کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • ب۱۳ ۱۵/‏۴ ص ۱۷-‏۲۱
  • پنج دهه خدمت تمام‌وقت در اطراف مدار قطبی شمال

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • پنج دهه خدمت تمام‌وقت در اطراف مدار قطبی شمال
  • برج دیده‌بانی ۲۰۱۳
  • عنوان‌های فرعی
  • مطالب مشابه
  • شروع به خدمت تمام‌وقت
  • دشواری‌های خدمت در شمال
  • خدمتی پربرکت
  • هنوز هم در خدمت موعظه فعالیم
  • برکات خدمت پیشگامی
    برج دیده‌بانی ۱۹۹۷
  • خادمان تمام‌وقت را به یاد آورید
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۴
  • خدمت پیشگامی دوستی‌مان را با یَهُوَه مستحکم می‌سازد
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۳
برج دیده‌بانی ۲۰۱۳
ب۱۳ ۱۵/‏۴ ص ۱۷-‏۲۱

زندگی‌نامه

پنج دهه خدمت تمام‌وقت در اطراف مدار قطبی شمال

از زبان آیلی و آنیکی ماتّیلا

روزی به دوستی که در خدمت تمام‌وقت بود چنین گفتیم:‏ «پیشگامی برای تو راحت است چون پدر و مادرت در حقیقت هستند و از تو حمایت می‌کنند.‏» او در جواب گفت:‏ «اما پدر همهٔ ما یکی است!‏» او درست می‌گفت.‏ پدر آسمانی ما مراقب خادمانش است و آنان را تقویت می‌کند.‏ تجربهٔ زندگی ما این موضوع را نمایان ساخته است.‏

ما در خانواده‌ای کشاورز در شمال اُستروبُتنیا واقع در فنلاند متولّد شدیم که متشکل از ده فرزند بود.‏ دوران کودکی ما همزمان با جنگ جهانی دوم بود.‏ گرچه صدها کیلومتر با خط مقدّم جنگ فاصله داشتیم اثرات وحشتناک آن بر ما تأثیر گذاشت.‏ وقتی شهرهای نزدیک ما یعنی اولو و کالایوکی بمباران شدند،‏ شب‌هنگام،‏ نوری سرخ‌فام در آسمان دیده شد.‏ والدینمان به ما گوشزد می‌کردند که خود را به محض دیدن هواپیماهای جنگی پنهان سازیم.‏ این وقایع باعث شد که سخنان برادر بزرگمان تااونو در بارهٔ تبدیل شدن زمین به فردوس به دلمان بنشیند.‏

تااونو حقایق کتاب مقدّس را در ۱۴سالگی از نشریات شاگردان کتاب مقدّس آموخته بود.‏ با شروع جنگ جهانی دوم،‏ برادرمان از خدمت در ارتش امتناع کرد چون وجدانش بر اساس کتاب مقدّس تعلیم یافته بود.‏ به همین دلیل به زندان انداخته و در آنجا با او بسیار بی‌رحمانه برخورد شد.‏ اما آزار و اذیت،‏ او را مصمم‌تر ساخت که یَهُوَه را خدمت کند و پس از رهایی از زندان غیورانه‌تر به خدمت موعظه پرداخت.‏ برادرمان،‏ ما را تشویق کرد به جلسات شاهدان یَهُوَه در روستای همجوار برویم و خود برایمان نمونه‌ای عالی به جا گذاشت.‏ ما در کنگره‌ها نیز شرکت می‌کردیم.‏ تهیهٔ هزینهٔ سفر بسیار دشوار بود و بدین منظور باید سخت کار می‌کردیم؛‏ پیاز می‌کاشتیم،‏ توت‌های مختلف می‌چیدیم و برای همسایه‌هایمان لباس می‌دوختیم.‏ از آنجایی که کار در مزرعه زیاد بود اغلب نمی‌توانستیم همه با هم در کنگره‌ها شرکت کنیم.‏ از این رو،‏ به نوبت به کنگره می‌رفتیم.‏

عشق و محبتمان به یَهُوَه با آموختن حقایق در بارهٔ او و مقاصدش بیشتر شد.‏ پس من،‏ آنیکی در ۱۵سالگی و آیلی در ۱۷سالگی خود را به یَهُوَه وقف کردیم و در سال ۱۹۴۷ تعمید گرفتیم.‏ خواهرمان ساییمی نیز در همان سال تعمید گرفت.‏ همچنین به لینیا،‏ خواهری دیگر که متأهل بود کتاب مقدّس را آموزش دادیم.‏ او و خانواده‌اش نیز شاهد یَهُوَه شدند.‏ پس از تعمیدمان خدمت پیشگامی را هدف خود قرار دادیم.‏ از این رو،‏ گهگاهی به خدمت پیشگام کمکی می‌پرداختیم.‏

شروع به خدمت تمام‌وقت

در سال ۱۹۵۵ به شهر کِمی زیر مدار قطبی شمال نقل مکان کردیم.‏ هر دوی ما تمام‌وقت کار می‌کردیم.‏ آرزو داشتیم پیشگام شویم اما می‌ترسیدیم نتوانیم از عهدهٔ مخارج زندگی برآییم.‏ فکر می‌کردیم برای خدمت پیشگامی باید اول مقداری پول پس‌انداز کنیم.‏ در آن زمان بود که خواهری پیشگام طرز فکر ما را اصلاح کرد.‏ این خواهر که در ابتدای مقاله به او اشاره شد به ما کمک کرد ببینیم خدمت تمام‌وقت بستگی به امکانات مالی یا حمایت خانواده ندارد.‏ راز موفقیت در پیشگامی توکّل به پدر آسمانی است.‏

در آن زمان،‏ پولی پس‌انداز کردیم که کفایت دو ماه خدمت پیشگامی را می‌کرد.‏ پس فرم پیشگامی را در ماه مه سال ۱۹۵۷ با نااطمینانی پر کردیم تا در پِلو،‏ شهرکی بالای مدار قطبی شمال،‏ واقع در لاپلاند به خدمت بپردازیم.‏ طی آن دو ماه نیازی به آن پس‌انداز نداشتیم.‏ پس دوباره فرم پیشگامی را برای دو ماه دیگر پر کردیم.‏ باز هم بدون دست زدن به آن پس‌انداز توانستیم پیشگامی کنیم.‏ پس مطمئن شدیم که یَهُوَه از ما حمایت و مراقبت می‌کند.‏ پس از۵۰ سال خدمت پیشگامی هنوز آن پس‌انداز دست نخورده است!‏ وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم مثل این است که یَهُوَه دست ما را گرفته است و به ما می‌گوید:‏ «مترس زیرا من تو را نصرت خواهم داد.‏»—‏اشع ۴۱:‏۱۳‏.‏

در سال ۱۹۵۸ سرپرست حوزه به ما پیشنهاد کرد پیشگام ویژه شویم و در سودانکیلا واقع در لاپلاند به خدمت بپردازیم.‏ در آن زمان،‏ فقط یک خواهر در آنجا زندگی می‌کرد.‏ آن خواهر به نحوی جالب با حقایق کلام خدا آشنا شده بود.‏ پسر او به همراه معلّمان و شاگردان مدرسه به هلسینکی پایتخت فنلاند سفر کرده بود.‏ وقتی شاگردان در شهر قدم می‌زدند،‏ خواهری مسن یک نسخه از مجلّهٔ برج دیده‌بانی به آن پسر داد که در انتهای صف ایستاده بود.‏ آن خواهر به او گفت که آن مجلّه را به مادرش دهد.‏ آن پسر وقتی به خانه رسید مجلّه را به مادرش داد.‏ مادرش هم پس از خواندن مجلّه پی برد که پیام آن مجلّه حقیقت دارد.‏

در آنجا اتاقی بالای کارگاه چوب‌بری کرایه کردیم که در آن اتاق هم زندگی و هم جلساتمان را برگزار می‌کردیم.‏ جلساتمان در ابتدا شامل چهار نفر می‌شد؛‏ ما دو نفر به همراه آن خواهر و دخترش.‏ اغلب مطالبی را با هم می‌خواندیم که برای جلسات در نظر گرفته شده بود.‏ پس از چندی،‏ مردی در کارگاه چوب‌بری مشغول به کار شد که کتاب مقدّس را برای مدتی از شاهدان یَهُوَه آموزش دیده بود.‏ او و خانواده‌اش به تدریج به گروه ما پیوستند و پس از مدتی او و خانمش تعمید گرفتند.‏ از آن پس،‏ آن برادر جلسات را اداره می‌کرد.‏ به علاوه،‏ چند مرد دیگر که در کارگاه چوب‌بری کار می‌کردند به جمع ما پیوستند و حقایق کتاب مقدّس را پذیرفتند.‏ با افزایش گروه،‏ پس از چند سال جماعتی فرم گرفت.‏

دشواری‌های خدمت در شمال

مسافت‌های طولانی در خدمت موعظه مشکلاتی به همراه داشت.‏ در فصل تابستان با پای پیاده،‏ دوچرخه یا قایق به محدودهٔ موعظه می‌رفتیم.‏ همچنین از دوچرخه برای رفتن به کنگره‌ها و پیش والدینمان که کیلومترها از ما فاصله داشتند استفاده می‌کردیم.‏ زمستان‌ها،‏ صبح زود سوار اتوبوس می‌شدیم تا خانه‌به‌خانه در روستاهای حومه به موعظه پردازیم.‏ پس از موعظه پای پیاده به روستای بعدی می‌رفتیم.‏ اغلب برف فراوان جاده‌ها را می‌پوشاند و گاهی اوقات جاده قابل عبورومرور نبود.‏ گاهی اثر سورتمهٔ اسب‌ها بر روی جادهٔ برفی باقی می‌ماند و راه رفتن را برایمان آسان می‌ساخت.‏ گاهی اوقات اثر پای مسافران را برف می‌پوشاند و نامعلوم می‌شد و در اوایل بهار نیز برف آنقدر نرم و آبکی بود که با سختی بر آن راه می‌رفتیم.‏

یخ‌بستگی و بارش برف فراوان به ما آموخت که باید لباس‌های خیلی گرم بپوشیم.‏ اول جوراب‌شلواری پشمی می‌پوشیدیم و روی آن دو یا سه جفت جوراب و بعد پوتین‌های ساق بلند به پا می‌کردیم.‏ با این حال،‏ پوتین‌هایمان اغلب پر از برف می‌شد.‏ وقتی به پله‌های خانه‌ای می‌رسیدیم،‏ پوتین‌هایمان را در می‌آوردیم و برف داخل آن را خالی می‌کردیم.‏ همچنین در اثر عبور از میان برف‌ها پایین پالتوهای بلند ما خیس می‌شد.‏ وقتی هوا سردتر می‌شد پایین پالتوهایمان یخ می‌زد و هنگام راه رفتن مثل این بود که پاهایمان به یک تکه آهن می‌خورد.‏ یک بار برای رسیدن به خانه‌ای ۱۱ کیلومتر (‏هفت میل)‏ راه رفتیم.‏ وقتی به آنجا رسیدم،‏ خانم خانه به ما گفت:‏ «چه ایمان قوی‌ای دارید که در این هوای بد به اینجا آمده‌اید!‏»‏

اغلب،‏ شب را به دلیل مسافت زیاد در خانهٔ مردم می‌ماندیم.‏ وقتی دیر می‌شد از آنان تقاضا می‌کردیم که برای به سر بردن شب جایی به ما دهند.‏ خانهٔ آنان اغلب ساده بود اما مهمان‌دوست و مهمان‌نواز بودند.‏ آنان نه تنها جایی برای خوابیدن بلکه خوراک هم به ما می‌دادند.‏ اکثر اوقات روی پوست گوزن یا حتی خرس می‌خوابیدیم.‏ گاهی نیز شب را در مکانی راحت‌تر به سر می‌بردیم.‏ برای مثال یک بار در خانهٔ خانمی ماندیم که خانه‌ای بزرگ داشت.‏ او ما را به طبقهٔ بالا،‏ اتاق مهمان برد که تختخوابی زیبا با ملافه‌های سفید توردوزی‌شده داشت.‏ خیلی اوقات ما کتاب مقدّس را تا نیمه‌های شب با صاحبخانه گفتگو می‌کردیم.‏ یک بار در خانهٔ زوجی ماندیم که آن‌ها در یک طرف اتاق و ما در طرف دیگر خوابیدیم.‏ گفتگو در بارهٔ کتاب مقدّس با آنان تا بعد از نیمه‌شب به طول انجامید.‏ آن مرد و خانمش به نوبت سؤال‌های بیشتر و بیشتری از ما می‌کردند.‏

خدمتی پربرکت

لاپلاند ناحیه‌ای زیباست و هر فصل آن زیبایی خاص خود را دارد.‏ اما دوستداران یَهُوَه برایمان زیباتر بودند.‏ از جمله انسان‌های صادقی که به آن‌ها موعظه می‌کردیم مردان درخت‌بر بودند که برای کار به لاپلاند می‌آمدند.‏ گاهی اوقات داخل کلبه‌ای می‌شدیم که یک دوجین مرد تنومند دور ما دو خواهر کوچک را می‌گرفتند.‏ آن مردان تنومند پیام کتاب مقدّس را می‌پذیرفتند و نشریات را با خوشحالی می‌گرفتند.‏

در طول خدمتمان با تجربیاتی هیجان‌انگیز روبرو شدیم.‏ برای مثال،‏ یک روز ساعت دیواری ایستگاه اتوبوس پنج دقیقه جلو بود.‏ از این رو،‏ اتوبوس را از دست دادیم.‏ تصمیم گرفتیم با اتوبوسی دیگر به روستایی دیگر برویم.‏ تا آن روز،‏ در آن محدوده موعظه نکرده بودیم.‏ وقتی درِ اولین خانه را زدیم،‏ خانمی جوان در را باز کرد و گفت:‏ «آمدید!‏ منتظرتان بودم.‏» ما به خواهر این خانم،‏ کتاب مقدّس را آموزش می‌دادیم و آن خانم جوان از خواهرش تقاضا کرده بود که در آن روز به دیدنش رویم.‏ اما پیغام به ما نرسیده بود.‏ همان روز،‏ آموزش کتاب مقدّس را با آن خانم و خویشاوندانش که در همسایگی او بودند شروع کردیم.‏ مدتی نگذشت که دوازده نفر دیگر به آنان افزوده شدند.‏ از آن به بعد بسیاری از اعضای آن خانواده حقایق کتاب مقدّس را پذیرفتند.‏

در سال ۱۹۶۵ به جماعت کنونی در شهر کوزامو منتقل گشتیم که درست زیر مدار قطبی شمال قرار دارد.‏ در آن زمان،‏ جماعت از چند مبشّر تشکیل شده بود.‏ در ابتدا فعالیت در محدودهٔ جدید کمی دشوار به نظر می‌آمد.‏ مردم خیلی متعصب بودند و با ما مخالفت می‌کردند.‏ با این حال،‏ بسیاری برای کتاب مقدّس ارزش قائل بودند و این زمینه‌ای بود برای گفتگو با آنان.‏ از این رو،‏ تلاش کردیم با مردم بیشتر آشنا شویم و پس از دو سال،‏ گفتگو در بارهٔ کتاب مقدّس با مردم آسان‌تر شد.‏

هنوز هم در خدمت موعظه فعالیم

دیگر مثل سابق انرژی نداریم که کل روز به خدمت موعظه رویم.‏ با این حال،‏ تقریباً هر روز در خدمت موعظه هستیم.‏ وقتی آیلی به تشویق برادرزاده‌مان رانندگی آموخت و در سال ۱۹۸۷ در ۵۶سالگی گواهی رانندگی گرفت،‏ پخش بشارت به مردم در محدودهٔ بزرگمان آسان‌تر شد.‏ کمک دیگر این بود که به آپارتمانی نقل مکان کردیم که در کنار سالن ملکوت جدید ساخته شد.‏

شاهد بودنِ رشد حقیقت به ما شادی‌ای فراوان می‌دهد.‏ وقتی خدمت تمام‌وقت را در شمال فنلاند شروع کردیم فقط چند مبشّر در آن منطقهٔ وسیع وجود داشت.‏ اما حالا تعداد جماعات زیاد و یک حوزه تشکیل شده است.‏ اغلب در مجامع و کنگره‌ها کسی پیش ما می‌آید،‏ خودش را معرفی می‌کند و می‌پرسد که آیا او را به یاد می‌آوریم.‏ گاهی اوقات این اشخاص بچه‌های کسانی هستند که کتاب مقدّس را به والدینشان تعلیم داده بودیم.‏ بلی،‏ بذری را که سال‌ها یا دهه‌ها پیش کاشته بودیم ثمر آورده بود!‏—‏۱قر ۳:‏۶‏.‏

پنجاهمین سال خدمت تمام‌وقت ویژهٔ ما در سال ۲۰۰۸ بود.‏ از یَهُوَه سپاسگزاریم که من و خواهرم به کمک یکدیگر توانسته‌ایم در این خدمت پرارزش پایدار بمانیم.‏ زندگی‌مان ساده بوده است اما هیچ وقت کمبودی نداشتیم.‏ (‏مز ۲۳:‏۱‏)‏ حقیقتاً شک‌وتردید در اوایل خدمتمان بی‌دلیل بود.‏ خیلی خوشحالیم که یَهُوَه ما را در تمام این سال‌ها مطابق با وعده‌اش در اِشَعْیا ۴۱:‏۱۰ تقویت کرده است.‏ در آنجا آمده است:‏ «تو را تقویت خواهم نمود و البته تو را معاونت خواهم داد و تو را به دست راست عدالت خود دستگیری خواهم کرد.‏»‏

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۷]‏

آیلی و آنیکی در محدودهٔ فعلی

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۷]‏

‏[نقشه‌ها در صفحهٔ ۱۷]‏

‏(‏برای دیدن شکل صحیح به نشریه رجوع شود)‏

فنلاند

هلسینکی

سودانکیلا

پِلو

مدار قطبی شمال

کوزامو

کِمی

اولو

کالایوکی

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۸]‏

از چپ به راست:‏ ماتی (‏پدر)‏،‏ تااونو،‏ ساییمی،‏ ماریا اِمیلیا (‏مادر)‏،‏ وَینو (‏نوزاد)‏،‏ آیلی و آنیکی در سال ۱۹۳۵

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۸]‏

از چپ به راست:‏ اِوا کالّیو،‏ ساییمی ماتّیلا سیریَلا،‏ آیلی،‏ آنیکی و سارا نوپونِن در سال ۱۹۴۹

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۹]‏

در راه به سوی کنگرهٔ کیوپیو در سال ۱۹۵۲.‏ از چپ به راست:‏ آنیکی،‏ آیلی،‏ ایوا کالیوُ

‏[تصویر در صفحهٔ ۱۹]‏

کایسو ریکّو و آیلی در خدمت موعظه

‏[نکتهٔ برجسته‌شده در صفحهٔ ۱۹]‏

پس از۵۰ سال خدمت پیشگامی هنوز آن پس‌انداز دست نخورده است!‏

‏[تصویر در صفحهٔ ۲۰]‏

با هم در سرمای زمستان در خدمت موعظه

‏[تصویر در صفحهٔ ۲۰]‏

به همراه برخی از کسانی که کتاب مقدّس را از ما آموزش دیده بودند

‏[تصویر در صفحهٔ ۲۱]‏

حتی در روزهای بارانی از خدمت موعظه لذّت می‌بریم

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی