کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • ب۱۲ ۱۵/‏۵ ص ۱۳-‏۱۶
  • به سمت سالمندان حکیم جذب می‌شدم

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • به سمت سالمندان حکیم جذب می‌شدم
  • برج دیده‌بانی ۲۰۱۲
  • عنوان‌های فرعی
  • مطالب مشابه
  • در انتخاب شغل
  • نیاز به اصلاح طرز فکر
  • مواجه با وضعیتی بحرانی
  • مواجه با مصیبتی دیگر
  • بزرگ‌ترین حامی من
  • هفتاد سال به دامن شخص یهودی چنگ زده،‏ متمسّک شده‌ام
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۲
  • یَهُوَه از خادمین سالمندش مراقبت می‌کند
    برج دیده‌بانی ۲۰۰۸
  • از یاد گرفتن دست نکشیده‌ام
    برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۲۴
  • دید مردم به دعا
    برج دیده‌بانی (‏عمومی)‏ ۲۰۲۱
برج دیده‌بانی ۲۰۱۲
ب۱۲ ۱۵/‏۵ ص ۱۳-‏۱۶

زندگی نامه

به سمت سالمندان حکیم جذب می‌شدم

از زبان اِلوا یِرده

حدود ۷۰ سال پیش میهمانی به پدرم پیشنهادی کرد که زندگی مرا کاملاً تغییر داد.‏ از آن روز مهم تا به حال اشخاصی دیگر نیز تأثیری بسزا در زندگی‌ام گذاشتند.‏ از همه مهم‌تر با کسی دوست شدم که در زندگی از هر کسی دیگر برایم پرارزش‌تر است.‏ بیایید تا داستانم را برایتان تعریف کنم.‏

من در سال ۱۹۳۲ در شهر سیدنی کشور استرالیا متولّد شدم.‏ والدینم به خدا اعتقاد داشتند ولی به کلیسا نمی‌رفتند.‏ مادرم به من گفته بود خدا مواظب است اگر شیطونی کردی تنبیهت کند.‏ این باعث شد که از خدا بترسم.‏ ولی شیفتهٔ کتاب مقدّس بودم.‏ وقتی خاله‌ام آخرهفته‌ها به دیدن ما می‌آمد،‏ داستان‌های جالب از کتاب مقدّس برایم تعریف می‌کرد.‏ از این رو،‏ همیشه منتظر آمدنش بودم.‏

وقتی نوجوان بودم مادرم از خانمی سالمند که شاهد یَهُوَه بود یک سری کتاب گرفت.‏ پدرم با خواندن آن کتاب‌ها چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که پذیرفت شاهدان یَهُوَه کتاب مقدّس را به او تعلیم دهند.‏ یک شب وقتی پدرم مشغول آموزش دیدن کتاب مقدّس بود،‏ پشت در،‏ گوش ایستاده بودم که پدرم مچم را گرفت.‏ وقتی مرا فرستاد که بخوابم،‏ آن مهمان به پدرم گفت:‏ «چرا نمی‌گذاری اِلوا پیش ما بنشیند؟‏» پیشنهاد وی،‏ باعث تغییر زندگی‌ام و ایجاد رابطهٔ دوستی با خدای حقیقی،‏ یَهُوَه شد.‏

چندی نگذشت که من و پدرم در جلسات حضور یافتیم.‏ تعالیم کتاب مقدّس پدرم را برانگیخت تا زندگی‌اش را تغییر دهد.‏ او حتی به تدریج آموخت خشمش را مهار کند.‏ این کار مادر و فِرانْک برادر بزرگم را برانگیخت که در جلسات شرکت کنند.‏a هر چهار نفرمان پیشرفت کردیم و تعمید گرفتیم و شاهد یَهُوَه شدیم.‏ از آن پس بسیاری از سالمندان در دوران مختلف زندگی‌ام بر من تأثیری خوب گذاشتند.‏

در انتخاب شغل

در نوجوانی به سمت سالمندان جماعت جذب می‌شدم.‏ یکی از آنان خواهری سالمند به نام آلیس پْلِیس بود که اوّلین بار ما را با قوم خدا آشنا کرد.‏ او برایم مانند مادربزرگ بود.‏ آلیس مرا برای خدمت موعظه آموزش داد و تشویقم کرد تا تعمید بگیرم.‏ در سن ۱۵ سالگی به این هدف رسیدم.‏

من عاشق ریاضیات بودم و تصمیم داشتم معلّم ریاضی شوم.‏ اما با زوجی مسن به نام‌های پِرسی و مارگریت دانِم دوست شدم که معاشرت با آنان هدفم را در زندگی تغییر داد.‏ پِرسی و مارگریت در دههٔ ۱۹۳۰ در لتونی (‏لاتویا)‏ میسیونر بودند.‏ وقتی جنگ جهانی دوّم در اروپا شروع شد،‏ از آنان دعوت شد تا در بیت‌ئیل استرالیا واقع در سیدنی خدمت کنند.‏ پِرسی و مارگریت لطف و محبت بسیاری به من داشتند.‏ آنان خاطرات پرهیجان و لذّت‌بخش فعالیت میسیونری را برایم تعریف می‌کردند.‏ پس برایم روشن شد که تعلیم دادن کتاب مقدّس به دیگران بسیار رضایت‌بخش‌تر از تعلیم دادن ریاضی است.‏ از این رو،‏ تصمیم گرفتم میسیونر شوم.‏

پِرسی و مارگریت تشویقم کردند که خودم را قبل از میسیونری با خدمت پیشگامی آماده سازم.‏ پس در سال ۱۹۴۸ در سن ۱۶ سالگی به جمع ده جوان جماعتمان در محلّهٔ هِرست‌ویل شهر سیدنی پیوستم که شادمانه پیشگامی می‌کردند.‏

طی چهار سال،‏ در چهار شهرک دیگر واقع در ویلز جنوبی نو و کوینزلند به پیشگامی پرداختم.‏ یکی از اوّلین شاگردانم بِتی لا (‏اکنون رِمنانت)‏ بود.‏ بِتی دختری مهربان و دو سال از من بزرگ‌تر بود.‏ او بعدها در خدمت پیشگامی همکارم شد.‏ ما با هم در شهرک کورا واقع در ۲۳۰ کیلومتری غرب سیدنی خدمت می‌کردیم.‏ با آن که مدت همکاری بِتی و من در خدمت پیشگامی طولانی نبود،‏ تا به امروز با هم دوستان خوبی هستیم.‏

وقتی دعوت شدم که پیشگام ویژه شوم به شهرکی به نام ناراندرا در ۲۲۰ کیلومتری جنوب غربی کورا نقل مکان کردم.‏ همکار جدیدم جوی لِنُکس (‏اکنون هانتر)‏ بود.‏ او پیشگامی غیور و دو سال از من بزرگ‌تر بود.‏ ما تنها شاهدان یَهُوَه آنجا بودیم.‏ جوی و من در خانهٔ زوجی مهربان به نام‌های ری و اِستر آیرونس اتاق گرفتیم.‏ آنان با پسر و سه دخترشان به حقیقت علاقه‌مند بودند.‏ ری و پسرش طی هفته خارج از شهرک به نگهداری از گوسفندان و زراعت گندم مشغول بودند.‏ اِستر و دخترانش پانسیون‌شان را اداره می‌کردند.‏ جوی و من هر یکشنبه شام بریان‌شدهٔ مفصلی برای خانوادهٔ آیرونس و حدود ۱۲ پانسیون‌نشینی که کارگران گرسنهٔ شرکت راه‌آهن بودند،‏ مهیا می‌کردیم.‏ با این کار تا حدّی هزینهٔ اجارهٔ اتاقمان تأمین می‌شد.‏ بعد از تمیزکاری با مطالعهٔ غذای روحانیِ مجلّهٔ برج دیده‌بانی از خانوادهٔ آیرونس پذیرایی می‌کردیم.‏ ری،‏ اِستر و چهار فرزندشان حقیقت را پذیرفتند و اوّلین اعضای جماعت ناراندرا گشتند.‏

در سال ۱۹۵۱ در کنگرهٔ شاهدان یَهُوَه در شهر سیدنی حضور یافتم.‏ در آنجا جلسه‌ای ویژه برای پیشگامانی گذاشتند که به خدمت میسیونری علاقه‌مند بودند.‏ در آن جلسه بیش از ۳۰۰ نفر در چادری بزرگ برای شنیدن سخنرانی ناتان نُر که از بیت‌ئیل بروکلین آمده بود جمع شدند.‏ او به حضار توضیح داد که برای پخش خبر خوش در سراسر زمین نیاز مبرمی به مبشّر است.‏ بسیاری از این پیشگامان اوّلین کسانی بودند که فعالیت موعظه را در جزایر جنوب اقیانوس کبیر و دیگر نقاط شروع کردند.‏ بسیار خوشحال بودم که یکی از ۱۷ نفر دعوت‌شده به نوزدهمین کلاس مدرسهٔ جِلْعاد سال ۱۹۵۲ بودم.‏ در سن ۲۰ سالگی بود که آرزوی خدمت میسیونری برایم به تحقق پیوست!‏

نیاز به اصلاح طرز فکر

تعلیمات و معاشرت در مدرسهٔ جِلْعاد نه تنها دانسته‌هایم را در مورد کتاب مقدّس افزایش داد و ایمانم را تقویت کرد بلکه تأثیری بسزا در شخصیتم نیز گذاشت.‏ من جوان و ایده‌آلیست بودم و از خود و دیگران انتظار رفتاری بی‌عیب و کامل داشتم.‏ برخی اوقات طرز فکرم افراطی بود.‏ برای مثال،‏ وقتی دیدم برادر نُر با جوانان بیت‌ئیل بیسبال بازی می‌کند،‏ در جا خشکم زد.‏

معلّمان مدرسهٔ جِلْعاد همه مردانی کارآزموده و پرتجربه بودند و درک کردند که خیلی به خودم فشار می‌آورم.‏ آنان به من توجه بسیاری داشتند و کمک کردند تا طرز فکرم را تغییر دهم.‏ به تدریج،‏ یَهُوَه در نظرم به خدایی مهربان و قدردان تبدیل شد،‏ نه خدایی خشک و متوقّع.‏ برخی از همکلاسی‌هایم نیز در این مورد به من کمک کردند.‏ یادم می‌آید که یکی از آنان به من گفت:‏ «اِلوا!‏ یَهُوَه ما را با تازیانه هدایت نمی‌کند.‏ این قدر نسبت به خودت سخت نگیر!‏» حرف صریح او به دلم نشست.‏

بعد از مدرسهٔ جِلْعاد،‏ من و چهار نفر از همکلاسی‌هایم به نامیبیا واقع در آفریقا فرستاده شدیم.‏ طولی نکشید که تعداد شاگردانمان به ۸۰ نفر رسید.‏ نامیبیا و زندگی میسیونری را خیلی دوست داشتم،‏ ولی عاشق یکی از همکلاسی‌هایم شده بودم که به سوئیس فرستاده شده بود.‏ بعد از یک سال خدمت در نامیبیا،‏ پیش نامزدم در سوئیس رفتم.‏ بعد از ازدواج،‏ شوهرم را در خدمت سیّاری همراهی کردم.‏

مواجه با وضعیتی بحرانی

بعد از گذراندن پنج سال دوران خوش خدمت سیّاری به بیت‌ئیل سوئیس دعوت شدیم.‏ در خانوادهٔ بیت‌ئیل از معاشرت با برادران و خواهران روحانی بالغ بسیار خوشحال بودم.‏

مدتی نگذشت که با واقعه‌ای تلخ روبرو شدم.‏ پی بردم که شوهرم به من و یَهُوَه خیانت کرده است.‏ سپس مرا ترک کرد.‏ بسیار شوکه شده بودم!‏ بدون محبت و حمایت دوستان سالمندِ خانوادهٔ بیت‌ئیل نمی‌توانستم این درد بزرگ را تحمّل کنم.‏ وقتی به گوش شنوا نیاز داشتم به سخنانم گوش می‌دادند و وقتی به آرامش نیاز داشتم می‌گذاشتند که تنها باشم.‏ سخنان تسلّی‌دهنده و اعمال مهربانانهٔ آنان طی دوران تلخی که زبان از بیان آن عاجز است،‏ به من کمک کرد که به یَهُوَه نزدیک‌تر شوم.‏

گاهی سخنان حکیمانهٔ سالمندانی را به یاد می‌آوردم که آزمایش‌هایی سخت پشت سر گذاشته بودند،‏ منجمله سخنان مارگریت دانِم که یک بار به من گفته بود:‏ «اِلوا!‏ در خدمت به یَهُوَه با آزمایش‌های بسیاری روبرو می‌شوی،‏ اما بزرگ‌ترین آزمایش‌ها از طرف نزدیکانت خواهد بود.‏ طی چنین سختی‌هایی به یَهُوَه بیشتر نزدیک شو.‏ به یاد داشته باش که یَهُوَه را خدمت می‌کنی،‏ نه انسان‌های ناکامل را!‏» توصیهٔ مارگریت مرا در لحظات تاریک زندگی‌ام قوّت بخشید.‏ پس مصمم شدم که اجازه ندهم خطای شوهرم مرا از یَهُوَه جدا سازد.‏

پس از مدتی تصمیم گرفتم به استرالیا برگردم و در نزدیکی والدینم پیشگامی کنم.‏ طی سفر طولانی‌ام در کشتی با گروهی از همسفرانم در بارهٔ کتاب مقدّس گفتگوهایی جالب داشتم.‏ در آن گروه مردی آرام از اهالی نروژ به نام آرن یِرده بود.‏ او به سخنانم علاقه‌مند شد.‏ آرن بعدها به دیدن من و خانواده‌ام در سیدنی آمد.‏ او به سرعت پیشرفت کرد و حقیقت را پذیرفت.‏ من و آرن در سال ۱۹۶۳ ازدواج کردیم و دو سال بعد از آن پسرمان گری متولّد شد.‏

مواجه با مصیبتی دیگر

آرن و گری و من زندگی‌ای شاد داشتیم.‏ آرن بعد از مدتی خانه را بزرگ‌تر کرد تا والدین سالخورده‌ام نیز با ما زیر یک سقف زندگی کنند.‏ بعد از شش سال زندگی زناشویی متوجه شدیم که آرن به سرطان مغز مبتلا است.‏ این خبر ضربهٔ محکمی بود و ما را شوکه کرد.‏ هنگامی که آرن برای مدتی طولانی در بیمارستان تحت پرتودرمانی قرار داشت،‏ هر روز به دیدنش می‌رفتم.‏ برای مدتی وضعیتش رو به بهبود رفت اما ناگهان حالش وخیم شد و سکتهٔ مغزی کرد.‏ به من گفته شد که چند هفته بیشتر زنده نمی‌ماند.‏ ولی آرن زنده ماند و پس از مدتی به خانه برگشت.‏ در خانه از او پرستاری کردم تا این که حالش رو به بهبود رفت.‏ به مرور زمان قادر شد راه رود و به مسئولیت‌های خود به عنوان پیر مسیحی در جماعت رسیدگی کند.‏ او مردی شاد و شوخ‌طبع بود و این روحیه به او کمک کرد تا سریع‌تر بهبود یابد و راحت‌تر از او مراقبت کنم.‏

سال‌ها بعد در سال ۱۹۸۶ سلامت آرن دوباره رو به وخامت گذاشت.‏ چون والدینم فوت کرده بودند به خارج از سیدنی در منطقهٔ زیبای کوه‌های آبی نقل مکان کردیم؛‏ به مکانی در نزدیکی دوستانمان.‏ بعد گری با خواهری روحانی و مهربان به نام کارین ازدواج کرد و پیشنهاد کردند تا چهار نفری یکجا زندگی کنیم.‏ در عرض چند ماه همهٔ ما به خانه‌ای نقل مکان کردیم که با خانهٔ قبلی ما چند کوچه بیش فاصله نداشت.‏

آرن طی ۱۸ ماه آخرِ زندگی‌اش زمین‌گیر شد و مرتباً نیاز به مراقبت داشت.‏ از آنجایی که مجبور بودم بیشتر وقتم را در خانه بمانم روزی دو ساعت به مطالعهٔ کتاب مقدّس و نشریات مسیحی می‌پرداختم.‏ طی این مطالعات توصیه‌هایی مفید در رابطه با تحمّل و بردباری وضعیتم یافتم.‏ سالمندان جماعتمان نیز مرتباً از ما دیدار می‌کردند؛‏ برخی از آنان مصیبتی مشابه را پشت سر گذاشته بودند.‏ عیادت آنان حقیقتاً روحیهٔ مرا تقویت می‌کرد!‏ آرن با امید به رستاخیز در آوریل سال ۲۰۰۳ درگذشت.‏

بزرگ‌ترین حامی من

در جوانی ایده‌آلیست بودم،‏ ولی آموختم زندگی همیشه مطابق انتظاراتم پیش نمی‌رود.‏ برکات بسیاری یافتم و دو فاجعه را در زندگی تحمّل کردم؛‏ از دست دادن شوهر اولم به دلیل خیانت و شوهر دومم به دلیل بیماری.‏ طی این مدت به طرق مختلف راهنمایی و تسلّی یافتم.‏ اما بزرگ‌ترین حامی‌ام هنوز «قدیم‌الایّام» یعنی یَهُوَه خداست.‏ (‏دان ۷:‏۹‏)‏ پندهای او شخصیت مرا شکل داد،‏ طوری که توانستم از خدمت میسیونری لذّت ببرم.‏ وقتی با مشکلات مواجه شدم،‏ یَهُوَه ‹از روی محبت پایدارش دستم را گرفت،‏ تسلّی داد و شادمان ساخت.‏› (‏مز ۹۴:‏۱۸،‏ ۱۹‏،‏ مژده برای عصر جدید‏)‏ خانواده و دوستانم نیز مرا تا کنون با مهربانی حمایت کرده‌اند.‏ آنان ‹دوستانی خالص بودند که برای روز تنگی متولّد شده بودند.‏› (‏امث ۱۷:‏۱۷‏)‏ بسیاری از آنان سالمندانی حکیم بودند.‏

ایّوب پَطرِیارْخ گفت:‏ «نزد پیران حکمت است،‏ و عمر دراز فطانت می‌باشد.‏» (‏ایّوب ۱۲:‏۱۲‏)‏ وقتی به گذشته‌ام فکر می‌کنم می‌توانم صحّت این سخن را تأیید کنم.‏ توصیه‌های سالمندان حکیم به من کمک کرده،‏ تسلّی آنان تقویتم نموده و دوستی با آنان زندگی‌ام را غنی ساخته است.‏ خیلی خوشحالم که چنین دوستانی داشته‌ام.‏

اکنون در سن ۸۰ سالگی من نیز یکی از سالمندان هستم.‏ معاشرتم با سالمندان در طول زندگی باعث شده است که به نیازهایشان واقف باشم.‏ هنوز دوست دارم به دیدن آنان بروم و کمکشان کنم.‏ ولی از معاشرت با جوانان نیز لذّت می‌برم.‏ نیرو و شوق آنان مرا تشویق می‌کند.‏ وقتی جوانی از من درخواست راهنمایی و حمایت می‌نماید با خوشحالی به او کمک می‌کنم.‏

‏[پاورقی]‏

a فِرانْک لَمبرت برادر اِلوا پیشگامی غیور در مناطق دورافتادهٔ استرالیا شد.‏

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۴]‏

دوران پیشگامی با جوی لِنُکس در ناراندرا

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۵]‏

اِلوا با اعضای خانوادهٔ بیت‌ئیل سوئیس در سال ۱۹۶۰

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۶]‏

عکسی با آرن وقتی بیمار بود

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی