کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • دک داستان ۲۱
  • برادران یوسف از او متنفرند

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • برادران یوسف از او متنفرند
  • کتاب من از داستان‌های کتاب مقدّس
  • مطالب مشابه
  • آیا تا به حال حسودی کردی؟‏ برادران یوسف حسادت کردند
    برج دیده‌بانی ۲۰۰۹
  • ‏‹لطفاً این خواب را بشنوید›‏
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۴
  • برده‌ای که از خدا اطاعت کرد
    درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
  • ‏«مگر من در جای خدا هستم؟‏»‏
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۵
لینک‌های بیشتر
کتاب من از داستان‌های کتاب مقدّس
دک داستان ۲۱
برادران يوسف او را به بردگی می‌فروشند

داستان ۲۱

برادران یُوسف از او متنفرند

ببین این پسر چقدر غمگین و ناامید است.‏ او یُوسف است.‏ هم اکنون برادرانش او را به این مردان که عازم مصر هستند،‏ فروختند.‏ در آنجا یُوسف بَرده خواهد شد.‏ چرا برادران ناتنی او این کار بد را کرده‌اند؟‏ به این دلیل که آنها به یُوسف حسادت می‌کردند.‏

یعقوب پدر آنها،‏ یُوسف را خیلی زیاد دوست داشت.‏ او با درست کردن یک ردای زیبای بلند برای یُوسف،‏ محبت خود را به وی نشان داد.‏ وقتی ۱۰ برادر بزرگش دیدند که چقدر یعقوب یُوسف را دوست دارد،‏ حسادت و تنفرشان به یُوسف شروع شد.‏ اما دلیل دیگری هم برای تنفر آنها از یُوسف وجود داشت.‏

یُوسف دو خواب دید.‏ در هر دو خوابِ یُوسف،‏ برادرانش به او تعظیم می‌کردند.‏ وقتی یُوسف این خوابها را برای برادرانش تعریف کرد،‏ تنفر آنها حتی بیشتر شد.‏

روزی هنگامی که برادران بزرگ یُوسف مشغول مراقبت از گوسفندان پدرشان بودند،‏ یعقوب از یُوسف خواست تا برود و ببیند که آنها چه کار می‌کنند.‏ وقتی برادران یُوسف او را در حال آمدن می‌بینند،‏ چند نفر از آنها می‌گویند:‏ ‹بیایید او را بکشیم!‏› ولی رَؤبین،‏ بزرگترین آنها می‌گوید:‏ ‹نَه،‏ این کار را نکنید!‏› در عوض،‏ آنها او را می‌گیرند و در چاهی که آبش خشک شده بود می‌اندازند.‏ بعد می‌نشینند تا تصمیم بگیرند که با او چه کار کنند.‏

برادران يوسف از اسماعيليان پول می‌گيرند

در همین موقع چند مرد اسماعیلی از راه می‌رسند.‏ یهودا به برادران ناتنی خود می‌گوید:‏ ‹بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم.‏› و آنها همین کار را هم می‌کنند.‏ آنها یُوسف را به ۲۰ قطعه نقره می‌فروشند.‏ چه کار پست و بیرحمانه‌ای!‏

این برادران به پدرشان چه خواهند گفت؟‏ آنها بزی را می‌کُشند و ردای زیبای یُوسف را چندین بار در خون آن بز فرو می‌برند.‏ سپس ردا را به خانه نزد پدرشان یعقوب می‌برند و می‌گویند:‏ ‹ما این را پیدا کردیم.‏ نگاه کن و ببین که آیا ردای یُوسف است.‏›‏

یعقوب می‌بیند که همین طور است.‏ و گریه‌کنان می‌گوید:‏ ‹حتماً جانوری درنده یُوسف را کشته است.‏› و این درست همان چیزی است که برادران یُوسف می‌خواهند پدرشان فکر کند.‏ یعقوب خیلی خیلی غمگین می‌شود.‏ او روزهای زیادی گریه می‌کند.‏ اما یُوسف نَمُرده بود‏.‏ بگذار ببینیم که او را به کجا می‌برند،‏ و برای او چه اتفاقی می‌افتد.‏

پیدایش ۳۷:‏۱–‏۳۵ .‏

پرسش‌ها

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی