کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • ب۲۱ فوریه ص ۲۰-‏۲۴
  • یَهُوَه مرا در مسیر درست هدایت کرده است

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • یَهُوَه مرا در مسیر درست هدایت کرده است
  • برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۲۱
  • عنوان‌های فرعی
  • مطالب مشابه
  • با کمک پدر و مادرم مسیر درست زندگی را پیدا کردم
  • به یَهُوَه اعتماد کردم
  • از اعتماد به یَهُوَه هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شویم
  • مسئولیتی جدید
  • سفرهایی برای حمایت از فعالیت موعظه
  • تغییر شرایط
  • ببینید که در خدمت تمام‌وقت چه درهایی به روی من باز شد
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۴
  • هفتاد سال به دامن شخص یهودی چنگ زده،‏ متمسّک شده‌ام
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۲
برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۲۱
ب۲۱ فوریه ص ۲۰-‏۲۴
استيوِن هاردی

زندگی‌نامه

یَهُوَه مرا در مسیر درست هدایت کرده است

از زبان استیوِن هاردی

یک بار برادری جوان از من پرسید:‏ «آیهٔ مورد علاقه‌ات کدام است؟‏» فوراً گفتم:‏ «‏امثال ۳ آیات ۵ و ۶‏،‏ که می‌گوید:‏ ‹با تمامِ دلِ خود بر خداوند توکل کن،‏ و بر عقل خویش تکیه منما؛‏ در همهٔ راههای خود او را در نظر داشته باش،‏ و او طریقهایت را راست خواهد گردانید.‏›» بله!‏ یَهُوَه واقعاً مرا در مسیر درست هدایت کرده است.‏ می‌خواهید بدانید چطور؟‏

با کمک پدر و مادرم مسیر درست زندگی را پیدا کردم

پدر و مادرم در دههٔ ۱۹۲۰،‏ قبل از ازدواجشان با حقیقت آشنا شدند.‏ من در سال ۱۹۳۹ به دنیا آمدم.‏ ما در انگلیس زندگی می‌کردیم.‏ از کودکی با پدر و مادرم به جلسات می‌رفتم و بعداً در مدرسهٔ خدمت تئوکراتیک شرکت کردم.‏ هنوز اولین تکلیفم را فراموش نکرده‌ام.‏ روی یک جعبه ایستادم تا به میکروفون برسم و بتوانم تکلیفم را اجرا کنم.‏ تنها ۶ سال داشتم و با دیدن بزرگسالان بین حضار،‏ خیلی دستپاچه شده بودم.‏

استيوِن هاردی در بچگی در كنار والدين و چند نفر ديگر موعظه می‌كند.‏ آنان پوسترهايی را كه عنوان سخنرانی عمومی مجمع روی آن نوشته شده است،‏ به گردن انداخته‌اند.‏

موعظهٔ عمومی در کنار والدینم

پدرم متنی ساده بر روی کارت نوشته بود تا با کمک آن بتوانم موعظه کنم.‏ وقتی ۸ ساله بودم در موعظهٔ خانه‌به‌خانه برای اولین بار،‏ به تنهایی درِ یک خانه را زدم.‏ صاحبخانه بعد از خواندن متن روی کارتم،‏ فوراً کتاب «خدا راستگو است» را از من قبول کرد!‏ از خوشحالی،‏ تمام کوچه را دویدم تا آن اتفاق را برای پدرم تعریف کنم.‏ موعظه و شرکت در جلسات برایم لذّت‌بخش بود و انگیزه‌ام را برای خدمت تمام‌وقت بیشتر می‌کرد.‏

پدرم اشتراک مجلّهٔ برج دیده‌بانی را برایم گرفت.‏ به محض این که نسخهٔ جدید به دستم می‌رسید آن را با اشتیاق می‌خواندم و به این شکل حقایق کتاب مقدّس بیشتر به دلم می‌نشست.‏ اعتمادم به یَهُوَه بیشتر شد تا این که زندگی‌ام را به او وقف کردم.‏

در سال ۱۹۵۰،‏ به همراه پدر و مادرم در کنگرهٔ بین‌المللی در نیویورک شرکت کردم.‏ موضوع روز پنج‌شنبه ۳ اوت،‏ «روز میسیونری» بود.‏ آن روز،‏ برادر کِری باربِر که بعدها عضو هیئت اداره‌کننده شد،‏ سخنرانی تعمید را ارائه داد.‏ وقتی در آخر سخنرانی‌اش از داوطلبان تعمید دو سؤال پرسید،‏ من ایستادم و گفتم:‏ «بله!‏» آن موقع فقط ۱۱ سال داشتم؛‏ اما فهمیدم که قدم مهمی در زندگی برداشته‌ام.‏ از استخر تعمید می‌ترسیدم چون شنا کردن بلد نبودم.‏ عمویم مرا تا استخر برد و به من قول داد که هیچ اتفاقی برایم نمی‌افتد.‏ همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی پاهایم به کف استخر نخورد.‏ یکی از برادران تعمیدم داد و دیگری مرا به لبهٔ استخر برگرداند.‏ از آن روز به بعد،‏ یَهُوَه همیشه مرا در مسیر درست هدایت کرده است.‏

به یَهُوَه اعتماد کردم

هدفم این بود که بعد از تحصیل،‏ خدمت پیشگامی را شروع کنم.‏ اما معلّم‌ها تشویقم کردند که ادامه تحصیل دهم.‏ تحت تأثیر آنان به دانشگاه رفتم.‏ اما همان سال اول،‏ متوجه شدم که نمی‌توانم هم به درس‌هایم برسم،‏ هم ایمانم را قوی نگه دارم.‏ به یَهُوَه دعا کردم و در یک نامهٔ محترمانه،‏ به معلّمانم توضیح دادم که در پایان همان سال،‏ ترک تحصیل می‌کنم.‏ با اعتماد کامل به یَهُوَه،‏ فوراً خدمت پیشگامی را شروع کردم.‏

در ژوئیهٔ ۱۹۵۷،‏ خدمت تمام‌وقت را در شهر ولینگ‌بورو شروع کردم.‏ از برادران در بیت‌ئیل لندن خواستم که یک برادر پیشگام و باتجربه را به من معرفی کنند تا در خدمت موعظه مرا راهنمایی کند.‏ آنان برادر بِرت وِیزی را معرفی کردند.‏ من چیزهای زیادی از او یاد گرفتم.‏ او یک مبشّر غیور بود و به من کمک کرد تا برنامهٔ منظمی برای خدمت موعظه داشته باشم.‏ جماعت ما شامل من،‏ برادر وِیزی و شش خواهر سالمند بود.‏ با آماده کردن برای تمام جلسات و شرکت در آن‌ها،‏ ایمانم را به یَهُوَه ابراز می‌کردم و اعتمادم به او بیشتر می‌شد.‏

چون نمی‌خواستم به خدمت سربازی بروم،‏ مدت کوتاهی زندانی شدم.‏ بعد از آزادی با باربارا آشنا شدم.‏ او پیشگام ویژه بود.‏ ما در سال ۱۹۵۹،‏ ازدواج کردیم و حاضر بودیم در هر جایی خدمت کنیم.‏ اول در لانکاشیر در شمال غربی انگلیس خدمت کردیم.‏ بعد در ژانویهٔ ۱۹۶۱،‏ از من دعوت شد تا به مدت یک ماه در دورهٔ آموزشی برای برادران منصوب‌شده در بیت‌ئیل لندن شرکت کنم.‏ در پایان دوره از من خواسته شد تا به خدمت سیّاری مشغول شوم.‏ انتظارش را نداشتم!‏ من و باربارا به شهر بیرمنگام رفتیم تا یک سرپرست حوزهٔ باتجربه مرا به مدت دو هفته آموزش دهد.‏ بعد به مناطق لانکاشیر و چِشیر برگشتیم تا در آنجا خدمت کنیم.‏

از اعتماد به یَهُوَه هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شویم

در اوت ۱۹۶۲،‏ در تعطیلات بودیم که یک نامه از دفتر شعبه به دستمان رسید.‏ در پاکت نامه فرم درخواست شرکت در دورهٔ آموزشی جلعاد هم بود.‏ من و باربارا بعد از دعا،‏ فرم را پر کردیم و فوراً به دفتر شعبه فرستادیم.‏ پنج ماه بعد به بروکلین رفتیم و در سی و هشتمین دورهٔ آموزشی جلعاد شرکت کردیم تا طی ده ماه،‏ کتاب مقدّس را خوب یاد بگیریم.‏

مدرسهٔ جلعاد چیزهای زیادی راجع به کلام خدا،‏ سازمانش و برادری جهانی‌مان به ما یاد داد.‏ با این که تنها دو دهه از زندگی‌مان می‌گذشت،‏ درس‌های زیادی از همکلاسی‌هایمان یاد گرفتیم.‏ هر روز با یکی از معلّمانمان به نام فِرِد راسک تکلیف داشتم.‏ همکاری با او باعث افتخارم بود.‏ یکی از نکاتی که او همیشه به ما تأکید می‌کرد این بود که اگر می‌خواهیم پندی عادلانه بدهیم باید بر اساس کتاب مقدّس باشد.‏ معلّمان ما برادران باتجربه‌ای مثل ناتان نُر،‏ فِردریک فرانز و کارل کلاین بودند.‏ ما از برادر الکساندر مَک‌میلان نیز فروتنی را یاد گرفتیم.‏ او درس‌های زیادی به ما یاد داد از جمله این که یَهُوَه چطور طی سال‌های سخت ۱۹۱۴ تا اوایل ۱۹۱۹ به قومش کمک کرد!‏

مسئولیتی جدید

در پایان دورهٔ آموزشی جلعاد،‏ برادر نُر به من و باربارا گفت که به بروندی در آفریقا فرستاده می‌شویم.‏ با عجله به کتابخانهٔ بیت‌ئیل رفتیم و دنبال «سالنامهٔ شاهدان یَهُوَه» گشتیم تا بفهمیم چند مبشّر در آن کشور خدمت می‌کنند.‏ واقعاً تعجب کردیم،‏ چون هیچ آماری از مبشّران در آن کشور ثبت نشده بود!‏ بله،‏ ما به کشوری می‌رفتیم که تا به حال هیچ فعالیت موعظه‌ای در آن انجام نشده بود.‏ همچنین به قاره‌ای سفر می‌کردیم که اطلاع چندانی از آن نداشتیم.‏ خیلی استرس داشتیم!‏ اما با دعا آرام‌تر شدیم.‏

مسئولیت جدیدمان با مسئولیت‌های قبل فرق داشت.‏ آب و هوا،‏ فرهنگ،‏ زبان و همه چیز در آنجا متفاوت بود.‏ باید زبان فرانسوی یاد می‌گرفتیم و جای مناسبی برای زندگی پیدا می‌کردیم.‏ دو روز بعد از این که به آنجا رسیدیم،‏ هَری آرنِت،‏ یکی از همکلاسی‌هایمان در مدرسهٔ جلعاد،‏ در مسیر برگشت به محل خدمتش در زامبیا به ما سر زد.‏ او به ما کمک کرد که یک آپارتمان پیدا کنیم که اولین خانهٔ میسیونری‌مان شد.‏ اما کمی بعد،‏ مقامات دولتی که شاهدان یَهُوَه را نمی‌شناختند،‏ شروع به مخالفت با ما کردند.‏ تازه داشتیم به شرایط جدید عادت می‌کردیم که دولت به ما اطلاع داد که بدون اجازهٔ کار نمی‌توانیم آنجا بمانیم.‏ متأسفانه باید آنجا را ترک می‌کردیم و به جایی دیگر می‌رفتیم.‏ محل جدید خدمتمان اوگاندا بود.‏

سفر به اوگاندا بدون ویزا خیلی استرس‌آور بود.‏ اما به یَهُوَه توکل کردیم.‏ یک برادر کانادایی در منطقه‌ای از اوگاندا که نیاز زیادی به مبشّر بود،‏ خدمت می‌کرد.‏ او شرایط ما را به مأمور ادارهٔ مهاجرت توضیح داد.‏ چند ماه اقامت موقت به ما داده شد تا طی آن فرصت بتوانیم برای اقامت بلندمدت اقدام کنیم.‏ این فرصت به ما اطمینان داد که یَهُوَه از ما حمایت می‌کند.‏

شرایط در اوگاندا،‏ خیلی با بروندی فرق داشت.‏ کار موعظه از قبل در آنجا شروع شده بود؛‏ اگرچه در کل کشور تنها ۲۸ شاهد یَهُوَه زندگی می‌کردند.‏ در محدودهٔ ما افراد زیادی به زبان انگلیسی صحبت می‌کردند.‏ اما خیلی زود متوجه شدیم که برای پیشرفت شاگردانمان باید حداقل یکی از زبان‌های بومی آنجا را یاد می‌گرفتیم.‏ ما خدمتمان را در محدودهٔ شهر کامپالا شروع کردیم.‏ در آن محدوده،‏ بیشتر مردم به زبان لوگاندا صحبت می‌کردند.‏ پس ما تصمیم گرفتیم آن زبان را یاد بگیریم.‏ سال‌ها طول کشید تا بتوانیم به‌خوبی به آن زبان صحبت کنیم.‏ اما یادگیری آن زبان،‏ تأثیر فوق‌العاده‌ای روی موعظهٔ ما گذاشت!‏ به علاوه بهتر می‌توانستیم نیازهای روحانی شاگردانمان را تشخیص دهیم.‏ آنان هم به‌راحتی سفرهٔ دلشان را پیش ما باز می‌کردند و احساسشان را از چیزهایی که یاد می‌گرفتند برای ما ابراز می‌کردند.‏

سفرهایی برای حمایت از فعالیت موعظه

مجموعه‌ای از تصاوير:‏ ۱)‏ برخی از مناطقی كه استيوِن هاردی در آنجا خدمت كرده است روی نقشهٔ آفريقا نشان داده شده است.‏ ۲)‏ استيوِن روی يک صندلی كنار ماشينش نشسته است.‏ ۳)‏ باربارا،‏ همسر اول استيوِن،‏ سبزی‌ها را در يک تشت پلاستيكی می‌شويد.‏

یکی از سفرهای موعظه در اوگاندا

آشنا کردن مردم با حقایق کتاب مقدّس برای ما خیلی لذّت‌بخش بود.‏ وقتی از ما خواسته شد که به خدمت سیّاری در آن کشور مشغول شویم شادتر هم شدیم.‏ دفتر شعبهٔ کنیا از ما خواست تا به گوشه کنار اوگاندا سفر کنیم و مناطقی را که نیاز مبرمی به پیشگام ویژه داشت شناسایی کنیم.‏ چندین بار با مردمی روبرو شدیم که تا آن زمان شاهدان یَهُوَه را ندیده بودند.‏ آنان به نحوی بی‌نظیر از ما پذیرایی می‌کردند،‏ به ما خوشامد می‌گفتند و برای ما غذا تدارک می‌دیدند.‏

پس از مدتی،‏ سفرهای جدید شروع شد.‏ دو روز طول کشید تا با قطار از شهر کامپالا به بندر مُمباسا در کنیا رفتم.‏ سپس از آنجا با کشتی به مجمع‌الجزایر سیشل در اقیانوس هند رفتم.‏ بعدها،‏ از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۲،‏ به طور مرتب از مجمع‌الجزایر سیشل بازدید می‌کردم و باربارا هم مرا همراهی می‌کرد.‏ در ابتدا،‏ تنها دو مبشّر در آنجا زندگی می‌کردند که یک گروه را تشکیل دادند.‏ آن گروه بعدها به جماعت تبدیل شد.‏ من به اریتره،‏ اتیوپی و سودان هم سفر کردم و با برادران در آنجا آشنا شدم.‏

بعد از این که نیروهای مسلّح کنترل کشور اوگاندا را به دست گرفتند،‏ شرایط سیاسی آنجا تغییر کرد.‏ آن سال‌های سخت و وحشت‌آور به من کمک کرد که به حکمت این اصل کتاب مقدّس پی ببرم که می‌گوید:‏ «مال قیصر را به قیصر بدهید.‏» (‏مرق ۱۲:‏۱۷‏)‏ از همهٔ مهاجران در کشور اوگاندا خواسته شد که خود را به ادارهٔ پلیس نزدیک محل زندگی‌شان معرفی کنند.‏ ما فوراً از این دستور اطاعت کردیم.‏ چند روز بعد،‏ حین رانندگی در شهر کامپالا،‏ پلیس من و یک برادر میسیونر دیگر را متوقف کرد.‏ خیلی وحشت کرده بودیم!‏ آنان ما را به اتهام جاسوسی به ادارهٔ مرکزی پلیس بردند.‏ در آنجا توضیح دادیم که ما میسیونرهای بی‌آزاری هستیم و قبلاً خودمان را به ادارهٔ پلیس معرفی کرده‌ایم.‏ با این حال،‏ گوششان بدهکار نبود.‏ آنان ما را بازداشت کردند و به ادارهٔ پلیس نزدیک خانهٔ میسیونری‌مان بردند.‏ اما در آنجا افسر پلیسی که قبلاً اطلاعات ما را ثبت کرده بود،‏ ما را شناخت و دستور آزادی‌مان را داد!‏

آن روزها نیروهای مسلّح جاده‌ها را می‌بستند و افراد را بازرسی می‌کردند.‏ ما در آن موقعیت‌ها دچار استرس زیادی می‌شدیم؛‏ مخصوصاً وقتی سربازان مست بودند.‏ هر بار بعد از دعا آرامش می‌یافتیم و سربازان به ما اجازهٔ عبور می‌دادند.‏ متأسفانه در سال ۱۹۷۳،‏ از همهٔ میسیونرهای مهاجر خواسته شد که خاک اوگاندا را ترک کنند.‏

استيوِن با دستگاه كپی كار می‌كند.‏

تهیهٔ نسخه‌هایی از جزوهٔ خدمت ما شاهدان،‏ شعبهٔ ساحل عاج در اَبیجان

باز هم مسئولیتی جدید دریافت کردیم.‏ این بار به غرب آفریقا رفتیم تا در ساحل عاج خدمت کنیم.‏ شرایط به‌کلّی تغییر کرد.‏ باید با فرهنگی کاملاً جدید آشنا می‌شدیم،‏ دوباره به زبان فرانسوی صحبت می‌کردیم و با میسیونرهایی از کشورهای مختلف زندگی می‌کردیم.‏ با هدایت یَهُوَه،‏ دوباره در خدمت موعظه انسان‌های فروتن و صادقی را پیدا کردیم که فوراً پیام ما را پذیرفتند.‏ ما هر دو به چشم خود دیدیم که وقتی به یَهُوَه اعتماد می‌کنیم،‏ ما را در مسیر درست هدایت می‌کند.‏

ما خبر غیرمنتظره‌ای دریافت کردیم؛‏ متوجه شدیم که باربارا مبتلا به سرطان است.‏ بارها برای درمان او به اروپا برگشتیم.‏ اما در سال ۱۹۸۳،‏ دریافتیم که دیگر نمی‌توانیم به خدمتمان در آفریقا ادامه دهیم.‏ این موضوع برای هر دوی ما دردناک بود.‏

تغییر شرایط

وقتی در بیت‌ئیل لندن خدمت می‌کردیم،‏ سرطان باربارا به‌تدریج پیشرفت کرد و باعث مرگش شد.‏ خانوادهٔ بیت‌ئیل خیلی از من حمایت کردند.‏ یک زوج،‏ به‌خصوص به من کمک کردند تا با شرایط کنار آیم و همچنان به یَهُوَه اعتماد کنم.‏ بعدها،‏ با خواهری به نام آنه آشنا شدم که نیمه‌وقت در بیت‌ئیل کار می‌کرد.‏ او یَهُوَه را بسیار دوست داشت و در گذشته پیشگام ویژه بود.‏ ما در سال ۱۹۸۹ ازدواج کردیم و تا امروز در بیت‌ئیل لندن خدمت می‌کنیم.‏

استيوِن و آنه هاردی

من و آنه در بیت‌ئیل جدید بریتانیا

من طی سال‌های ۱۹۹۵ تا ۲۰۱۸،‏ افتخار داشتم که به عنوان نمایندهٔ شعبهٔ مرکزی خدمت کنم و حدوداً از ۶۰ کشور بازدید کنم.‏ در هر بازدید شاهد بودم که یَهُوَه چگونه صرف‌نظر از شرایط،‏ از قومش محافظت می‌کند.‏

در سال ۲۰۱۷،‏ در یکی از این بازدیدها به آفریقا رفتیم.‏ خوشحال بودم که می‌توانستم بروندی را به آنه نشان دهم.‏ افزایش تعداد شاهدان یَهُوَه در آنجا باعث شادی و دلگرمی ما شد!‏ تعداد مبشّران در کل کشور به بیش از ۱۵٬۵۰۰ نفر رسیده بود.‏ در خیابانی که در سال ۱۹۶۴ موعظهٔ خانه‌به‌خانه می‌کردم،‏ بیت‌ئیل زیبایی ساخته شده است.‏

وقتی برنامهٔ بازدیدهایم را در سال ۲۰۱۸ دریافت کردم،‏ خیلی خوشحال شدم.‏ ساحل عاج هم در لیست بود.‏ وقتی به پایتخت آنجا،‏ شهر اَبیجان رسیدیم،‏ انگار به خانه برگشته بودم.‏ در بیت‌ئیل در اتاق مهمان ماندیم.‏ با نگاه به دفترچهٔ تلفن،‏ متوجه شدم که در اتاق کنار ما برادری زندگی می‌کند که نامش سُوسو است.‏ سال‌ها قبل وقتی در شهر اَبیجان بودم،‏ برادر سُوسو سرپرستی فعالیت موعظه را در آنجا بر عهده داشت.‏ اما اشتباه حدس زده بودم.‏ نامی که در دفترچهٔ تلفن دیده بودم،‏ نام پسر او بود.‏

یَهُوَه همیشه به وعده‌اش عمل کرده است.‏ روبرو شدن با مشکلات فراوان به من آموخت که وقتی به یَهُوَه اعتماد می‌کنیم،‏ او ما را در مسیر درست هدایت می‌کند.‏ اکنون مصممیم که با تمام توان به خدمتمان ادامه دهیم؛‏ چرا که می‌دانیم یَهُوَه آینده‌ای روشن برایمان در نظر دارد.‏—‏امث ۴:‏۱۸‏.‏

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی