کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • ب۰۹ ۱۵/‏۱۰ ص ۲۲-‏۲۵
  • سه کنگره‌ای که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • سه کنگره‌ای که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد
  • برج دیده‌بانی ۲۰۰۹
  • عنوان‌های فرعی
  • مطالب مشابه
  • درس شجاعت
  • درس قناعت
  • افزایش خدمتمان به خدا
  • دیدارها تازه شد
  • یَهُوَه حقیقتاً به من کمک کرده است
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۴
  • دِین خود را به یَهُوَه چگونه ادا کنم؟‏
    برج دیده‌بانی ۲۰۰۹
  • از یاد گرفتن دست نکشیده‌ام
    برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۲۴
  • شادیِ یاد گرفتن و یاد دادن در مورد یَهُوَه
    برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۲۲
برج دیده‌بانی ۲۰۰۹
ب۰۹ ۱۵/‏۱۰ ص ۲۲-‏۲۵

سه کنگره‌ای که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد

از زبان جورج وارِنچِک

آیا شده است که در یکی از کنگره‌ها مطلبی شنیده باشید که مسیر زندگی شما را تغییر داده باشد؟‏ من وقتی به گذشته نگاه می‌کنم،‏ می‌بینم که سه کنگره زندگی مرا عوض کرد.‏ اوّلین کنگره به من کمک کرد که بر ترسم غلبه کنم،‏ دوّمین کنگره به من یاد داد که قانع باشم و سوّمین کنگره به من آموخت که از خودم بیشتر در خدمت مایه بگذارم.‏ اما پیش از این که در مورد این تغییرات صحبت کنم اجازه دهید وقایعی را تعریف کنم که مربوط به دوران بچگی‌ام می‌شود.‏

من،‏ در سال ۱۹۲۸ به دنیا آمدم و در شهر باندبروکِ جنوبی در ایالت نیوجرسی آمریکا با دو خواهر بزرگ‌ترم مارجی و اولگا بزرگ شدم.‏ ما وضع مالی خوبی نداشتیم،‏ ولی به یاد می‌آورم که مادرم چقدر دست و دلباز بود.‏ هر وقت که امکان تهیهٔ غذای خوبی پیدا می‌کرد همسایه‌ها را نیز دعوت می‌کرد.‏ من نُه ساله بودم که یک روز شاهدی به زبان مجاری با مادرم در مورد کتاب مقدّس صحبت کرد.‏ مادرم که اهل مجارستان بود با علاقه به صحبت‌های او گوش کرد.‏ چندی بعد خواهر جوانی،‏ حدوداً ۲۵ ساله به نام بِرتا مطالعهٔ کتاب مقدّس را با مادرم ادامه داد و به او کمک کرد که خودش را به یَهُوَه وقف کند.‏

من برعکس مادرم که زن قوی و شجاعی بود،‏ خیلی خجالتی بودم.‏ مادرم به جای این که به من کمک کند،‏ مرا کوچک هم می‌کرد.‏ وقتی با گریه از او می‌پرسیدم که چرا اینقدر از من خُرده می‌گیرد به من می‌گفت که نمی‌خواهد عزیزدُردانه بار بیایم.‏ بله،‏ مادرم نیّتش خوب بود،‏ ولی چون مرا تشویق نمی‌کرد خودم را حقیر و کوچک حس می‌کردم.‏

یک روز یکی از همسایه‌هایمان که با من خیلی مهربان بود از من خواست که پسرانش را یکشنبه‌ها به کلاس دینی کلیسا ببرم.‏ من خوب می‌دانستم که این کار از دید یَهُوَه درست نیست،‏ ولی می‌ترسیدم که آن همسایهٔ مهربان از من برنجد.‏ هر چند که از کار خودم خجالت می‌کشیدم،‏ چندین ماه به همین منوال به کلیسا می‌رفتم.‏ در مدرسه هم از ترسم گاهی به کارهایی تن می‌دادم که وجدانم را عذاب می‌داد.‏ مدیر مدرسه که فردی خیلی پرجذبه بود به معلّمان دستور داده بود که همهٔ شاگردان باید در مقابل پرچم ادای احترام کنند.‏ من هم از ترسم این کار را می‌کردم.‏ این موضوع حدود یک سال طول کشید تا این که اتفاقی افتاد که مسیر زندگی‌ام را عوض کرد.‏

درس شجاعت

در سال ۱۹۳۹ یک گروه مطالعهٔ کتاب در خانهٔ ما شروع شد.‏ برادر جوان و پیشگامی به نام بِن جلسه را اداره می‌کرد.‏ ما او را بیگ‌بِن (‏بِنِ تنومند)‏ لقب داده بودیم.‏ در چشم من عرض شانه‌ها و قد بِن به اندازهٔ درِ خانهٔ ما بود.‏ ولی در این هیکل درشت،‏ قلب رئوفی می‌تپید.‏ لبخندش پر از محبت بود و فوراً به دلم نشست.‏ برای همین وقتی از من خواست که با او به موعظه بروم فوراً قبول کردم.‏ ما دوستان خوبی شدیم.‏ وقتی مرا ناراحت می‌دید مثل کسی که با برادر کوچکش صحبت می‌کند به من قوّت قلب می‌داد.‏ نصیحت‌هایش یک دنیا برایم ارزش داشت.‏ من او را مثل جانم دوست می‌داشتم.‏

در سال ۱۹۴۱ بِن از خانوادهٔ ما خواست تا با ماشین او به کنگرهٔ شهر سَن‌لوئی در ایالت میسوری برویم.‏ می‌توانید تصوّرش را بکنید که چقدر هیجان‌زده بودم!‏ تا آن روز ۱۰۰ کیلومتر هم از خانه‌مان دور نشده بودم،‏ ولی حالا می‌خواستیم به شهری سفر کنیم که ۱۵۰۰ کیلومتر از خانهٔ ما فاصله داشت.‏ ولی در سَن‌لوئی مشکلاتی برای شاهدان به وجود آمده بود.‏ کشیش‌ها به اعضای کلیسای خود دستور داده بودند که به شاهدان اتاقی کرایه ندهند و اگر داده‌اند،‏ قراردادشان را باطل کنند.‏ خیلی‌ها این کار را کردند.‏ ولی خانواده‌ای که به ما اتاق کرایه داده بودند به کشیش خود گوش نکردند.‏ آن‌ها ما را با آغوش باز پذیرفتند و به ما گفتند که هیچ وقت زیر قولی که داده‌اند نمی‌زنند.‏ شجاعت آن‌ها واقعاً روی من تأثیر گذاشت.‏

خواهرهای من در آن کنگره تعمید گرفتند.‏ در همان روز برادر راترفورد از بیت‌ئیل بروکلین سخنرانی پرشوری داد و از همهٔ کودکان و نوجوانان در آنجا سؤال کرد:‏ «کدام یک از شما می‌خواهد خدا را خدمت کند؟‏ لطفاً بایستد.‏» حدود ۱۵٬۰۰۰ نفر از جایشان بلند شدند.‏ من هم بلند شدم و ایستادم.‏ بعد از ما سؤال کرد:‏ «آن‌هایی که می‌خواهند در خدمت موعظه فعال باشند بگویند:‏ ‹بله.‏›» من همصدا با بچه‌های دیگر با صدای بلند گفتم.‏ «بله.‏» با این جواب،‏ یکباره صدای بلند کف‌زدن حاضران،‏ فضا را پر کرد.‏ آنجا حس کردم که آتش شوقی در دلم زبانه کشید.‏

بعد از کنگره به دیدن برادری در ویرجینیای غربی رفتیم.‏ او تعریف کرد که یک بار در حال موعظه کردن گروهی به او حمله کردند،‏ او را زدند،‏ بعد روی بدنش قیر مالیدند و پَر چسباندند.‏ من نَفَس تو سینه‌ام حبس شده بود و سراپا گوش بودم.‏ بعد ادامه داد:‏ «فکر می‌کنید دیگر موعظه نرفتم؟‏ باز هم موعظه‌ام را ادامه دادم.‏» وقتی خانهٔ آن برادر را ترک می‌کردیم،‏ احساس کردم مثل داود قوی شده‌ام.‏ مصمم بودم به نبرد با جُلْیات مدرسه‌مان،‏ یعنی مدیرمان بروم.‏

پس پیش مدیر مدرسه‌ام رفتم.‏ او چشمان غضبناکش را به من دوخت.‏ دعای کوتاهی کردم و از یَهُوَه کمک خواستم.‏ بعد به او گفتم:‏ «من به یکی از کنگره‌های شاهدان یَهُوَه رفتم و آنجا تصمیم گرفتم که دیگر به پرچم ادای احترام نکنم.‏» سکوتی اتاق را پر کرد.‏ بعد مدیر از پشت میزش بلند شد و به طرف من آمد.‏ صورتش سرخ و چشمانش پر از خشم بود.‏ سر من داد زد و گفت:‏ «اگر به پرچم ادای احترام نکنی اخراجی!‏» این دفعه دیگر ترس به دل راه ندادم و در مقابلش ایستادم.‏ شادی‌ای در عمق وجودم حس کردم که تا به حال حس نکرده بودم.‏

منتظر بودم هر چه زودتر بِن را ببینم و موضوع را برایش تعریف کنم.‏ وقتی او را در سالن جماعت دیدم،‏ با صدای بلند گفتم:‏ «جلوی پرچم ادای احترام نکردم و مرا از مدرسه بیرون کردند.‏» بِن بازویش را روی شانه‌ام گذاشت و به من لبخندی زد و گفت:‏ «مطمئن باش که یَهُوَه خیلی دوستت دارد.‏» (‏تث ۳۱:‏۶‏)‏ چقدر این حرفش روی من تأثیر گذاشت!‏ من در ۱۵ ژوئن سال ۱۹۴۲ تعمید گرفتم.‏

درس قناعت

بعد از جنگ جهانی دوّم،‏ اقتصاد کشور رونق گرفت و کالاها،‏ مغازه‌ها را پر کرد.‏ در آن زمان شغل پردرآمدی داشتم و می‌توانستم چیزهایی بخرم که پیش از آن خوابش را هم نمی‌دیدم.‏ بعضی از دوستانم موتورسیکلت خریدند و بعضی دیگر خانه‌هایشان را بازسازی کردند.‏ من هم از قافله عقب نماندم و یک ماشین نو خریدم.‏ چیزی نگذشت که عشق به خریدن وسایل رفاهی حواسم را از ملکوت خدا منحرف کرد.‏ می‌دانستم که در راه اشتباهی افتاده‌ام.‏ خوشبختانه در سال ۱۹۵۰ کنگره‌ای در شهر نیویورک کمکم کرد که راه درست را پیدا کنم.‏

در آن کنگره تمام سخنرانان روی موعظهٔ ملکوت خدا تأکید کردند.‏ یکی از سخنرانان حاضران را چنین ترغیب کرد:‏ «قناعت را پیشه کنید و در میدان مسابقه سبک‌بال بدوید.‏» به نظرم آمد که دارد با من حرف می‌زند.‏ من همچنین در مراسم فارغ‌التحصیلی مدرسهٔ جِلْعاد شرکت کردم.‏ با دیدن آن فارغ‌التحصیلان پیش خودم گفتم:‏ «اگر این خواهران و برادرانی که هم سن من هستند توانسته‌اند زندگی مرفهشان را کنار بگذارند و برای خدمت به مناطق دوردست بروند،‏ پس من هم باید بتوانم لااقل در شهر خودم این کار را بکنم.‏» در آن کنگره تصمیم گرفتم خدمت پیشگامی را شروع کنم.‏

در جماعت جدید با خواهری فعال به نام اِوِلین مونداک آشنا شدم.‏ مادر اِوِلین خواهری بسیار شجاع بود که شش فرزند داشت.‏ او به خصوص دوست داشت در خیابان در مقابل یک کلیسای بزرگ کاتولیک موعظه کند.‏ هر چند کشیش آن کلیسا چندین بار سعی کرده بود با خشونت او را از آنجا براند،‏ خواهر ما از آنجا تکان نخورده بود.‏ اِوِلین هم مثل مادرش نترس بود.‏ —‏ امث ۲۹:‏۲۵‏.‏

در سال ۱۹۵۱ من و اِوِلین با هم ازدواج کردیم،‏ حرفه‌مان را رها کردیم و به خدمت پیشگامی پرداختیم.‏ یکی از سرپرستان حوزه ما را ترغیب کرد که به آماگانْسِت که دهکده‌ای در ساحل اقیانوس اطلس و در ۱۶۰ کیلومتری شهر نیویورک بود برویم.‏ وقتی برادران جماعت آنجا به ما گفتند که خانه‌ای برای ما سراغ ندارند،‏ تصمیم گرفتیم یک کاراوان بخریم.‏ اوّل،‏ کاراوانی با قیمت مناسب پیدا نکردیم.‏ ولی بعد یک کاراوان دست‌دوّم که نیاز به تعمیر داشت پیدا کردیم،‏ به قیمت ۹۰۰ دلار؛‏ دقیقاً همان مقدار پولی که بابت هدیهٔ عروسی گرفته بودیم.‏ آن را خریدیم،‏ تعمیرش کردیم و با وسیله‌ای آن را به مکان مورد نظرمان بردیم.‏ اما وقتی آنجا رسیدیم،‏ یک سِنت هم برایمان نمانده بود و به این فکر می‌کردیم که چگونه می‌توانیم پیشگامی کنیم.‏

اِوِلین به کار نظافت مشغول شد و من نیز در یک رستوران ایتالیایی آخرشب‌ها نظافت می‌کردم.‏ صاحب رستوران به من گفت:‏ «هر چه غذا اضافه آمد برای خانمت ببر.‏» هر شب ساعت دو بعد از نیمه‌شب به خانه می‌رسیدم و کاراوانمان را بوی خوب پیتزا و ماکارونی پر می‌کرد.‏ آن غذای گرم به ما در آن شب‌های سرد زمستان در آن کاراوان یخ‌زده گرمی می‌بخشید.‏ گاهی نیز برادران جماعت یک ماهی بزرگ جلوی در کاراوانمان می‌گذاشتند.‏ سال‌هایی که در کنار این برادران عزیزمان در آماگانْسِت سپری کردیم،‏ یاد گرفتیم که قناعت در زندگی چقدر رضایت‌بخش است.‏ ما خاطرهٔ بسیار خوبی از آن سال‌ها داریم.‏

افزایش خدمتمان به خدا

در ژوئیهٔ سال ۱۹۵۳ صدهـا میسیونر از کشورهـای مختلف برای شرکت کردن در کنگرهٔ بین‌المللی به شهر نیویورک آمدند.‏ آنان از خاطرات شیرینشان صحبت کردند.‏ شور و شوق آنان به ما هم سرایت کرد.‏ همچنین وقتی یکی از سخنرانان کنگره به این نکته اشاره کرد که هنوز کشورهای بسیاری هستند که بشارت ملکوت در آن‌ها موعظه نشده است،‏ متوجه شدیم باید بیشتر از گذشته از خودمان مایه بگذاریم و به خدمتمان بیفزاییم.‏ در همان کنگره فُرم مخصوص آموزش میسیونری را پر کردیم.‏ همان سال،‏ از ما دعوت شد تا در بیست‌وسوّمین کلاس مدرسهٔ جِلْعاد که در فوریهٔ سال ۱۹۵۴ شروع شد شرکت کنیم.‏ به راستی که چه افتخار بزرگی!‏

وقتی پی بردیم که ما را به برزیل اعزام خواهند کرد بسیار هیجان‌زده شدیم.‏ پیش از این که سفر ۱۴ روزه‌مان را با کشتی بخار آغاز کنیم،‏ یکی از برادران مسئول در بیت‌ئیل به ما گفت:‏ «نُه خواهر میسیونر مجرّد همسفر شما خواهند بود.‏ جورج،‏ ما آن‌ها را به دست تو سپردیم!‏» چهرهٔ ملوانان کشتی را وقتی مرا با ده خانم جوان دیدند تصوّر کنید.‏ جالب آن که آن خواهرها نیازی به کمک من نداشتند و راحت می‌توانستند از عهدهٔ هر مشکلی بر آیند.‏ به هر حال،‏ وقتی پایمان به خاک برزیل رسید نَفَس راحتی کشیدم.‏

بعد از این که زبان پرتقالی را یاد گرفتیم،‏ مرا به عنوان سرپرست حوزه انتخاب کردند تا در ریوگراندِدوسل،‏ یکی از استان‌های برزیل خدمت کنم.‏ برادر مجرّدی که مرا جایگزین او کرده بودند به من و اِوِلین گفت:‏ «تعجب می‌کنم که یک زوج را به اینجا فرستاده‌اند.‏ در این منطقهٔ ناهموار رفت و آمد واقعاً طاقت‌فرساست.‏» برادران و خواهران از جاهای دور به جماعت می‌آمدند.‏ وسیلهٔ رفت و آمد بعضی از آنان کامیون‌هایی بود که در آن جاده‌ها رفت و آمد می‌کرد.‏ اگر به راننده یک وعده غذا می‌دادی اجازه می‌داد پشت کامیونش سوار شوی.‏ ما مثل اسب‌سواران روی بارهای کامیون می‌نشستیم و طنابی را که دور بارها پیچیده بودند محکم با دستمان می‌گرفتیم.‏ سر پیچ‌ها وقتی بار کامیون به چپ یا راست متمایل می‌شد و چشم ما به درّه‌های عمیق جاده می‌افتاد مرگ را جلوی چشمانمان می‌دیدیم.‏ اما در آخر دیدن چهرهٔ شاد برادرانمان که بی‌صبرانه منتظر ما بودند خستگی راه را از تنمان بیرون می‌آورد.‏

ما در خانهٔ برادران زندگی می‌کردیم.‏ آنان فقیر بودند ولی از هیچ کمکی مضایقه نمی‌کردند.‏ در منطقه‌ای دورافتاده،‏ همهٔ برادران در یک کارخانهٔ بسته‌بندی گوشت کار می‌کردند.‏ حقوق روزانه‌شان فقط کفاف یک وعده غذا را می‌داد.‏ اگر یک روز کار نمی‌کردند مزدی هم نمی‌گرفتند.‏ با این حال،‏ هر بار که به جماعت آنان می‌رفتیم دو روز مرخصی می‌گرفتند تا در فعالیت‌های جماعت شرکت کنند.‏ توکّل آنان به یَهُوَه بود.‏ فداکاری‌های آن برادران متواضع در راه ملکوت خدا به ما هم درس فداکاری آموخت؛‏ درسی که هرگز فراموش نخواهیم کرد.‏ درس‌هایی که در میان آن برادران آموختیم در هیچ مدرسه‌ای نمی‌توان آموخت.‏ هنوز هم وقتی به آن زمان فکر می‌کنم اشک شادی در چشمانم حلقه می‌زند.‏

در سال ۱۹۷۶ برای کمک به مادرم که بیمار شده بود به آمریکا بازگشتیم.‏ ترک برزیل آسان نبود،‏ ولی خوشحال بودیم که در مدت اقامتمان در آنجا شاهد رشد عظیمی در شمار مبشّران بودیم.‏ هر بار که نامه‌ای از برزیل به دستمان می‌رسید،‏ تمام آن خاطرات خوش گذشته در ذهنمان تازه می‌شد.‏

دیدارها تازه شد

در مدتی که از مادرم مراقبت می‌کردیم به پیشگامی و کار نظافت مشغول شدیم.‏ در سال ۱۹۸۰ مادر وفادارم درگذشت.‏ بعد از آن از من دعوت شد به عنوان سرپرست حوزه در آمریکا خدمت کنم.‏ در سال ۱۹۹۰ من و همسرم برای دیدار از برادران جماعت کانِکتیکات به آن شهر رفتیم.‏ در آن جماعت در میان پیران مسیحی با چهره‌ای آشنا روبرو شدم.‏ این چهرهٔ آشنا و دوست‌داشتنی همان بِنی بود که ۵۰ سال پیش از آن به من کمک کرد که به یَهُوَه وفادار بمانم.‏ تصوّر کنید وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم چه احساسی داشتیم.‏

از سال ۱۹۹۶ من و اِوِلین به عنوان پیشگام ویژهٔ سالخورده در جماعت پرتقالی شهر الیزابت در ایالت نیوجرسی خدمت می‌کنیم.‏ من از چندین ناراحتی جسمی رنج می‌برم ولی به کمک همسرم تا آنجا که در توان دارم به خدمت موعظه می‌پردازم.‏ اِوِلین همچنین از یکی از همسایگان ناتوانمان نگهداری می‌کند.‏ می‌دانید نام او چیست؟‏ بِرتا،‏ همان خواهری که بیش از ۷۰ سال پیش با مادرم مطالعه کرد.‏ چقدر خوشحالیم که می‌توانیم به این خواهر عزیز که خانوادهٔ ما را با حقیقت آشنا کرد به نحوی ابراز قدردانی و حق‌شناسی کنیم.‏

از یَهُوَه سپاسگزارم که به وسیلهٔ آن کنگره‌ها مرا برانگیخت تا در راه پرستش پاک استوار بمانم،‏ زندگی‌ام را ساده نگاه دارم و فعالیتم را بیشتر کنم.‏ آری،‏ آن کنگره‌ها مسیر زندگی مرا تغییر داد.‏

‏[تصویر در صفحهٔ ٢٣]‏

مادر من و مادر اِوِلین (‏چپ)‏

‏[تصویر در صفحهٔ ٢٣]‏

دوست عزیزم بِن

‏[تصویر در صفحهٔ ٢۴]‏

در برزیل

‏[تصویر در صفحهٔ ٢۵]‏

من و اِوِلین در حال حاضر

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی