کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • دآ درس ۱۴ ص ۴۰-‏ص ۴۱ بند ۱
  • برده‌ای که از خدا اطاعت کرد

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • برده‌ای که از خدا اطاعت کرد
  • درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
  • مطالب مشابه
  • ‏«چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم؟‏»‏
    برج دیده‌بانی ۲۰۱۵
  • برادران یوسف از او متنفرند
    کتاب من از داستان‌های کتاب مقدّس
  • یَهُوَه شما را موفق می‌سازد
    برج دیده‌بانی (‏برای مطالعه در جماعات)‏ ۲۰۲۳
  • یوسف به زندان انداخته می‌شود
    کتاب من از داستان‌های کتاب مقدّس
لینک‌های بیشتر
درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
دآ درس ۱۴ ص ۴۰-‏ص ۴۱ بند ۱
یوسِف در حال فرار از زن فوتیفار

درس ۱۴

برده‌ای که از خدا اطاعت کرد

یوسِف در میان پسرهای یعقوب،‏ یکی مانده به آخر بود.‏ برادرهای بزرگ‌تر او دیدند که پدرشان،‏ یوسِف را بیشتر از آن‌ها دوست دارد.‏ به نظرت این موضوع چه احساسی در آن‌ها به وجود آورد؟‏ آن‌ها به یوسِف حسودی کردند و از او متنفر شدند.‏ وقتی یوسِف نوجوان بود خواب‌های عجیبی دید و آن‌ها را برای برادرانش تعریف کرد.‏ آن‌ها فکر کردند که معنی آن خواب‌ها این است که یک روز جلوی یوسِف تعظیم می‌کنند.‏ حالا دیگر از او بیشتر متنفر شدند!‏

یوسِف توسط برادرانش در چاهی انداخته می‌شود

یک روز که برادران یوسِف بیرون رفته بودند تا گوسفندان را نزدیک شهر شِکیم بچرانند،‏ یعقوب یوسِف را پیش آن‌ها فرستاد تا برایش خبر بیاورد و بگوید حال برادرانش چطور است.‏ آن‌ها یوسِف را از دور دیدند و به همدیگر گفتند:‏ ‹خواب‌بینندهٔ بزرگ دارد می‌آید.‏ بیایید او را بکشیم!‏› بعد او را گرفتند و در یک چاه عمیق انداختند.‏ اما یهودا که یکی از برادران یوسِف بود گفت:‏ ‹او را نکشید!‏ بیایید او را مثل یک برده بفروشیم.‏› چند تاجر اسماعیلی که به مصر می‌رفتند،‏ از آنجا رد می‌شدند.‏ پس برادران یوسِف او را به قیمت ۲۰ تکه نقره به آن‌ها فروختند.‏

بعد،‏ برادران یوسِف خون یک بز را به لباس او مالیدند و آن لباس را برای پدرشان فرستادند و گفتند:‏ ‹مگر این لباس پسرت نیست؟‏› یعقوب با خودش فکر کرد که حتماً یک حیوان وحشی یوسِف را کشته است.‏ پس خیلی غصّه خورد و گریه کرد و کسی نمی‌توانست به او تسلّی بدهد.‏

یوسِف در زندان

در مصر،‏ یوسِف را به عنوان برده به کسی فروختند که اسمش فوتیفار بود و مسئولیت مهمی در دربار داشت.‏ اما یَهُوَه با یوسِف بود.‏ فوتیفار متوجه شد که یوسِف قابل اعتماد است و کارهایش را خیلی خوب انجام می‌دهد.‏ پس خیلی زود،‏ یوسِف مسئول تمام دارایی‌های فوتیفار شد.‏

زن فوتیفار دید که یوسِف خیلی قوی و خوش‌قیافه است.‏ او هر روز از یوسِف می‌خواست که با او همخواب بشود.‏ فکر می‌کنی یوسِف چه جوابی به او می‌داد؟‏ یوسِف نمی‌خواست این کار را بکند و می‌گفت:‏ ‹نه!‏ این کار درست نیست.‏ اربابم به من اعتماد دارد،‏ و تو زنش هستی.‏ اگر من با تو همخواب بشوم به خدای خودم گناه می‌کنم!‏›‏

یک روز زن فوتیفار یوسِف را مجبور کرد که با او همخواب بشود.‏ او به لباس یوسِف چنگ انداخت،‏ ولی یوسِف فرار کرد.‏ وقتی فوتیفار به خانه آمد،‏ زنش به او گفت که یوسِف می‌خواست به زور با او همخواب شود.‏ او با این حرف به فوتیفار دروغ گفت.‏ فوتیفار خیلی عصبانی شد و یوسِف را به زندان انداخت.‏ اما یَهُوَه یوسِف را فراموش نکرد.‏

‏«پس خودتان را زیر دست خدای قدرتمند فروتن کنید تا او در زمان مناسب سرافرازتان کند.‏»—‏۱پِطرُس ۵:‏۶

سؤال:‏ برادران یوسِف چه رفتاری با او داشتند؟‏ چرا یوسِف به زندان افتاد؟‏

پیدایش ۳۷:‏۱-‏۳۶؛‏ ۳۹:‏۱-‏۲۳؛‏ اعمال ۷:‏۹

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی