کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • دآ درس ۲۸ ص ۷۰-‏ص ۷۱ بند ۱
  • الاغ بَلعام شروع به حرف زدن کرد

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • الاغ بَلعام شروع به حرف زدن کرد
  • درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
  • مطالب مشابه
  • الاغی حرف می‌زند
    کتاب من از داستان‌های کتاب مقدّس
  • فهرست محتوای کتاب اعداد
    کتاب مقدّس—‏ترجمهٔ دنیای جدید
  • نکاتی از کتاب اعداد
    برج دیده‌بانی ۲۰۰۴
  • از معلمین کذبه برحذر باش!‏
    برج دیده‌بانی ۱۹۹۷
درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
دآ درس ۲۸ ص ۷۰-‏ص ۷۱ بند ۱
الاغ بَلعام وقتی فرشتهٔ خدا را می‌بیند وسط جاده می‌نشیند

درس ۲۸

الاغ بَلعام شروع به حرف زدن کرد

اسرائیلیان حدود ۴۰ سال در بیابان بودند.‏ آن‌ها شهرهای قوی و زیادی را گرفته بودند.‏ حالا در سمت شرقی رود اردن،‏ در دشت‌های موآب چادر زده بودند و وقتش رسیده بود که وارد سرزمین موعود بشوند؛‏ سرزمینی که یَهُوَه به آن‌ها قول داده بود.‏ بالاق که پادشاه موآب بود،‏ می‌ترسید اسرائیلیان سرزمینش را بگیرند.‏ برای همین،‏ مردی را که اسمش بَلعام بود دعوت کرد که به موآب بیاید و اسرائیلیان را لعنت کند،‏ یعنی برایشان بدی بخواهد.‏

اما یَهُوَه به بَلعام گفت:‏ ‹تو نباید اسرائیلیان را لعنت کنی.‏› پس بَلعام دعوت بالاق را رد کرد و نخواست برود.‏ بالاقِ پادشاه دوباره او را دعوت کرد و به او قول داد که هر چه بخواهد به او بدهد.‏ بَلعام باز هم دعوت او را رد کرد.‏ بعد خدا گفت:‏ ‹می‌توانی بروی،‏ اما فقط چیزی را بگو که من به تو می‌گویم.‏›‏

بَلعام سوار الاغش شد و به سمت جنوب،‏ به طرف موآب راه افتاد.‏ با این که یَهُوَه به او گفته بود نباید اسرائیلیان را لعنت کند،‏ او تصمیم داشت این کار را بکند.‏ فرشتهٔ یَهُوَه سه بار سر راه او ظاهر شد.‏ بَلعام نمی‌توانست فرشته را ببیند،‏ ولی الاغ بَلعام می‌توانست او را ببیند.‏ اولین باری که آن الاغ توانست فرشته را ببیند،‏ از راه بیرون رفت و وارد یک مزرعه شد.‏ دومین بار،‏ الاغ به طرف یک دیوار سنگی رفت طوری که پای بَلعام را به دیوار فشار داد.‏ بالاخره الاغ وسط راه نشست.‏ بَلعام هر سه بار الاغ را با چوبدستی‌اش زد.‏

بعد از سومین بار،‏ یَهُوَه کاری کرد که آن الاغ حرف بزند.‏ الاغ از بَلعام پرسید:‏ ‹چرا هی مرا می‌زنی؟‏› بَلعام گفت:‏ ‹چون کاری کردی که دیگران مرا مسخره کنند.‏ اگر شمشیر داشتم،‏ تو را می‌کشتم.‏› الاغ گفت:‏ ‹تو سال‌ها سوار من شدی.‏ آیا تا حالا این طور با تو رفتار کرده‌ام؟‏›‏

بعد یَهُوَه اجازه داد که بَلعام فرشته را ببیند.‏ آن فرشته گفت:‏ ‹یَهُوَه به تو هشدار داده بود که نباید اسرائیلیان را لعنت کنی.‏› بَلعام گفت:‏ ‹اشتباه کردم!‏ الآن به خانه برمی‌گردم.‏› اما فرشته گفت:‏ ‹تو می‌توانی به موآب بروی،‏ اما فقط باید چیزی را بگویی که یَهُوَه به تو می‌گوید.‏›‏

آیا بَلعام از اشتباهی که کرده بود درس گرفت؟‏ نه!‏ بعد از این ماجرا،‏ بَلعام سعی کرد سه بار اسرائیلیان را لعنت کند،‏ ولی هر بار یَهُوَه کاری کرد که به جای لعنت،‏ برکت برای اسرائیلیان بخواهد.‏ بالاخره اسرائیلیان به موآب حمله کردند و بَلعام هم کشته شد.‏ آیا بهتر نبود که بَلعام از همان اول به یَهُوَه گوش می‌کرد؟‏

‏«از هر نوع طمع دوری کنید،‏ چون حتی اگر کسی اموال زیاد داشته باشد،‏ دارایی‌اش به او زندگی نمی‌دهد.‏»—‏لوقا ۱۲:‏۱۵

سؤال:‏ چرا بَلعام به موآب رفت؟‏ سر راهش چه اتفاقی افتاد؟‏

اعداد ۲۲:‏۱–‏۲۴:‏۲۵؛‏ ۳۱:‏۸؛‏ نِحِمیا ۱۳:‏۲؛‏ ۲پِطرُس ۲:‏۱۵،‏ ۱۶؛‏ یهودا ۱۱

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی