مأخذ جزوهٔ کار و آموزش
۲-۸ مارس
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۲۲-۲۳
«خدا ایمان ابراهیم را تحت آزمایش قرار داد»
(پیدایش ۲۲:۱، ۲) و اما ایامی چند پس از این وقایع، خدا ابراهیم را آزموده، بدو فرمود: «ای ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!» ۲ گفت: «پسرت را که یگانه پسر توست و او را دوست میداری، یعنی اسحاق را برگیر و به سرزمین موریا برو، و او را در آنجا بر یکی از کوههایی که به تو خواهم گفت، چون قربانی تمامسوز تقدیم کن.»
چرا خدا از ابراهیم خواست که پسرش را قربانی کند؟
سخنان یَهُوَه به ابراهیم را در نظر گیرید: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش میداری . . . بعنوان هدیه سوختنی، قربانی کن.» (پیدایش ۲۲:۲، ترجمهٔ تفسیری) او میدانست که ابراهیم پسرش اسحاق را با تمام وجود دوست دارد. یَهُوَه نیز با تمام وجود به پسرش عیسی عشق میورزید و دو بار عمق عشق و محبتش را نسبت به او چنین بیان کرد: «این است پسر محبوبم.»—مَرقُس ۱:۱۱؛ ۹:۷.
توجه کنید یَهُوَه هنگام گفتگو با ابراهیم، از واژهای عبری استفاده کرد که مفهوم تقاضایی محترمانه دارد. یکی از محققان کتاب مقدّس در خصوص استفاده از این واژه میگوید: «خدا میدانست که قربانی اسحاق فقدان بزرگی برای ابراهیم خواهد بود.» یقیناً ما میتوانیم عمق ناراحتی و اندوه ابراهیم را حس کنیم. اما یَهُوَه داغ عزیزی را دید. لحظهای را تصوّر کنید که او شاهد رنج و عذاب و مرگ پسر عزیزش بود! بیشک این اوّلین و آخرین واقعهٔ دردآوری بود که یَهُوَه آن را متحمّل شد.
ممکن است هنوز تقاضای یَهُوَه از ابراهیم، برایمان ناخوشایند و بسیار غیرطبیعی به نظر آید. اما نباید فراموش کنیم که یَهُوَه، خادم باایمانش ابراهیم را از قربانی پسرش بازداشت. او جان اسحاق را محفوظ داشت. پس ابراهیم نمیبایست فقدان مرگ پسر عزیزش را متحمّل میشد؛ مرگی که برای هر پدر و مادری درد و غمی وصفناپذیر به همراه دارد. اما یَهُوَه پسرش را از مرگ محفوظ نداشت و «او را در راه همهٔ ما فدا ساخت.» (رومیان ۸:۳۲) چرا یَهُوَه خود را در چنین موقعیت اسفناکی قرار داد؟ زیرا که میخواهد ما «حیات بیابیم.» (۱یوحنا ۴:۹) به راستی که این نشانگر عمق عشق و محبت خدا به ماست! باشد که ما نیز به پروردگار مهربانمان عشق ورزیم.
(پیدایش ۲۲:۹-۱۲) چون به جایی که خدا به ابراهیم گفته بود رسیدند، او در آنجا مذبحی بنا کرد و هیزم بر آن چید، و پسرش اسحاق را بسته، او را بر مذبح، روی هیزم گذاشت. ۱۰ آنگاه دست دراز کرد و چاقو را گرفت تا پسر خود را ذبح کند. ۱۱ اما فرشتهٔ خداوند از آسمان وی را ندا در داد: «ابراهیم! ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!» ۱۲ فرشته گفت: «دست بر پسر دراز مکن و کاری با او نداشته باش! اکنون میدانم که از خدا میترسی، زیرا پسرت، آری یگانه پسرت را، از من دریغ نداشتی.»
(پیدایش ۲۲:۱۵-۱۸) فرشتهٔ خداوند بارِ دوّم ابراهیم را از آسمان ندا در داد ۱۶ و گفت: «خداوند میفرماید: به ذات خودم سوگند، از آنجا که این کار را کردی و پسرت را که یگانه پسر توست دریغ نداشتی، ۱۷ بهیقین تو را برکت خواهم داد و نسلت را همچون ستارگان آسمان و مانند شنهای کنارهٔ دریا کثیر خواهم ساخت. نسل تو دروازههای دشمنانشان را تصرف خواهند کرد، ۱۸ و به واسطهٔ نسل تو همه قومهای زمین برکت خواهند یافت، زیرا به صدای من گوش گرفتی.»
با اطاعت شاهد تحقق وعدههای تضمینشدهٔ خدا باشید
۶ یَهُوَه خدا نیز گاهی قسم میخورْد تا انسانهای گناهکار از وعدههایش اطمینان حاصل کنند. برای مثال در کلامش آمده است: «خداوند یَهُوَه میگوید: ‹به حیات خودم قَسَم.›» (حز ۱۷:۱۶) در کتاب مقدّس بیش از ۴۰ مورد اشاره شده است که یَهُوَه خدا سوگند یاد کرده است. شاید بهترین نمونهٔ آن سوگندی است که خدا برای ابراهیم خورد. در طی سالیان بسیار، یَهُوَه با ابراهیم چندین بار عهد و پیمان بست. این عهد و پیمانها نشان میداد که ذریّت موعود از ابراهیم و از طریق اسحاق خواهد آمد. (پیدا ۱۲:۱-۳، ۷؛ ۱۳:۱۴-۱۷؛ ۱۵:۵، ۱۸؛ ۲۱:۱۲) سپس یَهُوَه خدا ابراهیم را تحت آزمایشی بزرگ قرار داد. او به ابراهیم فرمان داد پسر عزیزش اسحاق را قربانی کند. ابراهیم بدون تأخیر اطاعت کرد ولی هنگام قربانیِ اسحاق فرشتهای جلوی او را گرفت. سپس خدا چنین قسم خورد: «به ذات خود قسم میخورم، چونکه این کار را کردی و پسر یگانهٔ خود را دریغ نداشتی، هرآینه تو را برکت دهم، و ذریّت تو را کثیر سازم، مانند ستارگان آسمان، و مثل ریگهایی که بر کنارهٔ دریاست. و ذریّت تو دروازههای دشمنان خود را متصرّف خواهند شد. و از ذریّت تو، جمیع امّتهای زمین برکت خواهند یافت، چونکه قول مرا شنیدی.»—پیدا ۲۲:۱-۳، ۹-۱۲، ۱۵-۱۸.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۲۲:۵) آنگاه به نوکرانش گفت: «شما همین جا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدانجا برویم، و پرستش کرده، نزد شما باز آییم.»
یَهُوَه او را دوست خود خواند
۱۳ پیش از این که ابراهیم از خادمانش که در راه با آنان بودند جدا شود، به آنان گفت: «شما همین جا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدانجا برویم، و پرستش کرده، نزد شما باز آییم.» (پیدا ۲۲:۵) منظور ابراهیم که قصد قربانی کردن اسحاق را داشت، از این گفته چه بود؟ آیا به خادمانش دروغ میگفت که اسحاق با او باز خواهد گشت؟ خیر، کتاب مقدّس در مورد طرز فکر ابراهیم اطلاعاتی به ما میدهد. (عبرانیان ۱۱:۱۹ خوانده شود.) در واقع «ابراهیم با خود استدلال کرد که حتی اگر اسحاق بمیرد، خدا قادر است او را برخیزاند.» آری، ابراهیم به رستاخیز ایمان داشت. او میدانست که یَهُوَه قدرت باروری را در او و سارا زمانی که هر دو سالخورده بودند، اِحیا کرده بود. (عبر ۱۱:۱۱، ۱۲) ابراهیم میدانست که چیزی نزد خدا غیر ممکن نیست. از این رو، اطمینان داشت که قطعنظر از هر آنچه در آن روز سخت پیش آید، در نهایت پسرش به او بازگردانده میشد، چرا که تمامی وعدههای خدا از طریق اسحاق جامهٔ عمل میپوشید. بیمورد نیست که ابراهیم «پدر» همهٔ کسانی خوانده شده است که از ایمان برخوردارند.
(پیدایش ۲۲:۱۲) فرشته گفت: «دست بر پسر دراز مکن و کاری با او نداشته باش! اکنون میدانم که از خدا میترسی، زیرا پسرت، آری یگانه پسرت را، از من دریغ نداشتی.»
سؤالات خوانندگان
لزومی ندارد که یَهُوَه خدا از پیش هر آنچه برای ما روی میدهد، بداند. این اعتقاد که خدا از پیش تعیین میکند که ما با چه سختیهایی روبرو شویم این مفهوم را در بر دارد که او همه چیز را در مورد آینده میداند. اما چنین طرز فکری با نوشتههای مقدّس هماهنگی ندارد. مسلّماً یَهُوَه خدا قادر است از پیش همه چیز را در مورد آینده بداند. (اشع ۴۶:۱۰) اما کتاب مقدّس آشکار میکند که او نمیخواهد تمامی رویدادهای آینده را از پیش بداند بلکه برمیگزیند و رویدادهای خاصّی از آینده را در نظر دارد. (پیدا ۱۸:۲۰، ۲۱؛ ۲۲:۱۲) به این ترتیب او تعادل را میان قدرت خود در خصوص آگاهی از آینده و احترام به ارادهٔ آزاد ما حفظ میکند. آیا از خدایی که برای آزادی ما ارزش قائل است و همواره خصوصیات خود را در کمال تعادل به کار میگیرد، انتظاری غیر از این میرود؟—تث ۳۲:۴؛ ۲قر ۳:۱۷.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۲۲:۱-۱۸) و اما ایامی چند پس از این وقایع، خدا ابراهیم را آزموده، بدو فرمود: «ای ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!» ۲ گفت: «پسرت را که یگانه پسر توست و او را دوست میداری، یعنی اسحاق را برگیر و به سرزمین موریا برو، و او را در آنجا بر یکی از کوههایی که به تو خواهم گفت، چون قربانی تمامسوز تقدیم کن.» ۳ پس، صبح زود، ابراهیم برخاسته، الاغ خود را زین کرد و دو تن از نوکران خویش را با پسرش اسحاق برگرفته، هیزم برای قربانی تمامسوز شکست و به سوی جایی که خدا به او گفته بود، روانه شد. ۴ روز سوّم، ابراهیم چشمانش را برافراشت و آنجا را از دور دید. ۵ آنگاه به نوکرانش گفت: «شما همین جا نزد الاغ بمانید تا من با پسر بدانجا برویم، و پرستش کرده، نزد شما باز آییم.» ۶ ابراهیم هیزم قربانی تمامسوز را برگرفته، بر پسر خویش اسحاق نهاد، و آتش و چاقو را به دست خود گرفت، و هر دو با هم میرفتند. ۷ و اما اسحاق به پدرش ابراهیم گفت: «پدر؟» پاسخ داد: «بله، پسرم؟» گفت: «این از آتش و هیزم، ولی برهٔ قربانی تمامسوز کجاست؟» ۸ ابراهیم پاسخ داد: «پسرم، خدا برهٔ قربانی را برای خود فراهم خواهد کرد.» پس هر دو با هم میرفتند. ۹ چون به جایی که خدا به ابراهیم گفته بود رسیدند، او در آنجا مذبحی بنا کرد و هیزم بر آن چید، و پسرش اسحاق را بسته، او را بر مذبح، روی هیزم گذاشت. ۱۰ آنگاه دست دراز کرد و چاقو را گرفت تا پسر خود را ذبح کند. ۱۱ اما فرشتهٔ خداوند از آسمان وی را ندا در داد: «ابراهیم! ابراهیم!» پاسخ داد: «لبیک!» ۱۲ فرشته گفت: «دست بر پسر دراز مکن و کاری با او نداشته باش! اکنون میدانم که از خدا میترسی، زیرا پسرت، آری یگانه پسرت را، از من دریغ نداشتی.» ۱۳ ابراهیم سر بلند کرد و پشت سرش قوچی را دید که با شاخهایش در بوتهای گرفتار شده بود. ابراهیم رفته، قوچ را گرفت و آن را به جای پسرش، چون قربانی تمامسوز تقدیم کرد. ۱۴ پس ابراهیم آن مکان را ‹خداوند فراهم خواهد کرد› نامید. و تا امروز نیز گفته میشود: «بر کوهِ خداوند، فراهم خواهد شد.» ۱۵ فرشتهٔ خداوند بارِ دوّم ابراهیم را از آسمان ندا در داد ۱۶ و گفت: «خداوند میفرماید: به ذات خودم سوگند، از آنجا که این کار را کردی و پسرت را که یگانه پسر توست دریغ نداشتی، ۱۷ بهیقین تو را برکت خواهم داد و نسلت را همچون ستارگان آسمان و مانند شنهای کنارهٔ دریا کثیر خواهم ساخت. نسل تو دروازههای دشمنانشان را تصرف خواهند کرد، ۱۸ و به واسطهٔ نسل تو همه قومهای زمین برکت خواهند یافت، زیرا به صدای من گوش گرفتی.»
۹-۱۵ مارس
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۲۴
«همسری برای اسحاق»
(پیدایش ۲۴:۲-۴) باری، ابراهیم به خادم خود، که بزرگ خانهٔ وی و ناظر بر همهٔ دارایی او بود، گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار، ۳ تا تو را به خداوند، خدای آسمان و خدای زمین سوگند دهم که برای پسرم همسری از دختران کنعانیان، که در میانشان زندگی میکنم، نگیری، ۴ بلکه به ولایت من و نزد خویشاوندانم بروی و برای پسرم اسحاق همسری بگیری.»
«خواهم رفت»
اِلعازار طبق خواستهٔ ابراهیم سوگند خورده بود که از میان دختران کنعانی همسری برای اسحاق نگیرد. زیرا کنعانیان نه تنها یَهُوَه خدا را پرستش نمیکردند، بلکه احترامی نیز برای یَهُوَه قائل نبودند. ابراهیم میدانست که یَهُوَه روزی آنان را به دلیل اعمال شریرانهشان داوری خواهد کرد و نمیخواست که پسر عزیزش اسحاق در اعمال شریرانه و غیراخلاقی آنان شریک باشد. او همچنین میدانست که پسرش نقشی اساسی در به تحقق رساندن مقصود خدا دارد.—پیدایش ۱۵:۱۶؛ ۱۷:۱۹؛ ۲۴:۲-۴.
(پیدایش ۲۴:۱۱-۱۵) هنگام عصر، زمانی که زنان برای کشیدن آب بیرون میآمدند، او شترانش را نزدیک چاه آب بیرون شهر به زانو نشانید. ۱۲ و گفت: «ای خداوند، خدای سرورم ابراهیم، امروز مرا کامیاب فرما، و در حق سرورم ابراهیم محبت روا دار. ۱۳ اینک من کنار این چشمهٔ آب ایستادهام، و دخترانِ مردمِ این شهر برای آب کشیدن بیرون میآیند. ۱۴ باشد که چون به دختری گویم: «لطفاً کوزهٔ خود را فرود آر تا بنوشم،» و او بگوید: «بنوش، و شترانت را نیز خواهم نوشانید،» او همان باشد که برای خادمت اسحاق مقرر داشتهای. از این خواهم فهمید که محبت تو شامل حال سرورم شده است.» ۱۵ پیش از آن که سخنش به پایان برسد، رِبِکا کوزه بر دوش آمد. او دختر بِتوئیل، پسر مِلکَه بود، و مِلکَه همسر ناحور، برادر ابراهیم بود.
«خواهم رفت»
اِلعازار در ادامه به خانوادهٔ رِبِکا گفت که وقتی در نزدیکی حَران به چاه آب رسید، به یَهُوَه خدا دعا کرد. او در دعا درخواست کرد تا دختری که خدا برای همسری اسحاق در نظر دارد به چاه آب بیاید و وقتی اِلعازار از او درخواست آب کند، آن دختر نه تنها به او آب بدهد، بلکه داوطلبانه شتران او را نیز سیراب کند. به این شکل اِلعازار اطمینان مییافت که یَهُوَه خدا آن دختر را برای همسری اسحاق در نظر دارد. (پیدایش ۲۴:۱۲-۱۴) بلی، آن دختر رِبِکا بود که دقیقاً مطابق با دعای اِلعازار عمل کرد! حال تصوّر کنید اگر رِبِکا حرفهای اِلعازار را میشنید چه احساسی داشت!
(پیدایش ۲۴:۵۸) پس رِبِکا را فرا خواندند و از او پرسیدند: «آیا با این مرد خواهی رفت؟» گفت: «خواهم رفت.»
(پیدایش ۲۴:۶۷) آنگاه اسحاق رِبِکا را به خیمهٔ مادرش سارا برد، و او را به زنی گرفت و دل در او بست. پس اسحاق پس از مرگ مادرش تسلی یافت.
بع۱۶/۳ ص ۱۴ ¶۶-۷
«خواهم رفت»
اِلعازار چند هفته پیش از این مأموریت به ابراهیم گفته بود: «شاید آن زن با من نیاید.» ابراهیم در پاسخ به او گفته بود: «در این صورت از سوگند . . . مبرا خواهی شد.» (پیدایش ۲۴:۳۹، ۴۱) اِلعازار به قدری از موافقت خانوادهٔ رِبِکا هیجان داشت که صبح روز بعد از آنان خواست تا به همراه رِبِکا به کنعان بازگردد. اما خانوادهٔ رِبِکا ترجیح میدادند که دخترشان حداقل تا ده روز دیگر در کنارشان باشد. از آنجا که نظر رِبِکا در خانوادهٔ بِتوئیل مهم بود، آنان گفتند: «بگذار دختر را فرا خوانیم و از دهان خودش بشنویم.»—پیدایش ۲۴:۵۷.
رِبِکا بر سر یک دوراهی قرار گرفته بود. او چه پاسخی خواهد داد؟ آیا از رفتن به این سفر اجتناب میکند؟ یا آن را افتخاری میداند تا در وقایعی که یَهُوَه خدا هدایت میکند نقشی داشته باشد؟ پاسخ او احساسش را آشکار ساخت. او گفت: «خواهم رفت.»—پیدایش ۲۴:۵۸.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۲۴:۱۹، ۲۰) چون از آب دادن به او فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز آب میکشم تا زمانی که از نوشیدن بازایستند.» ۲۰ پس بیدرنگ کوزهاش را در آبشخور خالی کرد و باز به سوی چاه دوید تا آب بکشد. او برای همهٔ شترانش آب کشید.
«خواهم رفت»
یک روز عصر پس از این که رِبِکا کوزهاش را از آب چشمه پر کرد، مردی سالخورده نزد او آمد و از او درخواست آب کرد و گفت: «لطفاً جرعهای آب از کوزهات به من بنوشان.» رِبِکا متوجه شد که او از سفری دور آمده است؛ بنابراین فوراً با آب خنک کوزهاش آن مرد را سیراب کرد. رِبِکا متوجه نگاه مهربانانهٔ مرد سالخورده شده بود و سعی داشت هر کاری که میتواند برای او انجام دهد؛ بنابراین وقتی دید که آن مرد ده شتر دارد و آبخور آنها خالی است، به او گفت: «برای شترانت نیز آب میکشم تا زمانی که از نوشیدن بازایستند.»—پیدایش ۲۴:۱۷-۱۹.
توجه کنید که نیّت رِبِکا تنها دادن مقداری آب به شتران نبود؛ بلکه میخواست آنها را سیراب کند. یک شتر تشنه برای این که سیراب شود بیش از ۹۵ لیتر آب مینوشد! اگر فرض کنیم که همهٔ آن ده شتر تشنه بودند، رِبِکا میبایست برای ساعتها سخت کار میکرد تا آنها را سیراب کند. اما به نظر میرسد که شتران آن مرد تا این حد تشنه نبودند. آیا رِبِکا از این موضوع آگاه بود؟ خیر. او میخواست به بهترین شکل از آن مرد غریبه مهماننوازی کند. مرد سالخورده پیشنهاد رِبِکا را پذیرفت و او را هنگامی که مشغول آب آوردن برای شتران بود، به دقت نظاره میکرد.—پیدایش ۲۴:۲۰، ۲۱.
بع۱۶/۳ ص ۱۳، پاورقی.
«خواهم رفت»
این رویداد هنگام غروب آفتاب رخ داد. در این گزارش نیامده است که رِبِکا ساعتها در کنار چاه مشغول به کار بود. همچنین گفته نشده است که خانوادهاش به دلیل تأخیر او به دنبالش رفتند یا وقتی او به خانه بازگشت آنان خواب بودند.
(پیدایش ۲۴:۶۵) و به خادم گفت: «آن مرد کیست که در صحرا به استقبال ما میآید؟» خادم پاسخ داد: «سرور من است.» پس رِبِکا روبند خود را گرفت و خود را پوشانید.
«خواهم رفت»
سرانجام روزی رسید که در ابتدای مقاله به آن اشاره کردیم. خورشید به آرامی غروب میکرد و کاروان به زمینهای نِگِب رسیده بود. رِبِکا مردی را دید که غرق در افکارش مشغول قدم زدن بود. او با دیدن آن مرد به سرعت «از شترش پایین آمد» و از شخصی که کاروان را هدایت میکرد پرسید: «آن مرد کیست که در صحرا به استقبال ما میآید؟» وقتی متوجه شد که آن مرد اسحاق است، با شال روی خود را پوشاند. (پیدایش ۲۴:۶۲-۶۵) این عمل او نشانی از احترام به همسر آیندهاش بود. شاید چنین فروتنی و احترامی امروزه در بین مردم معمول نباشد؛ با این حال، فروتنیِ رِبِکا الگوی خوبی برای تمام مردان و زنان است. به راستی که همهٔ ما میتوانیم این خصوصیت را در خود پرورش دهیم.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۲۴:۱-۲۱) و اما ابراهیم پیر و سالخورده شده بود، و خداوند او را در همه چیز برکت داده بود. ۲ باری، ابراهیم به خادم خود، که بزرگ خانهٔ وی و ناظر بر همهٔ دارایی او بود، گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار، ۳ تا تو را به خداوند، خدای آسمان و خدای زمین سوگند دهم که برای پسرم همسری از دختران کنعانیان، که در میانشان زندگی میکنم، نگیری، ۴ بلکه به ولایت من و نزد خویشاوندانم بروی و برای پسرم اسحاق همسری بگیری.» ۵ خادم به او گفت: «شاید آن زن حاضر نباشد با من به این سرزمین بیاید. آیا باید پسرت را به دیاری که از آن آمدهای ببرم؟» ۶ ابراهیم به او گفت: «مبادا پسرم را به آنجا بازگردانی! ۷ خداوند، خدای آسمان، که مرا از خانهٔ پدرم و از سرزمین خویشاوندانم بیرون آورد و با من سخن گفته، برایم سوگند خورد که، «این سرزمین را به نسل تو میبخشم،» او فرشتهٔ خود را پیشاپیش تو خواهد فرستاد تا از آنجا زنی برای پسرم بگیری. ۸ اما اگر آن زن حاضر نباشد با تو به اینجا بیاید، آنگاه از سوگندی که برای من خوردی مبرا خواهی بود؛ فقط پسرم را به آنجا بازنگردان.» ۹ پس خادم دست خود را زیر ران آقایش گذاشت، و در این امر برای وی سوگند خورد. ۱۰ آنگاه خادم ده شتر از شتران آقایش را برگرفت و در حالی که انواع هدایای نفیس از جانب آقایش به همراه داشت، به راه افتاد و به اَرام نهرین رفت، شهری که ناحور در آن میزیست. ۱۱ هنگام عصر، زمانی که زنان برای کشیدن آب بیرون میآمدند، او شترانش را نزدیک چاه آب بیرون شهر به زانو نشانید. ۱۲ و گفت: «ای خداوند، خدای سرورم ابراهیم، امروز مرا کامیاب فرما، و در حق سرورم ابراهیم محبت روا دار. ۱۳ اینک من کنار این چشمهٔ آب ایستادهام، و دخترانِ مردمِ این شهر برای آب کشیدن بیرون میآیند. ۱۴ باشد که چون به دختری گویم: «لطفاً کوزهٔ خود را فرود آر تا بنوشم،» و او بگوید: «بنوش، و شترانت را نیز خواهم نوشانید،» او همان باشد که برای خادمت اسحاق مقرر داشتهای. از این خواهم فهمید که محبت تو شامل حال سرورم شده است.» ۱۵ پیش از آن که سخنش به پایان برسد، رِبِکا کوزه بر دوش آمد. او دختر بِتوئیل، پسر مِلکَه بود، و مِلکَه همسر ناحور، برادر ابراهیم بود. ۱۶ آن زنِ جوان، بسیار زیباروی و دختری دَمِ بخت بود، و مردی با او همبستر نشده بود. او به چشمه پائین رفت و کوزهٔ خود را پر کرده، بالا آمد. ۱۷ خادم شتابان به ملاقات او رفت و گفت: «لطفاً جرعهای آب از کوزهات به من بنوشان.» ۱۸ دختر گفت: «بنوش، سرورم.» و بیدرنگ کوزهاش را بر دست خویش فرود آورد و او را نوشانید. ۱۹ چون از آب دادن به او فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز آب میکشم تا زمانی که از نوشیدن بازایستند.» ۲۰ پس بیدرنگ کوزهاش را در آبشخور خالی کرد و باز به سوی چاه دوید تا آب بکشد. او برای همهٔ شترانش آب کشید. ۲۱ آن مرد در سکوت بر وی چشم دوخته بود تا دریابد آیا خداوند او را در سفرش کامیاب کرده است یا نه.
۱۶-۲۲ مارس
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۲۵-۲۶
«عیسو حق نخستزادگی خود را فروخت»
(پیدایش ۲۵:۲۷، ۲۸) باری، آن دو پسر بزرگ شدند؛ عیسو شکارچیای ماهر و مرد صحرا بود، حال آنکه یعقوب مردی آرام و چادرنشین بود. ۲۸ اسحاق عیسو را دوست داشت زیرا از شکار او میخورد، ولی رِبِکا یعقوب را دوست میداشت.
it-۱-E ص ۱۲۴۲
یعقوب
برخلاف عیسو که پسر مورد علاقهٔ پدرش و شکارچیای بیرحم، ناآرام و مرد بیابان بود، یعقوب ‹مردی آرام [در عبری، تَم] و چادرنشین بود؛› کسی که زندگی سادهای داشت و چوپانی میکرد. یعقوب فرزند مورد علاقهٔ مادرش بود. (پی ۲۵:۲۷، ۲۸) کلمهٔ عبری تَم در کتاب مقدّس برای توصیف کسانی بکار برده شده است که مورد پذیرش خدا هستند. برای مثال، «افرادی که تشنه خون هستند از اشخاص درستکار [در عبری تَم] متنفرند،» اما یَهُوَه به ما اطمینان میبخشد که شخص درستکار «عاقبتِ نیک و آسودهای دارد.» (ام ۲۹:۱۰، ترجمهٔ تفسیری؛ مز ۳۷:۳۷، ترجمهٔ مژده برای عصر جدید) همچنین ایّوبِ وفادار مردی «بیعیب [در عبری تَم] و صالح بود.»—ای ۱:۱، ۸؛ ۲:۳.
(پیدایش ۲۵:۲۹، ۳۰) روزی یعقوب مشغول پختن آش بود که عیسو بیرمق از صحرا بازگشت. ۳۰ و به یعقوب گفت: «بگذار کمی از این آش سرخ بخورم زیرا دیگر رمقی در من نمانده است!» از همین روست که او را اَدوم نامیدند.
(پیدایش ۲۵:۳۱-۳۴) یعقوب پاسخ داد: «اول حق نخستزادگی خود را به من بفروش.» ۳۲ عیسو گفت: «اینک، من به حال مرگ افتادهام. از حق نخستزادگی مرا چه سود؟» ۳۳ ولی یعقوب گفت: «اول برایم سوگند بخور.» پس برای او سوگند خورد و حق نخستزادگی خود را به یعقوب فروخت. ۳۴ آنگاه یعقوب نان و آش عدس به عیسو داد. عیسو خورد و نوشید و سپس برخاست و رفت. بدینگونه عیسو حق نخستزادگی خود را خوار شمرد.
چرا باید قدردانی خود را نشان دهیم؟
۱۱ متأسفانه برخی از شخصیتهای کتاب مقدّس از خود قدردانی نشان ندادند. برای مثال، عیسو در خانوادهای خداترس بزرگ شده بود. والدین او یَهُوَه را دوست داشتند و برایش حرمت قائل بودند. اما او برای امور مقدّس ارزش قائل نبود. (عبرانیان ۱۲:۱۶ خوانده شود.) روحیهٔ ناسپاس او چگونه آشکار شد؟ عیسو حق نخستزادگی خود را در عوض کاسهای آش، عجولانه به برادر خود یعقوب فروخت. (پیدا ۲۵:۳۰-۳۴) بعدها عیسو از تصمیمی که گرفته بود بسیار ناراحت شد. او قدر آنچه را که داشت ندانست. بنابراین حق نداشت برای از دست دادن برکت نخستزادگی شکایت کند.
it-۱-E ص ۸۳۵
نخستزاده
در دوران باستان نخستین فرزند مذکر خانواده از حرمت خاصّی برخوردار بود و سرپرستی خانواده را در آینده بر عهده میگرفت. سهم او از ارث پدری دو برابر سهم بقیهٔ فرزندان بود. (تث ۲۱:۱۷) یوسف بر اساس حق نخستزادگی رِئوبین، جایی بر سر سفره برای او تعیین کرده بود. (پی ۴۳:۳۳) اما کتاب مقدّس همیشه نسبت به نخستزادگان حرمت خاص قائل نمیشود. از این رو، جایگاه اول معمولاً به پسری داده میشد که بیشتر از سایر فرزندان سرشناس یا وفادار بود.—پی ۶:۱۰؛ ۱تو ۱:۲۸؛ پی ۱۱:۲۶، ۳۲؛ ۱۲:۴.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۲۵:۳۱-۳۴) یعقوب پاسخ داد: «اول حق نخستزادگی خود را به من بفروش.» ۳۲ عیسو گفت: «اینک، من به حال مرگ افتادهام. از حق نخستزادگی مرا چه سود؟» ۳۳ ولی یعقوب گفت: «اول برایم سوگند بخور.» پس برای او سوگند خورد و حق نخستزادگی خود را به یعقوب فروخت. ۳۴ آنگاه یعقوب نان و آش عدس به عیسو داد. عیسو خورد و نوشید و سپس برخاست و رفت. بدینگونه عیسو حق نخستزادگی خود را خوار شمرد.
(عبرانیان ۱۲:۱۶) مراقب باشید که در میان شما کسی نباشد که مرتکب اعمال نامشروع جنسی شود و نه کسی که امور مقدّس را بیارزش شمارد. عیسو چنین بود. او در عوضِ وعدهای غذا، حق نخستزادگی خود را فروخت.
سؤالات خوانندگان
منظور پولُس از سخنانش در عبرانیان ۱۲:۱۶ چه بوده است؟ در این آیه آمده است: «مراقب باشید که در میان شما کسی نباشد که مرتکب اعمال نامشروع جنسی شود و نه کسی که امور مقدّس را بیارزش شمارد. عیسو چنین بود. او در عوضِ وعدهای غذا، حق نخستزادگی خود را فروخت.»
پولُس در این آیه راجع به اجداد مسیح صحبت نمیکرد. او پیش از این سخنان، مسیحیان را تشویق کرد که ‹راهها را برای پاهای خود هموار سازند.› این شامل این میشد که از اعمال نامشروع جنسی دوری کنند. اگر به این پند عمل میکردند ‹از لطف خدا محروم نمیشدند.› (عبر ۱۲:۱۲-۱۶) اما اگر مسیحیان به اعمال نامشروع جنسی دست میزدند، هم از لطف خدا محروم میشدند و هم عیسو را سرمشق قرار میدادند؛ زیرا عیسو نیز «امور مقدّس را بیارزش شمرد» و به عملی نامقدّس تن داد.
عیسو در دورانی زندگی میکرد که هدایت خانواده بر دوش بزرگان خاندان بود و او میتوانست این امتیاز را داشته باشد که برای خاندان خود به خدا قربانی تقدیم کند. (پیدا ۸:۲۰، ۲۱؛ ۱۲:۷، ۸؛ ایو ۱:۴، ۵) اما تمایلات نَفْسانی باعث شد که عیسو همهٔ این امتیازات را به یک کاسه آش بفروشد. او شاید میخواست از سختیهایی که برای نسل ابراهیم پیشگویی شده بود، اجتناب کند. (پیدا ۱۵:۱۳) همچنین، وقتی که برخلاف میل والدینش با دو زنی که پرستندهٔ یَهُوَه نبودند ازدواج کرد، نشان داد که به اعمال نامقدّس تمایل دارد و امور مقدّس را بیارزش میشمارد. (پیدا ۲۶:۳۴، ۳۵) چقدر او با یعقوب فرق داشت؛ یعقوب مصمم بود که تنها با کسی ازدواج کند که پرستندهٔ خدای حقیقی است.—پیدا ۲۸:۶، ۷؛ ۲۹:۱۰-۱۲، ۱۸.
(پیدایش ۲۶:۷) هنگامی که مردان آنجا از اسحاق دربارهٔ همسرش پرسیدند، گفت: «او خواهر من است،» زیرا ترسید بگوید: «همسر من است،» چه با خود گفت «مبادا مردان اینجا مرا به سبب رِبِکا بکشند، چراکه او زیباروی است.»
it-۲-E ص ۲۴۵ ¶۶
دروغ
کتاب مقدّس دروغ، مخصوصاً دروغ بدخواهانه را کاملاً محکوم میکند؛ اما این بدین معنی نیست که شخص موظف است اطلاعاتی را در اختیار کسانی بگذارد که حق دانستن آن را ندارند. عیسی مسیح چنین پند داد: «آنچه مقدّس است، به سگها مدهید. همچنین مرواریدهای خود را جلوی خوکها میندازید تا مبادا آن را لگدمال کنند و برگردند و شما را بدرند.» (مت ۷:۶) به این دلیل گاهی عیسی از دادن اطلاعات کامل یا جواب مستقیم به برخی سؤالات اجتناب میکرد، زیرا چنین کاری میتوانست بیجهت سبب مشکلاتی بشود. (مت ۱۵:۱-۶؛ ۲۱:۲۳-۲۷؛ یو ۷:۳-۱۰) ظاهراً ابراهیم، اسحاق، راحاب و اِلیشَع نیز اطلاعات کامل را از آنانی که پرستندهٔ یَهُوَه نبودند، دریغ کردند یا آنان را به نوعی گمراه کردند.—پی ۱۲:۱۰-۱۹؛ باب ۲۰؛ ۲۶:۱-۱۰؛ یوش ۲:۱-۶؛ یع ۲:۲۵؛ ۲پا ۶:۱۱-۲۳.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۲۶:۱-۱۸) باری، در آن سرزمین قحطی شد، غیر از آن قحطی که پیشتر در زمان ابراهیم روی داده بود. و اسحاق به جِرار نزد اَبیمِلِک پادشاه فلسطینیان رفت. ۲ خداوند به اسحاق ظاهر شد و فرمود: «به مصر فرود میا بلکه در سرزمینی که من به تو خواهم گفت ساکن شو. ۳ در آن دیار غربت پذیر و من با تو خواهم بود و تو را برکت خواهم داد؛ زیرا همهٔ این سرزمینها را به تو و به نسل تو خواهم داد و سوگندی را که برای پدرت یاد کردم استوار خواهم داشت. ۴ نسل تو را همچون ستارگان آسمان کثیر خواهم ساخت و همهٔ این سرزمینها را به ایشان خواهم بخشید و به واسطهٔ نسل تو همهٔ قومهای زمین برکت خواهند یافت، ۵ زیرا ابراهیم به صدای من گوش گرفت و اوامر و فرامین و فرایض و شرایع مرا نگاه داشت.» ۶ پس اسحاق در جِرار اقامت گزید. ۷ هنگامی که مردان آنجا از اسحاق دربارهٔ همسرش پرسیدند، گفت: «او خواهر من است،» زیرا ترسید بگوید: «همسر من است،» چه با خود گفت «مبادا مردان اینجا مرا به سبب رِبِکا بکشند، چراکه او زیباروی است.» ۸ پس از آن که اسحاق مدتی زیاد در آنجا به سر برده بود، روزی اَبیمِلِک پادشاه فلسطینیان از پنجرهای بیرون نگریست و دید که اسحاق با همسرش رِبِکا مزاح میکند. ۹ پس اَبیمِلِک اسحاق را فرا خواند و گفت: «پس او همسر توست! در این صورت چرا گفتی: «خواهر من است»؟» اسحاق پاسخ داد: «زیرا گفتم مبادا به سبب او جانم را از دست بدهم.» ۱۰ آنگاه اَبیمِلِک گفت: «این چه کاری است که با ما کردی؟ ممکن بود یکی از مردم با همسرت همبستر شود، و در آن صورت تقصیری بر ما وارد میآوردی.» ۱۱ پس اَبیمِلِک به همهٔ مردم فرمان داد: «هر که بر این مرد و همسرش دست دراز کند، بهیقین کشته خواهد شد.» ۱۲ باری، اسحاق به کِشت آن زمین پرداخت و در همان سال صد برابر برداشت کرد، زیرا خداوند او را برکت داد. ۱۳ آن مرد ثروتمند شد و هر روز بیشتر کامروا گردید تا آنکه مردی بسیار دولتمند شد. ۱۴ او گله و رمه و خادمانِ بسیار داشت چندان که فلسطینیان به او حسادت ورزیدند. ۱۵ پس همهٔ چاههایی را که خادمانِ پدرش در زمان پدرش ابراهیم کنده بودند، بستند و از خاک پر کردند. ۱۶ آنگاه اَبیمِلِک به اسحاق گفت: «از نزد ما برو، زیرا از ما بسیار نیرومندتر شدهای.» ۱۷ پس اسحاق از آنجا رفت و در وادی جِرار اردو زده، در آنجا ساکن شد. ۱۸ اسحاق چاههایی را که در زمان پدرش ابراهیم کنده بودند و فلسطینیان پس از مرگ ابراهیم آنها را بسته بودند، از نو گشود و آنها را به همان نامهایی که پدرش بر آنها نهاده بود، نامید.
۲۳-۲۹ مارس
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۲۷-۲۸
«یعقوب برکتی را که شایستهٔ او بود یافت»
(پیدایش ۲۷:۶-۱۰) رِبِکا به پسرش یعقوب گفت: «من سخنان پدرت را شنیدم که به برادرت عیسو گفت: ۷ «برایم شکاری بیاور و خوراکی خوشطعم برایم مهیا کن تا بخورم و پیش از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم.» ۸ پس اکنون پسرم، سخن مرا در آنچه تو را امر میکنم بشنو. ۹ به سوی گله بشتاب و دو بزغالهٔ خوب نزد من بیاور، تا برای پدرت خوراکی خوشطعم، همانگونه که دوست میدارد، مهیا سازم. ۱۰ و تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد، و پیش از مرگش تو را برکت دهد.»
ب۰۴-۱۵ E/۴ ص ۱۱ ¶۴-۵
رِبِکا—زنی خداترس و اهل عمل
کتاب مقدّس به این موضوع اشاره نمیکند که آیا اسحاق از این امر آگاه بود که عیسو باید یعقوب را خدمت کند یا خیر. به هر حال، رِبِکا و یعقوب هر دو میدانستند که برکت متعلّق به یعقوب است. زمانی که عیسو برای پدرش خوراکی از گوشت شکار فراهم کرد، رِبِکا از قصد اسحاق برای برکت دادن عیسو آگاه شد. رِبِکا که همچنان از قاطعیت و غیرت دوران جوانی خود برخوردار بود از یعقوب خواست که دو بزغاله برای او بیاورد تا خوراکی خوشطعم برای شوهرش درست کند. سپس یعقوب میبایست جای عیسو نقش بازی میکرد تا برکت را از آنِ خود کند. در ابتدا یعقوب نپذیرفت چرا که فکر میکرد پدرش از این حیله آگاه خواهد شد و او را لعنت خواهد کرد. اما رِبِکا با اصرار به او گفت: «پسرم، لعنت تو بر من باد.» پس رِبِکا غذایی درست کرد و لباسی مبدّل بر تن یعقوب پوشاند و او را نزد شوهرش فرستاد.—پیدایش ۲۷:۱-۱۷.
دلیل کار رِبِکا مشخص نیست. بسیاری عمل او را محکوم میکنند، اما کتاب مقدّس چنین نمیکند و اسحاق نیز پس از دانستن این که یعقوب برکت را دریافت کرد، رِبِکا را سرزنش نکرد و حتی برکات بیشتری به یعقوب داد. (پیدایش ۲۷:۲۹؛ ۲۸:۳، ۴) رِبِکا از قصد یَهُوَه در رابطه با پسرانش آگاه بود. بنابراین طوری عمل کرد تا یعقوب حتماً به برکتی که حق مسلّمش بود دست یابد. این کار کاملاً هماهنگ با خواست یَهُوَه بود.—رومیان ۹:۶-۱۳.
(پیدایش ۲۷:۱۸، ۱۹) یعقوب نزد پدرش رفت و گفت: «ای پدرم!» اسحاق پاسخ داد: «لبیک! تو کیستی ای پسرم؟» ۱۹ یعقوب به پدرش گفت: «من نخستزادهٔ تو عیسو هستم. آنچه به من فرمودی، کردم. اکنون بنشین و از شکار من بخور تا جانت مرا برکت دهد.»
ب۰۷-۱ E/۱۰ ص ۳۱ ¶۲-۳
سؤالات خوانندگان
کتاب مقدّس جزئیات زیادی در مورد این که چرا یعقوب و رِبِکا چنین کاری کردند، ارائه نمیدهد. ولی نشان میدهد که این یک نقشهای از قبل طراحیشده نبود. قابل توجه است که کتاب مقدّس کار رِبِکا و یعقوب را تأیید یا رد نمیکند و دروغ و فریب را نیز توجیه نمیکند. با این حال کتاب مقدّس توضیحات بیشتری در مورد آن موقعیت ارائه میدهد.
این گزارش روشن میسازد که یعقوب میبایست از پدرش برکت یابد، نه عیسو. قبلاً یعقوب قانوناً از برادر دوقلویش حق نخستزادگی را در عوض وعدهای غذا خریده بود. عیسو «حق نخستزادگی خود را خوار شمرد» و آن را برای برطرف کردن گرسنگی خود فروخت. (پیدایش ۲۵:۲۹-۳۴) بنابراین یعقوب از پدرش برکتی را میخواست که قانوناً حق او بود.
(پیدایش ۲۷:۲۷-۲۹) پس نزدیک رفت و او را بوسید. اسحاق رایحهٔ لباسهای او را بویید و او را برکت داد و گفت:«هان، رایحهٔ پسرم همچون رایحهٔ صحرایی است که خداوند آن را برکت داده باشد. ۲۸ خدا تو را از شبنم آسمان و فربهی زمین عطا فرماید و از فراوانی غله و شراب تازه. ۲۹ قومها تو را خدمت کنند و طایفهها در برابرت سر فرود آرند؛ بر برادرانت سَروَر باش، و پسران مادرت تو را تعظیم نمایند. ملعون باد هر که تو را لعن کند و مبارک باد هر که تو را برکت دهد.»
it-۱-E ص ۳۴۱ ¶۶
برکت
در دوران باستان، یک پدر اندکی پیش از مرگش پسران خود را برکت میداد و این موضوع اهمیت و ارزش زیادی داشت. بنابراین اسحاق با تصوّر این که یعقوب همان عیسو یعنی نخستزادهاش است، او را برکت داد. اسحاق که سالخورده و نابینا بود پیش از ورود عیسو، از یَهُوَه برای یعقوب نیکی و خوشبختی خواست. (پی ۲۷:۱-۴، ۲۳-۲۹؛ ۲۸:۱، ۶؛ عب ۱۱:۲۰؛ ۱۲:۱۶، ۱۷) بعدها اسحاق برکاتی را که قبلاً داده بود تأیید کرد و حتی برکات بیشتری به یعقوب داد. (پی ۲۸:۱-۴) یعقوب نیز قبل از مرگش نخست دو پسر یوسف را برکت داد و سپس پسران خود را. (پی ۴۸:۹، ۲۰؛ ۴۹:۱-۲۸؛ عب ۱۱:۲۱) به طور مشابه، موسی قبل از مرگش کل قوم اسرائیل را برکت داد. (تث ۳۳:۱) نتیجهای که از این نمونهها حاصل میشود، ثابت میکند که این برکات نبوی بود. گاهی اوقات، هنگامی که کسی میخواست دیگری را برکت دهد، دست خود را بر سر کسی که برکت را دریافت میکرد میگذاشت و از خدا برای او طلب برکت میکرد.—پی ۴۸:۱۳، ۱۴.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۲۷:۴۶–۲۸:۲) آنگاه رِبِکا به اسحاق گفت: «به سبب این زنان حیتّی از زندگی بیزار شدهام. اگر یعقوب یکی از زنان حیتّی، مانند دختران این سرزمین را به زنی بگیرد، مرا از زنده ماندن چه سود خواهد بود.»
۲۸ پس اسحاق یعقوب را فرا خوانده، او را برکت داد و او را امر فرموده، گفت: «زنی از دختران کنعانی مگیر. ۲ بلکه برخیز و به فَدّاناَرام، به خانهٔ پدرِ مادرت، بِتوئیل، برو. و از آنجا، از دختران برادرِ مادرت، لابان، زنی برای خود بگیر.
ب۰۶-E ۱۵/۴ ص ۶ ¶۳-۴
کلیدهای تبادل نظر مفید با همسر
آیا اسحاق و رِبِکا میتوانستند با موفقیت با هم تبادل نظر کنند؟ پس از این که عیسو از دختران حیتّی دو نفر به همسری گرفت مشکل خانوادگیای جدّی به وجود آمد. رِبِکا دائماً به اسحاق میگفت: «به سبب این زنان حیتّی از زندگی بیزار شدهام. اگر یعقوب یکی از زنان حیتّی، . . . به زنی بگیرد، مرا از زنده ماندن چه سود خواهد بود.» (پیدایش ۲۶:۳۴؛ ۲۷:۴۶) واضح است که رِبِکا ناراحتیهای خود را آزادانه برای همسرش بیان میکرد.
اسحاق به یعقوب، برادر دوقلوی عیسو گفت که همسری از دختران کنعان انتخاب نکند. (پیدایش ۲۸:۱، ۲) رِبِکا به هدفش رسید. این نشاندهندهٔ این امر است که این زوج با موفقیت با همدیگر در مورد یک موضوع حساس خانوادگی صحبت کردند و نمونهای خوب برای ما به جا گذاشتند. اگر زن و شوهر نتوانند در مورد موضوعی به توافق برسند چه میتوان کرد؟
(پیدایش ۲۸:۱۲، ۱۳) و خوابی دید که اینک پلکانی بر زمین بر پاست که سرش به آسمان میرسد و فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول میکنند. ۱۳ و هان خداوند بر بالای آن ایستاد و گفت: «من یهوه، خدای پدرت ابراهیم و خدای اسحاق هستم. سرزمینی را که بر آن خفتهای به تو و به نسل تو خواهم داد.
نکاتی از کتاب پیدایش—قسمت دوم
۲۸:۱۲، ۱۳—مفهوم خواب یعقوب در مورد ‹نردبان› چیست؟ این ‹نردبان› که ظاهراً شبیه یک پلکان سنگی بود به مفهوم آن است که بین یَهُوَه و انسانهای باایمان ارتباط وجود دارد. بالا و پایین رفتن فرشتگان از این نردبان نشان میدهد که یَهُوَه از آنها برای کمک به انسانهای باایمان استفاده میکند.—یو ۱:۵۱.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۲۷:۱-۲۳) و چون اسحاق پیر شد و چشمانش از تاری نمیتوانست ببیند، پسر بزرگش عیسو را فرا خواند و به او گفت: «ای پسرم»، پاسخ داد: «لبیک!» ۲ اسحاق گفت: «اینک من پیر شدهام و روز مرگ خود را نمیدانم. ۳ پس اکنون سلاح یعنی ترکش و کمان خود را برگرفته، به صحرا برو و چیزی برایم شکار کن، ۴ و خوراک خوشطعمی آنگونه که دوست میدارم برایم مهیا کن و آن را نزد من آور تا بخورم و جانم پیش از مردنم تو را برکت دهد.» ۵ چون اسحاق با پسرش عیسو سخن میگفت، رِبِکا شنید. وقتی عیسو به صحرا رفت تا صیدی شکار کرده، بیاورد، ۶ رِبِکا به پسرش یعقوب گفت: «من سخنان پدرت را شنیدم که به برادرت عیسو گفت: ۷ «برایم شکاری بیاور و خوراکی خوشطعم برایم مهیا کن تا بخورم و پیش از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم.» ۸ پس اکنون پسرم، سخن مرا در آنچه تو را امر میکنم بشنو. ۹ به سوی گله بشتاب و دو بزغالهٔ خوب نزد من بیاور، تا برای پدرت خوراکی خوشطعم، همانگونه که دوست میدارد، مهیا سازم. ۱۰ و تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد، و پیش از مرگش تو را برکت دهد.» ۱۱ یعقوب به مادرش رِبِکا گفت: «اما برادرم عیسو مردی پرمو است و من مردی بیمو هستم. ۱۲ شاید پدرم مرا لمس کند و در نظرش چنین بنماید که او را به ریشخند گرفتهام، و لعنت به جای برکت بر خود بیاورم.» ۱۳ مادرش به او گفت: «پسرم، لعنت تو بر من باد. فقط سخن مرا بشنو؛ برو و آنها را برایم بیاور.» ۱۴ پس رفت و گرفته، نزد مادرش آورد و رِبِکا خوراکی خوشطعم، همانگونه که پدرش دوست میداشت، مهیا کرد. ۱۵ آنگاه رِبِکا بهترین جامهٔ پسر بزرگ خویش عیسو را که نزد او در خانه بود، برگرفت و بر تن پسر کوچکش یعقوب کرد. ۱۶ و دستها و قسمت نرم گردن یعقوب را نیز با پوست بزغالهها پوشانید. ۱۷ سپس خوراک خوشطعم و نانی را که مهیا کرده بود به دست پسرش یعقوب داد. ۱۸ یعقوب نزد پدرش رفت و گفت: «ای پدرم!» اسحاق پاسخ داد: «لبیک! تو کیستی ای پسرم؟» ۱۹ یعقوب به پدرش گفت: «من نخستزادهٔ تو عیسو هستم. آنچه به من فرمودی، کردم. اکنون بنشین و از شکار من بخور تا جانت مرا برکت دهد.» ۲۰ اما اسحاق از پسرش پرسید: «پسرم، چگونه به این زودی یافتی؟» پاسخ داد: «یهوه خدای تو بر سر راهم قرار داد.» ۲۱ آنگاه اسحاق به یعقوب گفت: «پسرم، نزدیک بیا تا تو را لمس کنم و بدانم که آیا پسرم عیسو هستی یا نه.» ۲۲ یعقوب به پدرش اسحاق نزدیک شد و اسحاق او را لمس کرد و گفت: «صدا صدای یعقوب است، اما دستها دستهای عیسوست.» ۲۳ و او را نشناخت زیرا دستهایش مانند دستهای برادرش عیسو پرمو بود؛ پس او را برکت داد.
۳۰ مارس–۵ آوریل
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۲۹-۳۰
«یعقوب زنی را به همسری گرفت»
(پیدایش ۲۹:۱۸-۲۰) یعقوب دلباختهٔ راحیل بود. پس گفت: «برای دختر کوچکت راحیل هفت سال تو را خدمت خواهم کرد.» ۱۹ لابان گفت: «بهتر است او را به تو دهم تا به مردی دیگر. نزد من بمان.» ۲۰ پس یعقوب برای رسیدن به راحیل هفت سال خدمت کرد، ولی به سبب مهری که به راحیل داشت، در نظرش چند روزی بیش ننمود.
ارزشهای روحانی برای یعقوب اهمیت داشت
در آن دوران نیز برای نامزدی معمولاً مهریهای به خانوادهٔ عروس داده میشد. وقتی شریعت به اسرائیلیان داده شد در آن برای دختری که مورد تجاوز قرار گرفته بود مبلغ ۵۰ مثقال نقره غرامت تعیین شد. محققی به نام گُردُن وِنِم بر این عقیده است که این مبلغ را همچنین به عنوان بالاترین مهریه منظور میداشتند لیکن مهریهها عموماً بسیار پایینتر از این مبلغ بود. (تثنیه ۲۲:۲۸، ۲۹) اما یعقوب که پولی در بساط نداشت پیشنهاد کرد که هفت سال برای لابان کار کند. همان محقق میگوید: «در زمان بابلیان یک کارگر ساده برای یک ماه کار بین نیم تا یک مثقال نقره مزد میگرفت. با این وصف مهریهای که یعقوب برای راحیل پیشنهاد کرده بود مبلغ بسیار قابل ملاحظهای بود یعنی چیزی بین ۴۲ تا ۸۴ مثقال نقره در پایان هفت سال. واضح است که لابان نمیتوانست چنین معاملهٔ خوبی را رد کند.»—پیدایش ۲۹:۱۹.
(پیدایش ۲۹:۲۱-۲۶) آنگاه یعقوب به لابان گفت: «همسرم را به من بده تا به او درآیم، زیرا زمان خدمتم به سر آمده است.» ۲۲ پس لابان همهٔ مردم آنجا را گرد آورد و ضیافتی به پا کرد. ۲۳ اما چون شب شد، دخترش لیَه را برگرفته، نزد یعقوب برد و یعقوب به وی درآمد. ۲۴ (و لابان کنیزش زِلفَه را به دخترش لیَه به کنیزی داد.) ۲۵ چون صبح شد، یعقوب دید که هان لیَه است! پس به لابان گفت: «این چیست که بر من روا داشتی؟ مگر من برای راحیل تو را خدمت نکردم؟ چرا فریبم دادی؟» ۲۶ لابان پاسخ داد: «در ولایت ما رسم نیست که دختر کوچکتر را پیش از دختر نخستین شوهر دهیم.
ب۰۷-E ۱/۱۰ ص ۸-۹
دو خواهر رنجدیده «خانهٔ اسرائیل را بنا کردند»
آیا لیه از قبل نقشه کشیده بود تا یعقوب را فریب دهد یا صرفاً باید از دستور پدرش اطاعت میکرد؟ آیا راحیل در آن زمان میدانست که چه چیزی در حال وقوع است؟ اگر چنین بود، چه احساسی داشت؟ آیا میتوانست در برابر خواست پدر زورگوی خود بایستد؟ کتاب مقدّس پاسخی به این سؤالات نمیدهد. در مورد نظر راحیل و لیه چیزی نمیدانیم اما میدانیم که این مسئله باعث عصبانیت یعقوب شد. یعقوب به لابان و نه به دخترانش چنین اعتراض کرد: «مگر من برای راحیل تو را خدمت نکردم؟ چرا فریبم دادی؟» لابان پاسخ داد: «در ولایت ما رسم نیست که دختر کوچکتر را پیش از دختر نخستین شوهر دهیم. هفتهٔ عروسی این دختر را تمام کن و آنگاه دختر کوچکتر را نیز، در برابر هفت سال دیگر که خدمت کنی، به تو خواهیم داد.» (پیدایش ۲۹:۲۵-۲۷) اینچنین یعقوب به داشته چند همسر واداشته شد که حسادت خواهران را برانگیخت.
it-۲-E ص ۳۴۱ ¶۳
ازدواج
جشن عروسی. با این که در اسرائیل باستان مراسم رسمی ازدواج برگزار نمیشد، یک جشن ترتیب داده میشد. در روز عروسی، عروس در خانهٔ خود به طور مفصل خود را آماده ساخته و آرایش میکرد. نخست حمام میکرد و سپس روغن معطر به بدن خود میمالید. (روت ۳:۳؛ حز ۲۳:۴۰.) بعضی وقتها با کمک همراهان زن، سینهبندی همراه با جامهای سفید میپوشید. این لباس هماهنگ با وضعیت مالی شخص گلدوزی میشد. (ار ۲:۳۲؛ مک ۱۹:۷، ۸؛ مز ۴۵:۱۳، ۱۴) اگر عروس توانایی آن را داشت، خود را با زیورآلات و جواهرات میآراست. (اش ۴۹:۱۸؛ ۶۱:۱۰؛ مک ۲۱:۲) بعد از این خود را از سر تا پا با یک پارچهٔ سبک میپوشاند. (اش ۳:۱۹، ۲۳) بنابراین میتوان به این نتیجه رسید که لابان اینچنین میتوانست یعقوب را بفریبد، یعنی لیه را به جای راحیل به یعقوب به همسری بدهد. (پی ۲۹:۲۳، ۲۵) رِبِکا نیز هنگامی که برای اولین بار به دیدن اسحاق رفت سر خود را پوشاند. (پی ۲۴:۶۵) این سرپوش سمبل این امر بود که عروس سرپرستی شوهرش را میپذیرد.—۱قر ۱۱:۵، ۱۰.
(پیدایش ۲۹:۲۷، ۲۸) هفتهٔ عروسی این دختر را تمام کن و آنگاه دختر کوچکتر را نیز، در برابر هفت سال دیگر که خدمت کنی، به تو خواهیم داد.» ۲۸ یعقوب این را انجام داد و هفتهٔ لیَه را تمام کرد. آنگاه لابان دخترش راحیل را نیز به همسری او داد.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۳۰:۳) آنگاه راحیل گفت: «اینک کنیز من بِلهَه! به او درآی تا بر زانوان من بزاید و به واسطهٔ او من نیز صاحب فرزندان گردم.»
it-۱-E ص ۵۰
فرزندخواندگی
راحیل و لیه فرزندانی را که کنیزانشان برای یعقوب به دنیا آورده بودند، از آنِ خود میشماردند؛ چرا که این فرزندان ‹بر زانوان آنان› به دنیا آمدند. (پی ۳۰:۳-۸، ۱۲، ۱۳، ۲۴) آنان مانند دیگر فرزندان یعقوب که از همسران قانونی او بودند، از ارث برخوردار میشدند و از نسل یعقوب بودند. از آنجا که این کنیزان متعلّق به راحیل و لیه بودند، فرزندانشان نیز متعلّق به آنان شمرده میشدند.
(پیدایش ۳۰:۱۴، ۱۵) به هنگام درو گندم، رِئوبین رفت و مهرگیاهها در صحرا یافت و آنها را نزد مادرش لیَه برد. راحیل به لیَه گفت: «تمنا دارم از مهرگیاههای پسرت به من بدهی.» ۱۵ اما لیَه به راحیل گفت: «آیا کافی نیست که شوهرم را از من گرفتی؟ اکنون میخواهی مهرگیاه پسرم را نیز بگیری؟» راحیل گفت: «در برابر مهرگیاه پسرت، یعقوب امشب با تو همبستر شود.»
نکاتی از کتاب پیدایش—قسمت دوم
۳۰:۱۴، ۱۵—چرا راحیل در ازای مقداری «مهرگیاه» از یک فرصت برای نزدیکی کردن با یعقوب چشم پوشید؟ در روزگار باستان، از میوهٔ مهرگیاه (یا بِلادون) به عنوان داروی خوابآور و همین طور برای برطرف کردن و یا پیشگیری از گرفتگی عضله استفاده میشد. علاوه بر این، گفته میشد که این میوه میل جنسی و میزان باروری را افزایش میدهد و لقاح را آسانتر میسازد. (غزلهای سلیمان ۷:۱۳) در کتاب مقدّس انگیزهٔ راحیل از این کار مشخص نشده است. شاید او پیش خود اندیشیده بود که به کمک این گیاه میتواند باردار شود و از ننگ نازایی رها گردد. در هر حال، سالها طول کشید تا بالاخره یَهُوَه ‹رحم او را گشود.›—پیدایش ۳۰:۲۲-۲۴.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۳۰:۱-۲۱) و اما راحیل چون دید که برای یعقوب فرزندی نیاورد، بر خواهرش حسد برد. پس به یعقوب گفت: «به من فرزندان بده، وگرنه خواهم مرد!» ۲ خشم یعقوب بر راحیل افروخته شد و گفت: «مگر من در جای خدا هستم، که تو را از بارِ رَحِم بازداشته است؟» ۳ آنگاه راحیل گفت: «اینک کنیز من بِلهَه! به او درآی تا بر زانوان من بزاید و به واسطهٔ او من نیز صاحب فرزندان گردم.» ۴ پس کنیز خود بِلهَه را به یعقوب به زنی داد و یعقوب به او درآمد. ۵ و بِلهَه باردار گردید و پسری برای یعقوب بزاد. ۶ آنگاه راحیل گفت: «خدا مرا دادرسی کرده است؛ او صدایم را شنیده و پسری به من بخشیده است.» از این رو آن پسر را دان نامید. ۷ بِلهَه کنیز راحیل بار دیگر باردار شد و دوّمین پسر را برای یعقوب بزاد. ۸ آنگاه راحیل گفت: «به کُشتیهای سخت با خواهرم کُشتی گرفتم و پیروز گشتم.» پس آن پسر را نَفتالی نامید. ۹ اما لیَه چون دید که از زادن بازایستاده است، کنیزش زِلفَه را برگرفته، او را به یعقوب به زنی داد. ۱۰ زِلفَه کنیز لیَه پسری برای یعقوب بزاد. ۱۱ آنگاه لیَه گفت: «چه اقبال خوشی!» پس آن پسر را جاد نامید. ۱۲ زِلفَه کنیز لیَه دوّمین پسر را برای یعقوب بزاد. ۱۳ آنگاه لیَه گفت: «چه خوشبختم! زنان مرا خوشبخت خواهند خواند.» پس آن پسر را اَشیر نامید. ۱۴ به هنگام درو گندم، رِئوبین رفت و مهرگیاهها در صحرا یافت و آنها را نزد مادرش لیَه برد. راحیل به لیَه گفت: «تمنا دارم از مهرگیاههای پسرت به من بدهی.» ۱۵ اما لیَه به راحیل گفت: «آیا کافی نیست که شوهرم را از من گرفتی؟ اکنون میخواهی مهرگیاه پسرم را نیز بگیری؟» راحیل گفت: «در برابر مهرگیاه پسرت، یعقوب امشب با تو همبستر شود.» ۱۶ شامگاهان هنگامی که یعقوب از صحرا بازگشت، لیَه به استقبال او بیرون رفت و گفت: «به من درآی. زیرا تو را با مهرگیاه پسرم اجیر کردهام.» پس آن شب یعقوب با وی همبستر شد. ۱۷ خدا لیَه را اجابت کرد و او باردار شد و پسر پنجمی برای یعقوب بزاد. ۱۸ آنگاه لیَه گفت: «خدا مرا مُزد داده است زیرا من کنیز خود را به شوهرم دادم.» پس آن پسر را یِساکار نامید. ۱۹ لیَه باز باردار شد و ششمین پسر را برای یعقوب بزاد. ۲۰ آنگاه لیَه گفت: «خدا موهبتی نیکو به من ارزانی داشته است. حال، شوهرم مرا حرمت خواهد نهاد، زیرا شش پسر برایش آوردم.» پس آن پسر را زِبولون نامید. ۲۱ پس از آن، لیَه دختری بزاد و او را دینَه نامید.