر شود،‏ من آن را می‌بینم و این عهد جاودانی را به یاد می‌آورم که با انسان‌ها و تمام جانوران زمین بسته‌ام.‏»‏

۱۷ خدا بار دیگر به نوح گفت:‏ «این نشانهٔ عهدی است که من با همهٔ انسان‌ها و جانورانی که روی زمینند،‏ بسته‌ام.‏»‏+

۱۸ پسران نوح که از کشتی بیرون آمدند،‏ سام،‏ حام و یافِث بودند.‏+ حام پدر کنعان بود که بعدها به دنیا آمد.‏+ ۱۹ این‌ها سه پسر نوح بودند و تمام انسان‌ها که در سراسر زمین زندگی می‌کنند،‏ از نسل آن‌ها آمده‌اند.‏+

۲۰ نوح به کشاورزی مشغول شد و درختان انگور کاشت.‏ ۲۱ روزی او از شراب آن درختان انگور خورد و مست شد و خود را در خیمه‌اش برهنه کرد.‏ ۲۲ حام،‏ پدر کنعان،‏ دید که پدرش برهنه است.‏ پس رفت و به دو برادرش که بیرون بودند،‏ خبر داد.‏ ۲۳ سام و یافِث ردایی برداشتند و آن را روی شانه‌های خود انداختند و عقب‌عقب وارد خیمه شدند.‏ آن‌ها در حالی که روی برگردانده بودند،‏ پدرشان را با آن ردا پوشاندند تا برهنگی او را نبینند.‏

۲۴ وقتی مستی از سر نوح پرید و بیدار شد،‏ از کاری که پسر کوچکش با او کرده بود،‏ باخبر شد ۲۵ و گفت:‏

‏«لعنت بر کنعان.‏+

او حقیرترین غلامِ برادرانش باشد.‏»‏+

۲۶ بعد گفت:‏

‏«تمجید بر یَهُوَه،‏ خدای سام.‏

کنعان غلام او باشد.‏+

۲۷ خدا به یافِث زمینی وسیع بخشد،‏

و یافِث در خیمه‌های سام ساکن شود.‏

کنعان غلام او هم باشد.‏»‏

۲۸ بعد از طوفان،‏ نوح ۳۵۰ سال دیگر زندگی کرد.‏+ ۲۹ بنابراین،‏ نوح ۹۵۰ سال عمر کرد و بعد مرد.‏

۱۰ این است شجره‌نامهٔ* نسل‌های پسران نوح؛‏ یعنی سام،‏+ حام و یافِث.‏

بعد از طوفان،‏ آن‌ها صاحب پسرانی شدند.‏+ ۲ پسران یافِث،‏ جومِر،‏+ ماجوج،‏+ مَدای،‏ یاوان،‏ توبال،‏+ ماشِک + و تیراس + بودند.‏

۳ پسران جومِر،‏ اَشکِناز،‏+ ریفات و توجَرمه + بودند.‏

۴ پسران یاوان،‏ اِلیشه،‏+ تَرشیش،‏+ کِتّیم + و دودانیم بودند.‏

۵ نوادگان آن‌ها به‌تدریج در جزیره‌ها* پخش شدند و مطابق زبان،‏ طایفه و قوم خود در سرزمین‌هایشان ساکن شدند.‏

۶ پسران حام،‏ کوش،‏ مِصرایِم،‏+ فوط + و کنعان + بودند.‏

۷ پسران کوش،‏ سِبا،‏+ حَویله،‏ سَبته،‏ رَعَمه + و سَبتِکا بودند.‏

پسران رَعَمه،‏ شِبا و دِدان بودند.‏

۸ کوش پدر نِمرود هم بود که اولین جنگجوی قدرتمند روی زمین شد.‏ ۹ او شکارچی* قدرتمندی شد و مخالف یَهُوَه بود.‏ به همین دلیل،‏ این اصطلاح بین مردم رایج شده است:‏ «مثل نِمرود؛‏ شکارچی قدرتمند و مخالف یَهُوَه.‏» ۱۰ اولین شهرهای قلمروی پادشاهی او بابِل،‏+ اِرِک،‏+ اَکَّد و کَلنه در سرزمین شِنعار + بودند.‏ ۱۱ او از آن سرزمین به آشور + رفت و در آنجا نِینَوا،‏+ رِحوبوت‌عیر،‏ کالَح ۱۲ و ریسِن را که بین نِینَوا و کالَح بود،‏ بنا کرد؛‏ این همان شهر بزرگ است.‏*

۱۳ این‌ها نسل مِصرایِم بودند:‏ لودیم،‏+ عَنامیم،‏ لِهابیم،‏ نَفتوحیم،‏+ ۱۴ فَتروسیم،‏+ کَسلوحیم (‏که فِلیسطی‌ها*‏+ از این نسل آمدند)‏ و کَفتوریم.‏+

۱۵ پسر اول کنعان صیدون بود + و پسر دیگرش،‏ حیت بود.‏+ ۱۶ به علاوه از کنعان این طایفه‌ها به وجود آمدند:‏ یِبوسیان،‏+ اَموریان،‏+ جِرجاشیان،‏ ۱۷ حِویان،‏+ عَرقیان،‏ سینیان،‏ ۱۸ اَروادیان،‏+ صِماریان و حَماتیان.‏+ پس از آن،‏ طایفه‌های کنعانیان پراکنده شدند.‏ ۱۹ مرز سرزمین کنعانیان از صیدون* تا جِرار + در نزدیکی غزه،‏+ و از طرف دیگر تا سُدوم،‏ غَموره،‏+ اَدمه و صِبوئیم + در نزدیکی لاشَع می‌رسید.‏ ۲۰ بنابراین،‏ این‌ها نسل‌های حام مطابق طایفه،‏ زبان،‏ سرزمین و قوم‌هایشان بودند.‏

۲۱ سام هم که جدّ همهٔ پسران عِبِر + و برادر کوچک‌تر* یافِث بود،‏ فرزندانی داشت.‏ ۲۲ پسران سام،‏ عیلام،‏+ آشور،‏+ اَرفَکشاد،‏+ لود و اَرام + بودند.‏

۲۳ پسران اَرام،‏ عوص،‏ حول،‏ جاتِر و ماش بودند.‏

۲۴ اَرفَکشاد پدر شالَح و شالَح + پدر عِبِر بود.‏

۲۵ عِبِر دو پسر داشت.‏ اسم یکی فِلِج* بود،‏+ چون در روزگار او مردم پراکنده شدند.‏* اسم برادرش هم یُقطان بود.‏+

۲۶ یُقطان پدر اَلموداد،‏ شِلِف،‏ حَضَرمَوِت،‏ یارَح،‏+ ۲۷ هَدورام،‏ اوزال،‏ دِقله،‏ ۲۸ عوبال،‏ اَبیمائیل،‏ شِبا،‏ ۲۹ اوفیر،‏+ حَویله و یوباب بود.‏ همهٔ این‌ها پسران یُقطان بودند.‏

۳۰ محل سکونت آن‌ها از میشا تا سِفار بود که منطقه‌ای کوهستانی در مشرق‌زمین است.‏

۳۱ این‌ها نسل‌های سام مطابق طایفه،‏ زبان،‏ سرزمین و قوم‌هایشان بودند.‏+

۳۲ بنابراین،‏ همهٔ این‌ها نسل‌های پسران نوح مطابق خاندان و قوم‌هایشان بودند.‏ آن‌ها بعد از طوفان در سراسر زمین پخش شدند و قوم‌های زمین از نوادگان آن‌ها به وجود آمدند.‏+

۱۱ در آن دوران،‏ همهٔ مردم زمین* هنوز به یک زبان صحبت می‌کردند و گنجینهٔ لغت‌هایشان یکی بود.‏ ۲ وقتی آن‌ها به طرف شرق کوچ می‌کردند،‏ به دشتی وسیع در سرزمین شِنعار رسیدند + و در آنجا ساکن شدند.‏ ۳ بعد به همدیگر گفتند:‏ «بیایید آجر بسازیم و آن‌ها را در آتش بپزیم.‏» آن‌ها به جای سنگ از آجر و به جای مَلات از قیر استفاده کردند ۴ و به هم گفتند:‏ «بیایید شهری برای خودمان بسازیم و برجی در آن بنا کنیم که سر به آسمان بکشد.‏ به این شکل مشهور می‌شویم* و روی زمین پراکنده نمی‌شویم.‏»‏+

۵ پس از آن،‏ یَهُوَه پایین آمد* تا آن شهر و برجی را که انسان‌ها می‌ساختند،‏ ببیند.‏ ۶ بعد یَهُوَه گفت:‏ «نگاه کن!‏ آن‌ها به یک زبان صحبت می‌کنند + و با هم متحد هستند و این فقط شروع کارهایشان است.‏ دیگر هیچ کاری نیست که برایشان غیرممکن باشد و هر کاری را که بخواهند می‌توانند انجام دهند.‏ ۷ پس پایین برویم + و کاری کنیم که دیگر به یک زبان صحبت نکنند* و نتوانند زبان همدیگر را بفهمند.‏» ۸ به این شکل،‏ آن‌ها کم‌کم از ساختن آن شهر دست کشیدند و یَهُوَه آن‌ها را از آنجا در سراسر زمین پراکنده کرد.‏+ ۹ به همین دلیل آن شهر،‏ بابِل*‏+ نامیده شد؛‏ چون یَهُوَه در آنجا کاری کرد که مردم زمین به یک زبان صحبت نکنند،‏ و یَهُوَه آن‌ها را از آنجا در سراسر زمین پراکنده کرد.‏

۱۰ این است شجره‌نامهٔ* نسل سام.‏+

دو سال بعد از طوفان،‏ سام ۱۰۰ ساله بود که پسرش اَرفَکشاد به دنیا آمد.‏+ ۱۱ بعد از تولّد اَرفَکشاد،‏ سام ۵۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏+

۱۲ اَرفَکشاد ۳۵ ساله بود که پسرش شالَح به دنیا آمد.‏+ ۱۳ بعد از تولّد شالَح،‏ اَرفَکشاد ۴۰۳ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۱۴ شالَح ۳۰ ساله بود که پسرش عِبِر به دنیا آمد.‏+ ۱۵ بعد از تولّد عِبِر،‏ شالَح ۴۰۳ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۱۶ عِبِر ۳۴ ساله بود که پسرش فِلِج به دنیا آمد.‏+ ۱۷ بعد از تولّد فِلِج،‏ عِبِر ۴۳۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۱۸ فِلِج ۳۰ ساله بود که پسرش رِعو به دنیا آمد.‏+ ۱۹ بعد از تولّد رِعو،‏ فِلِج ۲۰۹ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۲۰ رِعو ۳۲ ساله بود که پسرش سِروج به دنیا آمد.‏ ۲۱ بعد از تولّد سِروج،‏ رِعو ۲۰۷ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۲۲ سِروج ۳۰ ساله بود که پسرش ناحور به دنیا آمد.‏ ۲۳ بعد از تولّد ناحور،‏ سِروج ۲۰۰ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۲۴ ناحور ۲۹ ساله بود که پسرش تارَح به دنیا آمد.‏+ ۲۵ بعد از تولّد تارَح،‏ ناحور ۱۱۹ سال دیگر زندگی کرد و صاحب پسران و دخترانی شد.‏

۲۶ تارَح بیشتر از ۷۰ سال داشت که پسرانش اَبرام،‏+ ناحور + و هاران به دنیا آمدند.‏

۲۷ این است سرگذشت* زندگی تارَح.‏

تارَح صاحب پسرانی شد و اسم آن‌ها را اَبرام،‏ ناحور و هاران گذاشت.‏ هاران هم صاحب پسری شد و اسم او را لوط گذاشت.‏+ ۲۸ هاران وقتی پدرش تارَح هنوز زنده بود،‏ در شهر اورِ کلدانیان،‏+ یعنی در سرزمینی که به دنیا آمده بود،‏ مرد.‏ ۲۹ اَبرام و ناحور هر دو ازدواج کردند.‏ اسم زن اَبرام،‏ سارای بود + و اسم زن ناحور،‏ مِلکه.‏+ هاران پدر مِلکه و یِسکه بود.‏ ۳۰ سارای نازا بود + و فرزندی نداشت.‏

۳۱ تارَح پسرش اَبرام و نوه‌اش لوط را که پسر هاران بود + و عروسش سارای را که همسر اَبرام بود،‏ برداشت و شهر اورِ کلدانیان را ترک کرد و به سمت سرزمین کنعان رفت.‏+ آن‌ها پس از مدتی به حَران رسیدند + و در آنجا ساکن شدند.‏ ۳۲ تارَح ۲۰۵ سال عمر کرد و در حَران مرد.‏

۱۲ یَهُوَه به اَبرام گفت:‏ «از سرزمینت بیرون برو،‏ خویشاوندان و خانهٔ* پدری‌ات را ترک کن و به طرف سرزمینی که به تو نشان می‌دهم برو.‏+ ۲ من از تو قومی بزرگ به وجود می‌آورم و به تو برکت می‌دهم و نامت را بزرگ می‌کنم و دیگران از طریق تو برکت خواهند گرفت.‏+ ۳ من به کسانی که برکت خدا را برای تو بخواهند،‏* برکت خواهم داد و کسانی را که تو را نفرین کنند،‏ لعنت خواهم کرد.‏+ تمام قوم‌های زمین از طریق تو برکت خواهند گرفت.‏»‏+

۴ پس اَبرام مطابق گفتهٔ یَهُوَه به راه افتاد و لوط هم با او رفت.‏ اَبرام ۷۵ ساله بود که حَران را ترک کرد.‏+ ۵ او همسرش سارای + و برادرزاده‌اش لوط را هم با خود برد.‏+ همین طور همهٔ خدمتکاران و تمام اموالی را که در حَران به دست آورده بودند،‏+ برداشت و به سمت سرزمین کنعان به راه افتاد.‏+ وقتی آن‌ها به کنعان رسیدند،‏ ۶ اَبرام از میان آن سرزمین گذشت و به منطقهٔ شِکیم + که نزدیک درختان بزرگ موره بود،‏+ رسید.‏ در آن زمان کنعانیان در آن سرزمین ساکن بودند.‏ ۷ بعد یَهُوَه به اَبرام ظاهر شد و گفت:‏ «من این سرزمین را + به نسل*‏+ تو خواهم داد.‏» اَبرام در آنجا که یَهُوَه به او ظاهر شده بود،‏ مذبحی برای او ساخت.‏ ۸ اَبرام مدتی بعد به منطقهٔ کوهستانی شرق بِیت‌ئیل رفت + و در آنجا چادر زد.‏ بنابراین،‏ بِیت‌ئیل در غرب او بود و عای در شرق او.‏+ اَبرام در آنجا هم مذبحی برای یَهُوَه ساخت + و شروع به خواندن* نام یَهُوَه کرد.‏+ ۹ بعد اَبرام به سفرش ادامه داد و به سمت بیابان نِگِب*‏+ پیش رفت.‏ او از جایی به جای دیگر می‌رفت و چادرنشینی می‌کرد.‏

۱۰ در آن زمان،‏ در سرزمین کنعان قحطی شد.‏ پس اَبرام به سمت جنوب رفت تا یک مدت در مصر زندگی کند،‏*‏+ چون آن قحطی خیلی شدید بود.‏+ ۱۱ او قبل از ورود به مصر به همسرش سارای گفت:‏ «لطفاً به من گوش کن!‏ تو زن خیلی زیبایی هستی.‏+ ۱۲ وقتی مصریان تو را با من ببینند،‏ حتماً می‌گویند،‏ ‹این زن،‏ همسر اوست.‏› بعد مرا می‌کشند و تو را زنده نگه می‌دارند.‏ ۱۳ پس لطفاً به آن‌ها بگو که خواهرم هستی تا مرا به خاطر تو نکشند + و رفتار خوبی با من داشته باشند.‏»‏

۱۴ به محض این که اَبرام وارد مصر شد،‏ مصریان دیدند که سارای زن خیلی زیبایی است.‏ ۱۵ امیران فرعون* هم با دیدن سارای،‏ در حضور فرعون از او تعریف و تمجید کردند.‏ بنابراین،‏ سارای را به کاخ فرعون بردند.‏ ۱۶ فرعون به خاطر سارای رفتار خوبی با اَبرام داشت و به او گله‌های گوسفند،‏ گاو،‏ الاغ نر و ماده،‏ شتر و همین طور غلامان و کنیزان بخشید.‏+ ۱۷ بعد یَهُوَه فرعون و اهل خانهٔ او را به خاطر سارای همسر اَبرام،‏ به بلاهایی سخت دچار کرد.‏+ ۱۸ پس فرعون اَبرام را احضار کرد و به او گفت:‏ «این چه کاری است که در حق من کردی؟‏ چرا به من نگفتی که او همسرت است؟‏ ۱۹ چرا گفتی خواهرت است؟‏+ نزدیک بود که من او را به همسری بگیرم!‏ حالا همسرت را به تو برمی‌گردانم.‏ او را بردار و از اینجا برو!‏» ۲۰ بعد فرعون به خادمانش فرمان داد که اَبرام و همسرش باید تمام دارایی‌شان را بردارند و از مصر بیرون بروند.‏+

۱۳ بعد اَبرام همراه همسرش و لوط از مصر به بیابان نِگِب*‏+ رفت و هر چه داشت با خود برد.‏ ۲ او خیلی ثروتمند بود و دام‌ها و طلا و نقرهٔ زیادی داشت.‏+ ۳ اَبرام در طول سفرش از نِگِب به بِیت‌ئیل،‏ در جاهای مختلف چادر می‌زد تا این که به جایی بین بِیت‌ئیل و عای رسید + که قبلاً در آنجا چادر زده بود ۴ و مذبحی ساخته بود.‏ اَبرام در آنجا دوباره نام یَهُوَه را خواند.‏*

۵ لوط هم که با اَبرام سفر می‌کرد،‏ گاو و گوسفند و چادرهای زیادی داشت.‏ ۶ به همین دلیل،‏ در آن سرزمین جای کافی برای همهٔ آن‌ها وجود نداشت؛‏ دام‌هایشان* آنقدر زیاد شده بود که دیگر نمی‌توانستند با هم در یک مکان ساکن شوند.‏ ۷ بنابراین،‏ بین چوپانان اَبرام و چوپانان لوط،‏ دعوا و بگومگو شد.‏ (‏در آن موقع کنعانیان و فِرِزّیان در آن سرزمین زندگی می‌کردند.‏)‏+ ۸ بعد اَبرام به لوط گفت:‏+ «لطفاً گوش کن،‏ من و تو برادریم!‏* نباید بین ما و بین چوپانان ما دعوا و بگومگو باشد.‏ ۹ تو می‌توانی هر قسمت از این سرزمین را که بخواهی برای خودت انتخاب کنی.‏ پس لطفاً از من جدا شو.‏ اگر به طرف چپ بروی،‏ من به طرف راست می‌روم و اگر تو به طرف راست بروی،‏ من به طرف چپ می‌روم.‏» ۱۰ لوط به اطراف نگاه کرد و دید که تمام ناحیهٔ اردن + تا صوعَر + مثل سرزمین مصر و مثل باغ* یَهُوَه + سرسبز* است.‏ (‏در آن موقع یَهُوَه هنوز سُدوم و غَموره را نابود نکرده بود.‏)‏ ۱۱ بعد لوط تمام ناحیهٔ اردن را برای خودش انتخاب کرد و در طرف شرق چادر زد.‏ پس آن‌ها از همدیگر جدا شدند.‏ ۱۲ اَبرام در سرزمین کنعان ماند و لوط در شهرهای ناحیهٔ اردن ساکن شد.‏+ لوط سرانجام در نزدیکی شهر سُدوم چادر زد.‏ ۱۳ اما مردم سُدوم،‏ انسان‌های شریری بودند و بر ضدّ یَهُوَه مرتکب گناهان بزرگ می‌شدند.‏+

۱۴ بعد از این که لوط از اَبرام جدا شد،‏ یَهُوَه به اَبرام گفت:‏ «لطفاً به اطرافت نگاه کن و از جایی که ایستاده‌ای نگاهت را به سمت شمال و جنوب و شرق و غرب بینداز،‏ ۱۵ چون من تمام این سرزمین را که می‌بینی،‏ برای همیشه به تو و نسل* تو می‌دهم،‏+ ۱۶ و نسل* تو را مثل ذرّه‌های گرد و غبار زمین بی‌شمار می‌کنم.‏ همان طور که شمردن ذرّه‌های گرد و غبار ممکن نیست،‏ شمردن نسل* تو هم ممکن نخواهد بود.‏+ ۱۷ حالا برو و در سرتاسر این سرزمین بگرد،‏ چون آن را به تو خواهم داد.‏» ۱۸ پس اَبرام از جایی به جای دیگر می‌رفت و چادر می‌زد.‏* او بعدها میان درختان بزرگ مَمری + در حِبرون ساکن شد + و در آنجا مذبحی برای یَهُوَه ساخت.‏+

۱۴ در آن زمان،‏ اَمرافِل پادشاه شِنعار،‏+ اَریوک پادشاه اِلّاسار،‏ کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام + و تِدعال پادشاه جوئیم بودند.‏ ۲ این پادشاهان با پنج پادشاه دیگر جنگیدند؛‏ یعنی با بارَع پادشاه سُدوم،‏+ بِرشاع پادشاه غَموره،‏+ شِنعاب پادشاه اَدمه،‏ شِمیبِر پادشاه صِبوئیم + و همین طور با پادشاه بِلاع که همان صوعَر است.‏ ۳ تمام این پنج پادشاه با لشکرهایشان،‏ در درّهٔ* سِدّیم + که همان دریای نمک*‏+ است،‏ به هم پیوستند.‏

۴ این پنج پادشاه ۱۲ سال به کِدُرلاعُمِر خدمت کرده بودند،‏ اما در سال سیزدهم بر ضدّ او شورش کردند.‏ ۵ در سال چهاردهم،‏ کِدُرلاعُمِر و پادشاهان دیگری که با او هم‌پیمان بودند،‏ به این طایفه‌ها حمله کردند و آن‌ها را شکست دادند:‏ رِفائیان را در عَشتِروت‌قَرنایِم،‏ زوزیان را در هام و ایمیان + را در شاوه‌قَریه‌تایِم.‏ ۶ همین طور حُریان + را از کوهستانشان سِعیر + تا ایل‌فاران در حاشیهٔ بیابان تعقیب کردند و در آنجا آن‌ها را شکست دادند.‏ ۷ بعد برگشتند و به عِین‌مِشفاط یا همان قادِش رفتند + و تمام سرزمین عَمالیقیان + را تصرّف کردند و اَموریان + را که در حَصَصون‌تامار + ساکن بودند،‏ شکست دادند.‏

۸ پس از آن،‏ پادشاهان سُدوم،‏ غَموره،‏ اَدمه،‏ صِبوئیم و بِلاع که همان صوعَر است،‏ لشکرکشی کردند و در درّهٔ سِدّیم صف‌آرایی کردند ۹ تا با کِدُرلاعُمِر پادشاه عیلام،‏ تِدعال پادشاه جوئیم،‏ اَمرافِل پادشاه شِنعار و اَریوک پادشاه اِلّاسار بجنگند.‏+ بنابراین،‏ چهار پادشاه مقابل پنج پادشاه جنگیدند.‏ ۱۰ درّهٔ سِدّیم پر از چاه‌های قیر بود و پادشاهان سُدوم و غَموره وقتی در حال فرار بودند در آن چاه‌ها افتادند،‏ اما بقیهٔ آن‌ها به کوهستان فرار کردند.‏ ۱۱ آن چهار پادشاه که پیروز شدند،‏ همهٔ اموال و آذوقه‌ای را که در سُدوم و غَموره بود به غنیمت گرفتند و آنجا را ترک کردند.‏+ ۱۲ آن‌ها همین طور لوط،‏ برادرزادهٔ اَبرام را که در سُدوم ساکن بود + به همراه دارایی‌اش با خود بردند.‏

۱۳ پس از آن،‏ یکی از کسانی که فرار کرده بود،‏ اَبرام عبرانی را از ماجرا باخبر کرد.‏ اَبرام در آن زمان در میان درختان بزرگی ساکن بود* که به مَمریِ اَموری،‏+ یعنی برادر اِشکول و عانِر،‏+ تعلّق داشت.‏ این سه نفر با اَبرام هم‌پیمان بودند.‏ ۱۴ به این شکل اَبرام باخبر شد که برادرزاده‌اش*‏+ به اسارت برده شده است.‏ پس مردان جنگجوی آموزش‌دیده‌اش را که ۳۱۸ نفر از خدمتکارانش بودند و در خانهٔ او به دنیا آمده بودند،‏ جمع کرد و دشمن* را تا سرزمین دان تعقیب کردند.‏+ ۱۵ اَبرام در طول شب نیروهایش را به چند گروه تقسیم کرد و همراه خدمتکارانش به دشمنان حمله کرد و آن‌ها را شکست داد و تا حوبه که شمال دمشق است تعقیبشان کرد.‏ ۱۶ اَبرام برادرزاده‌اش لوط و اموال او و همین طور زنان و بقیهٔ اسیران را با تمام اموالی که غارت شده بود،‏ پس گرفت.‏

۱۷ پس از این که اَبرام کِدُرلاعُمِر و پادشاهانی را که با او هم‌پیمان بودند شکست داد و برگشت،‏ پادشاه سُدوم در درّهٔ شاوه یا همان درّهٔ پادشاه + به دیدن اَبرام رفت.‏ ۱۸ مِلکیصِدِق + که پادشاه شَلیم + و کاهن خدای متعال بود،‏+ برای اَبرام نان و شراب برد.‏

۱۹ بعد برای اَبرام برکت خواست* و گفت:‏

‏«خدای متعال به اَبرام برکت دهد،‏

آفرینندهٔ* آسمان‌ها و زمین به او برکت دهد؛‏

۲۰ خدای متعال که ستمگران را به دست تو تسلیم کرده،‏

تمجید و ستایش شود!‏»‏

بعد اَبرام یک‌دهم از اموالی را که پس گرفته بود به مِلکیصِدِق داد.‏+

۲۱ بعد از آن،‏ پادشاه سُدوم به اَبرام گفت:‏ «کسانی را که اسیر بودند* به من برگردان،‏ ولی اموال را برای خودت نگه دار.‏» ۲۲ اما اَبرام به پادشاه سُدوم گفت:‏ ‏«من در مقابل یَهُوَه،‏ خدای متعال و آفرینندهٔ آسمان و زمین قسم می‌خورم*‏ ۲۳ که ذرّه‌ای از اموال تو حتی یک نخ یا بند کفش هم نمی‌گیرم مبادا بگویی،‏ ‹من اَبرام را ثروتمند کردم.‏› ۲۴ من چیزی به جز غذایی که این مردان جوان خورده‌اند از تو قبول نمی‌کنم.‏ اما بگذار مردانی که با من آمده‌اند،‏ یعنی عانِر،‏ اِشکول و مَمری + سهم خودشان را بردارند.‏»‏

۱۵ بعد یَهُوَه در رؤیایی به اَبرام گفت:‏ «ای اَبرام،‏ نترس!‏+ من سپر تو هستم + و پاداش خیلی بزرگی به تو خواهم داد.‏»‏+ ۲ اَبرام گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ حاکم متعال،‏ چه پاداشی به من می‌دهی؟‏ من هنوز فرزندی ندارم و اِلیعازَر که مردی اهل دمشق است،‏+ همهٔ دارایی مرا به ارث خواهد برد.‏» ۳ بعد اَبرام به خدا گفت:‏ «تو به من هیچ فرزندی*‏+ نداده‌ای و خدمتکارم* وارث من می‌شود.‏» ۴ اما یَهُوَه به او گفت:‏ «آن مرد وارث تو نمی‌شود،‏ بلکه پسر خودت* وارث تو می‌شود.‏»‏+

۵ خدا اَبرام را از چادر بیرون برد و به او گفت:‏ «لطفاً به بالا نگاه کن و ببین که آیا می‌توانی ستارگان آسمان را بشماری!‏» بعد به او گفت:‏ «نسل* تو هم مثل ستارگان،‏ بی‌شمار می‌شود.‏»‏+ ۶ پس اَبرام به یَهُوَه ایمان آورد*‏+ و به خاطر ایمانش،‏ از دید او درستکار* شمرده شد.‏+ ۷ خدا به اَبرام گفت:‏ «من یَهُوَه هستم که تو را از شهر اورِ کلدانیان بیرون آوردم تا این سرزمین را به تو بدهم.‏»‏+ ۸ اَبرام گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ حاکم متعال،‏ از کجا بدانم که من صاحب این سرزمین می‌شوم؟‏» ۹ خدا جواب داد:‏ «یک گاو مادهٔ* سه ساله،‏ یک بز مادهٔ سه ساله،‏ یک قوچ سه ساله،‏ یک قمری و یک جوجه کبوتر برای من بیاور.‏» ۱۰ اَبرام همهٔ آن‌ها را آورد و هر کدام را به جز پرنده‌ها دو قسمت کرد و هر تکه را مقابل تکهٔ دیگر گذاشت.‏ ۱۱ بعد پرندگان شکاری آمدند تا لاشهٔ حیوانات را بخورند،‏ اما اَبرام آن‌ها را دور می‌کرد.‏

۱۲ نزدیک غروب آفتاب،‏ اَبرام به خواب عمیقی فرو رفت و در خواب دید که تاریکی مطلق و ترسناکی او را احاطه کرده است.‏ ۱۳ خدا در خواب به او گفت:‏ «بدان که نوادگان* تو ۴۰۰ سال + مثل غریبه‌ها در سرزمینی که به آن‌ها تعلّق ندارد زندگی خواهند کرد و مردمِ آنجا آن‌ها را به بردگی خواهند گرفت و به آن‌ها ظلم خواهند کرد.‏ ۱۴ اما من قومی را که آن‌ها را به بردگی می‌گیرد مجازات خواهم کرد + و سرانجام نسل تو با اموال زیاد از آن سرزمین بیرون خواهند آمد.‏+ ۱۵ تو هم عمری طولانی خواهی داشت و در آرامش می‌میری و در کنار اجدادت دفن می‌شوی.‏+ ۱۶ اما نوادگانت در نسل چهارم به اینجا برمی‌گردند،‏+ چون شرارت اَموریان* هنوز به اوج خودش نرسیده است.‏»‏*‏+

۱۷ وقتی خورشید غروب کرد و هوا تاریک شد،‏ یک کورهٔ پردود ظاهر شد و مشعل شعله‌وری از بین تکه‌های بدن حیوانات گذشت.‏ ۱۸ در آن روز یَهُوَه با اَبرام عهد بست + و گفت:‏ «من این سرزمین را + از رودخانهٔ مصر تا رودخانهٔ بزرگ که همان فُرات است + به نسل* تو خواهم داد؛‏ ۱۹ یعنی سرزمین قینیان،‏+ قِنِزّیان،‏ قَدمونیان،‏ ۲۰ حیتّیان،‏+ فِرِزّیان،‏+ رِفائیان،‏+ ۲۱ اَموریان،‏ کنعانیان،‏ جِرجاشیان و یِبوسیان را.‏»‏+

۱۶ سارای،‏ همسر اَبرام که بچه‌دار نمی‌شد،‏+ یک کنیز مصری به نام هاجَر داشت.‏+ ۲ پس سارای به اَبرام گفت:‏ «لطفاً به من گوش کن!‏ یَهُوَه جلوی بچه‌دار شدن مرا گرفته،‏ پس خواهش می‌کنم با کنیز من همخواب شو.‏ شاید بتوانم از طریق او صاحب فرزند شوم.‏»‏+ اَبرام به حرف سارای گوش کرد.‏ ۳ ده سال از سکونت اَبرام در سرزمین کنعان گذشته بود که همسرش سارای،‏ کنیز مصری‌اش هاجَر را به اَبرام داد تا زن او شود.‏ ۴ اَبرام با هاجَر همخواب شد و او حامله شد.‏ هاجَر از وقتی که فهمید حامله است،‏ بانویش سارای را تحقیر می‌کرد.‏

۵ پس سارای به اَبرام گفت:‏ «این ظلمی که به من شده تقصیر توست.‏ من خودم کنیزم را به آغوش تو دادم،‏ اما از وقتی که او فهمید حامله است،‏ مرا تحقیر می‌کند.‏ یَهُوَه خودش داوری کند که حق با من است یا با تو.‏» ۶ اَبرام گفت:‏ «او کنیز تو و در اختیار توست.‏ هر کاری که فکر می‌کنی درست است با او بکن.‏» سارای هم کنیزش را تحقیر کرد.‏ در نتیجه هاجَر از دست سارای فرار کرد.‏

۷ مدتی بعد،‏ فرشتهٔ یَهُوَه هاجَر را در بیابان کنار یک چشمهٔ آب دید؛‏ همان چشمه‌ای که در مسیر شور است.‏+ ۸ بعد به او گفت:‏ «ای هاجَر،‏ کنیز سارای از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟‏» هاجَر گفت:‏ «از پیش بانویم سارای فرار می‌کنم.‏» ۹ فرشتهٔ یَهُوَه به او گفت:‏ «پیش بانویت برگرد و با فروتنی از او اطاعت کن.‏» ۱۰ بعد فرشتهٔ یَهُوَه گفت:‏ «من نوادگان تو را آنقدر زیاد خواهم کرد که قابل شمارش نباشند.‏»‏+ ۱۱ فرشتهٔ یَهُوَه در ادامهٔ صحبتش گفت:‏ «تو حامله هستی و پسری به دنیا می‌آوری.‏ اسم او را باید اسماعیل* بگذاری،‏ چون یَهُوَه درد و رنجت را دیده و آه و ناله‌ات را شنیده است.‏ ۱۲ پسر تو مثل خر وحشی،‏* مردی وحشی خواهد بود.‏ او مخالف همه خواهد بود و همه با او مخالفت خواهند کرد.‏ همین طور جدا از همهٔ برادرانش چادر خواهد زد.‏»‏*

۱۳ بعد هاجَر در دلش گفت:‏ «آیا واقعاً در اینجا خدا را که مرا می‌بیند دیده‌ام؟‏» پس او نام یَهُوَه را که با او صحبت می‌کرد،‏ خواند* و گفت:‏ «تو خدایی هستی که همه چیز را می‌بیند.‏»‏*‏+ ۱۴ به همین دلیل،‏ آن چاهی که بین قادِش و بارِد است،‏ بِئِرلَحی‌رُئی* نام گرفت.‏ ۱۵ هاجَر برای اَبرام پسری به دنیا آورد و اَبرام اسم پسرش را اسماعیل گذاشت.‏+ ۱۶ اَبرام ۸۶ ساله بود که هاجَر اسماعیل را برای او به دنیا آورد.‏

۱۷ وقتی اَبرام ۹۹ ساله بود،‏ یَهُوَه به او ظاهر شد و گفت:‏ «من خدای قادر مطلق هستم.‏ در راه من قدم بردار و بی‌عیب باش.‏ ۲ من عهدی را که با تو بسته‌ام،‏+ حفظ خواهم کرد و نسل تو را بسیار زیاد خواهم کرد.‏»‏+

۳ بعد اَبرام به خاک افتاد و پیشانی‌اش را بر زمین گذاشت.‏ خدا به صحبت با او ادامه داد و گفت:‏ ۴ ‏«من این عهد را با تو بسته‌ام + و تو بدون شک پدر قوم‌های زیادی می‌شوی.‏+ ۵ نام تو دیگر اَبرام* نخواهد بود،‏ بلکه ابراهیم* خواهد بود،‏ چون تو را پدر قوم‌های زیادی خواهم کرد.‏ ۶ تو را بسیار بارور خواهم کرد و از نسل تو قوم‌های زیادی به وجود خواهم آورد و پادشاهانی از نسل تو خواهند آمد.‏+

۷ ‏«من به عهدم با تو + و نسل تو،‏ در طی نسل‌های آینده وفا خواهم کرد.‏ این عهد،‏ عهدی جاودانی است و بر طبق آن،‏ من خدای تو و خدای نسل تو خواهم بود.‏ ۸ همین طور سرزمینی را که در آن غریب هستید،‏+ یعنی تمام سرزمین کنعان را برای همیشه به تو و نسل تو خواهم داد و من خدای آن‌ها خواهم بود.‏»‏+

۹ خدا همین طور به ابراهیم گفت:‏ «تو هم باید عهد مرا نگه داری؛‏ نسل تو هم باید در طی نسل‌های آینده عهد مرا نگه دارند.‏ ۱۰ این است عهد من با تو و نسل تو که باید به آن وفا کنید:‏ همهٔ پسران و مردان شما باید ختنه شوند.‏+ ۱۱ ختنه* نشانهٔ عهدی خواهد بود که بین من و شماست.‏+ ۱۲ طی نسل‌های آینده،‏ همهٔ پسران هشت روزهٔ شما باید ختنه شوند؛‏+ یعنی همهٔ پسرانی که در خانهٔ تو به دنیا می‌آیند،‏ همین طور همهٔ پسران و مردانی که از نسل* تو نیستند و از بیگانگان خریده شده‌اند،‏ باید ختنه شوند.‏ ۱۳ هر پسری که در خانهٔ تو به دنیا بیاید و هر مردی که خریده شود،‏ باید ختنه شود.‏+ این عهد من که نشانه‌اش بر بدن شماست،‏ عهدی جاودانی خواهد بود.‏ ۱۴ هر پسر یا مردی که ختنه نشود،‏ باید کشته شود،‏* چون او عهد مرا شکسته است.‏»‏

۱۵ بعد خدا به ابراهیم گفت:‏ «در مورد همسرت سارای*‏+ هم دیگر نباید او را سارای صدا کنی،‏ چون اسم او از این به بعد سارا* خواهد بود.‏ ۱۶ من به او برکت می‌دهم و از طریق او به تو پسری خواهم داد.‏+ من به سارا برکت می‌دهم؛‏ او مادر قوم‌ها و پادشاهان زیادی خواهد شد.‏» ۱۷ ابراهیم به خاک افتاد و سر بر زمین گذاشت.‏ او خندید و در دل خود گفت:‏+ «آیا یک مرد ۱۰۰ ساله می‌تواند صاحب بچه شود؟‏ آیا سارا که زنی ۹۰ ساله است،‏ می‌تواند فرزندی به دنیا آورد؟‏»‏+

۱۸ بعد ابراهیم به خدای حقیقی گفت:‏ «ای خدای من،‏ به پسرم اسماعیل برکت بده!‏»‏+ ۱۹ خدا گفت:‏ «مطمئن باش که همسرت سارا برایت پسری به دنیا خواهد آورد و باید اسم او را اسحاق*‏+ بگذاری.‏ من عهدم را با او حفظ خواهم کرد.‏ این عهد،‏ عهدی جاودانی برای او و نسلش* خواهد بود.‏+ ۲۰ در رابطه با اسماعیل هم درخواست تو را برآورده خواهم کرد.‏ من به او برکت می‌دهم و نسلش را بسیار زیاد خواهم کرد.‏ او صاحب ۱۲ پسر خواهد شد که رئیس خواهند بود و من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.‏+ ۲۱ اما عهدم را با اسحاق حفظ خواهم کرد + که سارا او را سال بعد در همین موقع برای تو به دنیا خواهد آورد.‏»‏+

۲۲ خدا بعد از این که گفتگویش با ابراهیم تمام شد،‏ از پیش او رفت.‏ ۲۳ بعد ابراهیم پسرش اسماعیل و تمام پسران و مردانی را که در خانهٔ او به دنیا آمده بودند و همهٔ مردانی را که خریده بود،‏ ختنه کرد.‏ او در آن روز همان طور که خدا به او گفته بود،‏+ همهٔ پسران و مردانی را که در خانه‌اش بودند،‏ ختنه کرد.‏ ۲۴ ابراهیم ۹۹ ساله بود که ختنه شد.‏+ ۲۵ پسر او اسماعیل هم ۱۳ ساله بود که ختنه شد.‏+ ۲۶ بنابراین،‏ ابراهیم و پسرش اسماعیل در همان روز ختنه شدند.‏ ۲۷ همچنین همهٔ پسران و مردانی که در خانهٔ او بودند،‏ یعنی کسانی که در خانهٔ او به دنیا آمده بودند یا از بیگانگان خریده شده بودند،‏ مثل ابراهیم ختنه شدند.‏

۱۸ مدتی بعد،‏ در حالی که ابراهیم در اوج گرمای روز در میان درختان بزرگ مَمری + جلوی ورودی چادرش نشسته بود،‏ یَهُوَه*‏+ به او ظاهر شد.‏ ۲ ابراهیم سرش را بلند کرد و سه مرد را دید که کمی دورتر ایستاده‌اند.‏+ او با دیدن آن‌ها به طرفشان دوید تا از آن‌ها استقبال کند.‏ بعد جلویشان به خاک افتاد ۳ و گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏* اگر من مورد لطف تو قرار گرفته‌ام،‏ لطفاً کمی پیش خادمت بمان.‏ ۴ لطفاً بگذارید کمی آب بیاوریم و پاهایتان را بشوییم.‏+ بعد از آن می‌توانید زیر سایهٔ درخت استراحت کنید.‏ ۵ حالا که شما پیش خادمتان آمده‌اید،‏ بگذارید یک لقمه نان برایتان بیاورم تا نفسی تازه کنید* و بعد از آن به راهتان ادامه دهید.‏» آن‌ها گفتند:‏ «خیلی خوب،‏ کاری را که گفتی انجام بده.‏»‏

۶ ابراهیم فوراً به چادرش رفت و به سارا گفت:‏ «عجله کن!‏ سه پیمانه* آرد مرغوب بردار و خمیر درست کن* و با آن چند نان بپز.‏» ۷ بعد ابراهیم به طرف گله‌اش دوید و یک گوسالهٔ* خوب انتخاب کرد که گوشت نرمی داشت و آن را به خدمتکارش داد.‏ آن خدمتکار فوراً رفت تا آن را آماده کند.‏ ۸ ابراهیم گوشت کباب‌شدهٔ* آن گوساله را با مقداری کره و شیر برداشت و جلوی مهمانانش گذاشت.‏ او در حالی که مهمانانش زیر درخت غذا می‌خوردند،‏ از آن‌ها پذیرایی می‌کرد.‏*‏+

۹ آن‌ها از ابراهیم پرسیدند:‏ «همسرت سارا کجاست؟‏»‏+ او جواب داد:‏ «در چادر است.‏» ۱۰ بعد یکی از آن‌ها گفت:‏ «من سال بعد همین موقع پیش تو برمی‌گردم و در آن وقت همسرت سارا پسری خواهد داشت!‏»‏+ سارا که پشت آن مرد و نزدیک ورودی چادر بود،‏ به حرف‌هایشان گوش می‌کرد.‏ ۱۱ ابراهیم و سارا در آن موقع خیلی پیر بودند + و سارا از سن بارداری‌اش گذشته بود.‏+ ۱۲ به همین دلیل،‏ سارا در دلش خندید و گفت:‏ «من و سَرورم هر دو خیلی پیر شده‌ایم.‏ آیا واقعاً می‌توانم لذّت بچه‌دار شدن را بچشم؟‏»‏+ ۱۳ بعد یَهُوَه به ابراهیم گفت:‏ «چرا سارا خندید و گفت،‏ ‹آیا من با این سن و سال* واقعاً می‌توانم بچه‌دار شوم؟‏› ۱۴ آیا کاری هست که برای یَهُوَه غیرممکن باشد؟‏+ من سال بعد در همین موقع پیش تو برمی‌گردم و سارا در آن وقت پسری خواهد داشت.‏» ۱۵ اما سارا که ترسیده بود،‏ انکار کرد و گفت:‏ «من نخندیدم!‏» خدا در جواب گفت:‏ «چرا،‏ خندیدی!‏»‏

۱۶ بعد آن مردان بلند شدند که از آنجا بروند.‏ ابراهیم هم برای بدرقهٔ آن‌ها همراهشان رفت.‏ آن مردان به جایی رسیدند که می‌توانستند از آنجا سُدوم را ببینند.‏*‏+ ۱۷ یَهُوَه گفت:‏ «من کاری را که می‌خواهم انجام دهم از ابراهیم پنهان نمی‌کنم،‏+ ۱۸ چون حتماً از نسل ابراهیم قوم بزرگ و قدرتمندی به وجود خواهد آمد و تمام قوم‌های زمین از طریق او برکت خواهند گرفت.‏+ ۱۹ من ابراهیم را خوب می‌شناسم و می‌دانم که او به پسران و نوادگانش* فرمان می‌دهد تا راه درستکاری و عدالت را پیش بگیرند و طبق خواست یَهُوَه زندگی کنند.‏+ اگر این کار را بکنند،‏ من یَهُوَه،‏ به قولی که به ابراهیم داده‌ام عمل خواهم کرد.‏»‏

۲۰ بعد یَهُوَه گفت:‏ «فریاد شکایت بر ضدّ مردم سُدوم و غَموره بسیار بلند شده است + و گناهان آن‌ها بسیار سنگین.‏+ ۲۱ پس به پایین می‌روم تا ببینم آیا شکایت‌هایی که شنیده‌ام واقعاً درست است یا نه!‏ می‌خواهم این را بدانم!‏»‏+

۲۲ بعد آن دو مرد به طرف سُدوم رفتند،‏ اما یَهُوَه + پیش ابراهیم ماند.‏ ۲۳ ابراهیم به او نزدیک شد و گفت:‏ «آیا واقعاً درستکاران را با شریران نابود می‌کنی؟‏+ ۲۴ فرض کنیم ۵۰ نفر درستکار در شهر باشند.‏ آیا مردم آنجا را به خاطر آن ۵۰ نفر درستکار نمی‌بخشی و همه را نابود می‌کنی؟‏ ۲۵ از تو بعید است که این کار را بکنی و درستکاران را با شریران نابود کنی؛‏ طوری که درستکاران و شریران عاقبتی یکسان داشته باشند!‏+ این کار از تو بعید است.‏+ آیا داور تمام جهان از روی عدل و انصاف داوری نخواهد کرد؟‏»‏+ ۲۶ بعد یَهُوَه گفت:‏ «اگر ۵۰ نفر درستکار در شهر سُدوم پیدا کنم،‏ همهٔ مردم آنجا را به خاطر آن‌ها می‌بخشم.‏» ۲۷ ابراهیم دوباره گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ من چیزی جز خاک و خاکستر نیستم.‏ با این حال،‏ لطفاً جسارت مرا ببخش و اجازه بده که بیشتر با تو صحبت کنم.‏ ۲۸ فرض کنیم که از آن ۵۰ نفر پنج نفر کم شود.‏ آیا به خاطر آن پنج نفر تمام شهر را نابود می‌کنی؟‏» خدا گفت:‏ «اگر ۴۵ نفر درستکار در آن شهر پیدا کنم،‏ آن را نابود نمی‌کنم.‏»‏+

۲۹ ابراهیم دوباره با خدا صحبت کرد و گفت:‏ «فرض کنیم ۴۰ نفر در آنجا پیدا شود.‏» خدا جواب داد:‏ «به خاطر آن ۴۰ نفر آنجا را نابود نمی‌کنم.‏» ۳۰ اما ابراهیم دوباره گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ لطفاً عصبانی نشو + و بگذار دوباره بپرسم؛‏ اگر فقط ۳۰ نفر در آنجا پیدا شود چطور؟‏» خدا گفت:‏ «اگر ۳۰ نفر پیدا کنم آن شهر را نابود نمی‌کنم.‏» ۳۱ ابراهیم دوباره گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ لطفاً باز هم جسارت مرا ببخش و اجازه بده که کمی بیشتر با تو صحبت کنم؛‏ فرض کنیم فقط ۲۰ نفر در آنجا پیدا شود.‏» خدا جواب داد:‏ «به خاطر آن ۲۰ نفر آن شهر را نابود نمی‌کنم.‏» ۳۲ ابراهیم در نهایت گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ لطفاً عصبانی نشو و بگذار یک بار دیگر بپرسم؛‏ اگر فقط ده نفر در آنجا پیدا شود چطور؟‏» خدا جواب داد:‏ «به خاطر آن ده نفر آن شهر را نابود نمی‌کنم.‏» ۳۳ یَهُوَه پس از این که گفتگویش را با ابراهیم تمام کرد،‏ از آنجا رفت + و ابراهیم هم به چادرش برگشت.‏

۱۹ عصر همان روز آن دو فرشته به دروازهٔ شهر سُدوم رسیدند.‏ لوط که آنجا نشسته بود با دیدن آن‌ها بلند شد و به استقبالشان رفت و جلویشان تعظیم کرد.‏+ ۲ او گفت:‏ «ای سروران من،‏ لطفاً به خانهٔ خادمتان بیایید و شب را آنجا بمانید و بگذارید پاهایتان را بشوییم.‏ فردا صبح زود می‌توانید بلند شوید و به راهتان ادامه دهید.‏» آن‌ها جواب دادند:‏ «نه،‏ ما امشب در میدان شهر می‌مانیم.‏» ۳ اما لوط آنقدر اصرار کرد که سرانجام آن‌ها راضی شدند و به خانهٔ او رفتند.‏ لوط برای آن‌ها شام مفصلی تدارک دید.‏ همین طور برایشان نان فطیر* پخت و آن‌ها خوردند.‏

۴ قبل از این که مهمانان بخوابند،‏ جمعیتی اوباش از تمام مردان شهر سُدوم،‏ از نوجوان گرفته تا پیر،‏ خانهٔ لوط را محاصره کردند.‏ ۵ آن‌ها مرتباً لوط را صدا می‌زدند و به او می‌گفتند:‏ «آن مردانی که امشب پیش تو آمدند کجا هستند؟‏ آن‌ها را بیرون بیاور تا با آن‌ها رابطهٔ جنسی داشته باشیم.‏»‏+

۶ لوط از خانه بیرون رفت تا با آن‌ها صحبت کند و در را پشت سرش بست.‏ ۷ او به آن‌ها گفت:‏ «ای برادرانم،‏ از شما خواهش می‌کنم این کار زشت را با آن‌ها نکنید.‏ ۸ من دو دختر دارم که تا به حال با مردی همخواب نشده‌اند.‏ لطفاً بگذارید آن‌ها را برای شما بیرون بیاورم تا هر کاری که می‌خواهید با آن‌ها بکنید.‏ اما با این مردان کاری نداشته باشید،‏ چون آن‌ها به زیر سقف خانهٔ من* آمده‌اند.‏»‏+ ۹ مردان شهر جواب دادند:‏ «از سر راهمان کنار برو!‏» بعد گفتند:‏ «تو که غریب و بیگانه هستی و برای زندگی به این شهر آمده‌ای،‏ چطور به خودت جرأت می‌دهی که در مورد ما قضاوت کنی!‏ حالا کاری که با تو می‌کنیم بدتر از کاریست که می‌خواستیم با آن‌ها بکنیم.‏» پس بر لوط هجوم آوردند و می‌خواستند در را بشکنند.‏ ۱۰ اما آن دو مرد دست خود را دراز کردند و لوط را به داخل خانه کشیدند و در را بستند.‏ ۱۱ بعد همهٔ مردانی را که جلوی در خانه جمع شده بودند،‏ از کوچک تا بزرگ کور کردند.‏ پس آن مردان هر چه سعی کردند درِ ورودی را پیدا کنند،‏ نتوانستند و خسته شدند.‏

۱۲ بعد آن دو مرد به لوط گفتند:‏ «آیا خویشاوند دیگری در این شهر داری؟‏ اگر داماد،‏ پسر،‏ دختر یا خویشاوند دیگری داری،‏ همه را از این شهر بیرون ببر!‏ ۱۳ چون ما می‌خواهیم اینجا را نابود کنیم.‏ فریاد شکایت بر ضدّ مردم اینجا بلند شده و یَهُوَه آن را شنیده است.‏+ به همین دلیل یَهُوَه ما را فرستاد تا این شهر را نابود کنیم.‏» ۱۴ پس لوط بیرون رفت و با نامزدهای* دخترانش صحبت کرد.‏ او چند بار به آن‌ها گفت:‏ «بلند شوید!‏ از این شهر بیرون بروید،‏ چون یَهُوَه می‌خواهد این شهر را نابود کند!‏» اما آن‌ها فکر کردند که لوط شوخی می‌کند.‏+

۱۵ روز بعد هنگام سپیده‌دم،‏ آن فرشتگان به لوط گفتند:‏ «عجله کن!‏ همسر و دو دخترت را که با تو هستند،‏ بردار و فرار کن تا با مردم شهر که به خاطر گناهانشان مجازات می‌شوند،‏ نابود نشوید!‏»‏+ ۱۶ اما لوط معطل می‌کرد.‏ پس آن مردان به دلیل مهر و دلسوزی یَهُوَه به لوط،‏+ دست او،‏ همسر و دو دخترش را گرفتند و آن‌ها را به بیرون شهر بردند.‏+ ۱۷ بعد از این که آن‌ها را به بیرون شهر بردند،‏ یکی از فرشتگان گفت:‏ «برای نجات جانتان فرار کنید!‏ به عقب نگاه نکنید + و در ناحیهٔ اردن در هیچ جایی توقف نکنید!‏+ به کوهستان فرار کنید تا نابود نشوید!‏»‏

۱۸ بعد لوط رو به آن‌ها کرد و گفت:‏ «یَهُوَه،‏* خواهش می‌کنم مرا به آنجا نفرست!‏ ۱۹ تو خادمت را مورد لطف قرار داده‌ای و با حفظ جانم + مهربانی فوق‌العاده‌ات* را به من نشان می‌دهی،‏ ولی من نمی‌توانم به کوهستان فرار کنم،‏ چون می‌ترسم در آنجا بلایی سرم بیاید و بمیرم.‏+ ۲۰ یک شهرِ کوچک نزدیک اینجاست و می‌توانم به آنجا فرار کنم.‏ لطفاً بگذار به آنجا بروم.‏ شهر کوچکی است و در آنجا زنده می‌مانم.‏» ۲۱ او به لوط گفت:‏ «خیلی خوب،‏ خواهشت را قبول می‌کنم + و شهری را که گفتی نابود نمی‌کنم.‏+ ۲۲ پس عجله کن!‏ به آن شهر فرار کن،‏ چون تا وقتی به آنجا نرسی،‏ نمی‌توانم کاری بکنم!‏»‏+ به همین دلیل آن شهر،‏ صوعَر*‏+ نامیده شد.‏

۲۳ وقتی لوط به صوعَر رسید،‏ خورشید طلوع کرده بود.‏ ۲۴ بعد یَهُوَه آتش و گوگرد بر سُدوم و غَموره بارانید؛‏ آن باران از طرف یَهُوَه و از آسمان بود.‏+ ۲۵ بنابراین خدا آن شهرها را از بین برد؛‏ او تمام آن منطقه را با همهٔ ساکنانش و گیاهان زمین نابود کرد.‏+ ۲۶ اما زن لوط که پشت او بود،‏ به عقب نگاه کرد و به ستونی* از نمک تبدیل شد.‏+

۲۷ روز بعد،‏ ابراهیم صبح زود بلند شد و به مکانی رفت که قبلاً در آنجا در حضور یَهُوَه ایستاده بود.‏+ ۲۸ وقتی او به طرف شهرهای سُدوم و غَموره و تمام آن منطقه نگاه کرد،‏ دید که دود غلیظی مثل دود کوره از زمین بلند می‌شود!‏+ ۲۹ پس قبل از این که خدا شهرهای آن منطقه را نابود کند،‏ درخواست ابراهیم را در نظر گرفت و لوط را از آن منطقه* بیرون آورد.‏+

۳۰ مدتی بعد،‏ لوط که می‌ترسید در صوعَر بماند،‏+ با دو دخترش از صوعَر به کوهستان رفت + تا در آنجا زندگی کند.‏ بنابراین،‏ او و دو دخترش در غاری ساکن شدند.‏ ۳۱ روزی دختر بزرگ‌تر به دختر کوچک‌تر گفت:‏ «پدرمان پیر شده است و هیچ مردی در این سرزمین نیست که با ما ازدواج کند تا بتوانیم مثل بقیهٔ مردم بچه‌دار شویم.‏ ۳۲ بیا به پدرمان شراب بدهیم و بعد با او همخواب شویم تا به این شکل نسل پدرمان را حفظ کنیم.‏»‏

۳۳ آن‌ها در همان شب به پدرشان آنقدر شراب دادند تا مست شد.‏ بعد دختر بزرگ‌تر پیش پدرش رفت و با او همخواب شد.‏ اما لوط چون مست شده بود،‏ متوجه خوابیدن و بلند شدن دخترش نشد.‏ ۳۴ روز بعد،‏ دختر بزرگ‌تر به دختر کوچک‌تر گفت:‏ «من دیشب با پدرمان همخواب شدم.‏ بگذار امشب هم به او شراب بدهیم و این دفعه تو پیش او برو و با او همخواب شو تا به این شکل نسل پدرمان را حفظ کنیم.‏» ۳۵ پس در آن شب دوباره به پدرشان آنقدر شراب دادند تا مست شد.‏ بعد دختر کوچک‌تر پیش پدرش رفت و با او همخواب شد.‏ اما لوط چون مست شده بود،‏ متوجه خوابیدن و بلند شدن دخترش نشد.‏ ۳۶ بنابراین هر دو دختر لوط از پدرشان حامله شدند.‏ ۳۷ دختر بزرگ‌تر پسری به دنیا آورد و اسم او را موآب گذاشت.‏+ (‏موآبیان از او به وجود آمده‌اند.‏)‏+ ۳۸ دختر کوچک‌تر هم پسری به دنیا آورد و اسم او را بِن‌عَمّی گذاشت.‏ (‏عَمّونیان از او به وجود آمده‌اند.‏)‏+

۲۰ ابراهیم از آنجا + به طرف سرزمین نِگِب* کوچ کرد و بین قادِش + و شور + چادر زد و در جِرار ساکن شد.‏*‏+ ۲ او دوباره در مورد همسرش سارا گفت:‏ «او خواهر من است.‏»‏+ بنابراین،‏ اَبیمِلِک،‏ پادشاه جِرار خدمتکارانش را فرستاد تا سارا را برای او بیاورند.‏+ ۳ اما یک شب وقتی اَبیمِلِک خوابیده بود،‏ خدا در خواب به او ظاهر شد و گفت:‏ «تو به خاطر این زنی که گرفته‌ای می‌میری،‏+ چون او ازدواج کرده و به مردی دیگر تعلّق دارد.‏»‏+ ۴ اَبیمِلِک که هنوز با او همبستر نشده بود* گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ آیا تو تمام افراد یک قوم را که بی‌گناه* هستند،‏ از بین می‌بری؟‏ ۵ مگر ابراهیم خودش نگفت،‏ ‹او خواهر من است،‏› و سارا خودش نگفت،‏ ‹او برادر من است›؟‏ من دست و دلم پاک است و قصد بدی نداشتم.‏» ۶ خدای حقیقی در خواب به او گفت:‏ «می‌دانم که از انجام این کار قصد بدی نداشتی.‏ به همین دلیل نگذاشتم با او همخواب شوی و به من گناه کنی.‏ ۷ حالا این زن را به شوهرش برگردان،‏ چون ابراهیم یک پیامبر است.‏+ او برای تو دعا می‌کند + و زنده می‌مانی.‏ اما اگر همسرش را پس ندهی،‏ بدان که تو و تمام اهل خانه‌ات حتماً می‌میرید.‏»‏

۸ روز بعد،‏ اَبیمِلِک صبح زود بیدار شد و همهٔ خدمتکارانش را جمع کرد و تمام ماجرا را به آن‌ها گفت و خدمتکارانش خیلی ترسیدند.‏ ۹ پس اَبیمِلِک ابراهیم را احضار کرد و به او گفت:‏ «این چه کاری بود که با ما کردی؟‏ من چه گناهی در حق تو کردم که خواستی این بلای بزرگ را به سر من و مملکت* من بیاوری؟‏ کاری که تو در حق من کردی درست نبود.‏» ۱۰ بعد اَبیمِلِک از ابراهیم پرسید:‏ «قصدت از این کار چه بود؟‏»‏+ ۱۱ ابراهیم جواب داد:‏ «با خودم فکر کردم،‏ ‹مطمئناً در اینجا هیچ کس خداترس نیست.‏ مرا می‌کشند تا همسرم را بگیرند.‏›‏+ ۱۲ به علاوه،‏ او واقعاً خواهر من است؛‏ ما هر دو از یک پدر هستیم،‏ ولی مادرمان یکی نیست و من با او ازدواج کردم.‏+ ۱۳ وقتی خدا به من گفت که خانهٔ پدری‌ام را ترک کنم + و راهی سفر شوم،‏ به سارا گفتم:‏ ‹هر جا برویم،‏ بگو من برادرت هستم + و به این شکل محبت پایدارت* را به من نشان بده.‏›»‏

۱۴ بعد اَبیمِلِک،‏ گوسفندها و گاوها و غلامان و کنیزان به ابراهیم بخشید و همسرش سارا را هم به او برگرداند.‏ ۱۵ اَبیمِلِک گفت:‏ «ببین،‏ همهٔ این سرزمین مال من است،‏ هر جا که بخواهی می‌توانی زندگی کنی.‏» ۱۶ بعد به سارا گفت:‏ «من ۱۰۰۰ تکه نقره به برادرت می‌دهم + تا همهٔ مردم از جمله کسانی که با تو هستند بدانند که بی‌گناه هستی و تقصیری به گردن نداری.‏» ۱۷ ابراهیم در دعا به خدای حقیقی التماس کرد و خدا اَبیمِلِک،‏ همسرش و کنیزانش را شفا داد تا بتوانند دوباره بچه‌دار شوند؛‏ ۱۸ چون یَهُوَه به خاطر این که اَبیمِلِک سارا همسر ابراهیم را گرفته بود،‏+ همهٔ زنان خانهٔ او را نازا کرده بود.‏*

۲۱ یَهُوَه همان طور که گفته بود،‏ لطفش را به سارا نشان داد؛‏ یَهُوَه به وعده‌ای که داده بود وفا کرد.‏+ ۲ پس سارا باردار شد + و در زمانی* که خدا گفته بود،‏*‏+ برای ابراهیم در سن پیری پسری به دنیا آورد.‏ ۳ ابراهیم اسم پسری را که سارا برایش به دنیا آورد،‏ اسحاق + گذاشت.‏ ۴ او مطابق فرمان خدا + پسرش اسحاق را هشت روز بعد از تولّدش ختنه کرد.‏ ۵ ابراهیم ۱۰۰ ساله بود که پسرش اسحاق به دنیا آمد.‏ ۶ بعد سارا گفت:‏ «خدا باعث خنده و شادی من شده است.‏ هر کسی خبر تولّد پسرم را بشنود،‏ در شادی من شریک می‌شود.‏»‏*‏ ۷ او همین طور گفت:‏ «چه کسی باور می‌کرد که سارا،‏ زن ابراهیم روزی بتواند بچه شیر دهد؟‏ اما حالا با این که ابراهیم پیر شده،‏ برایش پسری به دنیا آورده‌ام!‏»‏

۸ سرانجام فرزندشان اسحاق بزرگ شد و در روزی که او را از شیر گرفتند،‏ ابراهیم مهمانی بزرگی ترتیب داد.‏ ۹ اما سارا می‌دید پسری که هاجَرِ مصری برای ابراهیم به دنیا آورده بود،‏+ اسحاق را مسخره می‌کند.‏+ ۱۰ پس به ابراهیم گفت:‏ «این کنیز و پسرش را از اینجا بیرون کن،‏ چون پسر این کنیز با پسر من اسحاق،‏ هم‌ارث نخواهد شد!‏»‏+ ۱۱ ابراهیم از چیزی که سارا دربارهٔ پسر او اسماعیل گفت،‏ بسیار ناراحت شد.‏+ ۱۲ اما خدا به ابراهیم گفت:‏ «از صحبت‌های سارا دربارهٔ آن پسر و کنیزت ناراحت نشو.‏ به او* گوش کن!‏ چون نسلی* که به تو وعده داده‌ام،‏ از طریق اسحاق می‌آید.‏+ ۱۳ اما من از پسر آن کنیز هم + قومی به وجود می‌آورم،‏+ چون او پسر* توست.‏»‏

۱۴ ابراهیم صبح زود بلند شد و مقداری نان و یک مشک پر از آب برداشت و آن‌ها را روی شانهٔ هاجَر گذاشت و او را همراه پسرش روانه کرد.‏+ بنابراین هاجَر از آنجا رفت و سرگردان در بیابان بِئِرشِبَع می‌گشت.‏+ ۱۵ سرانجام وقتی آب مشکشان تمام شد،‏ هاجَر پسرش را زیر یکی از بوته‌ها گذاشت.‏ ۱۶ او با خود گفت:‏ «نمی‌خواهم شاهد مرگ پسرم باشم.‏» بنابراین کمی دورتر* از او نشست و با صدای بلند گریه و زاری کرد.‏

۱۷ چیزی نگذشت که خدا صدای گریهٔ آن پسر را شنید.‏+ فرشتهٔ خدا از آسمان هاجَر را صدا کرد و به او گفت:‏+ «ای هاجَر،‏ چرا گریه می‌کنی؟‏ نترس!‏ خدا صدای گریهٔ پسرت را شنیده است.‏ ۱۸ بلند شو و پسر را بلند کن و با دستت او را محکم بگیر،‏ چون من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.‏»‏+ ۱۹ بعد خدا چشمان هاجَر را باز کرد و او چاهی در آنجا دید.‏ پس به طرف چاه رفت و مشک را پر از آب کرد و به پسرش آب داد.‏ ۲۰ خدا با آن پسر بود + و او در بیابان بزرگ شد و سرانجام کمانگیر* شد.‏ ۲۱ بعد از مدتی او در بیابان فاران + ساکن شد و مادرش زنی از سرزمین مصر برای او گرفت.‏

۲۲ در آن زمان اَبیمِلِک که همراه فرماندهٔ لشکرش فیکول بود،‏ به ابراهیم گفت:‏ «خدا در هر کاری که انجام می‌دهی با توست.‏+ ۲۳ پس به خدا قسم بخور که به من،‏ فرزندانم و نوادگانم خیانت نکنی،‏* و همان طور که من به تو محبت پایدار* نشان داده‌ام،‏ تو هم به من و مردم سرزمینی که در آن زندگی می‌کنی،‏ محبت پایدار نشان بدهی.‏»‏+ ۲۴ ابراهیم در جواب گفت:‏ «قسم می‌خورم!‏»‏

۲۵ اما ابراهیم در رابطه با چاه آبی که خدمتکاران اَبیمِلِک به‌زور از او گرفته بودند،‏+ به اَبیمِلِک شکایت کرد.‏ ۲۶ اَبیمِلِک در جواب گفت:‏ «نمی‌دانم چه کسی این کار را کرده است.‏ تو چیزی راجع به این موضوع به من نگفته بودی و تا امروز چیزی دربارهٔ این موضوع نمی‌دانستم!‏» ۲۷ بعد ابراهیم گاوها و گوسفندهایی به اَبیمِلِک داد و هر دو با هم عهد بستند.‏ ۲۸ وقتی ابراهیم هفت برّهٔ ماده را از گله جدا کرد،‏ ۲۹ اَبیمِلِک به او گفت:‏ «چرا این هفت برّهٔ ماده را از گله جدا کرده‌ای؟‏» ۳۰ ابراهیم جواب داد:‏ «این هفت برّه را از طرف من قبول کن تا گواهی باشد که من صاحب این چاه هستم،‏ چون آن را حفر کردم.‏» ۳۱ به همین دلیل او آن مکان را بِئِرشِبَع*‏+ نامید،‏ چون هر دو در آنجا قسم خوردند.‏ ۳۲ به این شکل ابراهیم و اَبیمِلِک در بِئِرشِبَع عهد بستند.‏+ بعد اَبیمِلِک و فرماندهٔ لشکرش فیکول به سرزمین فِلیسطیه* برگشتند.‏+ ۳۳ بعد از آن ابراهیم یک درخت گَز* در بِئِرشِبَع کاشت و در آنجا نام یَهُوَه،‏ خدای جاودان را خواند.‏*‏+ ۳۴ ابراهیم مدتی طولانی* در سرزمین فِلیسطیه ماند.‏*‏+

۲۲ مدتی بعد،‏ خدای حقیقی ابراهیم را امتحان کرد + و به او گفت:‏ «ای ابراهیم!‏» او جواب داد:‏ «بله ای خداوند!‏» ۲ بعد خدا گفت:‏ «لطفاً تنها پسرت اسحاق را که خیلی دوستش داری + بردار و به سرزمین موریا برو + و او را روی یکی از کوه‌هایی که برایت تعیین می‌کنم،‏ قربانی کن و به عنوان هدیهٔ سوختنی تقدیم کن!‏»‏

۳ ابراهیم صبح زود بلند شد و الاغش را زین کرد و دو نفر از خادمانش را انتخاب کرد تا همراه خودش و اسحاق ببرد.‏ او برای قربانی سوختنی هیزم شکست.‏ بعد به طرف جایی که خدای حقیقی برایش مشخص کرده بود به راه افتاد.‏ ۴ روز سوم،‏ ابراهیم سرش را بلند کرد و از دور آن مکان را دید.‏ ۵ او به خادمانش گفت:‏ «شما اینجا در کنار الاغ بمانید.‏ من و پسرم برای عبادت به آنجا می‌رویم و بعد پیش شما برمی‌گردیم.‏»‏

۶ ابراهیم هیزمی را که برای قربانی سوختنی جمع کرده بود،‏ روی شانه‌های پسرش اسحاق گذاشت.‏ خودش هم آتش* و چاقو* را برداشت و هر دو با هم رفتند.‏ ۷ اسحاق به پدرش ابراهیم گفت:‏ «پدر!‏» او جواب داد:‏ «بله پسرم!‏» اسحاق گفت:‏ «ما آتش و هیزم داریم،‏ ولی گوسفندی که می‌خواهیم قربانی کنیم و به عنوان هدیهٔ سوختنی تقدیم کنیم کجاست؟‏» ۸ ابراهیم جواب داد:‏ «پسرم،‏ خدا خودش گوسفند را برای قربانی سوختنی فراهم می‌کند.‏»‏+ بعد هر دو به راهشان ادامه دادند.‏

۹ سرانجام آن‌ها به جایی که خدای حقیقی مشخص کرده بود،‏ رسیدند.‏ ابراهیم در آنجا مذبحی ساخت و هیزم را روی آن چید.‏ او دست‌ها و پاهای پسرش اسحاق را بست و او را روی هیزم مذبح گذاشت.‏+ ۱۰ بعد چاقو* را بالا برد تا پسرش را قربانی کند.‏+ ۱۱ اما فرشتهٔ یَهُوَه از آسمان او را صدا کرد و گفت:‏ «ابراهیم،‏ ابراهیم!‏» او جواب داد:‏ «بله ای خداوند!‏» ۱۲ فرشته گفت:‏ «به پسرت صدمه‌ای نزن،‏ هیچ کاری با او نکن،‏ چون حالا می‌دانم که خداترس هستی و پسر یگانه‌ات را از من دریغ نکردی.‏»‏+ ۱۳ در همان لحظه چشم ابراهیم به قوچی افتاد که کمی دورتر از آن‌ها شاخ‌هایش در بوته‌ای گیر کرده بود.‏ ابراهیم آن قوچ را گرفت و به جای پسرش قربانی و به عنوان هدیهٔ سوختنی تقدیم کرد.‏ ۱۴ ابراهیم آن مکان را یَهُوَه‌یِری* نامید.‏ به همین دلیل است که امروزه می‌گویند:‏ «در کوهِ یَهُوَه هر چه لازم باشد فراهم می‌شود.‏»‏+

۱۵ فرشتهٔ یَهُوَه برای دومین بار از آسمان ابراهیم را صدا کرد ۱۶ و گفت:‏ «یَهُوَه می‌گوید،‏ ‹به ذات خودم قسم می‌خورم + که چون این کار را کردی و پسر یگانه‌ات را از من دریغ نکردی،‏+ ۱۷ حتماً به تو برکت خواهم داد و مطمئن باش که نسل* تو را مثل ستارگان آسمان و شن‌های ساحل دریا زیاد خواهم کرد.‏+ همین طور نسل* تو شهرهای* دشمنانشان را تصاحب خواهند کرد.‏+ ۱۸ تمام قوم‌های زمین از طریق نسل* تو + برکت خواهند گرفت،‏ چون تو به سخنان* من گوش کردی.‏›»‏+

۱۹ بعد ابراهیم پیش خادمانش رفت و آن‌ها با هم به بِئِرشِبَع،‏+ محل سکونت ابراهیم برگشتند.‏

۲۰ بعد از این وقایع،‏ به ابراهیم خبر دادند و گفتند:‏ «مِلکه برای برادرت ناحور + پسرانی به دنیا آورده است.‏ ۲۱ اسم نخست‌زادهٔ او عوص و اسم پسر دومش بوز است.‏ پسر سوم هم قِموئیل،‏ پدر اَرام است.‏ ۲۲ پسران دیگر او،‏ کِسِد،‏ حَزو،‏ فِلداش،‏ یِدلاف و بِتوئیل هستند.‏»‏+ ۲۳ بِتوئیل پدر رِبِکا بود.‏+ مِلکه این هشت پسر را برای برادر ابراهیم،‏ ناحور به دنیا آورد.‏ ۲۴ زن دیگر* ناحور هم که رِئومه نام داشت،‏ پسرانی به نام‌های طِبَح،‏ جاحَم،‏ تاحَش و مَعَکه به دنیا آورد.‏

۲۳ سارا ۱۲۷ سال عمر کرد.‏+ ۲ او در قَریه‌اَربَع،‏+ یعنی همان حِبرون + در سرزمین کنعان + مرد؛‏ و ابراهیم به خاطر مرگ سارا گریه و عزاداری کرد.‏ ۳ بعد ابراهیم از کنار جسد سارا بلند شد و به حیتّیان*‏+ گفت:‏ ۴ ‏«من در سرزمین شما بیگانه‌ام.‏+ پس خواهش می‌کنم قطعه زمینی به من بفروشید تا بتوانم همسرم را در آنجا دفن کنم.‏» ۵ حیتّیان به ابراهیم گفتند:‏ ۶ ‏«ای سَرور،‏ تو در نظر ما مثل رئیسی* هستی که از طرف خدا آمده + و می‌توانی همسرت را در بهترین زمینی که برای خاکسپاری داریم،‏ دفن کنی.‏ هیچ کدام از ما زمینمان را برای دفن همسرت از تو دریغ نمی‌کنیم.‏»‏

۷ ابراهیم بلند شد و جلوی مردم آن سرزمین یعنی حیتّیان + تعظیم کرد ۸ و گفت:‏ «حالا که اجازه می‌دهید جسد همسرم را در اینجا دفن کنم،‏ خواهش می‌کنم عِفرون،‏ پسر صوحَر را ترغیب کنید ۹ که غار مَکفیله را که متعلّق به اوست و در حاشیهٔ زمینش است به من بفروشد.‏ من آن غار را در حضور شما به قیمت کامل با نقره از او می‌خرم + تا جایی برای خاکسپاری داشته باشم.‏»‏+

۱۰ عِفرونِ حیتّی در میان بقیهٔ حیتّیان کنار دروازهٔ شهر نشسته بود.‏+ او در حضور حیتّیان و همهٔ کسانی که در آنجا جمع شده بودند،‏ به ابراهیم گفت:‏ ۱۱ ‏«نه سَرورم!‏ لطفاً به من گوش بده.‏ من نه تنها آن غار بلکه زمینش را هم به تو می‌دهم؛‏ آن‌ها را در حضور قومم* به تو می‌دهم.‏ برو و همسرت را در آنجا دفن کن.‏» ۱۲ بعد ابراهیم جلوی مردم آن سرزمین تعظیم کرد ۱۳ و در حضور* آن‌ها به عِفرون گفت:‏ «خواهش می‌کنم به من گوش کن!‏ من حاضرم آن زمین را به قیمت کامل با نقره بخرم.‏ پس آن را از من قبول کن تا بتوانم همسرم را در آنجا دفن کنم.‏»‏

۱۴ عِفرون به ابراهیم گفت:‏ ۱۵ ‏«سَرورم لطفاً به من گوش بده.‏ ارزش این زمین ۴۰۰ تکه* نقره است که اصلاً قابل تو را ندارد.‏ برو و همسرت را در آنجا دفن کن.‏» ۱۶ ابراهیم به عِفرون گوش کرد و مبلغی را که عِفرون در حضور حیتّیان پیشنهاد کرده بود،‏ یعنی ۴۰۰ تکه* نقره،‏ مطابق وزنی که در بازار آن زمان رایج بود،‏ به او پرداخت.‏+ ۱۷ پس زمین عِفرون که در مَکفیله در نزدیکی مَمری بود،‏ ملک ابراهیم شد،‏ از جمله آن غار و تمام درختانی که در آن زمین بود.‏ ۱۸ آن زمین در حضور حیتّیان و همهٔ کسانی که کنار دروازهٔ شهر جمع شده بودند،‏ به ابراهیم فروخته شد و او صاحب آن شد.‏ ۱۹ بعد ابراهیم همسرش سارا را در سرزمین کنعان،‏ در غار مَکفیله که نزدیک مَمری یا همان حِبرون است،‏ دفن کرد.‏ ۲۰ به این شکل،‏ مالکیت آن زمین و غاری که در آن بود از حیتّیان به ابراهیم واگذار شد تا جایی برای خاکسپاری داشته باشد.‏+

۲۴ ابراهیم خیلی پیر شده بود و یَهُوَه از هر لحاظ به او برکت داده بود.‏+ ۲ ابراهیم به قدیمی‌ترین خادمش که اختیار داشت به همهٔ دارایی‌های او رسیدگی کند،‏ گفت:‏+ «لطفاً دستت را زیر ران من بگذار ۳ و به یَهُوَه خدای آسمان و زمین قسم بخور که از دختران کنعانیان که در سرزمینشان زندگی می‌کنم،‏ همسری برای پسرم نگیری.‏+ ۴ از تو می‌خواهم که به وطنم و پیش خویشاوندانم بروی + و از آنجا همسری برای پسرم اسحاق بگیری.‏»‏

۵ خادمش از او پرسید:‏ «اگر آن دختر حاضر نباشد وطنش را ترک کند و با من به این سرزمین بیاید،‏ چه کار کنم؟‏ آیا باید پسرت را به آنجا ببرم؟‏»‏+ ۶ ابراهیم به او گفت:‏ «به هیچ وجه پسرم را به آنجا نبر!‏+ ۷ یَهُوَه خدای آسمان‌ها که مرا از خانهٔ پدری‌ام و سرزمین خویشاوندانم بیرون آورد،‏+ با من صحبت کرد و برایم قسم خورد و گفت:‏+ ‹من این سرزمین را + به نسل* تو + خواهم داد.‏› او فرشته‌اش را برای هدایت تو می‌فرستد + و تو حتماً همسری از آنجا برای پسرم می‌گیری.‏+ ۸ اما اگر آن دختر حاضر نشد با تو بیاید،‏ از قسمی که خورده‌ای آزاد هستی؛‏ ولی به هیچ وجه پسرم را به آنجا نبر.‏» ۹ پس آن خادم دستش را زیر ران ارباب خود ابراهیم گذاشت و قسم خورد که آن کار را انجام دهد.‏+

۱۰ بعد آن خادم با ده شتر از شتران اربابش و با انواع هدایای باارزش از اموال او راهی سفر به شهر ناحور شد که در بین‌النهرین قرار داشت.‏ ۱۱ وقتی به نزدیکی شهر رسید،‏ شتران را در کنار چاه آبی که بیرون شهر بود به زانو نشاند.‏ غروب آفتاب نزدیک بود،‏ یعنی وقتی که زنان از شهر بیرون می‌آمدند تا از چاه آب بکشند.‏ ۱۲ او این طور دعا کرد:‏ «ای یَهُوَه،‏ خدای اربابم ابراهیم،‏ لطفاً امروز محبت پایدارت* را به اربابم ابراهیم نشان بده و به من کمک کن تا در کارم موفق شوم.‏ ۱۳ من کنار این چاه* ایستاده‌ام و دختران شهر برای کشیدن آب بیرون می‌آیند.‏ ۱۴ وقتی به یکی از آن‌ها بگویم ‹لطفاً کوزهٔ آب خودت را پایین بیاور تا از آن آب بخورم،‏› اگر بگوید،‏ ‹بفرما آب بخور،‏ من به شترانت هم آب می‌دهم،‏› آن وقت مطمئن می‌شوم او همان کسی است که تو برای خادمت اسحاق انتخاب کرده‌ای.‏ به این شکل می‌فهمم که محبت پایدارت را به اربابم نشان داده‌ای.‏»‏

۱۵ هنوز دعای او به پایان نرسیده بود که رِبِکا دختر بِتوئیل + در حالی که کوزهٔ آب بر دوشش بود،‏ از راه رسید.‏ بِتوئیل پسر ناحور + و برادرزادهٔ ابراهیم بود و مادرش مِلکه + نام داشت.‏ ۱۶ رِبِکا دختر خیلی زیبایی بود و با مردی همخواب نشده بود.‏ او سر چاه رفت* و کوزهٔ آب را پر کرد و بعد برگشت.‏*‏ ۱۷ خادم ابراهیم فوراً به طرف او دوید و گفت:‏ «لطفاً کمی آب از کوزه‌ات به من بده که بخورم.‏» ۱۸ آن دختر به او گفت:‏ «بفرما سَرورم،‏ از این آب بخور!‏» او فوراً کوزه‌اش را از دوشش پایین آورد و نگه داشت تا او از آن آب بخورد.‏ ۱۹ رِبِکا بعد از این که به او آب داد،‏ گفت:‏ «برای شترانت هم از چاه آب می‌کشم تا سیراب شوند.‏» ۲۰ پس فوراً کوزهٔ خود را در آبخور خالی کرد و چندین بار به طرف چاه دوید و برای همهٔ شتران او آب کشید.‏ ۲۱ خادم ابراهیم در تمام مدت با ناباوری در سکوت به او چشم دوخته بود تا ببیند آیا یَهُوَه او را در سفرش موفق کرده است یا نه!‏

۲۲ وقتی شتران سیراب شدند،‏ خادم ابراهیم حلقه‌ای از طلا که به بینی می‌اندازند و وزنش حدود ۶ گرم* بود و همین طور دو دستبند طلا به وزن حدود ۱۲۰ گرم* به او داد ۲۳ و گفت:‏ «لطفاً بگو دخترِ چه کسی هستی؟‏ آیا در خانهٔ پدرت برای ما جا هست تا شب را بگذرانیم؟‏» ۲۴ او در جواب گفت:‏ «من دختر بِتوئیل + و نوهٔ مِلکه و ناحور + هستم.‏» ۲۵ همین طور گفت:‏ «ما جای کافی داریم که شب را پیش ما بگذرانید و کاه و علوفهٔ فراوان هم برای شتران داریم.‏» ۲۶ بعد خادم ابراهیم خم شد و در مقابل یَهُوَه سجده کرد ۲۷ و گفت:‏ «ای یَهُوَه،‏ خدای اربابم ابراهیم،‏ تو را ستایش می‌کنم،‏ چون محبت پایدار و وفاداری خود را از اربابم دریغ نداشته‌ای.‏ ای یَهُوَه،‏ تو مرا به خانهٔ خویشاوندان* اربابم هدایت کرده‌ای.‏»‏

۲۸ رِبِکا دوید تا مادرش و اهالی خانه را از این ماجرا باخبر کند.‏ ۲۹ رِبِکا برادری به نام لابان داشت.‏+ وقتی لابان از ماجرا باخبر شد،‏ برای دیدن خادم ابراهیم که هنوز کنار چاه بود،‏ به بیرون دوید.‏ ۳۰ لابان دستبندهای خواهرش رِبِکا و حلقهٔ بینی‌اش را دید و شنید که آن مرد به خواهرش چه گفته است.‏ پس او پیش خادم ابراهیم که هنوز با شترانش کنار چاه ایستاده بود،‏ رفت ۳۱ و فوراً گفت:‏ «چرا اینجا بیرون ایستاده‌ای؟‏ بیا به خانهٔ ما برویم.‏ تو کسی هستی که برکت یَهُوَه با اوست.‏ من خانه را برای تو آماده کرده‌ام و برای شترانت هم جا هست.‏» ۳۲ خادم ابراهیم همراه لابان به خانه رفت.‏ لابان زین شتران را باز کرد،‏ به آن‌ها کاه و علوفه داد و برای شستن پاهای خادم ابراهیم و همراهانش آب آورد.‏ ۳۳ اما وقتی غذایی پیش خادم ابراهیم گذاشتند،‏ او گفت:‏ «من تا دلیل آمدنم را نگویم،‏ چیزی نمی‌خورم.‏» پس لابان گفت:‏ «بگو!‏»‏

۳۴ او گفت:‏ «من خادم ابراهیم هستم + ۳۵ و یَهُوَه به اربابم برکت زیادی داده است.‏ خدا به او گوسفندان و گاوان،‏ شتران و الاغان،‏ نقره و طلا و غلامان و کنیزان داده و به این شکل او را خیلی ثروتمند کرده است.‏+ ۳۶ همسرش سارا هم در پیری برای او پسری به دنیا آورده + و اربابم تمام دارایی‌هایش را به پسرش خواهد داد.‏+ ۳۷ اربابم مرا قسم داد و گفت:‏ ‹تو نباید از دختران کنعانیان که در سرزمینشان زندگی می‌کنم،‏ همسری برای پسرم بگیری،‏+ ۳۸ بلکه باید به خانهٔ پدری‌ام و پیش خویشاوندانم بروی + و از آنجا همسری برای پسرم بگیری.‏›‏+ ۳۹ اما من به اربابم گفتم:‏ ‹اگر آن دختر حاضر نشد با من بیاید،‏ چه کار کنم؟‏›‏+ ۴۰ او به من گفت:‏ ‹یَهُوَه که طبق خواستش قدم برداشته‌ام،‏+ فرشتهٔ خود را پیش روی تو خواهد فرستاد + تا حتماً در این سفر موفق شوی و از خانهٔ پدری‌ام و از میان خویشاوندانم همسری برای پسرم پیدا کنی.‏+ ۴۱ پس پیش خویشاوندانم برو،‏ اما اگر آن‌ها دخترشان را با تو نفرستند،‏ از قسمی که خوردی آزاد هستی و قسم تو باطل است.‏›‏+

۴۲ ‏«امروز وقتی به سر چاه رسیدم،‏ در دعا گفتم:‏ ‹ای یَهُوَه،‏ خدای اربابم،‏ اگر خواستت این است که مرا در سفرم موفق کنی،‏ این اتفاق بیفتد:‏ ۴۳ وقتی من کنار این چاه ایستاده‌ام و به دختری + که برای کشیدن آب،‏ از شهر بیرون می‌آید می‌گویم،‏ «لطفاً اجازه بده تا از کوزه‌ات کمی آب بخورم،‏» ۴۴ اگر او بگوید «بفرما آب بخور،‏ من برای شترانت هم از چاه آب می‌کشم،‏» آن وقت مطمئن می‌شوم او همان کسی است که تو،‏ ای یَهُوَه،‏ برای اسحاق پسر اربابم انتخاب کرده‌ای.‏›‏+

۴۵ ‏«هنوز در دلم دعا می‌کردم که رِبِکا در حالی که کوزهٔ آب بر دوشش بود از راه رسید.‏ او سر چاه رفت و از آن آب کشید.‏ من به او گفتم:‏ ‹لطفاً به من آب بده تا بخورم.‏›‏+ ۴۶ او فوراً کوزه‌اش را از دوشش پایین آورد و گفت:‏ ‹بفرما از این آب بخور؛‏+ من به شترانت هم آب می‌دهم.‏› پس من از آن آب خوردم و او به شترانم هم آب داد.‏ ۴۷ بعد،‏ از او پرسیدم،‏ ‹دختر چه کسی هستی؟‏› او در جواب گفت،‏ ‹من دختر بِتوئیل و نوهٔ مِلکه و ناحور هستم.‏› پس من حلقه را به بینی‌اش آویزان کردم و دستبندها را در دست‌هایش کردم.‏+ ۴۸ بعد خم شدم و در مقابل یَهُوَه سجده کردم و یَهُوَه خدای اربابم ابراهیم را ستایش کردم،‏+ چون او مرا هدایت کرده بود* تا دخترِ* برادرِ اربابم را برای پسر اربابم به همسری بگیرم.‏ ۴۹ حالا به من بگویید که آیا می‌خواهید محبت پایدار و وفاداری‌تان را به اربابم نشان دهید؟‏ اگر نمی‌خواهید،‏ بگویید تا بدانم چه کار کنم.‏»‏*‏+

۵۰ لابان و بِتوئیل در جواب گفتند:‏ «این خواست یَهُوَه است؛‏ ما نمی‌توانیم در این مورد تصمیمی بگیریم.‏*‏ ۵۱ پس رِبِکا را با تو می‌فرستیم.‏ او را بردار و برو تا مطابق گفتهٔ یَهُوَه،‏ زن پسر اربابت شود.‏» ۵۲ خادم ابراهیم وقتی این را شنید،‏ فوراً به خاک افتاد و در مقابل یَهُوَه سجده کرد.‏ ۵۳ بعد لباس و جواهرات طلا و نقره به رِبِکا داد.‏ به برادر و مادر او هم هدایای باارزشی داد.‏ ۵۴ بعد از آن،‏ او و همراهانش شام خوردند و شب در آنجا ماندند.‏

صبح روز بعد،‏ وقتی خادم ابراهیم بلند شد،‏ به آن‌ها گفت:‏ «بگذارید پیش اربابم بروم.‏» ۵۵ برادر و مادر رِبِکا در جواب گفتند:‏ «بگذار این دختر حداقل ده روز دیگر پیش ما بماند.‏ بعد از آن می‌تواند برود.‏» ۵۶ اما او به آن‌ها گفت:‏ «یَهُوَه مرا در سفرم موفق کرده است،‏ پس لطفاً مرا معطل نکنید و اجازه دهید پیش اربابم بروم.‏» ۵۷ آن‌ها گفتند:‏ «بگذار رِبِکا را صدا کنیم تا ببینیم نظر خودش چیست.‏» ۵۸ پس رِبِکا را صدا کردند و از او پرسیدند:‏ «آیا حاضری با این مرد بروی؟‏» رِبِکا گفت:‏ «بله،‏ حاضرم.‏»‏

۵۹ پس رِبِکا + و دایه‌اش*‏+ را با خادم ابراهیم و همراهانش راهی سفر کردند ۶۰ و از خدا برای رِبِکا برکت خواستند* و به او گفتند:‏ «رِبِکا،‏ امیدواریم مادر میلیون‌ها* نفر شوی و نسل* تو شهرهای* دشمنانشان را تصاحب کنند.‏»‏+ ۶۱ بعد رِبِکا و کنیزانش سوار شترها شدند و با خادم ابراهیم رفتند.‏ پس او،‏ رِبِکا را با خود برد و راهی سفر شد.‏

۶۲ وقتی به مقصدشان نزدیک می‌شدند،‏ اسحاق که در سرزمین نِگِب*‏+ زندگی می‌کرد از سمت بِئِرلَحی‌رُئی برمی‌گشت.‏+ ۶۳ تقریباً هنگام غروب بود و اسحاق برای تعمّق،‏+ در بیابان قدم می‌زد.‏ وقتی سرش را بلند کرد،‏ دید که شترانی به طرف او می‌آیند!‏ ۶۴ رِبِکا هم وقتی سرش را بلند کرد،‏ چشمش به اسحاق افتاد.‏ او فوراً از شتر پایین آمد ۶۵ و از خادم ابراهیم پرسید:‏ «مردی که به استقبال ما می‌آید چه کسی است؟‏» آن خادم گفت:‏ «او ارباب من است.‏» پس رِبِکا صورتش را با روبند خود پوشاند.‏ ۶۶ خادم ابراهیم تمام ماجرای سفرش را برای اسحاق تعریف کرد.‏ ۶۷ بعد اسحاق رِبِکا را به خیمهٔ مادرش سارا برد + و با او ازدواج کرد.‏ اسحاق عاشق رِبِکا شد + و به این شکل از غم مرگ مادرش،‏ تسلّی پیدا کرد.‏+

۲۵ ابراهیم زنی دیگر گرفت که اسمش قِطوره بود.‏ ۲ بعدها،‏ او برای ابراهیم فرزندانی به نام‌های زِمران،‏ یُقشان،‏ مِدان،‏ مِدیان،‏+ یِشباق و شوحا + به دنیا آورد.‏

۳ یُقشان صاحب پسرانی شد و اسم آن‌ها را شِبا و دِدان گذاشت.‏

پسران دِدان،‏ اَشوریم،‏ لِطوشیم و لِئومیم بودند.‏

۴ پسران مِدیان،‏ عِفه،‏ عیفِر،‏ حَنوک،‏ اَبیداع و اِلداعه بودند.‏

همهٔ این‌ها پسران قِطوره بودند.‏

۵ بعدها ابراهیم تمام دارایی‌اش را به اسحاق داد،‏+ ۶ اما به پسران زنان دیگرش* هم هدایایی داد و وقتی هنوز زنده بود آن پسران را از پسرش اسحاق دور کرد + و به مشرق‌زمین فرستاد.‏ ۷ ابراهیم ۱۷۵ سال عمر کرد.‏ ۸ او پس از عمری طولانی و رضایت‌بخش،‏ نفس آخرش را کشید و در پیری مرد و به اجدادش پیوست.‏*‏ ۹ پسرانش اسحاق و اسماعیل،‏ او را در غار مَکفیله دفن کردند.‏ این غار نزدیک مَمری + و در زمین عِفرون،‏ پسر صوحَرِ حیتّی بود؛‏ ۱۰ یعنی در همان زمینی که ابراهیم از حیتّیان خریده بود.‏ بنابراین ابراهیم در کنار همسرش سارا دفن شد.‏+ ۱۱ بعد از مرگ ابراهیم،‏ خدا به پسر او اسحاق + که نزدیک بِئِرلَحی‌رُئی زندگی می‌کرد،‏+ مثل گذشته برکت می‌داد.‏

۱۲ این است شجره‌نامهٔ* اسماعیل،‏+ پسر ابراهیم که هاجَرِ مصری،‏+ کنیز سارا برای او به دنیا آورد.‏

۱۳ این‌ها پسران اسماعیل هستند که نام قبیله‌هایشان از اسم خودشان گرفته شده است:‏ نِبایوت که نخست‌زادهٔ اسماعیل بود،‏+ قیدار،‏+ اَدبِئیل،‏ مِبسام،‏+ ۱۴ مِشماع،‏ دومه،‏ مَسّا،‏ ۱۵ حَدَد،‏ تیما،‏ یِطور،‏ نافیش و قِدِمه.‏ ۱۶ از هر کدام از این ۱۲ پسر اسماعیل قبیله‌ای به نام خودشان به وجود آمد.‏ آن‌ها ۱۲ رئیس بودند که محل سکونت و اردوگاهشان* هم به نام خودشان خوانده می‌شد.‏+ ۱۷ اسماعیل ۱۳۷ سال عمر کرد.‏ او نفس آخرش را کشید و مرد و به اجدادش پیوست.‏*‏ ۱۸ نوادگان او بین آشور و حَویله + در کنار شور + که نزدیک مصر بود،‏ ساکن شدند.‏ آن‌ها نزدیک برادرانشان زندگی می‌کردند.‏*‏+

۱۹ این هم شجره‌نامهٔ اسحاق،‏ پسر ابراهیم است.‏+

ابراهیم صاحب پسری شد و اسم او را اسحاق گذاشت.‏ ۲۰ اسحاق در ۴۰ سالگی با رِبِکا که دختر بِتوئیلِ اَرامی + از فَدّان‌اَرام و خواهر لابانِ اَرامی بود،‏ ازدواج کرد.‏ ۲۱ رِبِکا نازا بود و اسحاق مرتباً برای او به یَهُوَه دعا* می‌کرد.‏ یَهُوَه هم به درخواست او جواب داد و همسرش رِبِکا باردار شد.‏ ۲۲ پسرانی که در رَحِم او بودند با همدیگر درگیر شدند.‏+ برای همین،‏ رِبِکا به خودش گفت:‏ «اگر باید به این شکل سختی بکشم،‏ دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم.‏» بعد،‏ از یَهُوَه پرسید که چرا این اتفاق می‌افتد.‏ ۲۳ یَهُوَه به او گفت:‏ «در رَحِم تو دو پسر* هستند + که از آن‌ها دو قوم مختلف به وجود می‌آید.‏+ یکی از دیگری قوی‌تر خواهد بود + و پسر بزرگ‌تر به پسر کوچک‌تر خدمت خواهد کرد!‏»‏+

۲۴ وقتی زمان زایمان رِبِکا رسید،‏ مشخص شد که واقعاً در رَحِمش دوقلو دارد!‏ ۲۵ پسر اول که به دنیا آمد،‏ کاملاً سرخ‌رنگ و بدنش مثل پوستِ پشمی بود.‏+ پس اسم او را عیسو*‏+ گذاشتند.‏ ۲۶ بعد از آن،‏ برادرش به دنیا آمد که پاشنهٔ عیسو را با دستش گرفته بود.‏+ پس اسم او را یعقوب*‏+ گذاشتند.‏ اسحاق ۶۰ ساله بود که رِبِکا آن دو پسر را به دنیا آورد.‏

۲۷ وقتی آن دو پسر بزرگ شدند،‏ عیسو شکارچی ماهری شد + و مرد بیابان بود،‏ اما یعقوب شخصی بی‌عیب بود و چادرنشینی می‌کرد.‏+ ۲۸ اسحاق عیسو را دوست داشت،‏ چون از گوشت حیواناتی که او شکار می‌کرد می‌خورد.‏ اما رِبِکا یعقوب را دوست داشت.‏+ ۲۹ یک روز که یعقوب آش می‌پخت،‏ عیسو خسته و ناتوان از بیابان برگشت.‏ ۳۰ پس به یعقوب گفت:‏ «لطفاً عجله کن و کمی از آن آش سرخ که آماده کرده‌ای به من بده،‏* چون از گرسنگی نا ندارم!‏» برای همین،‏ اسم دیگر عیسو،‏ اَدوم*‏+ بود.‏ ۳۱ یعقوب در جواب گفت:‏ «اول حق نخست‌زادگی‌ات را به من بفروش!‏»‏+ ۳۲ عیسو گفت:‏ «چیزی نمانده که از گرسنگی بمیرم!‏ حق نخست‌زادگی به چه درد من می‌خورد؟‏» ۳۳ یعقوب به او گفت:‏ «اول برایم قسم بخور!‏» عیسو هم قسم خورد و حق نخست‌زادگی‌اش را به یعقوب فروخت.‏+ ۳۴ بعد از آن،‏ یعقوب آشِ عدس را با مقداری نان به عیسو داد.‏ عیسو هم خورد و سیر شد و بعد بلند شد و آنجا را ترک کرد.‏ به این شکل،‏ عیسو حق نخست‌زادگی‌اش را بی‌ارزش* شمرد.‏

۲۶ روزی در سرزمین کنعان قحطی شدیدی مثل قحطی زمان ابراهیم شد؛‏+ به همین دلیل اسحاق به جِرار پیش اَبیمِلِک پادشاه فِلیسطیه* رفت.‏ ۲ یَهُوَه در آنجا به او ظاهر شد و گفت:‏ «به مصر نرو،‏* بلکه در سرزمینی که برایت تعیین می‌کنم،‏ ساکن شو.‏ ۳ مثل غریبه در این سرزمین زندگی کن.‏+ من مثل گذشته با تو خواهم بود و به تو برکت خواهم داد،‏ چون به قسمی که برای پدرت ابراهیم خوردم عمل می‌کنم و تمام این زمین‌ها را به تو و نسل* تو می‌دهم.‏+ این قسمی است که برای ابراهیم خوردم:‏+ ۴ ‏‹من نسل* تو را مثل ستارگان آسمان زیاد خواهم کرد؛‏+ و تمام این زمین‌ها را به نسل* تو خواهم داد + و تمام قوم‌های زمین از طریق نسل* تو برکت پیدا خواهند کرد.‏›‏+ ۵ من به این قسم خودم عمل خواهم کرد،‏ چون ابراهیم به سخنان* من گوش می‌کرد و همیشه مطابق مقرّرات،‏ فرمان‌ها،‏ احکام و قوانین من عمل می‌کرد.‏»‏+ ۶ بنابراین،‏ اسحاق در جِرار ماند.‏+

۷ وقتی مردانِ آنجا از او دربارهٔ زنش سؤال می‌کردند،‏ اسحاق می‌گفت:‏ «او خواهر من است.‏»‏+ او می‌ترسید بگوید،‏ «زن من است،‏» چون رِبِکا خیلی زیبا بود + و اسحاق با خودش می‌گفت،‏ «مردان اینجا ممکن است مرا به خاطر رِبِکا بکشند.‏» ۸ بعد از مدتی،‏ یک روز که اَبیمِلِک پادشاه فِلیسطیه از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد،‏ دید که اسحاق به همسرش رِبِکا عشق و علاقه نشان می‌دهد.‏*‏+ ۹ پس اَبیمِلِک فوراً اسحاق را صدا کرد و گفت:‏ «چرا گفتی رِبِکا خواهرت است؟‏ در حالی که زن توست!‏» اسحاق در جواب گفت:‏ «چون می‌ترسیدم به خاطر او کشته شوم.‏»‏+ ۱۰ اما اَبیمِلِک گفت:‏ «این چه کاری است که با ما کردی؟‏+ ممکن بود کسی از قوم من با او همخواب شود و ما به خاطر تو گناهکار شویم!‏»‏+ ۱۱ بعد اَبیمِلِک به تمام قوم هشدار داد* که هر کس به این مرد یا همسرش آسیبی برساند،‏ کشته می‌شود!‏

۱۲ اسحاق در آن سرزمین مشغول کشاورزی شد و در آن سال ۱۰۰ برابر چیزی را که کاشته بود درو کرد،‏ چون یَهُوَه به او برکت می‌داد.‏+ ۱۳ وضعیت او روزبه‌روز بهتر می‌شد و دارایی‌اش بیشتر.‏ سرانجام او مرد خیلی ثروتمندی شد.‏ ۱۴ او صاحب گله‌های گاو و گوسفند و تعداد زیادی خدمتکار شد،‏+ طوری که فِلیسطی‌ها به او حسادت می‌کردند.‏

۱۵ بنابراین فِلیسطی‌ها تمام چاه‌هایی را که خادمان پدرش ابراهیم در روزگار ابراهیم کنده بودند،‏+ با خاک پر کردند و آن‌ها را بستند.‏ ۱۶ بعد اَبیمِلِک به اسحاق گفت:‏ «از منطقهٔ ما برو،‏ چون از ما خیلی قدرتمندتر شده‌ای.‏» ۱۷ پس اسحاق آنجا را ترک کرد و در درّهٔ جِرار چادر زد + و ساکن شد.‏ ۱۸ اسحاق چاه‌هایی را که در روزگار پدرش ابراهیم کنده شده بود و فِلیسطی‌ها پس از مرگ ابراهیم آن‌ها را بسته بودند،‏+ بار دیگر کند و همان نام‌هایی را به آن‌ها داد که پدرش داده بود.‏+

۱۹ وقتی خادمان اسحاق در آن درّه زمین را می‌کندند،‏ چاهی پیدا کردند که آب زلال* داشت.‏ ۲۰ چوپانان منطقهٔ جِرار با چوپانان اسحاق دعوا کردند و گفتند:‏ «آن آب مال ماست!‏» پس اسحاق اسم آن چاه را عِسِق* گذاشت،‏ چون با او دعوا کرده بودند.‏ ۲۱ خادمان اسحاق چاهی دیگر زدند و دوباره سر آن دعوا شروع شد.‏ پس اسحاق اسم آن را سِطنه* گذاشت.‏ ۲۲ بعد از آن اسحاق به جایی دیگر رفت و در آنجا چاه کند،‏ اما این دفعه سر آن دعوا نشد.‏ پس اسحاق اسم آن را رِحوبوت* گذاشت و گفت:‏ «سپاس بر یَهُوَه که به ما منطقه‌ای وسیع داده تا بتوانیم بارور و زیاد شویم.‏»‏+

۲۳ مدتی بعد،‏ اسحاق به بِئِرشِبَع*‏+ رفت.‏ ۲۴ همان شب یَهُوَه به او ظاهر شد و گفت:‏ «من خدای پدرت ابراهیم هستم.‏+ نترس،‏+ چون با تو هستم و به خاطر خادمم ابراهیم + به تو برکت می‌دهم و نسل* تو را زیاد می‌کنم.‏» ۲۵ بنابراین اسحاق در آنجا مذبحی ساخت و نام یَهُوَه را خواند.‏*‏+ بعد در آنجا چادر زد + و خادمانش چاه دیگری کندند.‏

۲۶ مدتی بعد اَبیمِلِک همراه مشاورش اَحوزّات و فرماندهٔ لشکرش فیکول + از جِرار به دیدن اسحاق رفت.‏ ۲۷ بعد اسحاق به آن‌ها گفت:‏ «چرا پیش من آمده‌اید؟‏ مگر از من نفرت نداشتید و مرا از منطقهٔ خود بیرون نکردید؟‏» ۲۸ آن‌ها گفتند:‏ «ما به‌روشنی دیده‌ایم که یَهُوَه با توست.‏+ برای همین فکر کردیم این خواهش را بکنیم،‏ ‹بگذار برای هم قسم بخوریم و با هم پیمان ببندیم + ۲۹ که تو هیچ وقت به ما بدی نکنی،‏ همان طور که ما هم به تو آسیبی نرساندیم و حتی به تو خوبی کردیم و در صلح روانه‌ات کردیم.‏ ما فهمیده‌ایم که یَهُوَه به تو برکت می‌دهد.‏›» ۳۰ اسحاق برای آن‌ها سفره‌ای رنگین چید.‏ آن‌ها هم خوردند و نوشیدند.‏ ۳۱ صبح زود بلند شدند و برای همدیگر قسم خوردند.‏+ اسحاق آن‌ها را راهی سفر کرد و آن‌ها در صلح از پیش او رفتند.‏

۳۲ در آن روز خادمان اسحاق پیش او رفتند و در مورد چاهی که کنده بودند + به او خبر دادند و گفتند:‏ «آب پیدا کرده‌ایم!‏» ۳۳ پس اسحاق اسم آن را شِبَع گذاشت.‏ به همین دلیل است که تا امروز شهری که در آنجاست،‏ بِئِرشِبَع نام دارد.‏+

۳۴ وقتی عیسو ۴۰ ساله بود،‏ یودیت دختر بِئیریِ حیتّی و همین طور بَسِمات دختر ایلونِ حیتّی را به همسری گرفت.‏+ ۳۵ آن‌ها زندگی را برای اسحاق و رِبِکا خیلی تلخ کردند.‏+

۲۷ اسحاق پیر و چشمانش ضعیف شده بود.‏ روزی او پسر بزرگش عیسو را صدا کرد + و گفت:‏ «پسرم!‏» عیسو جواب داد:‏ «بله پدر!‏» ۲ اسحاق به او گفت:‏ «من پیر شده‌ام و نمی‌دانم چه وقت می‌میرم.‏ ۳ پس لطفاً همین الآن تیر* و کمانت را بردار و به بیابان برو و برای من شکار کن.‏+ ۴ بعد یکی از آن غذاهای خوشمزه‌ای را که دوست دارم بپز و برایم بیاور تا بخورم و قبل از مرگم از خدا برایت برکت بخواهم.‏»‏*

۵ پس عیسو به بیابان رفت تا حیوانی شکار کند و به خانه بیاورد.‏+ رِبِکا که به گفتگوی اسحاق و پسرش عیسو گوش داده بود،‏ ۶ به پسرش یعقوب گفت:‏+ «همین الآن شنیدم که پدرت به برادرت عیسو گفت،‏ ۷ ‏‹حیوانی شکار کن و بیاور و با آن غذایی خوشمزه بپز تا بخورم و قبل از مرگم در حضور یَهُوَه برایت برکت بخواهم.‏›‏+ ۸ پس الآن ای پسرم،‏ خوب به من گوش بده و به چیزی که می‌گویم عمل کن.‏+ ۹ لطفاً برو و از بین بهترین بزغاله‌ها دو بزغاله برای من بیاور تا بتوانم با آن‌ها غذایی خوشمزه،‏ همان طور که پدرت دوست دارد بپزم.‏ ۱۰ بعد آن را پیش پدرت ببر تا بخورد و قبل از مرگش،‏ از خدا برایت برکت بخواهد.‏»‏

۱۱ اما یعقوب به مادرش رِبِکا گفت:‏ «برادرم عیسو مردی پرمو است،‏+ ولی بدن من مو ندارد.‏ ۱۲ اگر پدرم مرا لمس کند چطور؟‏+ شاید فکر کند او را مسخره می‌کنم.‏ با این کارم به جای این که برایم برکت بخواهد،‏ مرا لعنت می‌کند!‏» ۱۳ مادرش گفت:‏ «پسرم،‏ آن لعنت نه بر سر تو،‏ بلکه بر سر من آید.‏ فقط کاری را که گفتم انجام بده.‏ برو و آن بزغاله‌ها را برایم بیاور.‏»‏+ ۱۴ بنابراین یعقوب رفت و بزغاله‌ها را برای مادرش آورد.‏ مادرش هم غذای خوشمزه‌ای را که پدرش دوست داشت،‏ برایش درست کرد.‏ ۱۵ بعد،‏ رِبِکا بهترین لباس‌های پسر بزرگش عیسو را که در خانه داشت،‏ آورد تا پسر کوچکش یعقوب آن‌ها را بپوشد.‏+ ۱۶ او همین طور پوست پرموی آن بزغاله‌ها را به دست‌ها و قسمت بی‌موی گردن او بست.‏+ ۱۷ بعد،‏ آن غذای خوشمزه را با نانی که پخته بود به پسرش یعقوب داد.‏+

۱۸ یعقوب پیش پدرش رفت و گفت:‏ «پدر!‏» پدرش در جواب گفت:‏ «بله پسرم!‏ تو کدام پسرم هستی؟‏» ۱۹ یعقوب گفت:‏ «من پسر بزرگت عیسو هستم.‏+ کاری را که خواستی انجام داده‌ام.‏ حالا لطفاً بلند شو بنشین و کمی از گوشت شکاری که آورده‌ام بخور و بعد برایم از خدا برکت بخواه.‏»‏+ ۲۰ اسحاق به پسر خود گفت:‏ «پسرم،‏ چطور توانستی اینقدر زود شکار پیدا کنی؟‏» او گفت:‏ «یَهُوَه خدایت آن را سر راه من قرار داد.‏» ۲۱ اسحاق به یعقوب گفت:‏ «پسرم،‏ لطفاً به من نزدیک شو تا تو را لمس کنم و ببینم آیا تو واقعاً پسرم عیسو هستی یا نه!‏»‏+ ۲۲ یعقوب به پدرش اسحاق نزدیک شد و پدرش او را لمس کرد و گفت:‏ «صدا،‏ صدای یعقوب است،‏ اما دست‌ها شبیه دست‌های عیسو است!‏»‏+ ۲۳ بنابراین او را نشناخت،‏ چون دست‌هایش مثل دست‌های برادرش عیسو پرمو بود.‏ پس برایش از خدا برکت خواست.‏+

۲۴ بعد دوباره از او پرسید:‏ «تو واقعاً پسرم عیسو هستی؟‏» یعقوب گفت:‏ «بله،‏ خودم هستم.‏» ۲۵ اسحاق گفت:‏ «پسرم،‏ اول مقداری از گوشت شکار برایم بیاور تا بخورم و بعد برایت برکت بخواهم.‏» یعقوب آن را برایش برد و او خورد؛‏ بعد برایش شراب آورد و او از آن نوشید.‏ ۲۶ پدرش اسحاق به او گفت:‏ «پسرم،‏ نزدیک شو و مرا ببوس.‏»‏+ ۲۷ یعقوب نزدیک شد و او را بوسید و اسحاق بوی لباس او را حس کرد.‏+ بعد برایش از خدا برکت خواست و گفت:‏

‏«بوی پسرم واقعاً مثل بوی خوش بیابانی است که یَهُوَه به آن برکت داده است.‏ ۲۸ خدای حقیقی شبنم آسمان + و زمین‌های حاصلخیز را + همراه با غلّهٔ زیاد و شراب تازه + به تو بدهد.‏ ۲۹ قوم‌ها به تو خدمت کنند و ملت‌ها جلویت تعظیم کنند.‏ تو ارباب برادرانت باش و پسران مادرت جلویت تعظیم کنند.‏+ لعنت بر هر کسی که تو را لعنت کند و برکت با هر کسی باشد که برایت برکت بخواهد.‏»‏*‏+

۳۰ به محض این که اسحاق برکت خواستن برای یعقوب را تمام کرد و یعقوب از پیش پدرش رفت،‏ عیسو از شکار برگشت.‏+ ۳۱ او هم غذایی خوشمزه پخت و برای پدرش آورد و گفت:‏ «پدر،‏ بلند شو بنشین و مقداری از گوشت شکاری را که برایت آورده‌ام بخور و بعد برایم از خدا برکت بخواه.‏» ۳۲ پدرش اسحاق به او گفت:‏ «تو کی هستی؟‏» عیسو گفت:‏ «من پسر بزرگت عیسو هستم.‏»‏+ ۳۳ اسحاق به‌شدّت ناراحت شد و بدنش به لرزه افتاد.‏ او گفت:‏ «پس چه کسی بود که شکارش را برایم آورد؟‏ من قبل از این که تو بیایی آن غذا را خوردم و برای او برکت خواستم و حتماً به او برکت داده خواهد شد!‏»‏

۳۴ وقتی عیسو این حرف پدرش را شنید،‏ از شدّت ناراحتی فریاد کشید و به پدرش التماس کرد:‏ «پدر،‏ خواهش می‌کنم برای من هم برکت بخواه،‏ خواهش می‌کنم!‏»‏+ ۳۵ اما او گفت:‏ «برادرت با مکر و فریب پیش من آمد و برکتی را که تو قرار بود بگیری گرفت.‏» ۳۶ عیسو گفت:‏ «بی‌دلیل نیست که اسمش یعقوب* است،‏ چون دو بار مرا فریب داده است!‏+ او قبلاً حق نخست‌زادگی‌ام را گرفت + و الآن برکتم را هم گرفته است!‏»‏+ بعد گفت:‏ «آیا هیچ برکتی نمانده که برای من بخواهی؟‏» ۳۷ اسحاق به عیسو گفت:‏ «من او را ارباب تو کرده‌ام + و همهٔ برادرانش را خادمان او کرده‌ام.‏ همین طور به او غلّه و شراب تازه بخشیده‌ام؛‏+ دیگر چیزی برای تو ندارم پسرم!‏»‏

۳۸ عیسو به پدرش گفت:‏ «پدر،‏ آیا حتی یک برکت هم نمانده که برای من بخواهی؟‏ خواهش می‌کنم برای من هم برکت بخواه،‏ خواهش می‌کنم!‏» بعد عیسو با صدای بلند گریه کرد و اشک ریخت.‏+ ۳۹ پدرش اسحاق در جواب گفت:‏

‏«تو دور از زمین‌های حاصلخیز زندگی خواهی کرد و شبنم آسمان بر زمینِ تو نخواهد آمد.‏+ ۴۰ برای گذراندن زندگی به شمشیرت نیاز خواهی داشت + و به برادرت خدمت خواهی کرد.‏+ اما وقتی صبرت تمام شود،‏ یوغی را که او بر گردنت می‌گذارد خواهی شکست.‏»‏+

۴۱ عیسو از برادرش یعقوب کینه به دل گرفت،‏ چون پدرش برای یعقوب برکت خواسته بود.‏+ عیسو دائم در دلش می‌گفت:‏ «روزهای عزاداری برای مرگ پدرم نزدیک شده است.‏+ بعد از آن،‏ برادرم یعقوب را می‌کشم.‏» ۴۲ وقتی رِبِکا از نقشهٔ پسر بزرگش عیسو باخبر شد،‏ فوراً به دنبال پسر کوچکش فرستاد و به او گفت:‏ «گوش کن!‏ برادرت عیسو نقشه کشیده که از تو انتقام بگیرد و تو را بکشد.‏* ۴۳ پس پسرم،‏ الآن به چیزی که می‌گویم عمل کن.‏ بلند شو و به حَران فرار کن و پیش برادرم لابان برو.‏+ ۴۴ مدتی پیش او بمان تا خشم برادرت فرو بنشیند ۴۵ و کاری را که در حقش کردی فراموش کند و دیگر از دست تو عصبانی نباشد.‏ آن وقت دنبالت می‌فرستم تا برگردی.‏ چرا باید هر دوی شما را در یک روز از دست بدهم؟‏»‏

۴۶ بعد از آن ماجرا،‏ رِبِکا مدام به اسحاق می‌گفت:‏ «من به خاطر این دختران حیت از زندگی بیزار شده‌ام.‏ اگر روزی یعقوب از دختران حیت + یا از دخترانی مثل دختران این سرزمین،‏ همسری برای خودش بگیرد،‏ دیگر زندگی برای من ارزشی ندارد.‏»‏+

۲۸ بنابراین اسحاق یعقوب را صدا کرد،‏ برایش از خدا برکت خواست* و این فرمان را به او داد:‏ «تو نباید با هیچ کدام از دختران کنعانی ازدواج کنی.‏+ ۲ بلند شو و به خانهٔ پدربزرگت* بِتوئیل در فَدّان‌اَرام برو و در آنجا با یکی از دخترانِ دایی‌ات لابان ازدواج کن.‏+ ۳ خدای قادر مطلق به تو برکت می‌دهد و نسل تو را بارور و زیاد می‌کند و تو پدر قوم‌های زیادی* می‌شوی.‏+ ۴ او برکتی را که به ابراهیم وعده داده بود،‏+ به تو و نسل* تو خواهد داد تا صاحب این سرزمین شوید؛‏ سرزمینی که خدا به ابراهیم داد + و تو الآن در آن غریب هستی.‏»‏

۵ بعد اسحاق یعقوب را روانه کرد و یعقوب به فَدّان‌اَرام پیش لابان رفت.‏ لابان پسر بِتوئیلِ اَرامی + و برادر رِبِکا + بود.‏ رِبِکا هم مادر یعقوب و عیسو بود.‏

۶ عیسو فهمید که اسحاق برای یعقوب از خدا برکت خواست و او را به فَدّان‌اَرام روانه کرد تا در آنجا همسری برای خودش بگیرد،‏ و متوجه شد که وقتی اسحاق برای یعقوب برکت خواست،‏ به او فرمان داد که نباید با هیچ کدام از دختران کنعانی ازدواج کند.‏+ ۷ عیسو همین طور فهمید که یعقوب از پدر و مادرش اطاعت کرد و به فَدّان‌اَرام رفت.‏+ ۸ به این شکل عیسو متوجه شد که پدرش اسحاق از دختران کنعانی خوشش نمی‌آید.‏+ ۹ پس او پیش اسماعیل پسر ابراهیم رفت تا علاوه بر همسران دیگرش،‏+ با مَحَلَت هم که دختر اسماعیل و خواهر نِبایوت بود،‏ ازدواج کند.‏

۱۰ یعقوب بِئِرشِبَع را ترک کرد و راهی حَران شد.‏+ ۱۱ وقتی خورشید غروب کرد،‏ یعقوب به مکانی رسید و خواست شب را در آنجا بگذراند.‏ او سنگی برداشت و زیر سرش گذاشت و همان جا خوابید.‏+ ۱۲ در خواب پلّکانی* را دید که بر زمین قرار دارد و سر آن به آسمان می‌رسد و فرشتگان خدا از آن بالا و پایین می‌روند.‏+ ۱۳ یعقوب دید که یَهُوَه بالای آن ایستاده است و می‌گوید:‏

‏«من یَهُوَه خدای جدّت* ابراهیم و خدای اسحاق هستم.‏+ من این سرزمین و مکانی را که در آن خوابیده‌ای به تو و نسلت* خواهم داد.‏+ ۱۴ مطمئن باش که نسل* تو مثل ذرّه‌های گرد و غبار زمین بی‌شمار می‌شوند + و قلمروی‌شان را تا سرزمین‌های دور به طرف شرق و غرب و به طرف شمال و جنوب توسعه می‌دهند.‏ تمام قوم‌های زمین از طریق تو و نسلت* برکت پیدا می‌کنند.‏+ ۱۵ من با تو هستم و هر جا بروی از تو مراقبت می‌کنم و تو را به این سرزمین برمی‌گردانم.‏+ من تا وقتی به قولی که به تو داده‌ام عمل نکنم،‏ تو را رها نمی‌کنم.‏»‏+

۱۶ یعقوب از خواب بیدار شد و گفت:‏ «یَهُوَه واقعاً در این مکان حضور دارد و من متوجه نشده بودم.‏» ۱۷ او ترسید و گفت:‏ «اینجا چه جای پرابهتی است!‏ این مکان حتماً خانهٔ خدا + و دروازهٔ آسمان‌هاست.‏»‏+ ۱۸ یعقوب صبح زود بلند شد،‏ سنگ زیر سرش را برداشت و آن را به صورت یک ستون قرار داد و روی آن* روغن ریخت.‏+ ۱۹ او اسم آن شهر را که تا آن موقع لوز نامیده می‌شد،‏ بِیت‌ئیل* گذاشت.‏+

۲۰ بعد یعقوب نذر کرد و گفت:‏ «ای خدا،‏ اگر تو مثل گذشته با من باشی و در سفر از من محافظت کنی و برایم خوراک و پوشاک فراهم کنی ۲۱ و من به‌سلامت به خانهٔ پدرم برگردم،‏ آن وقت مطمئن می‌شوم که تو ای یَهُوَه،‏ خدای من هستی ۲۲ و این سنگ که به صورت ستون قرار داده‌ام،‏ خانه‌ای برای تو ای خدا می‌شود + و از هر چیزی که به من بدهی یک‌دهمش را حتماً به تو می‌دهم.‏»‏

۲۹ پس از آن،‏ یعقوب به سفرش ادامه داد و به طرف سرزمین‌های مشرق‌زمین رفت.‏ ۲ او در راه،‏ چاهی در دشت دید که کنار آن سه گلهٔ گوسفند خوابیده بودند.‏ چوپانان معمولاً از آن چاه که سنگی بزرگ بر دهانهٔ آن قرار داشت،‏ به گله‌ها آب می‌دادند.‏ ۳ آن‌ها بعد از جمع کردن همهٔ گله‌ها،‏ سنگ را از دهانهٔ چاه برمی‌داشتند،‏ به گله‌ها آب می‌دادند و بعد سنگ را دوباره بر دهانهٔ چاه قرار می‌دادند.‏

۴ یعقوب به چوپانان گفت:‏ «ای برادران من،‏ اهل کجایید؟‏» آن‌ها گفتند:‏ «اهل حَران.‏»‏+ ۵ او به آن‌ها گفت:‏ «آیا لابان + نوهٔ ناحور + را می‌شناسید؟‏» آن‌ها گفتند:‏ «بله می‌شناسیم.‏» ۶ او گفت:‏ «حالش خوب است؟‏» آن‌ها گفتند:‏ ‏«بله،‏ حالش خوب است.‏ آن هم دخترش راحیل است + که با گوسفندان به اینجا می‌آید!‏» ۷ بعد یعقوب گفت:‏ «هنوز وسط روز است و وقت جمع کردن گله‌ها نیست!‏ پس به آن‌ها آب بدهید و بروید و آن‌ها را بچرانید.‏» ۸ آن‌ها گفتند:‏ «تا موقعی که همهٔ گله‌ها جمع نشوند و سنگ از روی دهانهٔ چاه برداشته نشود،‏ اجازه نداریم این کار را بکنیم.‏ وقتی همهٔ گله‌ها جمع شوند و سنگ برداشته شود،‏ می‌توانیم به گوسفندان آب بدهیم.‏»‏

۹ وقتی او هنوز با آن‌ها صحبت می‌کرد،‏ راحیل که چوپان بود با گوسفندان پدرش به آنجا رسید.‏ ۱۰ یعقوب با دیدن دختردایی‌اش راحیل و گوسفندان دایی‌اش لابان،‏ فوراً سر چاه رفت و سنگ را از دهانهٔ آن غلتاند و به گوسفندان دایی‌اش آب داد.‏ ۱۱ بعد راحیل را بوسید و با صدای بلند گریه کرد.‏ ۱۲ او برای راحیل توضیح داد که پسر رِبِکا و از خویشاوندان* پدرش است.‏ راحیل با شنیدن حرف‌های او دوید تا به پدرش خبر دهد.‏

۱۳ به محض این که لابان + این خبر را در مورد خواهرزاده‌اش یعقوب شنید،‏ با عجله رفت تا او را ببیند.‏ او یعقوب را بغل کرد و بوسید و به خانه‌اش برد.‏ یعقوب هم تمام ماجرا را برای لابان تعریف کرد.‏ ۱۴ لابان به او گفت:‏ «تو واقعاً از گوشت و خون* من هستی.‏» بنابراین یعقوب یک ماه پیش او ماند.‏

۱۵ بعد لابان به یعقوب گفت:‏ «درست است که تو خویشاوند* من هستی،‏+ ولی نباید برایم مجّانی کار کنی.‏ بگو چقدر مزد می‌خواهی؟‏»‏+ ۱۶ لابان دو دختر داشت.‏ اسم دختر بزرگش لیه و اسم دختر کوچکش راحیل بود.‏+ ۱۷ چشمان لیه جذاب* نبود،‏ در حالی که راحیل دختر خیلی زیبا و جذابی بود.‏ ۱۸ یعقوب که عاشق راحیل شده بود،‏ در جواب لابان گفت:‏ «من حاضرم برای گرفتن دختر کوچکت راحیل،‏ هفت سال برای تو کار کنم.‏»‏+ ۱۹ لابان به او گفت:‏ «پیش من بمان،‏ چون ترجیح می‌دهم که او را به تو بدهم تا به مردی دیگر.‏» ۲۰ بنابراین یعقوب برای به دست آوردن راحیل،‏ هفت سال کار کرد.‏+ البته به خاطر عشقی که به او داشت،‏ آن هفت سال در نظرش مثل چند روز بود.‏

۲۱ بعد یعقوب به لابان گفت:‏ «دورانی که باید برایت کار می‌کردم به پایان رسیده،‏ پس همسرم را به من بده تا با او همخواب شوم.‏» ۲۲ لابان همهٔ مردم آنجا را جمع کرد و ضیافتی ترتیب داد.‏ ۲۳ اما وقتی شب شد،‏ دخترش لیه را پیش یعقوب برد تا با او همخواب شود.‏ ۲۴ لابان همین طور کنیزش زِلفه را به دخترش لیه داد تا در خدمت او باشد.‏+ ۲۵ وقتی صبح شد،‏ یعقوب دید که لیه در کنارش است!‏ پس به لابان گفت:‏ «این چه کاری بود که در حق من کردی؟‏ مگر من برای گرفتن راحیل برای تو کار نکردم؟‏ چرا مرا فریب دادی؟‏»‏+ ۲۶ لابان در جواب گفت:‏ «بین ما رسم نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم.‏ ۲۷ اول جشن هفت روزهٔ عروسی لیه را برگزار کن و بعد آن یکی دخترم را هم به تو می‌دهم،‏ البته به شرطی که هفت سال دیگر برایم کار کنی.‏»‏+ ۲۸ یعقوب پیشنهاد او را قبول کرد و جشن هفت روزهٔ عروسی لیه را برگزار کرد و لابان راحیل را هم به یعقوب داد.‏ ۲۹ به علاوه،‏ لابان کنیزش بِلهه را به دخترش راحیل داد + تا در خدمت او باشد.‏+

۳۰ بعد یعقوب با راحیل هم همخواب شد و او را بیشتر از لیه دوست داشت.‏ او هفت سال دیگر برای لابان کار کرد.‏+ ۳۱ وقتی یَهُوَه دید که یعقوب لیه را دوست ندارد،‏* لیه را مورد لطفش قرار داد و او بچه‌دار شد.‏*‏+ اما راحیل بچه‌دار نمی‌شد.‏+ ۳۲ بنابراین لیه حامله شد و پسری به دنیا آورد و اسم او را رِئوبین* گذاشت،‏+ چون گفت:‏ «یَهُوَه سختی مرا دیده.‏+ مطمئنم که شوهرم از این به بعد مرا دوست دارد.‏» ۳۳ او دوباره حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت:‏ «یَهُوَه پسر دیگری به من داده است،‏ چون شکایت‌هایم را در مورد این که شوهرم مرا دوست ندارد،‏ شنیده است.‏» به همین دلیل اسم او را شَمعون* گذاشت.‏+ ۳۴ او باز حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت:‏ «این بار دلبستگی شوهرم به من بیشتر می‌شود،‏ چون من برای او سه پسر به دنیا آورده‌ام.‏» پس اسم او را لاوی* گذاشت.‏+ ۳۵ او یک بار دیگر حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت:‏ «این دفعه یَهُوَه را ستایش می‌کنم.‏» پس اسم او را یهودا* گذاشت.‏+ بعد برای مدتی بچه‌دار نشد.‏

۳۰ راحیل چون هیچ فرزندی برای یعقوب به دنیا نیاورده بود،‏ به خواهرش حسادت می‌کرد و به یعقوب می‌گفت:‏ «به من بچه بده،‏ وگرنه می‌میرم!‏» ۲ یعقوب از دست راحیل خیلی عصبانی شد و گفت:‏ «مگر من خدا هستم که به تو بچه بدهم؟‏ او جلوی بچه‌دار شدنت را گرفته است.‏» ۳ راحیل در جواب گفت:‏ «کنیزم بِلهه را بگیر + و با او همخواب شو تا برایم بچه به دنیا آورد* و از طریق او،‏ من هم بچه داشته باشم.‏» ۴ پس راحیل،‏ کنیزش بِلهه را به یعقوب به همسری داد و یعقوب با او همخواب شد.‏+ ۵ بِلهه حامله شد و پسری برای یعقوب به دنیا آورد.‏ ۶ راحیل گفت:‏ «خدا به دادم رسیده است.‏ او دعایم* را شنیده و پسری به من بخشیده است.‏» به همین دلیل اسم او را دان* گذاشت.‏+ ۷ بِلهه کنیز راحیل،‏ دوباره حامله شد و پسر دیگری برای یعقوب به دنیا آورد.‏ ۸ راحیل گفت:‏ «من سخت با خواهرم مبارزه کردم* و برنده شدم!‏» پس اسم او را نَفتالی* گذاشت.‏+

۹ لیه هم وقتی متوجه شد که دیگر بچه‌دار نمی‌شود،‏ کنیزش زِلفه را به یعقوب به همسری داد.‏+ ۱۰ زِلفه کنیز لیه،‏ پسری برای یعقوب به دنیا آورد.‏ ۱۱ لیه گفت:‏ «چقدر خوشبختم!‏» و اسم او را جاد* گذاشت.‏+ ۱۲ بعد از آن،‏ زِلفه کنیز لیه،‏ پسر دیگری برای یعقوب به دنیا آورد.‏ ۱۳ بنابراین لیه گفت:‏ «چقدر خوشحالم!‏ حالا زنان سرزمین می‌گویند که من زن خوشحالی هستم.‏»‏+ پس اسم او را اَشیر* گذاشت.‏+

۱۴ روزی رِئوبین + در فصل دروی گندم،‏ در دشت قدم می‌زد که مِهرْگیاه* پیدا کرد.‏ او مقداری از آن را برای مادرش لیه برد.‏ بعد راحیل به لیه گفت:‏ «لطفاً یک کم از مِهرْگیاه‌هایی که پسرت آورده است به من بده.‏» ۱۵ لیه گفت:‏ «مگر کافی نیست که شوهرم را از من گرفتی؟‏+ حالا می‌خواهی مِهرْگیاه‌های پسرم را هم بگیری؟‏» راحیل در جواب گفت:‏ «اگر مِهرْگیاه‌های پسرت را به من بدهی،‏ می‌توانی امشب با یعقوب همخواب شوی.‏»‏

۱۶ موقع عصر،‏ وقتی یعقوب از دشت برمی‌گشت،‏ لیه برای دیدن او بیرون رفت و به او گفت:‏ «امشب باید با من همخواب شوی،‏ چون من مزد این کار را با مِهرْگیاه‌های پسرم پرداخت کرده‌ام.‏» بنابراین آن شب یعقوب با او همخواب شد.‏ ۱۷ خدا هم دعای لیه را شنید و به آن جواب داد و لیه حامله شد.‏ بعد از مدتی،‏ او برای پنجمین بار پسری برای یعقوب به دنیا آورد.‏ ۱۸ لیه گفت:‏ «خدا مزد مرا داده است،‏ چون کنیزم را به شوهرم داده‌ام.‏» پس اسم پسرش را یِساکار* گذاشت.‏+ ۱۹ لیه دوباره حامله شد و برای ششمین بار پسری برای یعقوب به دنیا آورد.‏+ ۲۰ او گفت:‏ «خدا هدیهٔ خوبی به من بخشیده؛‏ شوهرم بالاخره مرا قبول می‌کند،‏+ چون شش پسر برای او به دنیا آورده‌ام.‏»‏+ به همین دلیل اسمش را زِبولون* گذاشت.‏+ ۲۱ لیه مدتی بعد دختری به دنیا آورد و اسمش را دینه گذاشت.‏+

۲۲ سرانجام خدا نشان داد که راحیل را فراموش نکرده است.‏ او به دعای راحیل جواب داد و کاری کرد که او بتواند حامله شود.‏*‏+ ۲۳ بنابراین او حامله شد و پسری به دنیا آورد و گفت:‏ «خدا ننگ مرا برداشته است!‏»‏+ ۲۴ راحیل اسم او را یوسِف* گذاشت + و گفت:‏ «یَهُوَه پسر دیگری به پسرانم اضافه کرده است.‏»‏

۲۵ بلافاصله بعد از این که راحیل یوسِف را به دنیا آورد،‏ یعقوب به لابان گفت:‏ «مرا مرخص کن تا به وطن و سرزمین خودم برگردم.‏+ ۲۶ زنان و فرزندانم را که به خاطر آن‌ها به تو خدمت کرده‌ام به من بده تا بروم،‏ چون تو خوب می‌دانی که من طی این سال‌ها چطور به تو خدمت کرده‌ام.‏»‏+ ۲۷ لابان به او گفت:‏ «اگر مورد لطف تو قرار گرفته‌ام،‏ خواهش می‌کنم اینجا بمان.‏ من از روی نشانه‌ها* تشخیص داده‌ام که یَهُوَه به خاطر تو به من برکت می‌دهد.‏» ۲۸ بعد گفت:‏ «چقدر مزد می‌خواهی تا به تو بدهم؟‏»‏+ ۲۹ یعقوب به او گفت:‏ «تو می‌دانی که من چطور به تو خدمت کرده‌ام و چطور از گله‌هایت مراقبت کرده‌ام؛‏+ ۳۰ تو قبل از آمدنم اموال کمی داشتی،‏ اما الآن گله‌ات خیلی زیاد شده است.‏ یَهُوَه از زمان آمدنم به تو برکت داده،‏ پس حالا وقتش رسیده که به فکر خانوادهٔ خودم باشم.‏»‏+

۳۱ لابان گفت:‏ «به تو چه بدهم؟‏» یعقوب گفت:‏ «اصلاً لازم نیست به من چیزی بدهی،‏ اما اگر تنها یک کار برایم انجام بدهی،‏ مثل قبل از گله‌ات چوپانی و محافظت می‌کنم.‏+ ۳۲ بگذار امروز با هم از بین گله‌هایت بگذریم.‏ تو همهٔ گوسفندان ریزخال یا لکه‌دار* و همهٔ قوچ‌هایی* که قهوه‌ای تیره‌اند و همهٔ بزهای مادهٔ ریزخال یا لکه‌دار را از گله جدا کن.‏ از این به بعد،‏ این‌ها مزد من خواهند بود.‏+ ۳۳ بعداً وقتی برای دیدن دام‌های* من می‌آیی،‏ درستکاری‌ام* به تو ثابت می‌شود؛‏* اگر در گله‌ام بز ماده‌ای را دیدی که ریزخال یا لکه‌دار نباشد یا قوچی* را دیدی که رنگش قهوه‌ای تیره نباشد،‏ مرا دزد بدان.‏»‏

۳۴ لابان گفت:‏ «خیلی خوب!‏ چیزی را که گفتی قبول می‌کنم.‏»‏+ ۳۵ بنابراین لابان در آن روز بزهای نر خط‌دار و لکه‌دار و همهٔ بزهای مادهٔ ریزخال و لکه‌دار،‏ یعنی همهٔ آن‌هایی را که هر نوع لکهٔ سفید داشتند،‏ و همهٔ قوچ‌ها* را که رنگشان قهوه‌ای تیره بود،‏ از گله جدا کرد و به دست پسرانش سپرد.‏ ۳۶ بعد لابان به مسافت یک سفر سه‌روزه از یعقوب فاصله گرفت و یعقوب باقی‌ماندهٔ گلهٔ لابان را چوپانی کرد.‏

۳۷ یعقوب شاخه‌های تازه‌ای را که از درختان بادام،‏ چنار و درختان دیگر* بریده شده بود،‏ برداشت و طوری پوستشان را کند که سفیدی چوب به صورت خال‌های سفید روی شاخه‌ها پیدا شود.‏ ۳۸ بعد،‏ شاخه‌هایی را که پوستشان را کنده بود جلوی گله در آبخور،‏ یعنی جایی که دام‌ها از آن آب می‌خوردند گذاشت تا وقتی برای نوشیدن آب به آنجا می‌آمدند و می‌خواستند جفت‌گیری کنند،‏ آن‌ها را ببینند.‏

۳۹ بنابراین دام‌ها در جلوی شاخه‌ها جفت‌گیری می‌کردند و برّه‌ها و بزغاله‌های خط‌دار،‏ ریزخال و لکه‌دار به دنیا می‌آوردند.‏ ۴۰ بعد یعقوب آن برّه‌ها و بزغاله‌ها را از گله جدا می‌کرد و بقیهٔ گله را روبروی دام‌های خط‌دار و قهوه‌ای تیرهٔ گلهٔ لابان قرار می‌داد،‏ طوری که رویشان به طرف آن‌ها باشد.‏ بعد از آن،‏ گله‌اش را از گلهٔ لابان جدا می‌کرد و آن‌ها را در جای دیگری نگه می‌داشت.‏ ۴۱ هر وقت دام‌های سالم و قوی آمادهٔ جفت‌گیری بودند،‏ یعقوب شاخه‌ها را جلوی دید گله در آبخورها می‌گذاشت تا کنار آن‌ها جفت‌گیری کنند.‏ ۴۲ اما اگر دام‌ها ضعیف بودند،‏ او شاخه‌ها را آنجا نمی‌گذاشت.‏ بنابراین دام‌های ضعیف مال لابان و دام‌های سالم و قوی مال یعقوب می‌شدند.‏+

۴۳ به این شکل،‏ دارایی یعقوب خیلی زیاد شد و او صاحب گله‌های زیاد،‏ شتران،‏ الاغان و همین طور غلامان و کنیزان شد.‏+

۳۱ روزی یعقوب شنید که پسران لابان می‌گویند:‏ «یعقوب تمام دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان این همه ثروت برای خودش جمع کرده است.‏»‏+ ۲ یعقوب با دیدن چهرهٔ لابان متوجه شد که رفتارش با او دیگر مثل گذشته نیست.‏+ ۳ سرانجام یَهُوَه به یعقوب گفت:‏ «به سرزمین پدرانت و پیش خویشاوندانت برگرد + و من مثل گذشته با تو خواهم بود.‏» ۴ بعد یعقوب برای راحیل و لیه پیغام فرستاد که پیش او به دشت،‏ جایی که گله‌اش بود بیایند.‏ ۵ او به آن‌ها گفت:‏

‏«من متوجه شده‌ام که رفتار پدرتان با من عوض شده،‏+ اما خدای پدرم مرا ترک نکرده است.‏+ ۶ شما خوب می‌دانید که من با تمام توانم به پدرتان خدمت کرده‌ام.‏+ ۷ اما پدرتان سعی کرد مرا فریب بدهد و ده بار مزد مرا تغییر داد،‏ با این حال خدا اجازه نداد که او ضرری به من برساند.‏ ۸ هر وقت پدرتان می‌گفت،‏ ‹دام‌های ریزخال مزد تو باشد،‏› تمام گله،‏ برّه‌ها و بزغاله‌های ریزخال به دنیا می‌آوردند؛‏ ولی وقتی می‌گفت،‏ ‹دام‌های خط‌دار مزد تو باشد،‏› تمام گله،‏ برّه‌ها و بزغاله‌های خط‌دار به دنیا می‌آوردند.‏+ ۹ به این ترتیب،‏ خدا دام‌های پدرتان را از او می‌گرفت و به من می‌داد.‏ ۱۰ یک بار وقتی موقع جفت‌گیری گله بود،‏ خواب دیدم بزهای نری که جفت‌گیری می‌کنند،‏ خط‌دار،‏ ریزخال و خالدار هستند.‏+ ۱۱ بعد فرشتهٔ خدای حقیقی در خوابی که دیدم مرا صدا کرد و گفت،‏ ‹یعقوب!‏› جواب دادم،‏ ‹بله!‏› ۱۲ او گفت،‏ ‹لطفاً با دقت نگاه کن و ببین همهٔ بزهای نر که جفت‌گیری می‌کنند،‏ خط‌دار،‏ ریزخال و خالدار هستند.‏ دلیلش این است که من از همهٔ کارهایی که لابان بر ضدّ تو انجام می‌دهد آگاهم.‏+ ۱۳ من خدای حقیقی هستم که در بِیت‌ئیل به تو ظاهر شدم،‏+ یعنی جایی که تو ستونی برپا کردی و روی آن روغن ریختی* و برایم نذر کردی.‏+ حالا بلند شو و از این سرزمین برو و به زادگاهت برگرد.‏›»‏+

۱۴ راحیل و لیه به یعقوب گفتند:‏ «در خانهٔ پدرمان میراثی برای ما باقی نمانده است.‏ ۱۵ مگر او با ما مثل غریبه رفتار نمی‌کند؟‏ او ما را فروخته و پولی را که از فروش ما به دست آورده است خرج می‌کند.‏+ ۱۶ تمام ثروتی که خدا از پدر ما گرفته،‏ مال ما و بچه‌های ماست.‏+ پس هر کاری را که خدا به تو گفته انجام بده.‏»‏+

۱۷ بعد یعقوب بلند شد و فرزندان و زنانش را سوار شتران کرد.‏+ ۱۸ او همهٔ گله‌ها و دارایی‌اش را که به دست آورده بود،‏+ یعنی همهٔ دام‌هایی را که در فَدّان‌اَرام جمع کرده بود،‏ برداشت و به سرزمین کنعان،‏ پیش پدرش اسحاق رفت.‏+

۱۹ وقتی لابان برای پشم‌چینی گوسفندانش رفته بود،‏ راحیل مجسمه‌های تِرافیم*‏+ را که مال پدرش بود دزدید.‏+ ۲۰ یعقوب با لابانِ اَرامی زیرکانه عمل کرد،‏ چون بدون این که چیزی به او بگوید از آنجا فرار کرد.‏ ۲۱ او با تمام دارایی‌اش از آنجا فرار کرد و از رودخانه*‏+ رد شد و به سمت منطقهٔ کوهستانی جِلعاد رفت.‏+ ۲۲ روز سوم به لابان خبر رسید که یعقوب از آنجا فرار کرده است.‏ ۲۳ پس لابان خویشاوندانش* را جمع کرد و همراه آن‌ها یعقوب را هفت روز تعقیب کرد تا این که در منطقهٔ کوهستانی جِلعاد به او رسید.‏ ۲۴ همان شب،‏ خدا در خواب به لابانِ اَرامی ظاهر شد + و به او گفت:‏ «مراقب باش به یعقوب چه می‌گویی،‏ چه خوب باشد،‏ چه بد.‏»‏+

۲۵ یعقوب در منطقهٔ کوهستانی جِلعاد چادر زده بود.‏ لابان و خویشاوندانش* هم در همان اطراف چادر زدند.‏ بعد لابان پیش یعقوب رفت ۲۶ و به او گفت:‏ «این چه کاری بود که کردی؟‏ چرا مرا فریب دادی و دخترانم را مثل اسیرانی که با شمشیر به اسارت گرفته شده‌اند،‏ با خودت بردی؟‏ ۲۷ چرا مخفیانه از من فرار کردی و مرا فریب دادی و به من چیزی نگفتی؟‏ اگر به من خبر می‌دادی،‏ تو را با آواز و شادی و با دف و چنگ روانه می‌کردم.‏ ۲۸ تو حتی به من فرصت ندادی که نوه‌ها* و دخترانم را ببوسم.‏ این کار تو احمقانه بود!‏ ۲۹ من قدرت دارم که به تو ضرر برسانم،‏ اما دیشب خدای پدرت با من صحبت کرد و گفت،‏ ‹مراقب باش به یعقوب چه می‌گویی،‏ چه خوب باشد،‏ چه بد.‏›‏+ ۳۰ حالا از این‌ها بگذریم،‏ می‌دانم که چون شدیداً آرزو داشتی به خانهٔ پدری‌ات برگردی فرار کردی.‏ ولی چرا خدایان مرا دزدیدی؟‏»‏+

۳۱ یعقوب در جواب به لابان گفت:‏ «دلیل این که مخفیانه فرار کردم این بود که ترسیدم مبادا دخترانت را به‌زور از من بگیری.‏ ۳۲ اما در مورد خدایانت،‏ هر کسی که آن‌ها را برداشته باشد،‏ کشته شود.‏ حالا می‌توانی جلوی خویشاوندانمان* همهٔ اموالم را بگردی و هر چه مال توست،‏ برداری.‏» اما یعقوب نمی‌دانست که راحیل آن‌ها را دزدیده است.‏ ۳۳ بنابراین لابان به چادر یعقوب،‏ چادر لیه و چادر دو کنیز دخترانش داخل شد،‏+ اما مجسمه‌ها را پیدا نکرد.‏ بعد از این که از چادر لیه بیرون آمد،‏ به چادر راحیل رفت.‏ ۳۴ در این بین،‏ راحیل مجسمه‌های تِرافیم را در خورجینی که زیر زین* شتر بود پنهان کرده بود و خودش هم روی آن‌ها نشسته بود.‏ لابان همه جای چادر را گشت،‏ اما مجسمه‌ها را پیدا نکرد.‏ ۳۵ راحیل به پدرش گفت:‏ «آقا،‏ از دستم عصبانی نشو.‏ من نمی‌توانم جلویت بلند شوم،‏ چون در دوران عادت ماهانه هستم.‏»‏+ لابان همه جا را با دقت گشت،‏ اما مجسمه‌های تِرافیم را پیدا نکرد.‏+

۳۶ یعقوب خشمگین شد و شروع به شکایت از لابان کرد.‏ بعد به او گفت:‏ «من چه خطایی کرده‌ام و به خاطر چه گناهی مثل سایه مرا تعقیب می‌کنی؟‏ ۳۷ حالا که همهٔ اموالم را گشتی،‏ آیا چیزی که مال توست پیدا کردی؟‏ اگر این طور است،‏ آن را جلوی خویشاوندان* من و خویشاوندان* خودت بگذار تا آن‌ها بگویند حق با کیست!‏ ۳۸ در این ۲۰ سال که با تو بوده‌ام،‏ گوسفندان و بزهایت حتی یک بار هم بچه‌شان را سِقط نکرده‌اند + و من هیچ وقت از قوچ‌های گله‌ات نخوردم.‏ ۳۹ هیچ وقت دامی را که حیوانات وحشی آن را تکه‌تکه کرده بودند،‏+ برایت نمی‌آوردم،‏ بلکه ضررش را خودم می‌دادم.‏ اگر دامی در روز یا شب دزدیده می‌شد،‏ تو خسارتش را از من می‌گرفتی.‏ ۴۰ گرمای روز و سرمای شب مرا عذاب می‌داد و خیلی وقت‌ها خواب به چشمانم نمی‌آمد.‏+ ۴۱ من ۲۰ سال در خانه‌ات زندگی کردم؛‏ ۱۴ سال به خاطر دو دخترت و ۶ سال برای گله‌ات به تو خدمت کردم و تو ده بار مزد مرا عوض کردی.‏+ ۴۲ اگر خدای پدرم،‏+ یعنی خدای ابراهیم،‏ همان خدایی که اسحاق برایش احترام عمیقی قائل است،‏*‏+ از من حمایت نمی‌کرد،‏ تو مرا دست خالی روانه می‌کردی.‏ اما خدا سختی‌ها و زحمت دست‌هایم را دیده و به همین دلیل دیشب تو را توبیخ کرد.‏»‏+

۴۳ لابان به یعقوب گفت:‏ «این دختران،‏ دختران من و این بچه‌ها،‏ بچه‌های من و این گله هم گلهٔ من است.‏ هر چه اینجا می‌بینی مال من و مال دخترانم است.‏ غیرممکن است که من به آن‌ها و فرزندانی که به دنیا آورده‌اند ضرری برسانم.‏ ۴۴ پس بیا با هم عهدی ببندیم تا شاهدی بین ما باشد.‏» ۴۵ بنابراین یعقوب سنگی برداشت و آن را به صورت یک ستون قرار داد.‏+ ۴۶ بعد به خویشاوندانش* گفت:‏ «سنگ جمع کنید!‏» آن‌ها هم سنگ‌هایی جمع کردند و با آن‌ها توده‌ای ساختند و دور آن نشستند و با هم غذا خوردند.‏ ۴۷ لابان آن توده را یِجَرسَهَدوته* نامید،‏ اما یعقوب آن را جَلعید* نامید.‏

۴۸ بعد لابان گفت:‏ «این تودهٔ سنگ امروز بین من و تو شاهد است.‏» به همین دلیل اسم آن توده را جَلعید گذاشتند.‏+ ۴۹ همین طور آن توده را برج دیده‌بانی نامیدند،‏ چون لابان گفت:‏ «وقتی ما از همدیگر دور هستیم،‏ یَهُوَه ما را تحت نظر داشته باشد.‏ ۵۰ اگر تو با دخترانم بدرفتاری کنی و غیر از آن‌ها زنان دیگری برای خودت بگیری،‏ حتی اگر کسی آن را نبیند،‏ یادت باشد که خدا بین من و تو شاهد است.‏» ۵۱ لابان در ادامه به یعقوب گفت:‏ «این تودهٔ سنگ و این ستونی را که به نشانهٔ عهدمان برپا کرده‌ام ببین!‏ ۵۲ تودهٔ سنگ شاهد است و ستون،‏ شهادت خواهد داد + که من از این تودهٔ سنگ جلوتر نمی‌آیم تا به تو آسیبی برسانم و تو هم نباید از این تودهٔ سنگ و این ستون جلوتر بیایی تا به من آسیب برسانی.‏ ۵۳ خدای ابراهیم + و ناحور و خدای پدرشان،‏ بین ما قضاوت کند.‏» بعد از آن یعقوب به خدایی که پدرش اسحاق برای او احترام عمیقی قائل است*‏+ قسم خورد.‏

۵۴ بعد یعقوب در آن کوه قربانی‌ای تقدیم کرد و از خویشاوندانش* خواست که با هم غذا بخورند.‏ آن‌ها غذا خوردند و شب را در آن کوه گذراندند.‏ ۵۵ صبح زود لابان بلند شد،‏ نوه‌ها*‏+ و دخترانش را بوسید و برای آن‌ها از خدا برکت خواست.‏*‏+ بعد آنجا را ترک کرد و به خانه‌اش برگشت.‏+

۳۲ یعقوب به سفرش ادامه داد و در بین راه فرشتگان خدا به او ظاهر شدند.‏ ۲ یعقوب به محض دیدن آن‌ها گفت:‏ «اینجا اردوگاه لشکر خداست!‏» برای همین آن مکان را مَحَنایِم* نامید.‏

۳ بعد یعقوب جلوتر از خودش پیام‌رسانانی پیش برادرش عیسو به سرزمین سِعیر + یعنی منطقهٔ* اَدوم فرستاد + ۴ و به آن‌ها این فرمان را داد:‏ «به آقایم عیسو بگویید،‏ ‹خادمت یعقوب می‌گوید:‏ «من تا الآن،‏ مدتی طولانی پیش لابان زندگی می‌کردم*‏+ ۵ و صاحب گاوها،‏* الاغ‌ها،‏ گوسفندها و غلامان و کنیزان شده‌ام.‏+ ای آقایم،‏ من این پیغام را فرستاده‌ام تا تو را از این موضوع باخبر کنم و مورد لطفت قرار بگیرم.‏»›»‏

۶ مدتی بعد پیام‌رسانان پیش یعقوب برگشتند و گفتند:‏ «ما پیش برادرت عیسو رفتیم.‏ او الآن برای دیدن تو در راه است و ۴۰۰ نفر همراهش هستند.‏»‏+ ۷ یعقوب خیلی ترسید و نگران شد.‏+ پس همراهانش و گوسفندها،‏ بزها،‏ گاوها و شترها را به دو گروه تقسیم کرد.‏ ۸ او با خودش گفت:‏ «اگر عیسو به یک گروه حمله کند،‏ گروه دیگر می‌تواند فرار کند.‏»‏

۹ بعد یعقوب دعا کرد و گفت:‏ «ای خدای جدّم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق،‏ ای یَهُوَه که به من می‌گویی،‏ ‹به سرزمینت پیش خویشاوندانت برگرد و من به تو برکت خواهم داد،‏›‏*‏+ ۱۰ من خادم تو هستم و لایق این همه محبت* و وفاداری‌ای که به من نشان داده‌ای + نیستم،‏ چون وقتی از رود اردن رد می‌شدم چیزی جز یک چوبدستی نداشتم،‏ اما حالا افراد و دام‌هایم آنقدر زیاد شده که به دو گروه تقسیم شده‌اند.‏+ ۱۱ دعا می‌کنم + مرا از دست برادرم عیسو نجات بدهی،‏ چون از او می‌ترسم.‏ از این می‌ترسم که بیاید و به من،‏ بچه‌ها و مادرانشان حمله کند.‏+ ۱۲ تو قول دادی که به من برکت می‌دهی* و نسلم* را مثل شن‌های ساحل دریا که قابل شمارش نیستند زیاد می‌کنی.‏»‏+

۱۳ آن شب یعقوب در آنجا ماند.‏ او مقداری از اموالش را جدا کرد تا به برادرش عیسو هدیه بدهد؛‏+ ۱۴ یعنی ۲۰۰ بز ماده،‏ ۲۰ بز نر،‏ ۲۰۰ میش،‏*‏ ۲۰ قوچ،‏ ۱۵ ۳۰ شتر شیرده با بچه‌هایشان،‏ ۴۰ گاو ماده،‏ ۱۰ گاو نر،‏ ۲۰ الاغ ماده و ۱۰ الاغ نر.‏*‏+

۱۶ او این حیوانات را دسته دسته به خدمتکارانش سپرد و به آن‌ها گفت:‏ ‏«جلوتر از من حرکت کنید و بین دسته‌ها فاصله بگذارید.‏» ۱۷ او به اولین خدمتکارش فرمان داد و گفت:‏ «اگر برادرم عیسو تو را دید و پرسید،‏ ‹کجا می‌روی؟‏ برای چه کسی کار می‌کنی؟‏* و این دام‌ها مال کیست؟‏› ۱۸ باید بگویی،‏ ‹این‌ها مال خادمت یعقوب است که به عنوان هدیه برای آقایش عیسو فرستاده + و او خودش هم پشت سر ما می‌آید.‏›» ۱۹ یعقوب به خدمتکار دوم و سوم و همهٔ کسانی که پشت دسته‌های دام‌ها می‌رفتند هم فرمان داد و گفت:‏ «شما هم وقتی عیسو را می‌بینید،‏ باید همین را بگویید.‏ ۲۰ به علاوه بگویید،‏ ‹خادمت یعقوب پشت سر ما می‌آید.‏›» چون یعقوب فکر کرده بود که اگر برای دلجویی از عیسو هدیه‌ای جلوتر از خودش بفرستد،‏+ شاید وقتی عیسو او را ببیند،‏ با مهربانی از او استقبال کند.‏ ۲۱ بنابراین خدمتکاران یعقوب با هدایا جلوتر از او رفتند،‏ اما خودش آن شب در اردوگاه ماند.‏

۲۲ یعقوب طی شب بلند شد و دو همسر + و دو کنیزش + را همراه ۱۱ پسرش برداشت و از قسمت کم‌عمق رودخانهٔ یَبّوق رد شد.‏+ ۲۳ او آن‌ها را با تمام اموالش به طرف دیگر رودخانه* فرستاد.‏

۲۴ در آخر یعقوب تنها ماند.‏ بعد مردی* ظاهر شد و تا طلوع آفتاب با او کشتی گرفت.‏+ ۲۵ آن مرد وقتی دید که بر یعقوب پیروز نمی‌شود،‏ موقع کشتی گرفتن،‏ بالای ران* یعقوب را لمس کرد و مفصل ران* او از جا در رفت.‏+ ۲۶ بعد آن مرد گفت:‏ «بگذار بروم،‏ چیزی نمانده که خورشید طلوع کند.‏» یعقوب گفت:‏ «تا به من برکت ندهی نمی‌گذارم بروی.‏»‏+ ۲۷ آن مرد پرسید:‏ «اسم تو چیست؟‏» او جواب داد:‏ «یعقوب.‏» ۲۸ آن مرد گفت:‏ «اسم تو دیگر یعقوب نیست،‏ بلکه اسرائیل*‏+ است؛‏ چون در مقابل خدا و انسان‌ها مقاومت کردی + و پیروز شدی.‏» ۲۹ یعقوب گفت:‏ «لطفاً بگو،‏ اسم تو چیست؟‏» او گفت:‏ «چرا اسم مرا می‌پرسی؟‏»‏+ بعد در آنجا به یعقوب برکت داد.‏ ۳۰ یعقوب آن مکان را فِنی‌ئیل*‏+ نامید،‏ چون گفت،‏ «من اینجا خدا* را رو در رو دیدم،‏ اما زنده ماندم.‏»‏+

۳۱ وقتی یعقوب از فِنوئیل* رفت،‏ خورشید تازه طلوع کرده بود.‏ او به خاطر آسیبی که به مفصل رانش* وارد شده بود،‏ موقع راه رفتن می‌لنگید.‏+ ۳۲ به همین دلیل تا امروز اسرائیلیان رسم ندارند زردپی* ران را که به مفصل لگن وصل است بخورند،‏ چون آن مرد همین قسمت از ران یعقوب را لمس کرده بود.‏

۳۳ یعقوب سرش را بلند کرد و دید که عیسو با ۴۰۰ مرد به طرفش می‌آید.‏+ به همین دلیل به لیه،‏ راحیل و هر دو کنیز گفت که هر کدام از آن‌ها از چند تا از فرزندانش مراقبت کنند.‏+ ۲ او کنیزان و فرزندانشان را در جلو قرار داد + و پشت سر آن‌ها لیه و فرزندانش + و در آخر راحیل و یوسِف را گذاشت.‏+ ۳ خودش جلوتر از همهٔ آن‌ها رفت و در حالی که به برادرش نزدیک می‌شد،‏ هفت بار به خاک افتاد.‏

۴ اما عیسو به طرف او دوید و او را بغل کرد و بوسید و هر دو به گریه افتادند.‏ ۵ وقتی چشم عیسو به زنان و فرزندان افتاد،‏ از یعقوب پرسید:‏ «این همراهانت چه کسانی هستند؟‏» یعقوب جواب داد:‏ «این‌ها فرزندانی هستند که خدا از روی لطفش به خادمت داده است.‏»‏+ ۶ بعد کنیزان همراه فرزندانشان نزدیک شدند و جلوی عیسو تعظیم کردند.‏ ۷ لیه و فرزندانش هم نزدیک شدند و تعظیم کردند.‏ بعد یوسِف همراه راحیل جلو آمد و هر دو تعظیم کردند.‏+

۸ عیسو گفت:‏ «هدفت از فرستادن این همه آدم و دام‌هایی که در راه دیدم چه بود؟‏»‏+ یعقوب جواب داد:‏ «می‌خواستم مورد لطف تو،‏ ای آقایم قرار بگیرم.‏»‏+ ۹ عیسو گفت:‏ «برادر،‏ دارایی و اموال من خیلی زیاد است.‏+ اموالت را برای خودت نگه دار.‏» ۱۰ اما یعقوب گفت:‏ «نه،‏ خواهش می‌کنم!‏ اگر مورد لطف تو قرار گرفته‌ام،‏ این هدیه را از دست من قبول کن.‏ من این هدیه را آورده‌ام تا بتوانم تو را ببینم.‏ حالا که روی تو را دیده‌ام،‏ انگار روی خدا را دیده‌ام،‏ چون تو مرا به‌گرمی پذیرفته‌ای.‏+ ۱۱ لطفاً این هدیه* را که برایت آورده‌ام قبول کن،‏+ چون خدا به من لطف کرده و هر چه احتیاج دارم به من داده است.‏»‏+ یعقوب آنقدر اصرار کرد که عیسو هدیه‌اش را قبول کرد.‏

۱۲ کمی بعد عیسو گفت:‏ «بیا راه بیفتیم و از اینجا برویم.‏ من جلوتر از تو می‌روم.‏» ۱۳ اما یعقوب گفت:‏ «آقایم،‏ می‌دانی که بچه‌های کوچک همراهم هستند + و من گوسفندها و گاوهایی هم دارم که بچه‌های شیرخواره دارند.‏ اگر ما گله را حتی یک روز به سرعت برانیم،‏ آن وقت تمام گله تلف می‌شود.‏ ۱۴ آقایم،‏ لطفاً جلوتر از خادمت برو و من پا به پای بچه‌ها و دام‌ها،‏ آهسته سفرم را ادامه می‌دهم تا به سِعیر پیش آقایم برسم.‏»‏+ ۱۵ عیسو گفت:‏ «لطفاً بگذار بعضی از مردانم با شما بمانند.‏» یعقوب گفت:‏ «لزومی ندارد.‏ همین که مورد لطف آقایم قرار بگیرم کافیست.‏» ۱۶ بنابراین عیسو همان روز به راه افتاد تا به سِعیر برگردد.‏

۱۷ یعقوب به سُکّوت رفت + و در آنجا خانه‌ای برای خودش و سرپناهی برای دام‌هایش ساخت.‏ به همین دلیل آنجا را سُکّوت* نامید.‏

۱۸ یعقوب که از فَدّان‌اَرام + به راه افتاده بود،‏ به‌سلامت به شهر شِکیم + در سرزمین کنعان + رسید و نزدیک آن شهر چادر زد.‏ ۱۹ بعد قسمتی از زمینی را که در آن چادر زده بود،‏ به قیمت ۱۰۰ تکه نقره از پسران حَمور که پدر شِکیم بود،‏ خرید.‏+ ۲۰ یعقوب در آنجا مذبحی ساخت و آن را «خدا،‏ خدای اسرائیل است» نامید.‏+

۳۴ دینه،‏ دختر یعقوب و لیه،‏+ عادت داشت به دیدن دختران آن سرزمین برود + و با آن‌ها معاشرت کند.‏ ۲ وقتی شِکیم،‏ پسر حَمورِ حِوی + که یکی از حاکمان آن سرزمین بود دینه را دید،‏ او را به‌زور گرفت و به او تجاوز کرد.‏ ۳ شِکیم به دینه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و طوری با او صحبت می‌کرد که بتواند دلش را به دست آورد.‏*‏ ۴ سرانجام شِکیم به پدرش حَمور + گفت:‏ «این دختر را برایم خواستگاری کن تا زن من شود.‏»‏

۵ وقتی یعقوب شنید که شِکیم دخترش دینه را بی‌حرمت کرده،‏ پسرانش برای چراندن گله به دشت رفته بودند.‏ بنابراین یعقوب تصمیم گرفت به کسی چیزی نگوید تا پسرانش برگردند.‏ ۶ کمی بعد حَمور،‏ پدر شِکیم رفت تا با یعقوب صحبت کند.‏ ۷ پسران یعقوب ماجرا را شنیدند و فوراً از دشت برگشتند.‏ آن‌ها به‌شدّت ناراحت و عصبانی شدند،‏ چون شِکیم به دختر یعقوب تجاوز کرده بود + و با این کار زشت و ظالمانه + باعث رسوایی اسرائیل شده بود.‏

۸ حَمور با آن‌ها صحبت کرد و گفت:‏ «پسرم شِکیم عاشق* دختر شماست.‏ لطفاً اجازه بدهید که پسرم با او ازدواج کند.‏ ۹ با ما وصلت کنید؛‏* دخترانتان را به ما بدهید و دختران ما را برای خودتان بگیرید.‏+ ۱۰ شما می‌توانید همین جا بین ما زندگی کنید؛‏ سرزمین ما در اختیار شماست.‏ اینجا بمانید،‏ خرید و فروش کنید و صاحب ملک و املاک شوید.‏» ۱۱ بعد شِکیم به پدر و برادران دینه گفت:‏ «خواهش می‌کنم این لطف را در حق من بکنید و بگذارید با دینه ازدواج کنم.‏ هر چه از من بخواهید به شما می‌دهم.‏ ۱۲ حتی اگر قیمت زیاد برای شیربها تعیین کنید و هدیهٔ بزرگی از من بخواهید،‏+ حاضرم هر چه از من بخواهید به شما بدهم،‏ فقط بگذارید با دینه ازدواج کنم.‏»‏

۱۳ پسران یعقوب به شِکیم و پدرش حَمور با حیله جواب دادند،‏ چون او خواهرشان دینه را بی‌حرمت کرده بود.‏ ۱۴ آن‌ها گفتند:‏ «امکان ندارد ما خواهرمان را به کسی که ختنه نشده*‏+ بدهیم،‏ چون این کار باعث رسوایی ما می‌شود.‏ ۱۵ فقط به این شرط با شما موافقت می‌کنیم که شما هم مثل ما شوید و همهٔ مردانتان را ختنه کنید.‏+ ۱۶ در آن صورت دخترانمان را به شما می‌دهیم و دختران شما را برای خودمان می‌گیریم و بین شما زندگی می‌کنیم و یک قوم می‌شویم.‏ ۱۷ اما اگر این شرط را قبول نکنید و ختنه نشوید،‏ دخترمان را برمی‌داریم و از اینجا می‌رویم.‏»‏

۱۸ حَمور + و پسرش شِکیم + حرف آن‌ها را قبول کردند.‏ ۱۹ شِکیم بدون معطلی خواستهٔ آن‌ها را انجام داد،‏+ چون عاشق دختر یعقوب بود؛‏ به علاوه او بین تمام اهالی خانهٔ پدرش از همه محترم‌تر* بود.‏

۲۰ بنابراین حَمور و پسرش شِکیم به دروازهٔ شهر رفتند و به مردان شهرشان + گفتند:‏ ۲۱ ‏«این مردان می‌خواهند با ما در صلح باشند.‏ بگذارید در این سرزمین زندگی و خرید و فروش کنند،‏ چون این سرزمین برای آن‌ها هم جای کافی دارد.‏ ما می‌توانیم دخترانشان را به همسری بگیریم و دخترانمان را به آن‌ها بدهیم.‏+ ۲۲ آن‌ها فقط به شرطی حاضرند بین ما زندگی کنند و با هم یک قوم شویم که همهٔ مردان ما مثل آن‌ها ختنه شوند.‏+ ۲۳ اگر این کار را بکنیم،‏ آیا اموال و دارایی و دام‌هایشان مال ما نخواهد شد؟‏ پس بگذارید با درخواستشان موافقت کنیم تا در اینجا با ما زندگی کنند.‏» ۲۴ تمام کسانی که کنار دروازهٔ شهر جمع شده بودند،‏ پیشنهاد حَمور و پسرش شِکیم را قبول کردند.‏ به این ترتیب،‏ همهٔ مردان شهر ختنه شدند.‏

۲۵ سه روز بعد،‏ وقتی هنوز درد داشتند،‏ شَمعون و لاوی که پسران یعقوب و برادران دینه بودند،‏+ شمشیرشان را برداشتند و طوری که مردم به آن‌ها شک نکنند وارد شهر شدند و همهٔ مردان را کشتند.‏+ ۲۶ آن‌ها حَمور و پسرش شِکیم را هم با شمشیر کشتند.‏ بعد دینه را از خانهٔ شِکیم برداشتند و آنجا را ترک کردند.‏ ۲۷ پسران دیگر یعقوب هم به آن شهر که تمام مردانش کشته شده بودند،‏ داخل شدند و تمام اموال مردم را غارت کردند،‏ چون خواهرشان را بی‌حرمت کرده بودند.‏+ ۲۸ آن‌ها گوسفندان و بزها،‏ گاوان،‏ الاغان و هر چه را که در آن شهر و دشت بود،‏ برای خودشان برداشتند.‏ ۲۹ همین طور همهٔ زنان و بچه‌های کوچک را با خودشان بردند و همهٔ اموال مردم و هر چه را که در خانه‌ها بود غارت کردند.‏

۳۰ بعد یعقوب به شَمعون و لاوی گفت:‏+ «شما مرا به دردسر بزرگی انداختید* و کاری کردید که ساکنان این سرزمین یعنی کنعانیان و فِرِزّیان از من نفرت داشته باشند.‏* تعداد ما کم است و آن‌ها حتماً با هم همدست می‌شوند تا به من حمله کنند و من و اهل خانه‌ام را از بین ببرند.‏» ۳۱ آن‌ها در جواب گفتند:‏ «مگر ما می‌توانیم بگذاریم که با خواهرمان مثل یک فاحشه رفتار شود؟‏»‏

۳۵ بعد از آن خدا به یعقوب گفت:‏ «بلند شو و به بِیت‌ئیل برو.‏+ در آنجا زندگی کن و مذبحی برای خدای حقیقی بساز؛‏ خدایی که وقتی از برادرت عیسو فرار می‌کردی + به تو ظاهر شد.‏»‏

۲ یعقوب به اهل خانه‌اش و تمام کسانی که با او بودند گفت:‏ «بت‌هایی* را که دارید دور بیندازید.‏+ خودتان را پاک کنید و لباس‌هایتان را عوض کنید ۳ و بلند شوید تا به بِیت‌ئیل برویم.‏ من در آنجا مذبحی برای خدای حقیقی می‌سازم؛‏ خدایی که وقتی من در سختی بودم،‏ به التماس‌هایم جواب داد و هر جا* که می‌رفتم با من بود.‏»‏+ ۴ پس آن‌ها همهٔ بت‌هایی را که داشتند،‏ و گوشواره‌هایی* را که در گوششان بود،‏ به یعقوب دادند و یعقوب آن‌ها را زیر درخت بزرگی که نزدیک شِکیم بود،‏ دفن کرد.‏*

۵ وقتی یعقوب و پسرانش دوباره به راه افتادند،‏ خدا مردم شهرهای آن منطقه را به ترس و وحشت انداخت.‏ به همین دلیل،‏ پسران یعقوب را تعقیب نکردند.‏ ۶ سرانجام یعقوب و همهٔ همراهانش به لوز یا همان بِیت‌ئیل که در سرزمین کنعان بود رسیدند.‏+ ۷ یعقوب در آنجا مذبحی ساخت و آن مکان را ایل‌بِیت‌ئیل* نامید،‏ چون وقتی او از برادرش فرار می‌کرد،‏ خدای حقیقی خودش را در آنجا به او نشان داده بود.‏+ ۸ مدتی بعد دِبوره،‏+ دایهٔ رِبِکا مرد و او را زیر یک درخت بلوط نزدیک بِیت‌ئیل دفن کردند.‏ به این دلیل،‏ یعقوب آن درخت را اَلون‌باکوت* نامید.‏

۹ در راهِ سفرِ یعقوب از فَدّان‌اَرام،‏ خدا دوباره به او ظاهر شد و به او برکت داد ۱۰ و گفت:‏ «اسم تو یعقوب است،‏+ اما از این به بعد به جای یعقوب اسرائیل نامیده می‌شوی.‏» پس خدا از آن به بعد،‏ او را اسرائیل صدا می‌کرد.‏+ ۱۱ خدا در ادامه به او گفت:‏ «من خدای قادر مطلق هستم.‏+ بارور و زیاد شو؛‏ تو پدر قوم‌ها و ملت‌های زیادی* می‌شوی + و پادشاهانی از نسل تو می‌آیند.‏+ ۱۲ همین طور سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم،‏ به تو و نسل* تو می‌دهم.‏»‏+ ۱۳ بعد خدا از آن مکان که با یعقوب صحبت کرده بود به آسمان رفت و او را ترک کرد.‏

۱۴ یعقوب در همان مکانی که خدا با او صحبت کرد،‏ ستونی از سنگ برپا کرد و روی آن هدیۀ ریختنی و بعد روغن ریخت.‏+ ۱۵ یعقوب آن مکان را که خدا با او صحبت کرده بود،‏ بعد از آن هم بِیت‌ئیل خواند.‏+

۱۶ بعد آن‌ها از بِیت‌ئیل کوچ کردند.‏ هنوز فاصلهٔ زیادی تا اِفراته داشتند که زمان زایمان راحیل رسید.‏ زایمان او خیلی سخت بود.‏ ۱۷ اما وقتی با سختی فرزندش را به دنیا می‌آورد،‏ قابله‌اش به او گفت:‏ «نترس!‏ این دفعه هم بچه‌ات پسر است.‏»‏+ ۱۸ راحیل در آخرین لحظات زندگی‌اش،‏ وقتی رو به مرگ بود،‏ پسرش را بِن‌اونی* نامید،‏ ولی پدرش یعقوب اسم او را بنیامین*‏+ گذاشت.‏ ۱۹ راحیل فوت کرد و او را در راه اِفراته یا همان بِیت‌لِحِم دفن کردند.‏+ ۲۰ یعقوب سر قبر او ستونی برپا کرد که این ستون تا امروز هم سر قبر راحیل است.‏

۲۱ اسرائیل از آنجا کوچ کرد و وقتی از برج عِدِر گذشت،‏ در جایی چادر زد.‏ ۲۲ وقتی اسرائیل در آن سرزمین زندگی می‌کرد،‏ یک روز رِئوبین با بِلهه،‏ زن دیگر* پدرش همخواب شد و اسرائیل از این موضوع باخبر شد.‏+

یعقوب ۱۲ پسر داشت.‏ ۲۳ پسرانی که از لیه داشت این‌ها بودند:‏ رِئوبین که اولین پسر یعقوب بود،‏+ شَمعون،‏ لاوی،‏ یهودا،‏ یِساکار و زِبولون.‏ ۲۴ پسران راحیل:‏ یوسِف و بنیامین.‏ ۲۵ پسران بِلهه،‏ کنیز راحیل:‏ دان و نَفتالی.‏ ۲۶ پسران زِلفه،‏ کنیز لیه:‏ جاد و اَشیر.‏ این‌ها پسران یعقوب بودند که در فَدّان‌اَرام به دنیا آمدند.‏

۲۷ سرانجام یعقوب به خانهٔ پدرش اسحاق رسید؛‏ یعنی به مَمری + در منطقهٔ قَریه‌اَربَع یا همان حِبرون که ابراهیم و اسحاق مثل بیگانگان در آنجا زندگی کرده بودند.‏+ ۲۸ اسحاق ۱۸۰ سال عمر کرد.‏+ ۲۹ او بعد از عمر طولانی و رضایت‌بخشی که داشت آخرین نفسش را کشید و فوت کرد.‏ اسحاق به اجدادش پیوست* و پسرانش عیسو و یعقوب او را دفن کردند.‏+

۳۶ این است شجره‌نامهٔ* نسل عیسو یا همان اَدوم.‏+

۲ عیسو همسرانی از دختران کنعانی گرفت،‏ یعنی عاده،‏+ دختر ایلونِ حیتّی؛‏+ اُهولیبامه،‏+ دختر عانه و نوهٔ صِبِعونِ حِوی؛‏ ۳ و بَسِمات،‏+ دختر اسماعیل و خواهر نِبایوت.‏+

۴ عاده،‏ اِلیفاز را و بَسِمات،‏ رِعوئیل را برای عیسو به دنیا آوردند.‏

۵ اُهولیبامه هم یِعوش،‏ یَعلام و قورَح را به دنیا آورد.‏+

این‌ها پسران عیسو بودند که در سرزمین کنعان به دنیا آمدند.‏ ۶ بعد از آن عیسو زنان،‏ پسران،‏ دختران،‏ همهٔ اهل خانه،‏ همهٔ دام‌ها و حیواناتش و ثروتی را که در سرزمین کنعان به دست آورده بود،‏+ برداشت و به سرزمینی رفت که با برادرش یعقوب فاصلهٔ زیادی داشت،‏+ ۷ چون دارایی آن‌ها آنقدر زیاد شده بود که نمی‌توانستند کنار هم زندگی کنند و سرزمینی که در آن زندگی می‌کردند* جای کافی برای دام‌هایشان نداشت.‏ ۸ بنابراین عیسو در منطقهٔ کوهستانی سِعیر ساکن شد.‏+ عیسو همان اَدوم است.‏+

۹ این است شجره‌نامهٔ نسل عیسو،‏ پدر اَدومیان که در منطقهٔ کوهستانی سِعیر زندگی می‌کنند.‏+

۱۰ پسران عیسو عبارت بودند از:‏ اِلیفاز از همسر او عاده و رِعوئیل از همسر دیگرش بَسِمات.‏+

۱۱ پسران اِلیفاز،‏ تیمان،‏+ اومار،‏ صِفو،‏ جَعتام و قِناز + بودند.‏ ۱۲ اِلیفاز،‏ پسر عیسو زنی دیگر* به نام تِمناع داشت که بعدها عَمالیق را برای او به دنیا آورد.‏+ این‌ها نوه‌های* عاده زن عیسو بودند.‏

۱۳ پسران رِعوئیل،‏ نَحَت،‏ زِراح،‏ شَمّه و مِزّه بودند.‏ این‌ها نوه‌های* بَسِمات + زن عیسو بودند.‏

۱۴ اُهولیبامه،‏ دختر عانه و نوهٔ صِبِعون و زن عیسو،‏ برای او یِعوش،‏ یَعلام و قورَح را به دنیا آورد.‏

۱۵ این‌ها شیخ‌هایی* از نسل* عیسو هستند:‏+ از پسران اِلیفاز که نخست‌زادهٔ عیسو بود:‏ تیمان،‏ اومار،‏ صِفو،‏ قِناز،‏+ ۱۶ قورَح،‏ جَعتام و عَمالیق.‏ این‌ها شیخ‌های نسل اِلیفاز + و نوه‌های* عاده در سرزمین اَدوم هستند.‏

۱۷ این شیخ‌ها از پسران رِعوئیل،‏ پسر دیگر عیسو هستند:‏ نَحَت،‏ زِراح،‏ شَمّه و مِزّه.‏ این‌ها شیخ‌های نسل رِعوئیل و نوه‌های* بَسِمات،‏ زن عیسو در سرزمین اَدوم هستند.‏+

۱۸ این شیخ‌ها از پسران عیسو از زن او اُهولیبامه هستند:‏ یِعوش،‏ یَعلام و قورَح.‏ این‌ها شیخ‌های نسل اُهولیبامه،‏ دختر عانه و زن عیسو هستند.‏

۱۹ تمام این شیخ‌ها از نسل عیسو که همان اَدوم است + هستند.‏

۲۰ این‌ها نسل* سِعیرِ حُری هستند که در آن سرزمین ساکن بودند:‏+ لوطان،‏ شوبال،‏ صِبِعون،‏ عانه،‏+ ۲۱ دیشون،‏ اِصِر و دیشان.‏+ این‌ها شیخ‌های حُریان و نسل* سِعیر در سرزمین اَدوم هستند.‏

۲۲ پسران لوطان،‏ حُری و هیمام بودند و تِمناع خواهر لوطان بود.‏+

۲۳ پسران شوبال،‏ عَلوان،‏ مَنَحَت،‏ عیبال،‏ شِفو و اونام بودند.‏

۲۴ پسران صِبِعون،‏+ اَیه و عانه بودند.‏ این همان عانه است که وقتی الاغان پدرش صِبِعون را چوپانی می‌کرد،‏ در بیابان چشمه‌های آب گرم پیدا کرد.‏

۲۵ پسر عانه دیشون و دختر عانه اُهولیبامه بود.‏

۲۶ پسران دیشون،‏ حِمدان،‏ اِشبان،‏ یِتران و کِران بودند.‏+

۲۷ پسران اِصِر،‏ بِلهان،‏ زَعَوان و عَقان بودند.‏

۲۸ پسران دیشان،‏ عوص و اَران بودند.‏+

۲۹ این‌ها شیخ‌های حُری‌ها هستند:‏ لوطان،‏ شوبال،‏ صِبِعون،‏ عانه،‏ ۳۰ دیشون،‏ اِصِر و دیشان.‏+ این‌ها شیخ‌های حُری‌ها در سرزمین سِعیر هستند.‏

۳۱ قبل از این که کسی به عنوان پادشاه بر اسرائیلیان* حکمرانی کند،‏+ این پادشاهان در سرزمین اَدوم + حکمرانی می‌کردند:‏ ۳۲ بِلاع پسر بِعور در اَدوم حکمرانی کرد و اسم شهر او دینهابه بود.‏ ۳۳ وقتی بِلاع مرد،‏ یوباب پسر زِراح از اهالی بُصره،‏ به جای او پادشاه شد.‏ ۳۴ بعد از مرگ یوباب،‏ حوشام از سرزمین تیمانیان به جای او پادشاه شد.‏ ۳۵ بعد از مرگ حوشام،‏ حَدَد پسر بِداد که مِدیان + را در منطقهٔ* موآب شکست داد،‏ به جای او پادشاه شد.‏ اسم شهر او عَویت بود.‏ ۳۶ بعد از مرگ حَدَد،‏ سَمله از اهالی مَسریقه به جای او پادشاه شد.‏ ۳۷ بعد از مرگ سَمله،‏ شائُل از اهالی رِحوبوتِ کنار رود،‏ به جای او پادشاه شد.‏ ۳۸ بعد از مرگ شائُل،‏ بَعَل‌حانان پسر عَکبور به جای او پادشاه شد.‏ ۳۹ وقتی بَعَل‌حانان پسر عَکبور مرد،‏ حَدَر به جای او پادشاه شد.‏ اسم شهر او فاعو بود و همسرش مِهیطَب‌ئیل نام داشت که دختر مَطرِد و نوهٔ میذاهَب بود.‏

۴۰ این نام شیخ‌هایی است که از نسل عیسو بودند (‏اسم آن‌ها بر اساس اسم خاندان و محل زندگی‌شان آمده است)‏:‏ تِمناع،‏ عَلوِه،‏ یِتیت،‏+ ۴۱ اُهولیبامه،‏ ایله،‏ فینون،‏ ۴۲ قِناز،‏ تیمان،‏ مِبصار،‏ ۴۳ مَجدی‌ئیل و عیرام.‏ این‌ها شیخ‌هایی هستند که از نسل عیسو،‏ پدر اَدومیان بودند + و هر کدام از آن‌ها اسم خودش را بر ناحیه‌ای که زندگی می‌کرد،‏ گذاشت.‏+

۳۷ یعقوب در سرزمین کنعان ماند و در آنجا زندگی کرد،‏ یعنی جایی که پدرش مثل غریبه‌ها در آن زندگی کرده بود.‏+

۲ این سرگذشت زندگی یعقوب است:‏

وقتی یوسِف + جوانی ۱۷ ساله بود،‏ همراه برادرانش یعنی پسران بِلهه + و زِلفه + که زنان پدرش بودند،‏ گله را چوپانی می‌کرد.‏+ روزی او پدرش را از کارهای بد برادرانش باخبر کرد.‏ ۳ اسرائیل یوسِف را بیشتر از بقیهٔ پسرانش دوست داشت،‏+ چون وقتی پیر بود،‏ یوسِف به دنیا آمده بود.‏ او لباس بلند و زیبایی برای یوسِف تهیه کرده بود.‏ ۴ وقتی برادرانش متوجه شدند که پدرشان او را بیشتر از آن‌ها دوست دارد،‏ از یوسِف متنفر شدند و نمی‌توانستند با مهربانی* با او صحبت کنند.‏

۵ کمی بعد یوسِف خوابی دید و آن را برای برادرانش تعریف کرد.‏+ این موضوع باعث شد که آن‌ها بیشتر از او متنفر شوند.‏ ۶ او به آن‌ها گفت:‏ «لطفاً گوش کنید تا خوابم را برایتان تعریف کنم.‏ ۷ ما در وسط مزرعه،‏ دسته‌های گندم را می‌بستیم که ناگهان دستهٔ گندم من بلند شد و ایستاد و دسته‌های گندم شما دور دستهٔ گندم من جمع شدند و به آن تعظیم کردند.‏»‏+ ۸ برادرانش گفتند:‏ «آیا منظورت این است که می‌خواهی پادشاه ما شوی و بر ما سلطنت کنی؟‏»‏+ آن‌ها به خاطر خوابی که یوسِف دیده بود و حرف‌هایی که او زد،‏ از او بیشتر متنفر شدند.‏

۹ بعد یوسِف خواب دیگری دید و آن را برای برادرانش تعریف کرد و گفت:‏ «من خواب دیگری دیدم.‏ این بار خورشید و ماه و ۱۱ ستاره به من تعظیم می‌کردند.‏»‏+ ۱۰ او آن خواب را غیر از برادرانش،‏ برای پدرش هم تعریف کرد،‏ ولی پدرش او را سرزنش کرد و گفت:‏ «این چه خوابی است که دیده‌ای؟‏ آیا فکر می‌کنی من و مادرت و برادرانت واقعاً می‌آییم و جلوی تو تعظیم* می‌کنیم؟‏» ۱۱ برادران یوسِف به او حسادت کردند،‏+ اما پدرش گفته‌های او را به خاطر سپرد.‏

۱۲ یک بار برادران او به نزدیکی شِکیم رفته بودند + تا گلهٔ پدرشان را بچرانند.‏ ۱۳ کمی بعد اسرائیل به یوسِف گفت:‏ «همان طور که می‌دانی برادرانت نزدیک شِکیم مشغول چراندن گله‌ها هستند.‏ بیا تا تو را پیش آن‌ها بفرستم.‏» او گفت:‏ «چشم پدر،‏ من حاضرم بروم!‏» ۱۴ پدرش گفت:‏ «لطفاً برو و ببین که آیا برادرانت و گله در سلامت هستند یا نه.‏ بعد برگرد و به من خبر بده.‏» بعد پدرش او را از درّهٔ* حِبرون روانه کرد + و یوسِف به سمت شِکیم رفت.‏ ۱۵ در آنجا مردی یوسِف را دید که سرگردان در دشت می‌گردد.‏ آن مرد از او پرسید:‏ «دنبال چه می‌گردی؟‏» ۱۶ یوسِف جواب داد:‏ «دنبال برادرانم می‌گردم.‏ آیا می‌دانی آن‌ها گله‌ها را کجا چوپانی می‌کنند؟‏» ۱۷ آن مرد گفت:‏ «آن‌ها از اینجا رفتند،‏ چون شنیدم که به هم می‌گفتند،‏ ‹به دوتان برویم.‏›» پس یوسِف به دنبال برادرانش رفت و آن‌ها را در دوتان پیدا کرد.‏

۱۸ برادرانش از دور یوسِف را دیدند،‏ اما قبل از این که او به آن‌ها برسد،‏ نقشه کشیدند که او را بکشند.‏ ۱۹ آن‌ها به همدیگر گفتند:‏ «نگاه کنید!‏ خواب‌بینندهٔ بزرگ می‌آید!‏+ ۲۰ بیایید او را بکشیم و در یکی از چاه‌ها* بیندازیم و بگوییم یک حیوان وحشی او را خورد.‏ بعد ببینیم خواب‌هایش چطور تعبیر می‌شود!‏» ۲۱ اما وقتی رِئوبین + این را شنید،‏ سعی کرد یوسِف را از دست آن‌ها نجات دهد و گفت:‏ «او را نکشیم.‏»‏*‏+ ۲۲ رِئوبین به آن‌ها گفت:‏ «خون او را نریزید.‏+ او را در این چاه* که در بیابان است بیندازید،‏ اما آسیبی به او نرسانید.‏»‏*‏+ هدف رِئوبین این بود که یوسِف را از دست آن‌ها نجات دهد و پیش پدرش برگرداند.‏

۲۳ به محض این که یوسِف به برادرانش رسید،‏ آن‌ها لباس بلند و زیبایی را که او می‌پوشید،‏+ از تنش درآوردند ۲۴ و او را در چاهی* انداختند که خالی بود و آب نداشت.‏

۲۵ بعد نشستند و مشغول غذا خوردن شدند.‏ ناگهان چشمشان به کاروان اسماعیلیان افتاد + که از جِلعاد می‌آمد و به مصر می‌رفت.‏ بار شترهایشان،‏ کتیرا،‏* روغن بَلَسان* و پوستهٔ درخت صمغ‌دار بود.‏+ ۲۶ یهودا به برادرانش گفت:‏ «اگر برادرمان را بکشیم و این موضوع را مخفی کنیم،‏*‏+ چه نفعی برای ما دارد؟‏ ۲۷ بیایید یوسِف را به اسماعیلیان بفروشیم + و به او آسیبی نرسانیم.‏* به هر حال،‏ او برادر ما و از گوشت و خون ماست.‏» پس آن‌ها به برادرشان یهودا گوش کردند.‏ ۲۸ وقتی تاجران اسماعیلی*‏+ از آنجا می‌گذشتند،‏ برادران یوسِف او را از چاه* بیرون کشیدند و به قیمت ۲۰ تکه نقره به آن‌ها فروختند.‏+ تاجران اسماعیلی یوسِف را با خودشان به مصر بردند.‏

۲۹ کمی بعد وقتی رِئوبین به سر چاه* برگشت و دید که یوسِف در آن نیست،‏ از شدّت ناراحتی لباسش را چاک زد.‏ ۳۰ او پیش برادرانش برگشت و با تعجب گفت:‏ «برادر کوچکمان آنجا نیست!‏ حالا من چه کار کنم؟‏»‏

۳۱ پس آن‌ها بز نری را کشتند و لباس زیبای یوسِف را به خون آن بز آغشته کردند.‏ ۳۲ بعد آن لباس را برای پدرشان فرستادند و گفتند:‏ «ما این لباس را پیدا کردیم.‏ لطفاً ببین که آیا لباس پسرت است یا نه!‏»‏+ ۳۳ یعقوب به آن لباس نگاه کرد و فریاد زد:‏ «چرا!‏ این لباس پسرم است!‏ حتماً یک حیوان وحشی یوسِف را خورده!‏ حتماً او را تکه‌تکه کرده!‏» ۳۴ بعد یعقوب لباسش را چاک زد و پَلاس* به کمر بست و روزهای زیادی برای پسرش عزاداری کرد.‏ ۳۵ همهٔ پسران و دخترانش سعی می‌کردند به او تسلّی دهند،‏ اما یعقوب نمی‌خواست تسلّی پیدا کند و می‌گفت:‏ «من در عزای پسرم به گور* می‌روم!‏»‏+ پدر یوسِف به گریه و زاری برایش ادامه داد.‏

۳۶ تاجران اسماعیلی* یوسِف را در مصر به فوتیفار که یکی از درباریان فرعون + و رئیس محافظان دربار + بود،‏ فروختند.‏

۳۸ در آن دوران،‏ یهودا برادرانش را ترک کرد و نزدیک محل زندگی مردی عَدُلّامی به نام حیره چادر زد.‏ ۲ یهودا در آنجا دختر مردی کنعانی + به نام شوعه را دید و او را به همسری گرفت و با او همخواب شد.‏ ۳ آن زن باردار شد و پسری به دنیا آورد و یهودا اسم او را عِیر گذاشت.‏+ ۴ آن زن دوباره باردار شد و پسری به دنیا آورد و اسم او را اونان گذاشت.‏ ۵ او بار دیگر پسری به دنیا آورد و اسم او را شیله گذاشت.‏ وقتی شیله به دنیا آمد،‏ یهودا در اَکزیب بود.‏+

۶ بعدها یهودا برای نخست‌زاده‌اش عِیر زنی گرفت که اسمش تامار بود.‏+ ۷ اما عِیر،‏ نخست‌زادهٔ یهودا در نظر یَهُوَه شریر بود.‏ به این دلیل،‏ یَهُوَه جانش را گرفت.‏ ۸ پس یهودا به اونان گفت:‏ «با همسر برادرت ازدواج کن و با او همخواب شو تا برادرت از طریق تو فرزندی* داشته باشد و به این شکل وظیفۀ برادرشوهری را انجام بده.‏»‏+ ۹ اونان می‌دانست که فرزند تامار نسل او به حساب نمی‌آید.‏+ برای همین،‏ وقتی با زن برادرش همخواب می‌شد،‏ منی‌اش را روی زمین می‌ریخت تا برادرش از طریق او نسلی نداشته باشد.‏+ ۱۰ این عمل او در نظر یَهُوَه شریرانه بود،‏ به همین دلیل جان او را هم گرفت.‏+ ۱۱ یهودا به عروسش تامار گفت:‏ «در خانهٔ پدرت بیوه بمان تا پسرم شیله بزرگ شود،‏» چون با خودش فکر می‌کرد:‏ ‹مبادا شیله هم مثل برادرانش بمیرد.‏›‏+ بنابراین تامار به خانهٔ پدرش رفت و آنجا ماند.‏

۱۲ مدتی گذشت و همسر یهودا که دختر شوعه بود مرد.‏+ بعد از این که روزهای عزاداری تمام شد،‏ یهودا با دوستش حیرهٔ عَدُلّامی + به تِمنه پیش پشم‌چینانش رفت.‏+ ۱۳ به تامار خبر دادند:‏ «پدرشوهرت برای پشم‌چینی گوسفندانش به تِمنه می‌رود.‏» ۱۴ تامار با شنیدن این خبر لباس بیوگی‌اش را درآورد و به صورتش روبند زد و خودش را با شالی پوشاند.‏ بعد کنار دروازهٔ عِنایِم که در راه تِمنه است نشست؛‏ چون با این که شیله بزرگ شده بود،‏ یهودا هنوز تامار را به شیله نداده بود.‏+

۱۵ وقتی یهودا او را دید،‏ فکر کرد که او فاحشه است،‏ چون تامار صورتش را پوشانده بود.‏ ۱۶ بنابراین یهودا به کنار جاده پیش او رفت و گفت:‏ «لطفاً بگذار با تو همخواب شوم،‏» چون نمی‌دانست او عروسش است.‏+ تامار گفت:‏ «چه چیز به من می‌دهی تا با تو همخواب شوم؟‏» ۱۷ او در جواب گفت:‏ «یک بزغاله از گله‌ام برایت می‌فرستم.‏» اما تامار گفت:‏ «آیا تا وقتی که آن را بفرستی چیزی پیشم گرو می‌گذاری؟‏» ۱۸ او گفت:‏ «چه چیزی پیشت گرو بگذارم؟‏» تامار جواب داد:‏ «انگشتر مُهردار*‏+ و بندش و عصایی که در دستت است.‏» یهودا آن‌ها را به او داد و با او همخواب شد و تامار از او باردار شد.‏ ۱۹ بعد تامار بلند شد و رفت و شالش را درآورد و لباس بیوگی‌اش را پوشید.‏

۲۰ یهودا بزغاله را به دست دوست عَدُلّامی‌اش فرستاد + تا چیزهایی را که گرو گذاشته بود از آن زن پس بگیرد،‏ اما حیره او را پیدا نکرد.‏ ۲۱ حیره از مردان آن حوالی پرسید:‏ «آن فاحشهٔ بتکده* که در عِنایِم کنار جاده بود کجاست؟‏» آن‌ها گفتند:‏ «ما هیچ وقت در این محلّه فاحشهٔ بتکده نداشتیم.‏» ۲۲ بالاخره او پیش یهودا برگشت و گفت:‏ «من آن زن را پیدا نکردم،‏ به علاوه مردان آنجا گفتند،‏ ‹ما هیچ وقت در این محلّه فاحشهٔ بتکده نداشته‌ایم.‏›» ۲۳ یهودا گفت:‏ «بگذار آن زن وسایلم را برای خودش نگه دارد تا در دید مردم بی‌آبرو نشویم.‏ به هر حال من آن بزغاله را فرستادم،‏ اما تو او را پیدا نکردی.‏»‏

۲۴ حدود سه ماه بعد به یهودا خبر رسید:‏ «عروست تامار فاحشگی کرده و حامله شده است.‏» یهودا گفت:‏ «او را بیرون بیاورید،‏ بکشید و بعد بسوزانید.‏»‏+ ۲۵ وقتی تامار را می‌آوردند،‏ او برای پدرشوهرش پیغام فرستاد و گفت:‏ «من از مردی که صاحب این وسایل است باردارم.‏ لطفاً ببین این انگشتر مُهردار و بندش و این عصا مال کیست.‏»‏+ ۲۶ یهودا به آن وسایل نگاه کرد و گفت:‏ «او از من درستکارتر است،‏ چون من او را برای پسرم شیله به همسری نگرفتم.‏»‏+ یهودا بعد از آن دیگر با تامار همبستر نشد.‏

۲۷ کمی بعد،‏ وقت زایمان تامار رسید و معلوم شد که دوقلو در رَحِمش دارد.‏ ۲۸ موقع زایمان او،‏ یکی از بچه‌ها دستش را بیرون آورد و قابله بلافاصله نخی قرمز برداشت و به دست او بست و گفت:‏ «این یکی اول بیرون آمد.‏» ۲۹ اما به محض این که او دستش را عقب کشید،‏ برادرش بیرون آمد.‏ بعد قابله با تعجب گفت:‏ «با آمدنت چه شکافی باز کردی!‏» پس اسم او را فِرِص*‏+ گذاشتند.‏ ۳۰ بعد از آن،‏ برادرش که دور دستش نخی قرمز بسته شده بود،‏ بیرون آمد و اسم او را زِراح*‏+ گذاشتند.‏

۳۹ تاجران اسماعیلی + یوسِف را به مصر برده بودند + و مردی مصری به نام فوتیفار + که یکی از درباریان فرعون و رئیس محافظان دربار بود،‏ یوسِف را از آن‌ها خریده بود.‏ ۲ یَهُوَه با یوسِف بود،‏+ در نتیجه او در همهٔ کارهایش موفق می‌شد و نظارت بر خانهٔ ارباب مصری‌اش به عهدهٔ او گذاشته شد.‏ ۳ اربابش فوتیفار متوجه شد که یَهُوَه با یوسِف است و یَهُوَه او را در هر کاری موفق می‌کند.‏

۴ یوسِف مورد لطف فوتیفار قرار گرفت و خادم شخصی او شد.‏ بنابراین فوتیفار او را ناظر خانه و مسئول تمام دارایی‌هایش کرد.‏ ۵ از زمانی که او یوسِف را ناظر خانه و مسئول تمام دارایی‌هایش کرد،‏ یَهُوَه به خاطر یوسِف به خانهٔ آن مرد مصری برکت داد و برکت یَهُوَه بر تمام دارایی‌های او بود،‏ چه در دشت و چه در خانه‌اش.‏+ ۶ سرانجام فوتیفار هر چه داشت تحت نظارت یوسِف قرار داد و به جز خوراکش به چیز دیگری فکر نمی‌کرد.‏ در این بین،‏ یوسِف جوانی خوش‌هیکل و خوش‌قیافه شده بود.‏

۷ بعد از این اتفاقات،‏ چشم همسر اربابش به دنبال او بود* و به او گفت:‏ «با من همخواب شو.‏» ۸ اما یوسِف پیشنهاد همسر اربابش را رد کرد و به او گفت:‏ «اربابم آنقدر به من اطمینان دارد که هر چه دارد به من سپرده و از کارهایی که در خانه انجام می‌دهم،‏ خبری ندارد.‏ ۹ در این خانه هیچ کس مقامی بالاتر از من ندارد و اربابم هیچ چیز را از من دریغ نکرده،‏ به جز تو،‏ چون همسرش هستی.‏ من چطور می‌توانم این کار زشت را انجام بدهم و به خدا گناه کنم؟‏»‏+

۱۰ همسر اربابش هر روز سعی می‌کرد یوسِف را راضی کند که با او همخواب شود،‏ اما یوسِف هیچ وقت حاضر نشد این کار را بکند و تا جای ممکن از او فاصله می‌گرفت.‏ ۱۱ یک روز وقتی یوسِف داخل خانه رفت تا کارهایش را انجام دهد،‏ هیچ کدام از خدمتکاران در خانه نبودند.‏ ۱۲ همسر اربابش به لباس یوسِف چنگ انداخت و گفت:‏ «با من همخواب شو!‏» اما یوسِف فرار کرد و بیرون رفت،‏ ولی لباسش در دست آن زن ماند.‏ ۱۳ به محض این که زن فوتیفار دید لباس یوسِف در دستش مانده و یوسِف از خانه فرار کرده،‏ ۱۴ جیغ کشید و خدمتکاران خانه را صدا زد و گفت:‏ «ببینید این مرد عبرانی که شوهرم او را پیش ما آورده،‏ می‌خواهد ما را مسخرهٔ دیگران کند.‏ او پیشم آمد تا به من تجاوز کند،‏ اما من با صدای بلند جیغ کشیدم.‏ ۱۵ به محض این که او دید با صدای بلند جیغ کشیدم،‏ لباسش را کنارم جا گذاشت و از خانه فرار کرد.‏» ۱۶ او لباس یوسِف را کنار خودش گذاشت و صبر کرد تا ارباب یوسِف به خانه برگردد.‏

۱۷ بعد همان ماجرا را این طور برای او تعریف کرد و گفت:‏ «آن غلامِ عبرانی که تو برایمان آوردی پیشم آمد تا به من تجاوز کند و مرا مسخرهٔ دیگران کند.‏ ۱۸ اما به محض این که با صدای بلند جیغ کشیدم،‏ لباسش را کنارم جا گذاشت و از خانه فرار کرد.‏» ۱۹ وقتی ارباب یوسِف گفته‌های همسرش را شنید که می‌گوید:‏ «غلام تو با من این طور رفتار کرد،‏» خشمش شعله‌ور شد.‏ ۲۰ بنابراین ارباب یوسِف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در آن حبس بودند انداخت و یوسِف در آن زندان ماند.‏+

۲۱ اما یَهُوَه در آنجا هم مثل گذشته با یوسِف بود و محبت پایدارش* را به او نشان می‌داد.‏ بنابراین،‏ او را مورد لطف رئیس زندان قرار داد.‏+ ۲۲ رئیس زندان نظارت بر همهٔ زندانیان را به یوسِف واگذار کرد و تمام کارهای زندانیان به سرپرستی یوسِف انجام می‌شد.‏+ ۲۳ رئیس زندان در مورد کارهایی که تحت نظارت یوسِف بود،‏ به هیچ وجه نگران نبود،‏ چون یَهُوَه با یوسِف بود و یَهُوَه او را در تمام کارهایش موفق می‌کرد.‏+

۴۰ بعد از این اتفاقات،‏ رئیس ساقی‌ها + و رئیس نانواهای پادشاه مصر،‏ در حق سَرورشان پادشاه مصر خطا کردند.‏ ۲ بنابراین فرعون از آن دو خادمش،‏ یعنی رئیس ساقی‌ها و رئیس نانواها خشمگین شد + ۳ و آن‌ها را به زندانی انداخت که تحت نظارت رئیس محافظان دربار بود،‏+ یعنی همان جایی که یوسِف زندانی بود.‏+ ۴ رئیس محافظان دربار به یوسِف مسئولیت داد که با آن‌ها باشد و از آن‌ها مراقبت کند.‏+ آن‌ها برای مدتی در زندان ماندند.‏

۵ یک شب ساقی و نانوای پادشاه مصر که در زندان حبس بودند،‏ هر کدام خوابی دیدند که تعبیرشان متفاوت بود.‏ ۶ صبح روز بعد وقتی یوسِف پیش آن‌ها رفت،‏ دید که ناراحت و ناامید هستند.‏ ۷ او از آن خادمان فرعون که با او در زندان اربابش حبس بودند پرسید:‏ «چرا امروز قیافه‌تان اینقدر ناراحت است؟‏» ۸ آن‌ها در جواب گفتند:‏ «دیشب هر کدام از ما یک خواب دیدیم،‏ ولی کسی نیست که خوابمان را برایمان تعبیر کند.‏» یوسِف گفت:‏ «مگر خدا نیست که خواب‌ها را تعبیر می‌کند؟‏+ پس لطفاً خواب‌هایتان را برایم تعریف کنید!‏»‏

۹ رئیس ساقی‌ها خوابش را برای یوسِف تعریف کرد و گفت:‏ «خواب دیدم که یک درخت انگور جلویم است.‏ ۱۰ آن درخت سه شاخه داشت و موقع جوانه زدن،‏ شکوفه داد و خوشه‌هایش انگورهای رسیده به بار آورد.‏ ۱۱ جام فرعون در دستم بود و من انگورها را چیدم و در جام فشردم.‏ بعد آن جام را به دست فرعون دادم.‏» ۱۲ یوسِف به او گفت:‏ «تعبیر خوابت این است:‏ سه شاخه به معنی سه روز است.‏ ۱۳ سه روز دیگر فرعون تو را از زندان آزاد می‌کند و به مقامت برمی‌گرداند + و تو مثل گذشته که ساقی فرعون بودی،‏ جامش را به دستش می‌دهی.‏+ ۱۴ اما وقتی همه چیز دوباره برایت روبراه شد،‏ مرا به یاد بیاور.‏ لطفاً به من محبت و خوبی کن* و دربارهٔ من به فرعون بگو و از او خواهش کن که مرا از این زندان آزاد کند؛‏ ۱۵ چون مرا از سرزمین عبرانیان دزدیده‌اند + و در اینجا کاری نکرده‌ام که به خاطر آن مرا به زندان* بیندازند.‏»‏+

۱۶ وقتی رئیس نانواها دید که تعبیر یوسِف از خواب ساقی خوب بود،‏ به او گفت:‏ «من هم خواب دیدم که سه سبد پر از نان سفید روی سرم است.‏ ۱۷ سبد بالایی پر از چند نوع نان پخته‌شده برای فرعون بود و پرندگان از آن نان‌ها می‌خوردند.‏» ۱۸ یوسِف گفت:‏ «تعبیر خوابت این است:‏ سه سبد به معنی سه روز است.‏ ۱۹ سه روز دیگر فرعون سرت را از بدنت جدا می‌کند و تو را دار می‌زند* و پرندگان گوشت تنت را می‌خورند.‏»‏+

۲۰ سه روز بعد،‏ جشن تولّد فرعون بود.‏+ او به همین مناسبت،‏ ضیافتی برای همهٔ خادمانش ترتیب داد.‏ بعد در حضور خادمانش دستور داد که رئیس ساقی‌ها و رئیس نانواها را پیش او بیاورند.‏ ۲۱ او رئیس ساقی‌ها را به مقامش برگرداند و آن ساقی مثل گذشته جام فرعون را به دستش می‌داد،‏ ۲۲ ولی رئیس نانواها را دار زد؛‏* درست همان طور که یوسِف خواب‌های آن‌ها را تعبیر کرده بود.‏+ ۲۳ اما رئیس ساقی‌ها یوسِف را به یاد نیاورد و او را کاملاً فراموش کرد.‏+

۴۱ دو سال بعد از آن ماجرا،‏ فرعون خواب دید + که کنار رود نیل ایستاده است.‏ ۲ ناگهان هفت گاو زیبا و چاق از رودخانه بیرون آمدند.‏ آن‌ها در علفزار کنار رود نیل می‌چریدند.‏+ ۳ بعد از آن‌ها هفت گاو زشت و لاغر از رود نیل بیرون آمدند و لب رودخانه کنار گاوهای چاق ایستادند.‏ ۴ آن هفت گاو زشت و لاغر،‏ هفت گاو زیبا و چاق را خوردند.‏ همان موقع فرعون از خواب پرید.‏

۵ او دوباره خوابش برد و خوابی دیگر دید.‏ این بار هفت خوشهٔ غلّهٔ مرغوب و پربار روی یک ساقه رشد کردند.‏+ ۶ بعد از آن،‏ هفت خوشهٔ دیگر ظاهر شدند که باریک بودند و باد شرقی آن‌ها را خشک کرده بود.‏ ۷ بعد،‏ آن هفت خوشهٔ باریک،‏ هفت خوشهٔ مرغوب و پربار را بلعیدند.‏ همان موقع فرعون از خواب پرید و فهمید که خواب دیده است.‏

۸ صبح روز بعد،‏ فرعون که نگران و مضطرب شده بود،‏* همهٔ کاهنانِ جادوگر و مردان حکیم مصر را احضار کرد و خواب‌هایش را برای آن‌ها تعریف کرد،‏ اما کسی نبود که بتواند آن خواب‌ها را برایش تعبیر کند.‏

۹ بعد رئیس ساقی‌ها به فرعون گفت:‏ «امروز باید به خطاهایم اعتراف کنم.‏ ۱۰ یک بار که فرعون از خادمانش،‏ یعنی من و رئیس نانواها خشمگین شده بود،‏ ما را به زندانی که تحت نظارت رئیس محافظان دربار بود انداخت.‏+ ۱۱ بعد،‏ هر دوی ما همزمان در یک شب خوابی دیدیم و تعبیر خواب‌هایمان با هم فرق داشت.‏+ ۱۲ در زندان،‏ مرد جوانی با ما بود که عبرانی و خدمتکار رئیس محافظان دربار بود.‏+ وقتی ما خواب‌هایمان را برایش تعریف کردیم،‏+ او هر دو را برایمان تعبیر کرد.‏ ۱۳ خواب‌های ما دقیقاً همان طور که او گفته بود تعبیر شد؛‏ من به مقامم برگشتم و رئیس نانواها را دار زدند.‏»‏*‏+

۱۴ بنابراین فرعون دستور داد تا یوسِف را فوراً از زندان* بیرون بیاورند.‏+ یوسِف موهای سر و صورتش را تراشید و لباس‌هایش را عوض کرد و به حضور فرعون رفت.‏ ۱۵ فرعون به یوسِف گفت:‏ «من دیشب یک خواب دیدم و کسی نمی‌تواند آن را برایم تعبیر کند.‏ شنیده‌ام که تو می‌توانی خواب‌ها را تعبیر کنی.‏»‏+ ۱۶ یوسِف به فرعون گفت:‏ «من هیچ‌کاره‌ام!‏ خداست که به تو لطف می‌کند و معنی خوابت را به تو می‌گوید.‏»‏+

۱۷ فرعون به یوسِف گفت:‏ «من خواب دیدم که کنار رود نیل ایستاده‌ام.‏ ۱۸ ناگهان هفت گاو زیبا و چاق از رودخانه بیرون آمدند و در علفزار کنار رود نیل مشغول چریدن شدند.‏+ ۱۹ بعد از آن‌ها هفت گاو ضعیف و لاغر و خیلی زشت از رودخانه بیرون آمدند.‏ من هیچ وقت در تمام مصر گاوهایی به آن زشتی ندیده بودم.‏ ۲۰ آن هفت گاو استخوانی و زشت،‏ هفت گاو چاق را که اول بیرون آمده بودند خوردند.‏ ۲۱ اما حتی بعد از این که آن‌ها را خوردند،‏ اصلاً معلوم نبود که این کار را کرده‌اند،‏ چون ظاهرشان مثل قبل استخوانی و زشت بود.‏ آن وقت از خواب بیدار شدم.‏

۲۲ ‏«بعد دوباره خواب دیدم که هفت خوشهٔ غلّهٔ مرغوب و پربار روی یک ساقه رشد کردند.‏+ ۲۳ بعد از آن،‏ هفت خوشهٔ دیگر ظاهر شدند که باریک بودند و باد شرقی آن‌ها را خشک کرده بود.‏ ۲۴ بعد،‏ آن هفت خوشهٔ باریک،‏ هفت خوشهٔ مرغوب را بلعیدند.‏ من خوابم را برای کاهنانِ جادوگر تعریف کردم،‏+ اما کسی نبود که بتواند آن را برایم تعبیر کند.‏»‏+

۲۵ یوسِف به فرعون گفت:‏ «خواب‌های فرعون هر دو یک تعبیر دارند.‏ خدای حقیقی به فرعون گفته است که قصد انجام چه کاری را دارد.‏+ ۲۶ آن هفت گاو سالم به معنی هفت سال است و آن هفت خوشهٔ غلّهٔ خوب هم به معنی هفت سال است.‏ آن خواب‌ها هر دو یک تعبیر دارند.‏ ۲۷ آن هفت گاو استخوانی و زشت که بعد از هفت گاو سالم بیرون آمدند به معنی هفت سال است.‏ به همین شکل،‏ آن هفت خوشهٔ بدون دانه هم که باد شرقی آن‌ها را خشک کرده بود،‏ به معنی هفت سال قحطی است.‏ ۲۸ همان طور که به فرعون گفتم،‏ خدای حقیقی به فرعون نشان داده است که قصد انجام چه کاری را دارد.‏

۲۹ ‏«در تمام سرزمین مصر هفت سال وفور نعمت خواهد بود.‏ ۳۰ اما بعد از آن،‏ هفت سال قحطی می‌آید و آن همه وفور نعمتی که در سرزمین مصر بود فراموش می‌شود و قحطی،‏ این سرزمین را نابود می‌کند.‏+ ۳۱ دیگر کسی آن همه وفور نعمت را که در این سرزمین بود به یاد نمی‌آورد،‏ چون قحطی‌ای که بعد از آن می‌آید خیلی شدید خواهد بود.‏ ۳۲ فرعون این خواب را دو بار دیده،‏ چون خدای حقیقی این اتفاق را مقرّر کرده و به‌زودی آن را انجام می‌دهد.‏

۳۳ ‏«پس پیشنهاد می‌کنم که فرعون یک مرد حکیم و دانا را پیدا کند و کار نظارت بر همهٔ امور سرزمین مصر را به او بسپارد.‏ ۳۴ بهتر است فرعون دست به کار شود و ناظرانی در این سرزمین تعیین کند.‏ او همین طور در طول هفت سال فراوانی،‏+ یک پنجم از محصول سرزمین مصر را جمع کند.‏ ۳۵ آن ناظران باید غلّات را در طول سال‌های فراوانی که در پیش است،‏ جمع کنند،‏ آن‌ها را در شهرها در انبارهای فرعون ذخیره کنند و از آن‌ها محافظت کنند.‏+ ۳۶ به این شکل،‏ آذوقهٔ مردم مصر طی هفت سال قحطی آن سرزمین تأمین می‌شود و مردم و دام‌هایشان به خاطر آن قحطی از بین نمی‌روند.‏»‏+

۳۷ این پیشنهاد به نظر فرعون و تمام خدمتکارانش خوب بود.‏ ۳۸ بنابراین فرعون به خدمتکارانش گفت:‏ «چه کسی بهتر از یوسِف می‌تواند از عهدهٔ این کار برآید؟‏ روح خدا با این مرد است!‏» ۳۹ بعد به یوسِف گفت:‏ «هیچ کس داناتر و حکیم‌تر از تو نیست،‏ چون خدا باعث شده که تو همهٔ این‌ها را بدانی.‏ ۴۰ از این به بعد،‏ تو شخصاً ناظر امور خانهٔ من می‌شوی و تمام قوم من باید بدون چون‌وچرا از تو اطاعت کنند.‏+ من فقط در تاج و تخت از تو بالاترم.‏» ۴۱ فرعون در ادامه گفت:‏ «حالا من نظارت بر همهٔ امور سرزمین مصر را به تو می‌سپارم.‏»‏+ ۴۲ بعد انگشتر مُهردارش را درآورد و به دست یوسِف کرد،‏ همین طور لباسی از کتان نفیس بر او پوشاند و گردنبندی از طلا به گردنش انداخت.‏ ۴۳ به علاوه فرمان داد تا او را بر دومین ارابهٔ سلطنتی سوار کنند.‏ مردم پیشاپیش او فریاد می‌زدند،‏ «تعظیم کنید!‏»‏* به این ترتیب،‏ فرعون نظارت بر همهٔ امور سرزمین مصر را به او سپرد.‏

۴۴ فرعون به یوسِف گفت:‏ «با این که من فرعون هستم،‏ ولی بدون اجازهٔ تو هیچ کس در تمام سرزمین مصر نمی‌تواند کاری بکند.‏»‏*‏+ ۴۵ بعد از آن،‏ فرعون یوسِف را صَفِنات‌فَعْنیَح* نامید و اَسِنات دختر فوتیفارَع،‏+ کاهن شهر اون* را به ازدواج او درآورد.‏ بعد یوسِف کار نظارت بر* سرزمین مصر را شروع کرد.‏+ ۴۶ یوسِف ۳۰ ساله بود + که خدمت در دربار فرعون،‏ پادشاه مصر را شروع کرد.‏*

او از حضور فرعون رفت و در تمام سرزمین مصر سفر کرد.‏ ۴۷ در طول هفت سال فراوانی،‏ آن سرزمین محصول فراوان* تولید کرد.‏ ۴۸ یوسِف طی آن هفت سال در سرزمین مصر تمام آذوقه‌ها را جمع‌آوری و در شهرها انبار می‌کرد.‏ او در هر شهر محصول زمین‌های اطراف آن را انبار می‌کرد.‏ ۴۹ یوسِف آنقدر غلّه انبار کرد که مقدارش مثل شن‌های ساحل شد.‏ مقدار غلّات آنقدر زیاد شد که دیگر نمی‌توانستند آن‌ها را اندازه‌گیری کنند،‏ به همین دلیل از آن کار دست کشیدند.‏

۵۰ قبل از این که سال‌های قحطی برسد،‏ یوسِف از همسرش اَسِنات دختر فوتیفارَع،‏ کاهن شهر اون* صاحب دو پسر شد.‏+ ۵۱ یوسِف اسم اولین پسرش را مَنَسّی*‏+ گذاشت،‏ چون گفت،‏ «خدا باعث شد که من تمام خاطرات تلخ جوانی و دلتنگی برای خانهٔ پدرم را فراموش کنم.‏» ۵۲ او اسم پسر دومش را اِفرایِم*‏+ گذاشت،‏ چون گفت،‏ «خدا در سرزمینی که در آن سختی کشیدم به من فرزند داده و مرا موفق کرده است.‏»‏+

۵۳ سرانجام هفت سال فراوانی در سرزمین مصر تمام شد،‏+ ۵۴ و دقیقاً همان طور که یوسِف گفته بود،‏ هفت سال قحطی شروع شد.‏+ قحطی در تمام سرزمین‌های اطراف مصر پخش شد،‏ اما در همه جای سرزمین مصر آذوقهٔ زیادی* وجود داشت.‏+ ۵۵ به‌تدریج تمام سرزمین مصر هم دچار قحطی شد و مردم با داد و فریاد از فرعون آذوقه* می‌خواستند.‏+ پس فرعون به همهٔ مصریان گفت:‏ «پیش یوسِف بروید و هر چه او می‌گوید انجام دهید.‏»‏+ ۵۶ دیگر جایی در زمین نبود که قحطی نباشد.‏+ یوسِف انبارهای غلّه را باز کرد تا به مصریان غلّه بفروشد،‏+ چون قحطی در همه جای مصر شدید بود.‏*‏ ۵۷ مردم از سرتاسر زمین به مصر می‌آمدند تا از یوسِف غلّه بخرند،‏ چون قحطی در سرتاسر زمین خیلی شدید بود.‏*‏+

۴۲ وقتی یعقوب فهمید که در مصر غلّه وجود دارد،‏+ به پسرانش گفت:‏ «چرا دست روی دست گذاشته‌اید و به همدیگر نگاه می‌کنید؟‏ ۲ شنیده‌ام در مصر غلّه هست.‏ به آنجا بروید و مقداری غلّه برایمان بخرید تا زنده بمانیم و از گرسنگی نمیریم.‏»‏+ ۳ بنابراین ده نفر از برادران یوسِف + برای خرید غلّه به مصر رفتند.‏ ۴ اما یعقوب،‏ بنیامین برادر تنی یوسِف را با آن‌ها نفرستاد،‏+ چون گفت:‏ «شاید اتفاقی برای او بیفتد و بمیرد.‏»‏+

۵ به این ترتیب پسران اسرائیل همراه عده‌ای دیگر برای خرید آذوقه به مصر رفتند،‏ چون قحطی به سرزمین کنعان هم رسیده بود.‏+ ۶ در سرزمین مصر یوسِف بر سر قدرت بود + و اختیار داشت به مردم سرتاسر زمین غلّه بفروشد.‏+ برای همین،‏ برادران یوسِف پیش او رفتند و در مقابلش به خاک افتادند.‏*‏+ ۷ وقتی یوسِف برادرانش را دید،‏ فوراً آن‌ها را شناخت،‏ اما هویتش را پنهان کرد.‏+ او با لحنی تند از آن‌ها پرسید:‏ «از کجا آمده‌اید؟‏» آن‌ها جواب دادند:‏ «از سرزمین کنعان آمده‌ایم تا آذوقه بخریم.‏»‏+

۸ پس یوسِف برادرانش را شناخت،‏ اما آن‌ها او را نشناختند.‏ ۹ یوسِف بلافاصله خواب‌هایی را که دربارهٔ آن‌ها دیده بود به یاد آورد + و به آن‌ها گفت:‏ ‏«شما جاسوسید و اینجا آمده‌اید تا جاهای بی‌دفاع* این سرزمین را شناسایی کنید!‏» ۱۰ آن‌ها گفتند:‏ «نه سَرور ما!‏ خادمانت برای خرید آذوقه به اینجا آمده‌اند.‏ ۱۱ همهٔ ما برادریم و آدم‌های صادقی* هستیم.‏ ما خادمانت جاسوسی نمی‌کنیم.‏» ۱۲ اما او گفت:‏ «چرا!‏ شما جاسوسید و به اینجا آمده‌اید تا جاهای بی‌دفاع این سرزمین را شناسایی کنید!‏» ۱۳ آن‌ها گفتند:‏ «ما خادمانت ۱۲ برادریم + و پدرمان + در سرزمین کنعان است.‏ کوچک‌ترین برادر ما پیش پدرمان است + و یکی از برادرانمان هم دیگر با ما نیست.‏»‏+

۱۴ اما یوسِف به آن‌ها گفت:‏ «همین که گفتم!‏ شما جاسوسید!‏ ۱۵ حالا شما را این طور امتحان می‌کنم:‏ به جان فرعون قسم که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید،‏+ اجازه ندارید از اینجا بروید.‏ ۱۶ یکی را از بین خودتان بفرستید تا برادرتان را بیاورد.‏ بقیهٔ شما را اینجا در حبس نگه می‌دارم.‏ به این شکل معلوم می‌شود که راست گفته‌اید یا نه.‏ اگر دروغ گفته باشید،‏ به جان فرعون قسم می‌خورم که شما برای جاسوسی آمده‌اید.‏» ۱۷ پس او همهٔ آن‌ها را سه روز در حبس نگه داشت.‏

۱۸ روز سوم،‏ یوسِف به آن‌ها گفت:‏ «من آدم خداترسی هستم.‏* پس کاری را که می‌گویم انجام دهید تا زنده بمانید.‏ ۱۹ اگر واقعاً آدم‌های صادقی هستید،‏ یکی از شما در این زندان بماند و بقیهٔ شما با غلّه‌هایی که خریده‌اید پیش خانواده‌هایتان برگردید تا گرسنگی نکشند.‏+ ۲۰ بعد کوچک‌ترین برادرتان را پیش من بیاورید تا معلوم شود که حرف‌هایتان قابل اعتماد است یا نه!‏ اگر این کار را بکنید زنده می‌مانید.‏» پس آن‌ها با این پیشنهاد موافقت کردند.‏

۲۱ آن‌ها به همدیگر گفتند:‏ «مطمئناً این مجازات به خاطر کاری است که با برادرمان کردیم؛‏+ چون وقتی التماس کرد که به او رحم کنیم،‏* با وجود این که دیدیم عذاب می‌کشد،‏ به او گوش ندادیم.‏ برای همین این بلا به سر ما آمده است.‏» ۲۲ بعد رِئوبین به آن‌ها گفت:‏ «مگر من به شما نگفتم که به آن پسر آسیبی نرسانید؟‏* ولی به حرفم گوش ندادید!‏+ حالا خونش به گردن ماست و ما باید تاوانش را بدهیم.‏»‏+ ۲۳ اما آن‌ها نمی‌دانستند که یوسِف حرف‌هایشان را می‌فهمد،‏ چون او از طریق یک مترجم با آن‌ها صحبت می‌کرد.‏ ۲۴ یوسِف از پیش آن‌ها رفت و شروع به گریه کرد.‏+ وقتی دوباره پیششان برگشت،‏ با آن‌ها صحبت کرد و بعد شَمعون را از بینشان جدا کرد + و جلوی چشم آن‌ها او را در حبس گذاشت.‏+ ۲۵ بعد یوسِف به خدمتکارانش دستور داد که کیسه‌های برادرانش را از غلّه پر کنند و پول هر کدام را برگردانند و در کیسه‌هایشان بگذارند و توشهٔ سفر به آن‌ها بدهند.‏ خدمتکارانش هم به دستور او عمل کردند.‏

۲۶ پس آن‌ها کیسه‌های غلّه را بار الاغ‌هایشان کردند و راه افتادند.‏ ۲۷ وقتی یکی از آن‌ها در کاروانسرا کیسه‌اش را باز کرد تا به الاغش خوراک بدهد،‏ دید که پولش در کیسه است.‏ ۲۸ او به برادرانش گفت:‏ «پول مرا به من پس داده‌اند!‏ اینجا در کیسه‌ام است!‏» ناگهان دلشان ریخت و با ترس و لرز به همدیگر گفتند:‏ «وای،‏ این چه بلایی است که خدا به سر ما آورده؟‏»‏

۲۹ وقتی به سرزمین کنعان پیش پدرشان یعقوب رسیدند،‏ هر چه برایشان اتفاق افتاده بود،‏ برای او تعریف کردند و گفتند:‏ ۳۰ ‏«سَرورِ مصر با لحن تند با ما حرف زد + و ما را به جاسوسی سرزمینش متهم کرد،‏ ۳۱ ولی به او گفتیم،‏ ‹ما آدم‌های صادقی* هستیم و جاسوس نیستیم.‏+ ۳۲ ما ۱۲ برادریم + و همه از یک پدر هستیم.‏ یکی از برادرانمان دیگر با ما نیست + و کوچک‌ترین برادر ما هم پیش پدرمان در سرزمین کنعان است.‏›‏+ ۳۳ اما سَرورِ مصر گفت،‏ ‹اگر واقعاً آدم‌های صادقی* هستید،‏ این کار را بکنید:‏ یکی از شما پیش من بماند + و بقیه مقداری آذوقه بردارید و برای خانواده‌هایتان ببرید تا گرسنگی نکشند.‏+ ۳۴ بعد کوچک‌ترین برادرتان را پیش من بیاورید تا به من ثابت شود که آدم‌های صادقی* هستید و جاسوسی نمی‌کنید.‏ آن وقت،‏ من برادرتان را به شما برمی‌گردانم و می‌توانید در این سرزمین هر چه لازم دارید بخرید.‏›»‏

۳۵ وقتی آن‌ها کیسه‌هایشان را خالی می‌کردند،‏ هر کس پولش را در کیسهٔ خودش پیدا کرد.‏ آن‌ها و پدرشان با دیدن آن پول‌ها ترسیدند.‏ ۳۶ پدرشان یعقوب به آن‌ها گفت:‏ «شما مرا عزادار کرده‌اید!‏+ یوسِف دیگر بین ما نیست،‏+ شَمعون هم دیگر با ما نیست.‏+ حالا می‌خواهید بنیامین را هم از اینجا ببرید؟‏ چرا همهٔ این بلاها بر سر من آمده؟‏» ۳۷ رِئوبین به پدرش گفت:‏ «اگر او را پیش تو برنگردانم،‏ می‌توانی جان دو پسرم را بگیری.‏+ او را به دست من بسپار،‏ قول می‌دهم او را پیش تو برگردانم.‏»‏+ ۳۸ اما پدرش گفت:‏ «پسرم را با شما به مصر نمی‌فرستم،‏ چون برادرش مرده و او تنها بچه‌ای است که از مادرش باقی مانده است.‏+ اگر در سفر اتفاقی برای او بیفتد و بمیرد،‏ پدر پیرتان را عزادار به گور*‏+ می‌فرستید.‏»‏+

۴۳ قحطی در سرزمین کنعان شدید شد.‏+ ۲ به همین دلیل،‏ اسرائیل از پسرانش خواست تا دوباره به مصر بروند و مقداری آذوقه بخرند،‏+ چون غلّه‌ای که از مصر خریده بودند تمام شده بود.‏ ۳ یهودا به او گفت:‏ «سَرورِ مصر با تأکید به ما هشدار داد و گفت،‏ ‹تا برادر کوچکتان با شما نباشد،‏ اجازه ندارید به حضور من بیایید.‏›‏+ ۴ پس اگر بنیامین را با ما بفرستی،‏ به مصر می‌رویم و برایت آذوقه می‌خریم.‏ ۵ اما اگر او را نفرستی،‏ به آنجا نمی‌رویم،‏ چون سَرورِ مصر به ما گفت،‏ ‹تا برادر کوچکتان با شما نباشد،‏ اجازه ندارید به حضور من بیایید.‏›»‏+ ۶ اسرائیل + به آن‌ها گفت:‏ «چرا به آن مرد گفتید که یک برادر دیگر دارید و مرا این طور گرفتار کردید؟‏» ۷ آن‌ها جواب دادند:‏ «آن مرد با دقت دربارهٔ ما و خویشاوندانمان پرسید:‏ ‹پدرتان هنوز زنده است؟‏ برادر دیگری هم دارید؟‏› ما هم حقیقت را به او گفتیم.‏+ از کجا می‌دانستیم که می‌گوید،‏ ‹برادرتان را به اینجا بیاورید؟‏›»‏+

۸ بعد یهودا با اصرار از پدرش اسرائیل تقاضا کرد:‏ «پسر را با من بفرست + و بگذار راه بیفتیم تا ما و تو و بچه‌هایمان + زنده بمانیم و از گرسنگی نمیریم.‏+ ۹ من تضمین می‌کنم که او را سالم پیش تو برگردانم.‏+ اگر اتفاقی برایش بیفتد،‏ من جوابگو هستم.‏ اگر او را پیش تو برنگردانم،‏ در حق تو گناه کرده‌ام و این گناه همیشه به گردن من باشد.‏ ۱۰ اگر اینقدر صبر* نمی‌کردیم،‏ تا الآن دو بار به آنجا رفته و برگشته بودیم.‏»‏

۱۱ پدرشان اسرائیل به آن‌ها گفت:‏ «حالا که چاره‌ای جز این نیست،‏ پس این کار را بکنید:‏ بهترین محصولات زمین را بردارید و در کیسه‌هایتان بگذارید؛‏ یعنی مقداری روغن بَلَسان،‏+ کمی عسل،‏ کتیرا،‏* پوستهٔ درخت صمغ‌دار،‏+ پسته و بادام.‏ آن‌ها را برای آن مرد هدیه ببرید.‏+ ۱۲ این دفعه دو برابر پولی که دفعهٔ پیش بردید،‏ با خودتان ببرید.‏ همین طور پولی را که در کیسه‌هایتان* برگردانده شده بود،‏ با خودتان ببرید.‏+ شاید اشتباه شده باشد.‏ ۱۳ برادرتان بنیامین را با خودتان ببرید و پیش آن مرد برگردید.‏ ۱۴ امیدوارم که خدای قادر مطلق شما را مورد لطف آن مرد قرار دهد تا او بنیامین و برادر دیگرتان را به شما برگرداند.‏ اما اگر داغدار شدم که داغدار شدم!‏»‏+

۱۵ پس آن‌ها بنیامین را با هدیه و دو برابر پولی که دفعهٔ پیش با خودشان برده بودند،‏ برداشتند و به طرف مصر راه افتادند و دوباره پیش یوسِف رفتند.‏+ ۱۶ وقتی یوسِف بنیامین را همراه آن‌ها دید،‏ بلافاصله به ناظر خانه‌اش گفت:‏ «این مردان را به خانه‌ام ببر،‏ چون امروز ظهر با من ناهار می‌خورند.‏ چند حیوان سر ببر و با آن‌ها برایمان غذا درست کن.‏» ۱۷ آن ناظر فوراً کاری را که یوسِف گفت انجام داد + و آن‌ها را به خانهٔ او برد.‏ ۱۸ اما وقتی برادران یوسِف را به خانهٔ او می‌بردند،‏ برادرانش ترسیدند و به هم گفتند:‏ «شاید به خاطر پولی که دفعهٔ پیش در کیسه‌هایمان گذاشته شده بود،‏ ما را به آنجا می‌برند.‏ حتماً به ما حمله می‌کنند و الاغ‌هایمان را می‌گیرند و ما را بردهٔ خودشان می‌کنند!‏»‏+

۱۹ بنابراین به ناظر خانهٔ یوسِف نزدیک شدند و جلوی ورودی خانه با او صحبت کردند ۲۰ و گفتند:‏ «ببخشید ای سَرور ما!‏ دفعهٔ پیش برای خرید آذوقه به اینجا آمده بودیم،‏+ ۲۱ ولی در راهِ برگشت،‏ وقتی به کاروانسرا رسیدیم و کیسه‌هایمان را باز کردیم،‏ تعجب کردیم که دیدیم پول هر کدام از ما بدون این که ذرّه‌ای کم یا زیاد شده باشد* در کیسه‌اش است!‏+ حالا می‌خواهیم آن پول‌ها را برگردانیم.‏ ۲۲ در ضمن،‏ ما دوباره مقداری پول آورده‌ایم که آذوقه بخریم،‏ ولی واقعاً نمی‌دانیم چه کسی آن پول‌ها را در کیسه‌هایمان گذاشته بود.‏»‏+ ۲۳ ناظر به آن‌ها گفت:‏ «نگران نباشید و نترسید!‏ پولی که برای غلّه‌ها پرداخت کردید به دستم رسید،‏ پس حتماً خدای شما و خدای پدرتان بود که آن پول‌ها* را در کیسه‌هایتان گذاشت.‏» بعد از آن،‏ او شَمعون را پیش آن‌ها آورد.‏+

۲۴ آن ناظر،‏ آن‌ها را به خانهٔ یوسِف برد و برای شستن پاهایشان به آن‌ها آب داد و برای الاغ‌هایشان هم مقداری علوفه داد.‏ ۲۵ آن‌ها چون شنیده بودند یوسِف موقع ظهر به آنجا می‌آید تا با آن‌ها غذا بخورد،‏+ هدیه‌شان را آماده کردند.‏+ ۲۶ وقتی یوسِف وارد خانه شد،‏ آن‌ها هدیه‌شان را برداشتند و به او تقدیم کردند.‏ بعد جلوی او به خاک افتادند.‏+ ۲۷ یوسِف حال پدرشان را پرسید و گفت:‏ «پدر پیرتان که درباره‌اش با من صحبت کرده بودید،‏ چطور است؟‏ هنوز زنده است؟‏»‏+ ۲۸ آن‌ها در جواب گفتند:‏ «حال خدمتگزارت،‏ پدر ما خوب است.‏ او هنوز زنده است.‏» بعد دوباره تعظیم کردند و به خاک افتادند.‏+

۲۹ وقتی چشم یوسِف به برادر تنی‌اش*‏+ بنیامین افتاد،‏ گفت:‏ «آیا این همان برادر کوچکتان است که درباره‌اش با من صحبت کرده بودید؟‏»‏+ بعد رو به بنیامین کرد و گفت:‏ «لطف خدا با تو باشد،‏ ای پسرم.‏» ۳۰ یوسِف با دیدن برادرش آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که سریع آنجا را ترک کرد و دنبال جایی می‌گشت که گریه کند.‏ او به اتاقی رفت و در خلوت اشک ریخت.‏+ ۳۱ وقتی بر خودش مسلّط شد،‏ صورتش را شست و پیش برادرانش برگشت و گفت:‏ «غذا را بیاورید.‏» ۳۲ آن‌ها غذای یوسِف را جدا از غذای برادرانش کشیدند و غذای بقیهٔ مصریان را که آنجا بودند هم جدا از آن‌ها کشیدند،‏ چون مصریان با عبرانیان به هیچ وجه غذا نمی‌خوردند و از این کار بیزار بودند.‏+

۳۳ آن‌ها برادران یوسِف را به ترتیب سنشان روبروی او نشاندند،‏ یعنی از بزرگ‌ترین برادر مطابق حق نخست‌زادگی‌اش + تا کوچک‌ترین برادر.‏ برادران یوسِف با تعجب به همدیگر نگاه می‌کردند.‏ ۳۴ یوسِف مرتب از سفره‌اش به سفرهٔ برادرانش مقداری غذا می‌فرستاد،‏ اما سهمی که برای بنیامین می‌فرستاد پنج برابر بیشتر از سهم بقیهٔ برادرانش بود.‏+ آن‌ها با یوسِف خوردند و نوشیدند و راضی و شاد بودند.‏

۴۴ کمی بعد،‏ یوسِف به ناظر خانه‌اش فرمان داد:‏ «کیسه‌های این مردان را تا جایی که بتوانند حمل کنند با آذوقه پر کن و پول هر کدام را در کیسه‌اش بگذار.‏+ ۲ جام نقره‌ای مرا هم همراه با پولی که کوچک‌ترین آن‌ها برای خرید آذوقه آورده،‏ در کیسه‌اش بگذار.‏» پس او طبق دستور یوسِف عمل کرد.‏

۳ صبح روز بعد،‏ وقتی هوا روشن شد،‏ آن مردان با الاغ‌هایشان روانه شدند.‏ ۴ هنوز از شهر زیاد دور نشده بودند که یوسِف به ناظر خانه‌اش گفت:‏ «راه بیفت!‏ سریع دنبالشان برو!‏ وقتی به آن‌ها رسیدی بگو:‏ ‹چرا خوبی را با بدی جواب داده‌اید؟‏ ۵ آیا این همان جامی نیست که اربابم از آن می‌نوشد و با استفاده از آن آینده را با مهارت پیش‌بینی می‌کند؟‏ کاری که کرده‌اید خیلی بد است.‏›»‏

۶ پس وقتی ناظر خانهٔ یوسِف به آن‌ها رسید،‏ همان چیزهایی را که یوسِف به او گفته بود،‏ به آن‌ها گفت.‏ ۷ اما آن‌ها گفتند:‏ «چرا سَرورمان این را می‌گوید؟‏ غیرممکن است که ما خادمانت این کار را بکنیم.‏ ۸ وقتی از سرزمین کنعان به اینجا آمدیم،‏ پولی را که در کیسه‌هایمان پیدا کرده بودیم،‏ به تو برگرداندیم.‏+ مگر این طور نیست؟‏ پس چطور ممکن است که از خانهٔ اربابت نقره یا طلا بدزدیم؟‏ ۹ اگر آن را پیش یکی از ما خادمانت پیدا کردی،‏ او را بکش و بقیهٔ ما هم بردهٔ اربابمان می‌شویم.‏» ۱۰ او گفت:‏ «خیلی خوب!‏ همین کار را می‌کنیم،‏ اما فقط آن کسی که جام پیش او پیدا شود برده* می‌شود و بقیهٔ شما بی‌گناهید.‏» ۱۱ آن‌ها فوراً کیسه‌هایشان را از پشت الاغ‌هایشان پایین آوردند و باز کردند.‏ ۱۲ آن ناظر به‌دقت همهٔ کیسه‌ها را گشت؛‏ از کیسهٔ بزرگ‌ترین برادر تا کیسهٔ کوچک‌ترین برادر.‏ سرانجام آن جام در کیسهٔ بنیامین پیدا شد.‏+

۱۳ برادران از شدّت ناراحتی لباس‌هایشان را چاک زدند.‏ بعد هر یک بارش را دوباره روی الاغش گذاشت و با هم به شهر برگشتند.‏ ۱۴ وقتی یهودا + و برادرانش وارد خانهٔ یوسِف شدند،‏ او هنوز آنجا بود.‏ پس آن‌ها در حضورش به خاک افتادند.‏+ ۱۵ یوسِف گفت:‏ «این چه کاری بود که کردید؟‏ مگر نمی‌دانستید که مردی مثل من می‌تواند آینده را با مهارت پیش‌بینی کند؟‏»‏+ ۱۶ یهودا گفت:‏ «ای سَرور ما،‏ چه بگوییم؟‏ چه جوابی بدهیم؟‏ چطور درستکاری‌مان را ثابت کنیم؟‏ خدای حقیقی خطای غلامانت را فاش کرده است.‏*‏+ حالا نه فقط کسی که جام پیش او پیدا شد،‏ بلکه همهٔ ما بردهٔ تو هستیم!‏» ۱۷ اما یوسِف گفت:‏ «امکان ندارد که بگذارم شما بردهٔ من شوید!‏ فقط آن کسی که جام پیش او پیدا شد بردهٔ من می‌شود.‏+ بقیهٔ شما می‌توانید با صلح و آرامش از اینجا بروید و پیش پدرتان برگردید.‏»‏

۱۸ یهودا به یوسِف نزدیک شد و گفت:‏ «سَرورم خواهش می‌کنم به حرفم گوش بده و از دست خادمت عصبانی نشو،‏ چون تو هم مثل فرعون اختیار داری.‏+ ۱۹ ای سَرورم،‏ تو از غلامانت پرسیدی،‏ ‹آیا پدر یا برادری دارید؟‏› ۲۰ ما هم به سَرورمان گفتیم،‏ ‹بله،‏ ما یک پدر پیر و برادر کوچکی داریم که وقتی پدرمان پیر بود به دنیا آمد.‏+ اما برادر تنی او* مرده + و فقط او باقی مانده + و پدرمان او را خیلی دوست دارد.‏› ۲۱ بعد تو به غلامانت گفتی،‏ ‹می‌خواهم او را ببینم،‏ او را پیش من بیاورید.‏›‏+ ۲۲ اما ما گفتیم،‏ ‹آن پسر نمی‌تواند پدرش را ترک کند،‏ وگرنه پدرش حتماً می‌میرد.‏›‏+ ۲۳ بعد از آن گفتی،‏ ‹اگر برادر کوچکتان با شما به مصر نیاید،‏ دیگر اجازه ندارید به حضور من بیایید.‏›‏+

۲۴ ‏«پس ما پیش پدرمان که غلامت است برگشتیم و گفته‌های سَرورمان را به او گفتیم.‏ ۲۵ مدتی بعد پدرمان گفت،‏ ‹به آنجا برگردید و مقداری آذوقه برایمان بخرید.‏›‏+ ۲۶ اما ما گفتیم،‏ ‹نمی‌توانیم به آنجا برویم.‏ تنها در صورتی حاضریم به آنجا برویم که برادر کوچکمان با ما باشد،‏ چون اجازه نداریم به حضور آن مرد برویم،‏ مگر آن که برادر کوچکمان با ما باشد.‏›‏+ ۲۷ بعد پدرمان که غلامت است به ما گفت،‏ ‹شما خوب می‌دانید که همسرم راحیل فقط دو پسر برای من به دنیا آورد.‏+ ۲۸ اما یکی از آن‌ها از پیش من رفت و دیگر برنگشت.‏ پس به خودم گفتم:‏ «حتماً تکه‌تکه شده!‏»‏+ از آن به بعد دیگر او را ندیدم.‏ ۲۹ اگر این یکی پسرم را هم از پیشم ببرید و اتفاقی برایش بیفتد و بمیرد،‏ پدر پیرتان را با درد و رنج به گور*‏+ می‌فرستید.‏›‏+

۳۰ ‏«حالا اگر بدون این پسر که جان پدرم به جانش بسته است،‏ پیش پدرم که غلامت است برگردیم،‏ ۳۱ او به محض این که ببیند این پسر با ما نیست می‌میرد و ما پدر پیر و داغدارمان را به گور* می‌فرستیم.‏ ۳۲ من پیش پدرم ضامن سلامتی این پسر شدم و به او گفتم،‏ ‹اگر او را پیش تو برنگردانم،‏ در حق تو* گناه کرده‌ام و این گناه همیشه به گردن من باشد.‏›‏+ ۳۳ پس خواهش می‌کنم بگذار به جای آن پسر،‏ من اینجا بمانم و بردهٔ سَرورم شوم و آن پسر با بقیهٔ برادرانش برگردد.‏ ۳۴ من چطور می‌توانم بدون بنیامین پیش پدرم برگردم و بلایی را که به سر پدرم می‌آید ببینم؟‏»‏

۴۵ یوسِف دیگر نتوانست پیش خدمتکارانش احساسات خود را پنهان کند.‏+ او با صدای بلند گفت:‏ «همه بیرون بروید و مرا تنها بگذارید!‏» وقتی یوسِف هویتش را برای برادرانش فاش کرد،‏+ هیچ کس غیر از آن‌ها آنجا نبود.‏

۲ او شروع به گریه کرد و صدای گریه‌اش آنقدر بلند بود که مصریان و اهالی خانهٔ فرعون آن را شنیدند.‏ ۳ بالاخره یوسِف به برادرانش گفت:‏ «من یوسِف هستم!‏ آیا پدرم هنوز زنده است؟‏» اما برادرانش اصلاً نتوانستند به او جواب بدهند،‏ چون با شنیدن حرف‌هایش مات و مبهوت شده بودند.‏ ۴ یوسِف به برادرانش گفت:‏ «لطفاً به من نزدیک شوید.‏» آن‌ها به او نزدیک شدند.‏

بعد گفت:‏ «من برادرتان یوسِف هستم که شما به مصریان فروختید.‏+ ۵ اما نگران نباشید و همدیگر را سرزنش نکنید که چرا مرا به بردگی فروختید،‏ چون خدا بود که برای حفظ جانمان مرا قبل از شما به اینجا فرستاد.‏+ ۶ الآن دو سال است که این سرزمین دچار قحطی شده + و هنوز پنج سال دیگر مانده که نه می‌توانیم زمین را شخم بزنیم و نه محصولی درو کنیم.‏ ۷ اما خدا مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا شما را به صورت شگفت‌انگیزی نجات دهد و نسلی از شما بر زمین* باقی بماند.‏+ ۸ پس شما نبودید که مرا اینجا فرستادید،‏ بلکه خدای حقیقی مرا اینجا فرستاد تا مشاور ارشد* فرعون،‏ سَرور تمام خانه‌اش و حاکم تمام سرزمین مصر باشم.‏+

۹ ‏«فوراً پیش پدرم برگردید و به او بگویید،‏ ‹پسرت یوسِف می‌گوید:‏ «خدا مرا سَرور تمام مصر کرده است.‏+ هر چه زودتر پیش من بیا.‏+ ۱۰ پسران،‏ نوه‌ها،‏ گوسفندان،‏ بزها،‏ گاوها و هر چه را که داری بردار و در منطقهٔ جوشِن ساکن شو + تا نزدیک من باشی.‏ ۱۱ من آنجا خوراکت را فراهم می‌کنم تا تو و اهالی خانه‌ات به فقر گرفتار نشوید و هر چه داری از بین نرود،‏ چون هنوز پنج سال از قحطی باقی مانده است.‏»›‏+ ۱۲ ای برادرانم،‏ شما و همین طور برادرم بنیامین به چشم خودتان می‌بینید که من واقعاً یوسِف هستم که با شما صحبت می‌کنم.‏+ ۱۳ شما باید از جلال و شکوهی که من در مصر دارم و از هر چه دیده‌اید برای پدرم تعریف کنید.‏ حالا عجله کنید و پدرم را به اینجا بیاورید.‏»‏

۱۴ بعد او برادرش بنیامین را بغل کرد* و به گریه افتاد.‏ بنیامین هم دست‌هایش را دور گردن یوسِف انداخت و گریه کرد.‏+ ۱۵ یوسِف همهٔ برادرانش را بوسید و در آغوش کشید و گریه کرد.‏ بعد برادرانش با او صحبت کردند.‏

۱۶ وقتی به کاخ فرعون خبر رسید که برادران یوسِف به آنجا آمده‌اند،‏ فرعون و خادمانش خوشحال شدند.‏ ۱۷ بنابراین فرعون به یوسِف گفت:‏ «به برادرانت بگو،‏ ‹الاغ‌هایتان* را بار کنید و به سرزمین کنعان برگردید ۱۸ و پدر و اهالی خانه‌تان را بردارید و اینجا پیش من بیایید.‏ من چیزهای خوب سرزمین مصر را به شما می‌دهم و از بهترین محصولات* این سرزمین می‌خورید.‏›‏*‏+ ۱۹ همین طور به تو فرمان می‌دهم که به آن‌ها بگویی:‏+ ‹برای آوردن زنان و فرزندانتان چند ارابه از سرزمین مصر بردارید + و پدرتان را هم بر ارابه‌ای سوار کنید و اینجا بیاورید.‏+ ۲۰ نگران اموالتان نباشید،‏+ چون بهترین چیزهایی که در تمام سرزمین مصر وجود دارد به شما داده می‌شود.‏›»‏

۲۱ پسران اسرائیل همان طور که به آن‌ها گفته شد،‏ عمل کردند.‏ یوسِف هم طبق دستور فرعون به آن‌ها چند ارابه داد و آذوقهٔ سفرشان را تأمین کرد.‏ ۲۲ به علاوه به هر کدام از آن‌ها یک دست لباس داد،‏ اما به بنیامین ۳۰۰ تکه نقره و پنج دست لباس داد.‏+ ۲۳ او برای پدرش ۲۰ الاغ فرستاد؛‏ ۱۰ الاغ که کالاهای مرغوب مصر را حمل می‌کردند،‏ و ۱۰ الاغ* که بارشان غلّه و نان و آذوقهٔ سفر پدرش بود.‏ ۲۴ بعد یوسِف برادرانش را راهی سفر کرد و وقتی راه می‌افتادند به آن‌ها گفت:‏ «در راه با همدیگر دعوا نکنید.‏»‏+

۲۵ پس آن‌ها مصر را ترک کردند و به سرزمین کنعان پیش پدرشان یعقوب رسیدند ۲۶ و به او گفتند:‏ «یوسِف زنده است و حاکم تمام سرزمین مصر شده!‏»‏+ اما یعقوب با بی‌اعتنایی برخورد کرد،‏* چون حرف‌هایشان را باور نکرد.‏+ ۲۷ ولی وقتی شنید که یوسِف به برادرانش چه گفته و دید که ارابه‌هایی برای سفرش فرستاده،‏ روحش تازه شد.‏ ۲۸ اسرائیل گفت:‏ «الآن باور می‌کنم!‏ مطمئنم پسرم زنده است!‏ باید قبل از مرگم بروم و او را ببینم!‏»‏+

۴۶ اسرائیل هر چه داشت برداشت و همراه با خانواده‌اش آنجا را ترک کرد.‏ وقتی به بِئِرشِبَع رسید،‏+ قربانی‌هایی به خدای پدرش اسحاق تقدیم کرد.‏+ ۲ بعد وقتی شب شد،‏ خدا در رؤیایی با اسرائیل صحبت کرد و گفت:‏ «یعقوب،‏ یعقوب!‏» او گفت:‏ «بله ای خداوند!‏» ۳ خدا گفت:‏ «من خدای حقیقی و خدای پدرت هستم.‏+ نترس و به مصر برو،‏ چون در آنجا از تو قوم بزرگی به وجود می‌آورم.‏+ ۴ من خودم با تو به مصر می‌آیم و خودم هم تو را از آنجا برمی‌گردانم + و موقع مرگت یوسِف چشمانت را خواهد بست.‏»‏*‏+

۵ بعد از آن،‏ یعقوب بِئِرشِبَع را ترک کرد.‏ پسران اسرائیل،‏ پدرشان یعقوب و زنان و فرزندان خودشان را بر ارابه‌هایی که فرعون برای آوردن یعقوب فرستاده بود،‏ سوار کردند و بردند.‏ ۶ آن‌ها دام‌ها و اموالشان را هم که در سرزمین کنعان به دست آورده بودند با خودشان بردند.‏ سرانجام یعقوب و خانواده‌اش* به مصر رسیدند.‏ ۷ او تمام خانواده‌اش،‏* یعنی همهٔ پسران و دختران و نوه‌هایش را با خودش به مصر برد.‏

۸ پسران* اسرائیل یا همان یعقوب که با او به مصر رفتند + عبارت بودند از:‏ رِئوبین،‏ اولین پسر یعقوب.‏+

۹ پسران رِئوبین:‏ حَنوک،‏ فَلّو،‏ حِصرون و کَرمی.‏+

۱۰ پسران شَمعون:‏+ یِموئیل،‏ یامین،‏ اوهَد،‏ یاکیم،‏ صوحَر و شائُل.‏+ شائُل پسر زنی کنعانی بود.‏

۱۱ پسران لاوی:‏+ جِرشون،‏ قُهات و مِراری.‏+

۱۲ پسران یهودا:‏+ عِیر،‏ اونان،‏ شیله،‏+ فِرِص + و زِراح.‏+ البته عِیر و اونان در سرزمین کنعان مردند.‏+

پسران فِرِص:‏ حِصرون و حامول.‏+

۱۳ پسران یِساکار:‏ تولَع،‏ فُوّه،‏ یوب و شِمرون.‏+

۱۴ پسران زِبولون:‏+ سِرِد،‏ ایلون و یاحلِئیل.‏+

۱۵ این‌ها پسرانی بودند که لیه علاوه بر دخترش دینه + در فَدّان‌اَرام برای یعقوب به دنیا آورد.‏ تعداد این پسران و دختران یعقوب ۳۳ نفر بود.‏

۱۶ پسران جاد:‏+ صِفیون،‏ حَجّی،‏ شونی،‏ اِصبون،‏ عِری،‏ اَرودی و اَرئیلی.‏+

۱۷ پسران اَشیر:‏+ یِمنه،‏ یِشْوه،‏ یِشْوی و بِریعه.‏ اسم خواهرشان سِراح بود.‏

پسران بِریعه:‏ حِبِر و مَلکی‌ئیل.‏+

۱۸ این‌ها پسران زِلفه بودند + که لابان به دخترش لیه به کنیزی داده بود.‏ بنابراین نسل یعقوب از زِلفه ۱۶ نفر بود.‏

۱۹ پسران راحیل،‏ زن یعقوب:‏ یوسِف + و بنیامین.‏+

۲۰ در سرزمین مصر،‏ اَسِنات + دختر فوتیفارَع،‏ کاهن شهر اون،‏* مَنَسّی + و اِفرایِم*‏+ را برای یوسِف به دنیا آورد.‏

۲۱ پسران بنیامین:‏+ بِلاع،‏ باکِر،‏ اَشبیل،‏ جیرا،‏+ نَعَمان،‏ اِیحی،‏ رُش،‏ مُفّیم،‏ حُفّیم + و اَرد.‏+

۲۲ این‌ها پسران راحیل بودند.‏ بنابراین نسل یعقوب از همسرش راحیل ۱۴ نفر بود.‏

۲۳ پسر* دان:‏+ حوشیم.‏+

۲۴ پسران نَفتالی:‏+ یَحصِئیل،‏ جونی،‏ یِصِر و شیلِم.‏+

۲۵ این‌ها پسران بِلهه بودند که لابان او را به دخترش راحیل به کنیزی داده بود.‏ بنابراین نسل یعقوب از بِلهه هفت نفر بود.‏

۲۶ تمام کسانی که از نسل یعقوب بودند و با او به مصر رفتند،‏ به جز عروس‌هایش،‏ ۶۶ نفر بودند.‏+ ۲۷ یوسِف در مصر صاحب دو پسر شد.‏ به این ترتیب،‏ تمام اهالی خانهٔ یعقوب که به مصر رفتند در مجموع ۷۰ نفر* بودند.‏+

۲۸ یعقوب یهودا + را جلوتر از بقیه فرستاد تا به یوسِف خبر دهد که او در راه جوشِن است.‏ وقتی به منطقهٔ جوشِن رسیدند،‏+ ۲۹ یوسِف فرمان داد ارابه‌اش را آماده کنند و بعد برای دیدن پدرش اسرائیل به جوشِن رفت.‏ وقتی پدرش را دید،‏ فوراً او را در آغوش گرفت* و مدتی طولانی گریه کرد.‏ ۳۰ بعد اسرائیل به یوسِف گفت:‏ «حالا حاضرم بمیرم،‏ چون تو را دیدم و فهمیدم که هنوز زنده‌ای.‏»‏

۳۱ یوسِف به برادرانش و اهل خانهٔ پدرش گفت:‏ «بگذارید بروم تا به فرعون + خبر بدهم و بگویم،‏ ‹برادرانم و اهل خانهٔ پدرم که در سرزمین کنعان بودند،‏ پیش من آمده‌اند.‏+ ۳۲ آن‌ها چوپان هستند + و دامداری می‌کنند + و گوسفندان و بزها و گاوها و تمام دارایی‌شان را به اینجا آورده‌اند.‏›‏+ ۳۳ وقتی فرعون شما را به حضورش احضار کند و بپرسد،‏ ‹شغلتان چیست؟‏› ۳۴ بگویید،‏ ‹ما خادمانت مثل اجدادمان از وقتی که بچه بودیم تا حالا دامداری کرده‌ایم.‏›‏+ به این شکل می‌توانید در منطقهٔ جوشِن ساکن شوید،‏+ چون مصریان از کسانی که گوسفندان را چوپانی می‌کنند بیزارند.‏»‏+

۴۷ یوسِف به حضور فرعون رفت و به او گفت:‏+ «پدرم و برادرانم به همراه گوسفندان،‏ بزها،‏ گاوها و تمام دارایی‌شان از سرزمین کنعان به اینجا آمده‌اند و الآن در منطقهٔ جوشِن هستند.‏»‏+ ۲ او پنج نفر از برادرانش را با خودش به حضور فرعون برده بود.‏+

۳ فرعون از برادران یوسِف پرسید:‏ «شغلتان چیست؟‏» آن‌ها در جواب فرعون گفتند:‏ «ما خادمانت مثل اجدادمان گوسفندان را چوپانی می‌کنیم.‏»‏+ ۴ همین طور به فرعون گفتند:‏ «ما آمده‌ایم تا مثل غریبه‌ها در این سرزمین زندگی کنیم،‏+ چون قحطی شدیدی در سرزمین کنعان است + و چراگاهی برای گله‌هایمان وجود ندارد.‏ پس لطفاً بگذار خادمانت در منطقهٔ جوشِن ساکن شوند.‏»‏+ ۵ فرعون به یوسِف گفت:‏ «پدر و برادرانت پیش تو آمده‌اند.‏ ۶ سرزمین مصر در اختیار توست.‏ بگذار پدر و برادرانت در بهترین قسمت این سرزمین ساکن شوند.‏+ آن‌ها می‌توانند در منطقهٔ جوشِن زندگی کنند.‏ اگر بین آن‌ها افراد کاردان و شایسته‌ای می‌شناسی،‏ دام‌های مرا به دستشان بسپار.‏»‏

۷ بعد یوسِف پدرش یعقوب را به حضور فرعون برد و یعقوب برای فرعون برکت خواست.‏*‏ ۸ فرعون از یعقوب پرسید:‏ «چند سالت است؟‏» ۹ یعقوب به فرعون گفت:‏ «۱۳۰ سال دارم و تمام عمرم را در غربت زندگی کرده‌ام.‏* در طول این سال‌ها خیلی سختی کشیده‌ام + و عمر من در مقایسه با عمر اجدادم که در غربت بودند،‏* کوتاه است.‏»‏+ ۱۰ بعد یعقوب برای فرعون برکت خواست و از حضور او رفت.‏

۱۱ یوسِف دقیقاً طبق دستور فرعون،‏ بهترین قسمت سرزمین مصر را که در ناحیهٔ رَمِسیس*‏+ بود،‏ به پدر و برادرانش داد و آن‌ها را در آنجا مستقر کرد.‏ ۱۲ او برای پدر و برادرانش و تمام اهل خانهٔ پدرش،‏ بر اساس تعداد فرزندانشان آذوقه* فراهم می‌کرد.‏

۱۳ قحطی در سرزمین مصر و سرزمین کنعان آنقدر شدید بود که در هیچ جای آن سرزمین آذوقه* پیدا نمی‌شد و مردم به خاطر قحطی،‏ ضعیف و ناتوان شده بودند.‏+ ۱۴ یوسِف به مردم سرزمین مصر و سرزمین کنعان غلّه می‌فروخت و پولی را که مردم بابت غلّه پرداخت می‌کردند،‏ جمع می‌کرد + و در خزانهٔ فرعون می‌گذاشت.‏ ۱۵ وقتی پول مردم سرزمین مصر و سرزمین کنعان تمام شد،‏ همهٔ مصریان پیش یوسِف آمدند و گفتند:‏ «به ما آذوقه بده!‏ آیا باید به خاطر این که پولمان تمام شده،‏ جلوی چشم تو از گرسنگی بمیریم؟‏» ۱۶ یوسِف گفت:‏ «اگر پولتان تمام شده،‏ دام‌هایتان را بیاورید و من در عوض آن‌ها به شما آذوقه می‌دهم.‏» ۱۷ پس آن‌ها دام‌هایشان را برای یوسِف می‌آوردند و یوسِف در عوض اسب‌ها،‏ گوسفندها،‏ بزها،‏ گاوها و الاغ‌هایشان به آن‌ها آذوقه می‌داد.‏ او در طول آن سال در عوض همهٔ دام‌هایشان برایشان آذوقه فراهم می‌کرد.‏

۱۸ آن سال گذشت و آن‌ها سال بعد هم پیش یوسِف رفتند و گفتند:‏ «ما نمی‌توانیم حقیقت را از تو ای سَرورمان پنهان کنیم،‏ ما تمام پول‌ها و دام‌هایمان را به تو داده‌ایم.‏ دیگر به جز خودمان و زمین‌هایمان چیزی نداریم که به تو بدهیم.‏ ۱۹ آیا باید جلوی چشم تو بمیریم و زمین‌هایمان متروک و ویران بماند؟‏ ما و زمین‌هایمان را بخر و در عوض به ما آذوقه بده.‏ به این شکل،‏ ما بردهٔ فرعون می‌شویم و زمین‌هایمان هم مال او می‌شود.‏ به ما بذر بده که بکاریم تا زنده بمانیم و زمین‌هایمان متروک نشود.‏» ۲۰ بنابراین یوسِف تمام زمین‌های مصریان را برای فرعون خرید،‏ چون قحطی آنقدر شدید بود که همهٔ مصریان زمین‌هایشان را فروختند.‏ به این ترتیب،‏ تمام آن سرزمین مال فرعون شد.‏

۲۱ بعد یوسِف به مردم سراسر مصر فرمان داد که از روستاها به شهرها بیایند و در آن‌ها ساکن شوند.‏+ ۲۲ تنها زمینی که او نخرید زمین کاهنان بود،‏+ چون فرعون آذوقهٔ کاهنان را تأمین می‌کرد و با سهمیه‌ای که به آن‌ها می‌داد خوراکشان تأمین می‌شد.‏ به همین دلیل،‏ لازم نبود که کاهنان زمینشان را بفروشند.‏ ۲۳ بعد یوسِف به مردم گفت:‏ «نگاه کنید،‏ من امروز شما و زمین‌هایتان را برای فرعون خریدم.‏ الآن به شما این بذرها را می‌دهم و شما باید آن‌ها را در زمین‌هایتان بکارید.‏ ۲۴ بعد از برداشت محصول،‏ باید یک‌پنجم آن را به فرعون بدهید.‏+ بقیهٔ آن،‏ سهم شماست تا خوراک شما و اهالی خانه و فرزندانتان تأمین شود و بذر برای کاشتن داشته باشید.‏» ۲۵ آن‌ها گفتند:‏ «ای سَرور ما،‏ تو جانمان را نجات داده‌ای!‏+ به ما لطف کن و بگذار برده‌های فرعون باشیم.‏»‏+ ۲۶ بعد یوسِف حکمی صادر کرد که تا امروز در سرزمین مصر معتبر است و طبق آن حکم،‏ یک‌پنجم محصول به فرعون تعلّق دارد.‏ فقط زمین کاهنان بود که مال فرعون نشد.‏+

۲۷ اسرائیلیان در سرزمین مصر و در منطقهٔ جوشِن ماندند + و در آنجا مستقر شدند.‏ آن‌ها بارور و خیلی زیاد شدند.‏+ ۲۸ یعقوب ۱۷ سال در سرزمین مصر ساکن بود و در کل ۱۴۷ سال عمر کرد.‏+

۲۹ زمان مرگ اسرائیل نزدیک شده بود.‏+ او پسرش یوسِف را صدا کرد و به او گفت:‏ «اگر می‌خواهی لطفی در حق من بکنی،‏ خواهش می‌کنم دستت را زیر ران من بگذار و محبت پایدار* و وفاداری‌ات را به من نشان بده.‏ لطفاً مرا در مصر دفن نکن.‏+ ۳۰ بعد از مرگم،‏ باید مرا از مصر بیرون ببری و در مقبرهٔ اجدادم دفن کنی.‏»‏+ یوسِف گفت:‏ «چشم پدر،‏ کاری را که گفتی می‌کنم.‏» ۳۱ اسرائیل گفت:‏ «برایم قسم بخور.‏» یوسِف هم برایش قسم خورد.‏+ آن وقت،‏ اسرائیل در حالی که در بسترش* بود در مقابل خدا سجده کرد.‏+

۴۸ مدتی بعد،‏ به یوسِف خبر رسید که پدرش بیمار است.‏ بنابراین او با هر دو پسرش،‏ مَنَسّی و اِفرایِم پیش پدرش رفت.‏+ ۲ بعد به یعقوب خبر رسید که پسرش یوسِف به دیدنش آمده است.‏ پس اسرائیل هر چه نیرو داشت جمع کرد و توانست در بسترش بنشیند.‏ ۳ او به یوسِف گفت:‏

‏«خدای قادر مطلق در سرزمین کنعان،‏ در شهر لوز به من ظاهر شد و به من برکت داد.‏+ ۴ او به من گفت،‏ ‹من تو را بارور و زیاد می‌کنم و از تو قوم‌های زیادی* به وجود می‌آورم + و این سرزمین را برای همیشه به نسل* تو می‌دهم.‏›‏+ ۵ دو پسرت که قبل از آمدن من به مصر،‏ در این سرزمین به دنیا آمدند،‏ از این به بعد مال من هستند.‏+ اِفرایِم و مَنَسّی درست مثل رِئوبین و شَمعون پسران من هستند و به من تعلّق دارند.‏+ ۶ اما فرزندانی که بعد از آن‌ها برایت متولّد شوند مال تو خواهند بود.‏ آن فرزندان اسم برادرانشان را بر خودشان خواهند داشت و میراث آن‌ها از زمین‌های برادرانشان خواهد بود.‏+ ۷ وقتی من از فَدّان آمدم و وارد سرزمین کنعان شدم،‏ هنوز مسافت زیادی تا اِفراته + مانده بود که راحیل در کنارم مرد.‏+ پس او را آنجا در راه اِفراته که همان بِیت‌لِحِم است،‏ دفن کردم.‏»‏+

۸ وقتی اسرائیل پسران یوسِف را دید،‏ پرسید:‏ «این‌ها کی هستند؟‏» ۹ یوسِف به پدرش گفت:‏ «این‌ها پسرانم هستند که خدا در این سرزمین به من داده است.‏»‏+ پدرش گفت:‏ «لطفاً آن‌ها را پیش من بیاور تا از خدا برایشان برکت بخواهم.‏»‏*‏+ ۱۰ چشمان اسرائیل از پیری خیلی ضعیف شده بود و نمی‌توانست ببیند.‏ پس یوسِف آن‌ها را نزدیک پدرش آورد و او آن‌ها را بوسید و بغل کرد.‏ ۱۱ اسرائیل به یوسِف گفت:‏ «هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که روی تو را دوباره ببینم،‏+ اما حالا خدا اجازه داده که حتی بچه‌های تو را هم ببینم.‏» ۱۲ یوسِف پسرانش را از روی زانوهای اسرائیل برداشت.‏ بعد تعظیم کرد و پیشانی‌اش را بر زمین گذاشت.‏

۱۳ بعد یوسِف دو پسرش اِفرایِم + و مَنَسّی + را نزدیک پدرش اسرائیل برد.‏ او اِفرایِم را با دست راستش برد و سمت چپ اسرائیل قرار داد.‏ بعد مَنَسّی را با دست چپش برد و سمت راست اسرائیل قرار داد.‏ ۱۴ اما اسرائیل دست راستش را دراز کرد و بر سر اِفرایِم گذاشت،‏ هرچند که او پسر کوچک‌تر بود.‏ همین طور دست چپش را بر سر مَنَسّی گذاشت،‏ با این که مَنَسّی پسر بزرگ‌تر* بود.‏+ او عمداً دستانش را به این شکل بر سر آن‌ها گذاشت.‏ ۱۵ بعد،‏ اسرائیل از خدا برای یوسِف برکت خواست و گفت:‏+

‏«خدای حقیقی که پدرانم ابراهیم و اسحاق خادمانش بودند،‏*‏+

همان خدایی که تمام عمرم،‏ مرا تا امروز شبانی کرده،‏+

۱۶ همان کسی که از طریق فرشته‌اش مرا از همهٔ مصیبت‌هایم نجات داد،‏*‏+ به این پسران برکت دهد.‏+

آرزو می‌کنم که نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق از طریق آن‌ها زنده بماند،‏

و نسل آن‌ها بر زمین بسیار زیاد شود.‏»‏+

۱۷ وقتی یوسِف دید که پدرش دست راست خود را بر سر اِفرایِم گذاشته است،‏ ناراحت شد و سعی کرد دست او را از سر اِفرایِم بردارد و بر سر مَنَسّی بگذارد.‏ ۱۸ یوسِف به پدرش گفت:‏ «پدر،‏ اشتباه کردی!‏ پسر بزرگ‌تر من این یکی است؛‏+ دست راستت را روی سر او بگذار.‏» ۱۹ اما پدرش قبول نکرد و گفت:‏ «می‌دانم پسرم،‏ می‌دانم.‏ از مَنَسّی هم قومی به وجود می‌آید و او هم شخصی بزرگ می‌شود.‏ با این حال،‏ برادر کوچک‌ترش از او بزرگ‌تر خواهد شد + و نسلش* آنقدر زیاد می‌شود که قوم‌های زیادی از آن‌ها به وجود می‌آیند.‏»‏+ ۲۰ اسرائیل در آن روز برای آن‌ها از خدا برکت خواست + و گفت:‏

‏«اسرائیلیان موقعی که از خدا برکت می‌خواهند،‏ اسم شما را به زبان بیاورند و به همدیگر بگویند،‏

‏‹خدا به تو مثل اِفرایِم و مَنَسّی برکت دهد.‏›»‏

به این ترتیب،‏ وقتی اسرائیل برای اِفرایِم و مَنَسّی برکت خواست،‏ به اِفرایِم اولویت داد.‏

۲۱ بعد اسرائیل به یوسِف گفت:‏ «مرگ من نزدیک است،‏+ ولی مطمئن باشید که خدا همیشه با شماست و شما را به سرزمین اجدادتان برمی‌گرداند.‏+ ۲۲ من از زمینی که بین تو و برادرانت تقسیم می‌کنم یک قطعه* بیشتر به تو می‌دهم،‏ یعنی زمینی را که با شمشیر و کمان از اَموریان گرفتم.‏»‏

۴۹ یعقوب پسرانش را صدا زد و به آن‌ها گفت:‏ «دور من جمع شوید تا به شما بگویم که در آینده* چه اتفاقی برایتان می‌افتد.‏ ۲ ای پسران یعقوب جمع شوید و گوش دهید،‏ به پدرتان اسرائیل گوش دهید.‏

۳ ‏«ای رِئوبین،‏+ تو نخست‌زادهٔ من،‏+ قدرت من و نوبر باروری‌ام هستی.‏ تو در شکوه و قدرت برتر بودی.‏ ۴ اما دیگر برتری نخواهی داشت،‏ چون تو مثل آب‌های خروشان دریا هستی و به خودت اجازه دادی با زن پدرت همخواب شوی* و بستر مرا ناپاک* کنی.‏+ رِئوبین چه کار زشتی کرد!‏

۵ ‏«شَمعون و لاوی برادرند.‏+ شمشیرهایشان ابزاری برای خشونت است.‏+ ۶ ای جان من با آن‌ها همراه نشو و ای دل* من به جمع آن‌ها داخل نشو،‏ چون از روی خشمشان مردم را کشتند + و از روی تفریح و سرگرمی گاوهای نر را لنگ کردند.‏*‏ ۷ لعنت بر خشم آن‌ها که هیچ رحمی در آن نیست.‏ لعنت بر غضبشان که اینقدر تند و شدید است.‏+ من آن‌ها را در سرزمین یعقوب،‏ یعنی همان سرزمین اسرائیل پراکنده می‌کنم.‏+

۸ ‏«اما تو ای یهودا،‏+ برادرانت تو را تمجید خواهند کرد.‏+ دشمنانت را شکست می‌دهی*‏+ و برادرانت جلوی تو تعظیم خواهند کرد.‏+ ۹ یهودا،‏ ای پسرم،‏ تو مثل یک بچه شیر هستی.‏+ تو بعد از خوردن شکارت می‌روی و مثل شیر لَم می‌دهی و استراحت می‌کنی.‏ چه کسی جرأت دارد مزاحم شیر شود؟‏*‏ ۱۰ عصای پادشاهی از یهودا دور نخواهد شد + و نه عصای فرمانروایی از میان پاهایش،‏ تا زمانی که شیلوه* بیاید؛‏+ چون قوم‌ها از او اطاعت خواهند کرد.‏*‏+ ۱۱ او الاغش را به درخت انگور خواهد بست و کره الاغش را به بهترین درخت انگور؛‏ او لباسش را در شراب خواهد شست و ردایش را در شراب و آب انگور.‏*‏ ۱۲ چشمانش از شراب،‏ سرخ است و دندان‌هایش از شیر،‏ سفید.‏

۱۳ ‏«زِبولون + در ساحل دریا ساکن می‌شود،‏ ساحلی که کشتی‌ها در آن لنگر می‌اندازند.‏+ دورافتاده‌ترین مرز منطقهٔ او به طرف صیدون* خواهد بود.‏+

۱۴ ‏«یِساکار + مثل یک الاغِ قوی است که زیر بار دو خورجینش در جایی دراز کشیده است.‏ ۱۵ او متوجه خواهد شد که آنجا سرزمینی زیبا و برای زندگی* مناسب است.‏ برای همین با میل و رغبت بارش را حمل خواهد کرد و تن به بیگاری خواهد داد.‏

۱۶ ‏«دان + که یکی از طایفه‌های اسرائیل است قومش را داوری خواهد کرد.‏+ ۱۷ دان مثل ماری در کنار جاده و مثل یک افعی شاخدار در کنار راه خواهد بود که پای* اسب را نیش می‌زند تا سوارش از عقب به زمین بیفتد.‏+ ۱۸ ای یَهُوَه،‏ من منتظر زمانی‌ام که تو نجاتمان دهی.‏

۱۹ ‏«غارتگران،‏ جاد + را غارت خواهند کرد،‏ ولی او برمی‌گردد و تعقیبشان می‌کند تا آن‌ها را غارت کند.‏+

۲۰ ‏«اَشیر + نان* فراوان* خواهد داشت و برای قوم خوراکی درخور پادشاه فراهم خواهد کرد.‏+

۲۱ ‏«نَفتالی + مثل آهویی چابک* است.‏ حرف‌هایی که می‌زند زیباست.‏+

۲۲ ‏«یوسِف + مثل شاخهٔ درخت پرباری است؛‏ درخت پرباری در کنار چشمهٔ آب که شاخه‌هایش تا روی دیوار کشیده شده است.‏ ۲۳ اما کمانداران دائم به او حمله کردند،‏ به او تیر انداختند و با او دشمنی کردند.‏+ ۲۴ با این حال،‏ کمان او همیشه پایدار + و دست‌هایش قوی و فِرز بود.‏+ این به خاطر آن شبان و سنگ اسرائیل بود،‏ همان یاری‌دهندهٔ پرقدرت یعقوب.‏ ۲۵ او* هدیه‌ای است از طرف خدای پدرت که به تو کمک خواهد کرد.‏ او کنار قادر مطلق است،‏ خدایی که با برکت‌های آسمان و اعماق زمین + و با برکت‌های پستان‌ها و رَحِم به تو برکت خواهد داد.‏ ۲۶ برکت‌های پدر تو از برکت‌های کوه‌های جاودان و از زیبایی‌های تپه‌های ابدی بیشتر خواهد بود.‏+ تمام این برکت‌ها بر سر یوسِف خواهد بارید؛‏* بر فرق سر کسی که از میان برادرانش انتخاب شد.‏+

۲۷ ‏«بنیامین + مثل یک گرگِ درنده خواهد بود؛‏+ صبح شکارش را خواهد خورد و موقع عصر غنیمت را تقسیم خواهد کرد.‏»‏+

۲۸ این‌ها ۱۲ طایفهٔ اسرائیل هستند و این سخنانی بود که پدر آن‌ها وقتی برایشان برکت می‌خواست* به آن‌ها گفت.‏ او برای هر کدام از پسرانش برکتی از خدا خواست که مناسبش باشد.‏+

۲۹ بعد به آن‌ها فرمان داد و گفت:‏ «چیزی نمانده که به اجدادم بپیوندم.‏*‏+ مرا در غاری که در زمین عِفرونِ حیتّی است + در کنار پدرانم دفن کنید،‏ ۳۰ همان غاری که در زمین مَکفیله نزدیک مَمری در سرزمین کنعان است،‏ زمینی که ابراهیم آن را از عِفرون حیتّی خرید تا مکانی برای خاکسپاری داشته باشد.‏ ۳۱ ابراهیم و همسرش سارا آنجا دفن شده‌اند.‏+ اسحاق و همسرش رِبِکا را هم آنجا دفن کرده‌اند.‏+ من هم لیه را آنجا دفن کردم.‏ ۳۲ آن زمین و غاری که در آن است،‏ از پسران حیت خریده شده بود.‏»‏+

۳۳ به این ترتیب،‏ وقتی یعقوب وصیت به پسرانش را تمام کرد،‏ در بسترش دراز کشید و بعد از این که آخرین نفسش را کشید به اجدادش پیوست.‏*‏+

۵۰ بعد یوسِف خودش را روی جسد پدرش انداخت + و گریه کرد و او را بوسید.‏ ۲ او به پزشکانی که در خدمتش بودند دستور داد تا پدرش را مومیایی کنند.‏+ پس آن پزشکان،‏ اسرائیل را مومیایی کردند.‏ ۳ آن‌ها ۴۰ روز مشغول این کار بودند،‏ چون معمولاً برای مومیایی کردن همین قدر وقت لازم بود.‏ مصریان ۷۰ روز برای او اشک ریختند.‏

۴ وقتی روزهای عزاداری به پایان رسید،‏ یوسِف به درباریان* فرعون گفت:‏ «اگر مورد لطف شما قرار گرفته‌ام،‏ این پیغام مرا به فرعون برسانید:‏ ۵ ‏‹پدرم مرا قسم داد + و گفت:‏ «مرگ من نزدیک است.‏+ مرا در سرزمین کنعان،‏+ جایی که برای خاکسپاری‌ام کنده‌ام،‏ دفن کن.‏»‏+ خواهش می‌کنم الآن اجازه بده بروم و پدرم را در آنجا دفن کنم.‏ بعد از آن برمی‌گردم.‏›» ۶ فرعون گفت:‏ «برو و همان طور که برای پدرت قسم خوردی او را دفن کن.‏»‏+

۷ پس یوسِف رفت تا پدرش را دفن کند و همهٔ خدمتکاران فرعون،‏ بزرگان دربار او و همهٔ بزرگان سرزمین مصر + همراه او رفتند.‏ ۸ به علاوه تمام اهل خانهٔ یوسِف،‏ برادران او و اهل خانهٔ پدرش با او رفتند.‏+ آن‌ها فقط کودکان و دام‌هایشان را در منطقهٔ جوشِن باقی گذاشتند.‏ ۹ ارابه‌ها + و سواران هم همراه او راه افتادند و گروه بزرگی بودند.‏ ۱۰ بعد به خرمنگاه اَطاد که در ناحیهٔ اردن بود رسیدند و در آنجا به‌شدّت ماتم گرفتند و گریه و زاری کردند.‏ او برای پدرش هفت روز عزاداری کرد.‏ ۱۱ وقتی کنعانیان که ساکنان آن سرزمین بودند عزاداری آن‌ها را در خرمنگاه اَطاد دیدند،‏ با تعجب گفتند:‏ «مصریان چقدر عزادارند!‏» به همین دلیل،‏ نام آنجا را که در ناحیهٔ اردن است،‏ آبِل‌مِصرایِم* گذاشتند.‏

۱۲ بنابراین پسران یعقوب،‏ دقیقاً طبق وصیتی که او به آن‌ها کرده بود،‏+ عمل کردند.‏ ۱۳ آن‌ها جنازهٔ او را به سرزمین کنعان بردند و در غاری دفن کردند که در زمین مَکفیله نزدیک مَمری است؛‏ زمینی که ابراهیم از عِفرونِ حیتّی خریده بود تا مکانی برای خاکسپاری داشته باشد.‏+ ۱۴ یوسِف بعد از به خاک سپردن پدرش،‏ همراه برادرانش و همهٔ کسانی که همراه او برای خاکسپاری پدرش رفته بودند،‏ به مصر برگشت.‏

۱۵ برادران یوسِف بعد از مرگ پدرشان به همدیگر گفتند:‏ «شاید یوسِف از ما کینه داشته باشد و بخواهد به خاطر همهٔ بدی‌هایی که به او کرده‌ایم از ما انتقام بگیرد.‏»‏+ ۱۶ پس پیغامی برای یوسِف فرستادند و گفتند:‏ «پدرت قبل از مرگش این فرمان را داد:‏ ۱۷ ‏‹به یوسِف بگویید:‏ «از تو خواهش می‌کنم خطا و گناه برادرانت را که به تو آسیب زیادی رساندند،‏ ببخشی.‏» پس لطفاً خطایی را که ما خادمان خدای پدرت به تو کرده‌ایم،‏ ببخش.‏»› وقتی یوسِف این را شنید به گریه افتاد.‏ ۱۸ بعد از آن،‏ برادرانش آمدند و جلوی او به خاک افتادند و گفتند:‏ «ما غلامان تو هستیم!‏»‏+ ۱۹ یوسِف به آن‌ها گفت:‏ «نترسید.‏ مگر من خدا هستم؟‏ ۲۰ با این که شما قصد داشتید به من آسیب برسانید،‏+ قصد خدا این بود که کار شما را به خوبی تبدیل کند تا مردم زیادی زنده بمانند،‏ همان طور که امروز این اتفاق افتاده است.‏+ ۲۱ پس نترسید.‏ من مثل گذشته برای شما و برای بچه‌هایتان غذا فراهم می‌کنم.‏»‏+ او به این شکل به آن‌ها دلگرمی و اطمینان‌خاطر داد.‏

۲۲ یوسِف و اهل خانهٔ پدرش در مصر ماندند و یوسِف ۱۱۰ سال عمر کرد.‏ ۲۳ یوسِف پسران اِفرایِم را تا نسل سوم دید.‏+ او توانست پسران ماخیر + را هم که پسر مَنَسّی بود ببیند.‏ آن‌ها روی زانوهای یوسِف متولّد شدند.‏*‏ ۲۴ سرانجام یوسِف به برادرانش گفت:‏ «مرگ من نزدیک است،‏ ولی مطمئن باشید که خدا به شما کمک می‌کند + و شما را از این سرزمین به سرزمینی می‌بَرَد که به ابراهیم،‏ اسحاق و یعقوب وعده داده است.‏»‏*‏+ ۲۵ یوسِف پسران اسرائیل را قسم داد و گفت:‏ «وقتی خدا به شما کمک کند و شما را از این سرزمین بیرون ببرد،‏ باید استخوان‌های مرا هم از اینجا ببرید.‏»‏+ ۲۶ یوسِف ۱۱۰ ساله بود که در مصر مرد.‏ بعد،‏ او را مومیایی کردند + و در تابوت گذاشتند.‏

یا:‏ «آب‌های خروشان.‏»‏

یا:‏ «روح خدا.‏»‏

منظور جو یا اتمسفر است.‏

یا:‏ «گندمیان.‏»‏

یا:‏ «اجرام نورانی.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «فضای آسمان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «فضای آسمان.‏»‏

یا:‏ «آماده کرد؛‏ شکل داد.‏»‏

یا:‏ «تا در روز حکمفرما باشد.‏»‏

یا:‏ «تا در شب حکمفرما باشد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «فضای آسمان.‏»‏

یا:‏ «و بر روز و شب حکمفرما باشند.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

ظاهراً جانوران کوچکی مثل حشرات را هم در بر می‌گیرد.‏

تحت‌اللفظی:‏ «و تمام لشکر آن‌ها.‏»‏

یا:‏ «استراحت کرد.‏»‏

منظور مجموع شش روز آفرینش است.‏

این اولین باری است که نام خاص خدا در کتاب مقدّس آمده است.‏ ضمیمهٔ الف۴‏.‏

یعنی:‏ «انسان؛‏ بشر.‏»‏

یا:‏ «شکل داد؛‏ سرشت.‏»‏

یا:‏ «نیروی حیات؛‏ روح حیات.‏»‏

به عبری نِفِش؛‏ یعنی موجودی که نَفَس می‌کشد.‏

یا:‏ «کاشت.‏»‏

یا:‏ «چشم‌نواز.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «چهار سر شد.‏»‏

یا:‏ «صَمغِ مُقُل.‏»‏

نوعی عقیق.‏

یا:‏ «حِدَّقَل.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «حیوانات وحشی زمین.‏»‏

در عبری کلمات مرد (‏ایش‏)‏ و زن (‏ایشا )‏ مشابه هستند.‏

یا:‏ «به زن خود می‌چسبد؛‏ با زن خود می‌ماند.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «یک جسم؛‏ یک گوشت.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «حیوانات وحشی.‏»‏

یا:‏ «محتاط‌تر؛‏ هوشیارتر.‏»‏

یا:‏ «تعیین کنید.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «جذاب برای چشم.‏»‏

یا:‏ «چشم‌نواز.‏» یا احتمالاً:‏ «مطلوب برای افزودن دانش.‏»‏

یا:‏ «در آن وقت از روز که نسیم می‌وزد.‏»‏

یا:‏ «تمام روزهای زندگی‌ات.‏»‏

یا:‏ «نواده؛‏ نوادگان.‏»‏

یا:‏ «من سختی‌های دوران بارداری‌ات را بیشتر و بیشتر می‌کنم.‏»‏

یا:‏ «تمام روزهای زندگی‌ات.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «با درد از محصول آن خواهی خورد.‏»‏

یا:‏ «غذا.‏»‏

یعنی:‏ «شخص زنده.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «اشخاص زنده.‏»‏

یا:‏ «می‌تواند تعیین کند.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «او.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «انسان.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«کَرّوبیان.‏»‏

یا:‏ «قابیل.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «و صورتش افتاد.‏»‏

یا:‏ «این زمین.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «قوّتش.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «از روی زمین.‏»‏

یا:‏ «از کسی که تو را بکشد هفت برابر بیشتر انتقام گرفته شود.‏»‏

ممکن است منظور حکمی برای هشدار به دیگران باشد.‏

یا:‏ «سرزمین نْود.‏»‏

یا:‏ «فلوت.‏»‏

یا:‏ «سرایید.‏»‏

یا:‏ «برای من تعیین کرده است.‏»‏

یعنی:‏ «تعیین‌شده؛‏ گذاشته‌شده؛‏ قرار داده شده.‏»‏

یا:‏ «کتاب تاریخچهٔ.‏»‏

یا:‏ «آدم؛‏ بشر.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «آن خدا.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«خدای حقیقی.‏»‏

منظور این است که زندگی‌اش با خواست خدا هماهنگ بود.‏

ظاهراً یعنی خدا جان او را گرفت.‏

احتمالاً یعنی:‏ «فراغت؛‏ آرامش.‏»‏

اصطلاحی عبری که به پسران روحی خدا یعنی فرشتگان اشاره می‌کند.‏

یا:‏ «جذب دختران زیبای انسان‌ها شدند.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «روح من.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «چون جسمی بیش نیست.‏»‏

یا:‏ «نِفیلیم.‏» احتمالاً یعنی:‏ «افرادی که دیگران را به زمین می‌اندازند.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«نِفیلیم.‏»‏

یا:‏ «ساختن.‏»‏

یا:‏ «پشیمان شد.‏»‏

یا:‏ «دلش به درد آمد.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا:‏ «پشیمان.‏»‏

یا:‏ «تاریخچه.‏»‏

یا:‏ «عادلی.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «نسل‌های خود.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «همهٔ جسم‌ها.‏»‏

یا:‏ «جسم‌ها.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «صندوق.‏»‏

درختی صمغ‌دار،‏ احتمالاً نوعی سرو.‏

تحت‌اللفظی:‏ «۳۰۰ ذراع.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «۵۰ ذراع.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «۳۰ ذراع.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «یک ذراع.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

به عبری تْسوهَر.‏ بعضی‌ها معتقدند که تْسوهَر به سقفی با شیب نیم متری اشاره می‌کند،‏ نه نورگیر یا پنجره.‏

یا:‏ «سیلاب.‏»‏

یا:‏ «روح.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«روح.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا احتمالاً:‏ «هفت جفت.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا احتمالاً:‏ «هفت جفت.‏»‏

یا:‏ «سیلاب.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا:‏ «سیلاب.‏»‏

یا:‏ «روح.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«روح.‏»‏

یا:‏ «زیر آسمان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «۱۵ ذراع.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «همهٔ جسم‌هایی.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

منظور انبوه جانورانی است که به طور گروهی یا دسته‌جمعی حرکت می‌کنند.‏

یا:‏ «روح.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«روح.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار آسمان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «به یاد آورد.‏»‏

یا:‏ «غُراب؛‏ کلاغ سیاه.‏»‏

یا:‏ «برای گذاشتن کف پایش.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «تمام انواع جانوران.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا:‏ «حیوانات اهلی و وحشی.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا:‏ «در گروه خانوادهٔ خود.‏»‏

یا:‏ «خشنودکننده.‏» تحت‌اللفظی:‏ «آرامش‌بخش.‏»‏

یا:‏ «نفرین.‏»‏

یا:‏ «تمایلات دل انسان از بچگی بد است.‏»‏

یا:‏ «به دست شما می‌دهم.‏»‏

یا:‏ «برادر.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «او انسان را به صورت خدا آفریده است.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «جانوران بالدار.‏»‏

یا:‏ «حیوانات اهلی و وحشی.‏»‏

یا:‏ «همهٔ جسم‌ها.‏»‏

یا:‏ «سیل.‏»‏

یا:‏ «انسان‌ها و جانوران روی زمین.‏»‏

یا:‏ «آب سیل‌آسا.‏»‏

یا:‏ «همهٔ جسم‌ها.‏»‏

یا:‏ «تاریخچه.‏»‏

یا:‏ «سرزمین‌های ساحلی.‏»‏

یا:‏ «جنگجو.‏»‏

یا احتمالاً:‏ «این‌ها مجموعاً همان شهر بزرگ را تشکیل می‌دهند.‏»‏

واژه‌نامه:‏ «فِلیسطی‌ها.‏»‏

همان صِیدا.‏

یا احتمالاً:‏ «بزرگ‌تر.‏» مشخص نیست که سام بزرگ‌تر بود یا یافِث.‏

یعنی:‏ «تقسیم؛‏ جداسازی.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «زمین تقسیم شد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «تمام زمین.‏»‏

یا:‏ «نامی پرآوازه برای خود می‌سازیم.‏»‏

یا:‏ «توجه کرد.‏»‏

یا:‏ «یگانگی زبانشان را از بین ببریم.‏» تحت‌اللفظی:‏ «زبانشان را آشفته کنیم.‏»‏

یعنی:‏ «آشفتگی.‏»‏

یا:‏ «تاریخچه.‏»‏

یا:‏ «تاریخچه.‏»‏

یا:‏ «خانواده.‏»‏

یا:‏ «که به تو برکت دهند.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «تمجید؛‏ اعلام.‏»‏

یا:‏ «جنوب.‏»‏

یا:‏ «تا مثل بیگانه‌ای در مصر زندگی کند.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«فرعون.‏»‏

یا:‏ «جنوب.‏»‏

یا:‏ «تمجید کرد؛‏ اعلام کرد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دارایی‌شان.‏»‏

یا:‏ «خویشاوندیم.‏»‏

منظور باغ عدن است.‏

یا:‏ «سیراب.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «پس اَبرام همچنان چادرنشینی می‌کرد.‏»‏

یا:‏ «دشت.‏»‏

همان دریای مرده.‏

یا:‏ «چادرنشینی می‌کرد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادرش.‏»‏

یا:‏ «متجاوزان.‏»‏

یا:‏ «به اَبرام برکت داد.‏»‏

یا:‏ «سازنده.‏»‏

یا:‏ «مردم مرا.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دستم را بلند می‌کنم.‏»‏

یا:‏ «نسلی.‏»‏

یا:‏ «پسری از اهل خانه‌ام.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «کسی که از عمق وجود تو می‌آید.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «اعتماد کرد.‏»‏

یا:‏ «عادل.‏»‏

منظور گاو بالغی است که هنوز بچه نزاییده است.‏

یا:‏ «نسل.‏»‏

در اینجا منظور همهٔ ساکنان کنعان است.‏

یا:‏ «چون هنوز زمان مجازات اَموریان نرسیده است.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یعنی:‏ «خدا می‌شنود.‏»‏

بعضی‌ها فکر می‌کنند همان گورخر است.‏ احتمالاً به روحیهٔ استقلال‌طلبی اشاره دارد.‏

یا احتمالاً:‏ «او در دشمنی با همهٔ برادرانش به سر خواهد برد.‏»‏

یا:‏ «تمجید کرد.‏»‏

یا:‏ «مرا می‌بینی؛‏ خود را نمایان می‌کنی.‏»‏

یعنی:‏ «چاه خدای زنده‌ای که مرا می‌بیند.‏»‏

یعنی:‏ «پدر والا.‏»‏

یعنی:‏ «پدر جمعیت بسیار؛‏ پدر بسیاری.‏»‏

یا:‏ «شما باید قُلفهٔ خود را ختنه کنید و این.‏» قُلفه،‏ پوست سر آلت تناسلی مرد است.‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «از قوم خود قطع شود.‏»‏

احتمالاً یعنی:‏ «ستیزه‌جو.‏»‏

یعنی:‏ «شاهدخت.‏»‏

یعنی:‏ «خنده.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

منظور فرشته‌ای است که به نمایندگی از یَهُوَه ظاهر شده بود.‏

ابراهیم در این آیه یکی از فرشتگان را یَهُوَه خطاب کرد،‏ چون آن فرشته نمایندهٔ یَهُوَه بود.‏

تحت‌اللفظی:‏ «دلتان را قوی کنید.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «سه سِئاه.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

یا:‏ «خمیر را ورز بده.‏»‏

یا:‏ «گاو نر جوان.‏»‏

یا:‏ «پخته‌شده.‏»‏

یا:‏ «کنار آن‌ها ایستاد.‏»‏

یا:‏ «با این که پیر هستم.‏»‏

یا:‏ «از آنجا پایین را نگاه کنند و سُدوم را ببینند.‏»‏

یا:‏ «اهل خانه‌اش بعد از خود.‏»‏

یا:‏ «بدون خمیرمایه.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «سایهٔ سقف من.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دامادان.‏» از دید یهودیان زوجی که نامزد بودند،‏ زن و شوهر محسوب می‌شدند.‏

لوط در این آیه یکی از فرشتگان را یَهُوَه خطاب کرد،‏ چون آن فرشته نمایندهٔ یَهُوَه بود.‏

یا:‏ «محبت پایدارت.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یعنی:‏ «کوچک.‏»‏

یا:‏ «مجسمه‌ای.‏»‏

یا:‏ «از شهرهای آن منطقه که لوط در آنجا زندگی می‌کرد.‏»‏

یا:‏ «جنوب.‏»‏

یا:‏ «همچون غریبان ساکن شد.‏»‏

یا:‏ «به او نزدیک نشده بود.‏»‏

یا:‏ «درستکار.‏»‏

یا:‏ «پادشاهی.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یا:‏ «رَحِم همـهٔ زنان خانهٔ اَبیمِلِک را کاملاً بسته بود.‏»‏

یا:‏ «زمان معینی.‏»‏

یا:‏ «به ابراهیم قول داده بود.‏»‏

یا احتمالاً:‏ «به من می‌خندد.‏» واژهٔ عبری که در این آیه «شادی» ترجمه شده،‏ به معنی خندیدن هم است.‏

تحت‌اللفظی:‏ «به صدای او.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «نسل.‏»‏

یا:‏ «به فاصلهٔ پرتاب تیری.‏»‏

یا:‏ «شکارچی.‏»‏

یا:‏ «فریبکارانه عمل نکنی.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

احتمالاً یعنی:‏ «چاه قَسَم.‏» یا:‏ «چاه هفت [برّه].‏»‏

واژه‌نامه:‏ «فِلیسطیه.‏»‏

درختی همیشه‌سبز با برگ‌های باریک و گل‌های صورتی و سفید.‏

یا:‏ «تمجید کرد؛‏ اعلام کرد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «روزهای بسیار.‏»‏

یا:‏ «همچون بیگانه‌ای ساکن شد.‏»‏

احتمالاً زغال‌های افروخته.‏

یا:‏ «چاقو برای قربانی.‏»‏

یا:‏ «چاقو برای قربانی.‏»‏

یعنی:‏ «یَهُوَه فراهم می‌کند.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دروازه‌های.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «صدای.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«زنان ثانوی.‏»‏

یا:‏ «پسران حیت.‏»‏

یا احتمالاً:‏ «رئیسی بزرگ.‏»‏

یا:‏ «پسران قومم.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «گوش.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «شِکِل.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «شِکِل.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یا:‏ «چشمه.‏»‏

یا:‏ «به سر چاه پایین رفت.‏»‏

یا:‏ «بالا آمد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «نیم شِکِل.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «۱۰ شِکِل.‏» ضمیمهٔ ب۱۴‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

یا:‏ «به من راه درست را نشان داده بود.‏»‏

یا:‏ «نوهٔ.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «به طرف راست برگردم یا به طرف چپ.‏»‏

یا:‏ «ما نمی‌توانیم بگوییم که این کار خوب است یا نه.‏»‏

منظور دایهٔ اوست که در این زمان ندیمهٔ او شده بود.‏

یا:‏ «به رِبِکا برکت دادند.‏»‏

یا:‏ «هزاران ده هزار.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «دروازه.‏»‏

یا:‏ «جنوب.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«زنان ثانوی.‏»‏

اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.‏

یا:‏ «تاریخچهٔ نسل.‏»‏

یا:‏ «اردوگاه حصاردار.‏»‏

اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.‏

یا احتمالاً:‏ «آن‌ها در دشمنی با همهٔ برادرانشان به سر بردند.‏»‏

یا:‏ «التماس.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «ملت.‏»‏

یعنی:‏ «پرمو.‏»‏

یعنی:‏ «کسی که پاشنه را محکم می‌گیرد؛‏ تصاحب‌گر.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «از آن سرخ،‏ همین سرخ به من بده.‏»‏

یعنی:‏ «سرخ.‏»‏

یا:‏ «خوار.‏»‏

واژه‌نامه:‏ «فِلیسطیه.‏»‏

یا:‏ «به سمت پایین به مصر نرو.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «صدای.‏»‏

یا:‏ «همسرش را در آغوش گرفته است.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «فرمان داد.‏»‏

یا:‏ «روان.‏»‏

یعنی:‏ «جرّوبحث.‏»‏

یعنی:‏ «تهمت.‏»‏

یعنی:‏ «مناطقی وسیع.‏»‏

یا:‏ «به سمت بالا به بِئِرشِبَع.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «تمجید کرد؛‏ اعلام کرد.‏»‏

یا:‏ «تیردان.‏»‏

یا:‏ «به تو برکت دهم.‏»‏

یا:‏ «به تو برکت دهد.‏»‏

یعنی:‏ «کسی که پاشنه را محکم می‌گیرد؛‏ تصاحب‌گر.‏»‏

یا:‏ «خودش را با فکر کشتن تو آرام می‌کند.‏»‏

یا:‏ «به او برکت داد.‏»‏

یا:‏ «پدرِ مادرت.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «جماعتی از قوم‌ها.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نردبان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پدر.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «بر سر آن.‏»‏

یعنی:‏ «خانهٔ خدا.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادر.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «استخوان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادر.‏»‏

یا:‏ «برّاق.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «از لیه نفرت دارد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «رَحِم او را باز کرد.‏»‏

یعنی:‏ «ببین،‏ یک پسر!‏»‏

یعنی:‏ «شنیدن.‏»‏

یعنی:‏ «به هم بسته شده.‏»‏

یعنی:‏ «ستایش؛‏ آنچه سزاوار ستایش است.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «تا بر زانوهایم بچه به دنیا آورد.‏»‏

یا:‏ «صدا.‏»‏

یعنی:‏ «دادرس.‏»‏

یا:‏ «کشتی گرفتم.‏»‏

یعنی:‏ «کُشتی‌های من.‏»‏

یعنی:‏ «خوشبختی.‏»‏

یعنی:‏ «خوشحال؛‏ خوشحالی.‏»‏

در زمان باستان زنان تصوّر می‌کردند خوردن میوهٔ این گیاه،‏ توانایی باردار شدن می‌دهد.‏

یعنی:‏ «او مزد است.‏»‏

یعنی:‏ «قبول کردن؛‏ تحمّل کردن.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «خدا به او گوش کرد و رَحِم او را باز کرد.‏»‏

مخفف یوسِفایا،‏ یعنی:‏ «یاه اضافه کند.‏»‏

یا:‏ «شواهد؛‏ فال.‏»‏

منظور حیوانی است که بیشتر از یک رنگ داشته باشد.‏

یا:‏ «قوچ‌های جوانی.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «مزد.‏»‏

یا:‏ «صداقتم.‏»‏

یا:‏ «به جای من شهادت می‌دهد.‏»‏

یا:‏ «قوچ جوانی.‏»‏

یا:‏ «قوچ‌های جوان.‏»‏

در عبری به نوع درختی اشاره می‌کند که «لِونه» نام دارد.‏

تحت‌اللفظی:‏ «ستونی را مسح کردی.‏»‏

یا:‏ «خدایان خانگی؛‏ بت‌ها.‏»‏

منظور رودخانهٔ فُرات است.‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

منظور زینی است که زنان روی آن می‌نشستند.‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

یا:‏ «از او می‌ترسد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

به زبان آرامی یعنی:‏ «تودهٔ شهادت.‏»‏

به زبان عبری یعنی:‏ «تودهٔ شهادت.‏»‏

یا:‏ «از او می‌ترسد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برادران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

یا:‏ «و به آن‌ها برکت داد.‏»‏

یعنی:‏ «دو اردوگاه.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دشت.‏»‏

یا:‏ «مثل بیگانه‌ای ساکن بودم.‏»‏

یا:‏ «گاوان نر.‏»‏

یا:‏ «با تو به‌خوبی رفتار خواهم کرد.‏»‏

یا:‏ «محبت پایدار.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یا:‏ «با من به‌خوبی رفتار می‌کنی.‏»‏

یا:‏ «نوادگانم.‏»‏

یا:‏ «گوسفند ماده.‏»‏

یا:‏ «الاغ نر بالغ.‏»‏

یا:‏ «اربابت کیست؛‏ متعلّق به چه کسی هستی.‏»‏

یا:‏ «مَسیل؛‏ گذرگاه سیل.‏»‏

در اینجا منظور از مرد یک فرشته است.‏

یا:‏ «کاسهٔ مفصل لگن.‏»‏

یا:‏ «لگن.‏»‏

یعنی:‏ «کسی که در مقابل خدا مقاومت می‌کند» یا «خدا مقاومت می‌کند.‏»‏

یعنی:‏ «صورت خدا.‏»‏

منظور فرشتهٔ خداست.‏

یا:‏ «فِنی‌ئیل.‏»‏

یا:‏ «مفصل لگنش.‏»‏

یا:‏ «تاندون.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «برکت.‏»‏

یعنی:‏ «سایه‌بان؛‏ سرپناه.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «با دل آن دختر جوان صحبت کرد.‏»‏

یا:‏ «دلبسته.‏»‏

یا:‏ «از طریق ازدواج با ما متحد شوید.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «قُلفه دارد.‏»‏

یا:‏ «بانفوذتر.‏»‏

یا:‏ «باعث شدید که طرد شوم.‏»‏

یا:‏ «مرا شخصی متعفّن بدانند.‏»‏

یا:‏ «خدایان بیگانه‌ای.‏»‏

یا:‏ «در راهی.‏»‏

در زمان باستان برخی ملت‌ها گوشواره‌هایی به عنوان طلسم به گوش می‌کردند.‏

یا:‏ «پنهان کرد.‏»‏

یعنی:‏ «خدای بِیت‌ئیل.‏»‏

یعنی:‏ «بلوط گریه.‏»‏

یا:‏ «قوم‌ها و جماعتی از قوم‌ها.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یعنی:‏ «پسر سوگ من.‏»‏

یعنی:‏ «پسر دست راست.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«زنان ثانوی.‏»‏

اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.‏

یا:‏ «تاریخچهٔ.‏»‏

یا:‏ «مثل غریبه‌ها زندگی می‌کردند.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«زنان ثانوی.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

شیخ،‏ رئیس طایفه بود.‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران اسرائیل.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «مزرعه.‏»‏

یا:‏ «دوستانه؛‏ در آرامش.‏»‏

یا:‏ «سجده.‏»‏

یا:‏ «دشت.‏»‏

یا:‏ «آب‌انبار.‏»‏

یا:‏ «جانش را نگیریم.‏»‏

یا:‏ «آب‌انبار.‏»‏

یا:‏ «بر او دست دراز نکنید.‏»‏

یا:‏ «آب‌انباری.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «صمغ لادَن.‏»‏

نوعی صمغ که در داروسازی از آن استفاده می‌شد.‏

تحت‌اللفظی:‏ «خون او را بپوشانیم.‏»‏

یا:‏ «بر او دست دراز نکنیم.‏»‏

یا:‏ «مِدیانی.‏»‏

یا:‏ «آب‌انبار.‏»‏

یا:‏ «آب‌انبار.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«پَلاس.‏»‏

یا:‏ «شیول.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«شیول.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «مِدیانیان.‏»‏

یا:‏ «نسل.‏»‏

یا:‏ «مُهر حلقه‌ای.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «معبد.‏»‏

یعنی:‏ «پارگی؛‏ شکاف.‏» احتمالاً به پارگی ناحیهٔ پِرینه هنگام زایمان اشاره دارد.‏

یعنی:‏ «تابش نور؛‏ طلوع آفتاب.‏»‏

یا:‏ «مجذوب او شده بود.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یا:‏ «به من محبت پایدار نشان بده.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یا:‏ «آب‌انبار؛‏ سیاه‌چال.‏»‏

یا:‏ «به دار آویزان می‌کند.‏»‏

یا:‏ «به دار آویزان کرد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «روحش پریشان شده بود.‏»‏

یا:‏ «به دار آویزان شد.‏»‏

یا:‏ «آب‌انبار؛‏ سیاه‌چال.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ ‏«اَبرِک.‏»‏ احتمالاً به کار بردن این کلمهٔ عبری که از زبان مصریان گرفته شده،‏ مردم را به ارج و احترام گذاشتن به دیگران وامی‌داشت.‏

تحت‌اللفظی:‏ «دست یا پایش را بلند کند.‏»‏

یعنی:‏ «آشکارکنندهٔ رازها.‏»‏

منظور هِلیوپولیس است.‏

یا:‏ «سفر در.‏»‏

یا:‏ «در حضور او ایستاد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «به اندازهٔ مُشت‌ها.‏»‏

منظور هِلیوپولیس است.‏

یعنی:‏ «کسی که باعث فراموشی می‌شود.‏»‏

یعنی:‏ «دو برابر بارور.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «نان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «نان.‏»‏

یا:‏ «قحطی تمام مصر را در چنگ خود گرفته بود.‏»‏

یا:‏ «قحطی تمام زمین را در چنگ خود گرفته بود.‏»‏

یا:‏ «به خاک افتادند و پیشانی‌شان را بر زمین گذاشتند.‏»‏

یا:‏ «ضعیف.‏»‏

یا:‏ «پاکدلی.‏»‏

یا:‏ «از خدا می‌ترسم.‏»‏

یا:‏ «دلسوزی نشان دهیم.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «بر ضدّ آن پسر گناه نکنید.‏»‏

یا:‏ «درستکاری.‏»‏

یا:‏ «درستکاری.‏»‏

یا:‏ «درستکاری.‏»‏

یا:‏ «شیول.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«شیول.‏»‏

یا:‏ «معطل.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «صَمغ لادَن.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «در دهانهٔ کیسه‌هایتان.‏»‏

یا:‏ «به وزن کامل.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «گنج.‏»‏

یا:‏ «پسر مادرش.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «بردهٔ من.‏»‏

یا:‏ «خدای حقیقی الآن از غلامانت به خاطر خطای گذشته‌شان حساب می‌خواهد.‏»‏

یا:‏ «برادرش که هر دو از یک مادر بودند.‏»‏

یا:‏ «شیول.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«شیول.‏»‏

یا:‏ «شیول.‏» واژه‌نامه:‏ ‏«شیول.‏»‏

یا:‏ «پدرم.‏»‏

یا:‏ «در این سرزمین.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پدر.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «خودش را بر گردن او انداخت.‏»‏

یا:‏ «حیوان‌های خودتان.‏»‏

یا:‏ «از چاقی.‏»‏

یا:‏ «زندگی خودتان را سر می‌کنید.‏»‏

یا:‏ «الاغ ماده.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دل یعقوب بی‌حس شد.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «و یوسِف بر چشمانت دست خواهد گذاشت.‏»‏

یا:‏ «نسلش.‏»‏

یا:‏ «نسلش.‏»‏

کلمهٔ «پسران» در زبان عبری می‌تواند به معنی نوادگان،‏ یعنی نوه‌ها و نتیجه‌ها هم باشد.‏

منظور هِلیوپولیس است.‏

در ترجمهٔ سِپتواِجینتِ کتاب مقدّس،‏ پنج اسم دیگر در اینجا ذکر شده است.‏ برای همین،‏ اعمال ۷:‏۱۴ به ۷۵ نفر از خانوادهٔ یعقوب اشاره می‌کند.‏

تحت‌اللفظی:‏ «پسران.‏»‏

طبق ترجمهٔ سِپتواِجینتِ کتاب مقدّس:‏ «۷۵ نفر.‏» پاورقی پیدایش ۴۶:‏۲۰‏.‏

تحت‌اللفظی:‏ «خود را بر گردن او انداخت.‏»‏

یا:‏ «فرعون را برکت داد.‏»‏

یا:‏ «۱۳۰ سال است که مهاجرت می‌کنم.‏»‏

یا:‏ «مهاجرت می‌کردند.‏»‏

ظاهراً رَمِسیس اسم دیگر جوشِن یا ناحیه‌ای در منطقهٔ جوشِن بود.‏

تحت‌اللفظی:‏ «نان.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «نان.‏»‏

واژه‌نامه:‏ ‏«محبت پایدار.‏»‏

یا:‏ «در سمت بالای بسترش.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «جماعتی از قوم‌ها.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «به آن‌ها برکت دهم.‏»‏

یا:‏ «نخست‌زاده.‏»‏

یا:‏ «در حضور او راه می‌رفتند.‏»‏

یا:‏ «بازخرید کرد.‏»‏

یا:‏ «نوادگان.‏»‏

یا:‏ «یک زمین شیبدار.‏» تحت‌اللفظی:‏ «یک شانه.‏»‏

یا:‏ «روزهای آخر.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «به بستر پدرت رفتی.‏»‏

یا:‏ «بی‌حرمت.‏»‏

یا:‏ «جلال.‏»‏

یا:‏ «پی زدند.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «دست تو بر گردن دشمنانت خواهد بود.‏»‏

یا:‏ «جرأت دارد شیر را بیدار کند.‏»‏

یعنی:‏ «کسی که حق آن را دارد.‏»‏

یا:‏ «اطاعت قوم‌ها متعلّق به او خواهد بود.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «در خون انگور.‏»‏

همان صِیدا.‏

یا:‏ «استراحت.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «پاشنه.‏»‏

یا:‏ «خوراک.‏»‏

تحت‌اللفظی:‏ «چرب.‏»‏

یا:‏ «باریک‌اندام.‏»‏

منظور یوسِف است.‏

یا:‏ «خواهد ماند.‏»‏

یا:‏ «به آن‌ها برکت می‌داد.‏»‏

اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.‏

اصطلاحی شاعرانه برای توصیف مرگ.‏

یا:‏ «ساکنان خانه.‏»‏

یعنی:‏ «عزاداری مصریان.‏»‏

منظور این است که یوسِف آن‌ها را مثل پسران خودش می‌دانست و به آن‌ها توجه خاصی داشت.‏

یا:‏ «برای آن‌ها قسم خورده است.‏»‏

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی