کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • ب۱۲ ۱۵/‏۷ ص ۱۷-‏۲۱
  • یَهُوَه به من آموخت که اراده‌اش را انجام دهم

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • یَهُوَه به من آموخت که اراده‌اش را انجام دهم
  • برج دیده‌بانی ۲۰۱۲
  • عنوان‌های فرعی
  • مطالب مشابه
  • هدفی که سرانجام به آن رسیدم
  • پیشگامی در تاسمانی
  • خدمت سیّاری و مدرسهٔ جِلْعاد
  • تجربه‌ای بسیار مهم
  • آمدن میسیونرهای بیشتر
  • مسئولیت کنونی ما
  • ‏«برای همه گونه افراد،‏ همه چیز شدم»‏
    برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۱۶
برج دیده‌بانی ۲۰۱۲
ب۱۲ ۱۵/‏۷ ص ۱۷-‏۲۱

زندگی‌نامه

یَهُوَه به من آموخت که اراده‌اش را انجام دهم

از زبان ماکس لوید

شبی دیروقت در سال ۱۹۵۵ بود.‏ من و میسیونری دیگر در پاراگوئه بودیم که گروهی اوباشِ خشمگین خانه را محاصره کرده بودند و فریاد می‌زدند:‏ «خدای ما تشنهٔ خون است،‏ تشنهٔ خون خارجی‌ها.‏» حال ما خارجی‌ها چگونه از آنجا سر درآورده بودیم؟‏

سال‌ها پیش از این واقعه آموزشم در انجام دادن اراده یَهُوَه آغاز شد؛‏ در آن دوران کودکی بیش نبودم.‏ پدرم در سال ۱۹۳۸ از شاهدان یَهُوَه کتابی به نام دشمنانa پذیرفت.‏ پدر و مادرم در آن زمان از کشیشان کلیسای محلّشان ناراضی بودند چرا که قسمتی از کتاب مقدّس را افسانه می‌نامیدند.‏ یک سال بعد والدینم خود را به یَهُوَه وقف کرده،‏ تعمید گرفتند.‏ از آن زمان به بعد،‏ انجام دادن ارادهٔ یَهُوَه مهم‌ترین هدف زندگی‌مان شد.‏ سپس خواهرم لِسلی که پنج سال از من بزرگ‌تر بود تعمید گرفت و بعد من در سن نه سالگی در سال ۱۹۴۰ تعمید گرفتم.‏

از شروع جنگ جهانی دوم چاپ و توزیع نشریات شاهدان یَهُوَه در استرالیا ممنوع شد.‏ بنابراین،‏ از کودکی آموختم فقط با استفاده از کتاب مقدّس دلیل ایمانم را توضیح دهم.‏ همیشه عادت داشتم کتاب مقدّسم را به مدرسه ببرم و نشان دهم که چرا به پرچم ادای احترام یا از جنگ‌های ملل حمایت نمی‌کنم.‏—‏خرو ۲۰:‏۴،‏ ۵؛‏ مت ۴:‏۱۰؛‏ یو ۱۷:‏۱۶؛‏ ۱یو ۵:‏۲۱‏.‏

بسیاری از شاگردانِ مدرسه با من صحبت نمی‌کردند چون به من لقب «جاسوس آلمانی» داده بودند.‏ در آن دوران در مدرسه فیلم نشان می‌دادند.‏ قبل از شروع فیلم از دانش‌آموزان انتظار می‌رفت،‏ برخیزند و سرود ملی بخوانند.‏ چون مانند بقیه بلند نمی‌شدم،‏ دو یا سه همکلاسی‌ام موهایم را می‌کشیدند تا مرا از صندلی بلند کنند.‏ سرانجام مرا به دلیل پای‌بندی به اصول کتاب مقدّس از مدرسه اخراج کردند.‏ با این حال توافق شد تا درس‌هایم را در منزل مطالعه کنم.‏

هدفی که سرانجام به آن رسیدم

هدفم این بود که در ۱۴ سالگی خدمت پیشگامی را شروع کنم.‏ پس وقتی والدینم به من گفتند که باید اول شغلی بیابم و کار کنم خیلی ناراحت شدم.‏ آن‌ها اصرار داشتند کرایه اتاق و خرج غذایم را به آنان بپردازم اما قول دادند که در ۱۸ سالگی خدمت پیشگامی را شروع کنم.‏ این باعث شد که با پدر و مادرم مرتباً در مورد درآمدم بحث داشته باشم.‏ من می‌خواستم پولم را برای خدمت پیشگامی پس‌انداز کنم اما آن‌ها پولم را از من می‌گرفتند.‏

وقتی در ۱۸ سالگی خدمت پیشگامی را شروع کردم والدینم توضیح دادند پولی را که از من گرفته بودند برایم در بانک پس‌انداز کردند.‏ سپس آن‌ها تمام پس‌انداز را به من دادند تا لباس و وسایل ضروری دیگر را برای خدمت پیشگامی بخرم.‏ والدینم به من یاد دادند که رو پای خودم بایستم و از دیگران توقع نداشته باشم خرج مرا بدهند.‏ حال که فکر می‌کنم می‌بینم که از تربیت و تعلیم والدینم حقیقتاً فایده بردم.‏

چون پیشگامان اغلب نزد ما می‌ماندند،‏ از همان کودکی من و لِسلی با آنان به موعظه می‌رفتیم.‏ آخر هفته‌ها مشغول موعظهٔ خانه‌به‌خانه،‏ موعظهٔ خیابانی و تدریس کتاب مقدّس بودیم.‏ هدف مبشّران در آن دوران این بود که هر ماه۶۰ ساعت موعظه کنند.‏ مادرم تقریباً همیشه می‌توانست ۶۰ ساعت در ماه موعظه کند و نمونه‌ای خوب برای من و خواهرم لِسلی به جا گذاشت.‏

پیشگامی در تاسمانی

اولین مأموریت پیشگامی من در استرالیا واقع در جزیرهٔ تاسمانی بود جایی که من به خواهرم و شوهرش پیوستم.‏ ولی آنان خیلی زود آنجا را برای شرکت در پانزدهمین کلاس مدرسهٔ جِلْعاد ترک کردند.‏ خیلی خجالتی بودم و اولین باری بود که دور از خانواده زندگی می‌کردم.‏ بعضی‌ها فکر می‌کردند که پس از سه ماه به خانه برمی‌گردم.‏ ولی در سال ۱۹۵۰،‏ یعنی در عرض یک سال به خادم جمع منصوب شدم که اکنون گردانندهٔ هیئت پیران نامیده می‌شود.‏ بعدها پیشگام ویژه منصوب شدم و برادری جوان در این خدمت همکارم شد.‏

محدودهٔ موعظهٔ ما شهرک معدنچییانی بود که در معدن مس کار می‌کردند.‏ در آنجا شاهد یَهُوَه‌ای زندگی نمی‌کرد.‏ در اواخر بعدازظهر روزی با اتوبوس به شهرک رسیدیم.‏ شب اوّل را در هتلی قدیمی به سر بردیم.‏ روز بعد هنگام موعظهٔ خانه‌به‌خانه از مردم سراغ اتاقی برای اجاره می‌گرفتیم.‏ تقریباً در پایان آن روز مردی به ما گفت که خانهٔ کشیش،‏ نزدیک کلیسای پرسبیترین خالی است و می‌توانیم آن را از خادم کلیسای آنجا اجاره کنیم.‏ خادم کلیسا مردی مهربان بود و اتاق را به ما اجاره داد.‏ به نظر عجیب بود که هر روز از خانهٔ کشیش بیرون آییم و به خدمت موعظه برویم.‏

محدودهٔ ما بسیار پرثمر بود.‏ اغلب با مردم در مورد کتاب مقدّس گفتگو داشتیم و بسیاری تدریس کتاب مقدّس را می‌پذیرفتند.‏ وقتی مقامات کلیسا در پایتخت شنیدند که شاهدان یَهُوَه در محل سکونت کشیش زندگی می‌کنند،‏ خادم کلیسا را مجبور ساختند ما را از آنجا بیرون کند.‏ پس دوباره بی‌خانه‌ومان شدیم!‏

روز بعد،‏ پس از موعظه تا اواسط بعدازظهر،‏ به دنبال جایی برای به سر بردن شب کردیم.‏ ورزشگاه بهترین جا بود.‏ پس چمدان‌های خود را در آنجا پنهان کردیم و به موعظه ادامه دادیم.‏ با این که هوا تاریک شده بود،‏ تصمیم گرفتیم درِ چند خانهٔ باقی را نیز بزنیم تا موعظه در آن خیابان تمام شود.‏ صاحب یکی از آن خانه‌ها دو اتاق کوچک پشت خانه‌اش را به ما داد!‏

خدمت سیّاری و مدرسهٔ جِلْعاد

بعد از هشت ماه خدمت در این محدوده،‏ از دفتر شعبهٔ استرالیا دعوت شدم تا سرپرست حوزه گردم.‏ این دعوت مرا بسیار متعجب ساخت چون ۲۰ سال بیشتر سن نداشتم.‏ بعد از چند هفته آموزش،‏ شروع به ملاقات از جماعات و تشویق آنان کردم.‏ همهٔ آنانی که از من بزرگ‌تر بودند،‏ به جوانی من نظر نمی‌کردند بلکه به خدمتی که به من سپرده شده بود نظر می‌کردند و احترام می‌گذاشتند.‏

برای رفتن از جماعتی به جماعتی دیگر می‌بایست از وسایل نقلیهٔ گوناگونی استفاده می‌کردم!‏ یک بار از اتوبوس استفاده می‌کردم،‏ بار دیگر از تراموا،‏ بار بعد با اتومبیل می‌رفتم یا پشت یک موتورسیکلت می‌نشستم در حالی که در یک دست چمدان داشتم و در دست دیگرم کیف موعظه.‏ اقامت گزیدن با هم‌ایمانان بسیار شادی‌آور بود.‏ یک خادم جمع خیلی اصرار داشت که نزد او بمانم با آن که ساخت بخشی از خانه‌اش هنوز تمام نشده بود.‏ در آن هفته،‏ تختخواب من وان حمام بود.‏ ولی حقیقتاً هفته‌ای شاد و روحانی را با هم گذراندیم!‏

واقعهٔ جالب بعدی در سال ۱۹۵۳ بود زمانی که فرم تقاضای حضور در بیست‌ودوّمین کلاس مدرسهٔ جِلْعاد را دریافت کردم.‏ اما شادی‌ام توأم با نگرانی بود چرا که خواهرم و شوهرش بعد از فارغ‌التحصیلی از مدرسهٔ جِلْعاد در ۳۰ ژوئیهٔ ۱۹۵۰ به پاکستان فرستاده شدند.‏ لِسلی کمتر از یک سال خدمت در آنجا بیمار شد و درگذشت.‏ هنوز از این واقعه مدتی نگذشته بود که من نیز قرار بود به نقطه‌ای دیگر از جهان بروم و این موضوع می‌توانست والدینم را بسیار نگران سازد!‏ ولی آنان گفتند:‏ «برو و یَهُوَه را هر جا که تو را هدایت می‌کند خدمت کن.‏» بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم چرا که در اواخر دههٔ ۱۹۵۰ فوت کرد.‏

سوار بر کشتی همراه با پنج برادر و خواهر استرالیایی دیگر به مدت شش هفته راهی شهر نیویورک شدیم.‏ طی سفرمان کتاب مقدّس را با هم می‌خواندیم،‏ مطالعه می‌کردیم و به مسافران دیگر شهادت می‌دادیم.‏ قبل از رفتن به تسهیلات ساوت لنسینگ واقع در نیویورک،‏ در کنگرهٔ بین‌المللی ژوئیهٔ ۱۹۵۳ واقع در استادیوم یانکی حضور یافتیم.‏ تعداد حضار در آنجا به ۱۶۵٬۸۲۹ نفر رسید!‏

صدوبیست شاگرد مدرسهٔ جِلْعاد از نقاط مختلف دنیا آمده بودند.‏ هیچ یک از ما تا روز فارغ‌التحصیلی خبر نداشت که به کدام سرزمین فرستاده می‌شود.‏ بعد از باخبر شدن سریع به کتابخانه می‌رفتیم تا در مورد آن سرزمین اطلاعاتی کسب کنیم.‏ متوجه شدم پاراگوئه کشوری که در آنجا مأموریت یافته بودم،‏ همیشه در حال انقلاب بوده است.‏ وقتی به آنجا رسیدم،‏ روز بعد از میسیونرهای دیگر پرسیدم چرا مردم دیشب «جشن» گرفته بودند.‏ آنان با لبخند گفتند:‏ «اولین انقلابی است که تو در این کشور می‌بینی.‏ نگاهی به بیرون بینداز.‏» وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم،‏ دیدم در هر گوشه سربازی ایستاده است!‏

تجربه‌ای بسیار مهم

یک بار سرپرست سیّار را همراهی کردم تا فیلم «جامعهٔ دنیای جدید در عمل»‏b را در جماعتی دورافتاده به نمایش بگذاریم.‏ سفرمان هشت تا نه ساعت طول کشید،‏ اول با قطار،‏ سپس با اسب و کالسکه،‏ در آخر هم با گاری‌ای که گاوی آن را می‌کشید.‏ با خود دستگاه‌ژنراتور و پروژکتور حمل می‌کردیم.‏ روز بعد از رسیدن به آخرین مقصدمان به مزارع رفتیم و همه را دعوت کردیم تا آن شب برای دیدن فیلم بیایند.‏ ۱۵ نفر حضور یافتند.‏

بیست دقیقه از نمایش فیلم نگذشته بود که به ما گفتند خیلی سریع داخل خانه شویم.‏ پس پروژکتور را برداشتیم و داخل خانه شدیم.‏ در آن موقع بود که تعدادی مرد شروع به تیراندازی هوایی کردند و با فریاد شعار می‌دادند:‏ «خدای ما تشنهٔ خون است،‏ تشنهٔ خون خارجی‌ها.‏» در آنجا فقط دو خارجی بود و من یکی از آن دو بودم!‏ کسانی که برای دیدن فیلم آمده بودند جلوی آن اوباش‌ها را که قصد حمله به خانه داشتند گرفتند.‏ تقریباً سه صبح بود که آن اوباش‌ها با تیراندازی هوایی آنجا را ترک کردند و قسم خوردند که ما را در راه برگشت به شهر به دام خواهند انداخت.‏

برادران با کلانتر تماس گرفتند و او بعدازظهر با دو اسب آمد تا ما را به شهر برگرداند.‏ در راه،‏ هر وقت که به انبوهی از بوته‌ها یا درختان می‌رسیدیم،‏ کلانتر تفنگ خود را برمی‌داشت و آن منطقه را بازرسی می‌کرد.‏ متوجه شدم که اسب مهم‌ترین وسیلهٔ نقلیه در آنجاست پس بعدها اسبی تهیه دیدم.‏

آمدن میسیونرهای بیشتر

با وجود مخالفتِ مرتبِ کشیشان خدمت موعظه بسیار موفقیت‌آمیز بود.‏ در سال ۱۹۵۵ پنج میسیونر جدید سر رسیدند که یکی از آنان السی سونسان خواهری کانادایی بود که در بیست‌وپنجمین کلاس جِلْعاد فارغ‌التحصیل شده بود.‏ قبل از آن که السی به شهری دیگر فرستاده شود،‏ مدتی با هم در دفتر شعبه خدمت می‌کردیم.‏ السی بدون کمک والدینش خود را وقف خدمت به یَهُوَه کرده بود چرا که پدر و مادرش هرگز حقیقت را نپذیرفتند.‏ در ۳۱ دسامبر ۱۹۵۷،‏ السی و من ازدواج و در خانه‌ای میسیونری واقع در جنوب پاراگوئه زندگی کردیم.‏

ما به جای آب لوله‌کشی،‏ چاهی در پشت خانه داشتیم.‏ در خانه نه دوش،‏ نه توالت،‏ نه ماشین رختشویی و نه یخچال داشتیم.‏ از این رو مواد غذایی خود را روزانه می‌خریدیم.‏ زندگی ساده و رابطهٔ صمیمی با برادران و خواهران جماعت،‏ زندگی زناشویی ما را در آن دوران شاد می‌ساخت.‏

مدتی کوتاه پس از رسیدن به استرالیا در سال ۱۹۶۳ مادرم سکتهٔ قلبی کرد.‏ به نظر،‏ مادرم بیش از حد هیجان‌زده شده بود که پسرش را بعد از ده سال دوباره می‌دید.‏ زمان برگشت ما به پاراگوئه نزدیک شده بود و می‌بایست تصمیم مشکلی می‌گرفتیم:‏ ‹آیا باید به پاراگوئه به خدمتی که دوست داشتیم برمی‌گشتیم و مادرم را تنها در بیمارستان به این امید که کسی از او مراقبت کند رها می‌کردیم یا برای نگهداری از او در استرالیا می‌ماندیم؟‏› بعد از دعای بسیار،‏ السی و من تصمیم گرفتیم بمانیم و از مادرم مراقبت کنیم.‏ اجازه یافتیم در استرالیا به خدمت تمام‌وقت خود ادامه دهیم.‏ مادرم در سال ۱۹۶۶ فوت کرد.‏

این افتخار را یافتم که چندین سال سرپرست حوزه و ناحیه در استرالیا باشم و در مدرسهٔ خدمت ملکوت به پیران تعلیم دهم.‏ سپس تغییری دیگر در زندگی‌مان رخ داد.‏ وظیفه یافتم تا در اولین کمیتهٔ دفتر شعبهٔ استرالیا خدمت کنم.‏ سپس در ساختمان‌سازی دفتر شعبهٔ جدید استرالیا،‏ به سِمت گردانندهٔ کمیتهٔ تیم ساختمان‌سازی منصوب شدم.‏ با کمک برادران باتجربه و وحدت کارگران،‏ شعبه‌ای زیبا بنا شد.‏

سپس وظیفه‌ای در بخش خدمت دریافت کردم که نظارت بر خدمت موعظه کشور بود.‏ همچنین افتخار یافتم سرپرست منطقه باشم و از شعبه‌های دیگر در سراسر جهان دیدن کرده،‏ برادران را کمک و تشویق کنم.‏ به خصوص دیدار از کشورهایی ایمانمان را قوی ساخت که برادرانمان به دلیل وفاداری به یَهُوَه سال‌ها و دهه‌ها در حبس و کمپ‌های اسارت بودند.‏

مسئولیت کنونی ما

پس از سفر پرفعالیت به عنوان سرپرست منطقه در سال ۲۰۰۱ دعوتنامه‌ای دریافت کردم تا به بروکلین نیویورک بروم و در کمیتهٔ شعبه جدید ایالات متحده خدمت کنم.‏ السی و من در موردش دعا کردیم و بعد با شادی آن را پذیرفتیم.‏ اکنون بیش از ۱۱ سال است که در بروکلین خدمت می‌کنیم.‏

بسیار خوشحالم که همسرم حاضر بوده است در هر جایی که یَهُوَه به ما مأموریت دهد خدمت کند.‏ السی و من ۸۱ سال سن داریم و هنوز تا حدّی از سلامت برخورداریم.‏ در انتظار تعالیم و برکات ابدی یَهُوَه هستیم که نصیب انجام‌دهندگان اراده‌اش می‌شود.‏

‏[پاورقی‌ها]‏

a مأخذ انگلیسی.‏

b مأخذ انگلیسی.‏

‏[نکتهٔ برجسته‌شده در صفحهٔ ۱۹]‏

یک بار از اتوبوس استفاده می‌کردم،‏ بار دیگر از تراموا،‏ بار بعد با اتومبیل می‌رفتم یا پشت یک موتورسیکلت می‌نشستم در حالی که در یک دست چمدان داشتم و در دست دیگرم کیف موعظه

‏[نکتهٔ برجسته‌شده در صفحهٔ ۲۱]‏

در انتظار تعالیم و برکات ابدی یَهُوَه هستیم که نصیب انجام‌دهندگان اراده‌اش می‌شود

‏[تصاویر در صفحهٔ ۱۸]‏

چپ:‏ در دوران خدمت سیّاری در استرالیا راست:‏ با والدینم

‏[تصاویر در صفحهٔ ۲۰]‏

روز ازدواج ما در دسامبر ۳۱ سال ۱۹۵۷

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی