کتابخانهٔ آنلاین نشریات شاهدان یَهُوَه
کتابخانهٔ آنلاین
نشریات شاهدان یَهُوَه
فارسی
  • کتاب مقدّس
  • نشریات
  • جلسات
  • دآ درس ۸۹ ص ۲۰۸-‏ص ۲۰۹ بند ۱
  • پِطرُس عیسی را انکار کرد

ویدیویی برای انتخاب شما موجود نیست.

متأسفانه، پخش ویدیو ممکن نیست.

  • پِطرُس عیسی را انکار کرد
  • درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
  • مطالب مشابه
  • پِطرُس عیسی را در خانهٔ قیافا انکار کرد
    عیسی—‏راه و حقیقت و حیات
  • نخست در حضور حَنّاس و سپس در حضور قیافا
    عیسی—‏راه و حقیقت و حیات
  • هنگامی که ایلعازر رستاخیز می‌یابد
    بزرگترین انسان همهٔ اعصار
  • نزد حَنّا و سپس قیافا
    بزرگترین انسان همهٔ اعصار
لینک‌های بیشتر
درس‌های آموزنده از کتاب مقدّس
دآ درس ۸۹ ص ۲۰۸-‏ص ۲۰۹ بند ۱
پِطرُس در حیاط خانهٔ قیافا،‏ انکار کرد که عیسی را می‌شناسد

درس ۸۹

پِطرُس عیسی را انکار کرد

وقتی عیسی با رسولانش برای عید پِسَح در طبقهٔ بالای خانه‌ای بود،‏ به آن‌ها گفت:‏ ‹امشب همهٔ شما مرا ترک می‌کنید.‏› پِطرُس گفت:‏ ‹من نه!‏ حتی اگر همه تو را ترک کنند،‏ من هیچ وقت تو را ترک نمی‌کنم.‏› ولی عیسی به پِطرُس گفت:‏ ‹همین امشب،‏ قبل از این که خروس بخواند،‏ تو سه بار مرا انکار می‌کنی.‏›‏

وقتی سربازان،‏ عیسی را به خانهٔ قیافا بردند،‏ بیشتر رسولان فرار کردند.‏ اما دو نفر از آن‌ها بین جمعیت،‏ دنبال عیسی رفتند.‏ یکی از آن‌ها پِطرُس بود.‏ او به حیاط خانهٔ قیافا رفت و خودش را کنار آتش گرم کرد.‏ کنیزی صورت پِطرُس را در نور آتش دید و گفت:‏ ‹من تو را می‌شناسم!‏ تو با عیسی بودی!‏›‏

پِطرُس گفت:‏ ‹نه،‏ من نبودم!‏ نمی‌دانم دربارهٔ چه حرف می‌زنی!‏› او از آنجا به طرف درِ حیاط رفت.‏ اما کمی بعد،‏ یک کنیز دیگر او را دید و به کسانی که آنجا بودند گفت:‏ ‹این مرد با عیسی بود!‏› پِطرُس گفت:‏ ‹من اصلاً عیسی را نمی‌شناسم!‏› مرد دیگری گفت:‏ ‹تو یکی از آن‌ها هستی!‏ از لهجه‌ات پیداست که تو هم مثل عیسی جلیلی هستی.‏› ولی پِطرُس قسم خورد و گفت:‏ ‹من او را نمی‌شناسم!‏›‏

همان لحظه،‏ صدای یک خروس شنیده شد.‏ پِطرُس عیسی را دید که سرش را برگرداند و به او نگاه کرد.‏ پس حرف‌های عیسی یادش آمد.‏ بعد بیرون رفت و زارزار گریه کرد.‏

در این بین،‏ اعضای سَنهِدرین دور هم جمع شدند تا عیسی را در خانهٔ قیافا محاکمه کنند.‏ آن‌ها تصمیم گرفته بودند که عیسی را بکشند و حالا دنبال دلیلی می‌گشتند که این کار را بکنند.‏ ولی هیچ دلیلی پیدا نکردند.‏ بالاخره قیافا مستقیماً از عیسی پرسید:‏ ‹آیا تو پسر خدایی؟‏› عیسی گفت:‏ ‹بله،‏ هستم.‏› قیافا گفت:‏ ‹دیگر چه احتیاجی به شاهد داریم؟‏ او کفر می‌گوید!‏› دادگاه موافقت کرد و گفت:‏ ‹این مرد باید بمیرد.‏› عده‌ای به عیسی سیلی زدند،‏ به صورتش تف انداختند،‏ چشم‌هایش را بستند و او را زدند و گفتند:‏ ‹اگر واقعاً پیامبری،‏ بگو چه کسی تو را زد!‏›‏

وقتی صبح شد،‏ عیسی را به سالن سَنهِدرین بردند و دوباره از او پرسیدند:‏ ‹آیا تو پسر خدایی؟‏› عیسی گفت:‏ ‹شما می‌گویید که هستم.‏› پس او را به جرم کفرگویی مقصر دانستند و به قصر پُنتیوس پیلاتُس که فرماندار رومی بود بردند.‏ بعد چه اتفاقی افتاد؟‏ در داستان بعد می‌بینیم.‏

‏‹زمانش رسیده که همهٔ شما پراکنده شوید و به خانه‌های خودتان فرار کنید و مرا تنها بگذارید.‏ اما من تنها نیستم،‏ چون پدر با من است.‏›—‏یوحنا ۱۶:‏۳۲

سؤال:‏ در حیاط خانهٔ قیافا چه اتفاقی افتاد؟‏ دادگاه سَنهِدرین به چه دلیل عیسی را محکوم کرد؟‏

مَتّی ۲۶:‏۳۱-‏۳۵،‏ ۵۷–‏۲۷:‏۲؛‏ مَرقُس ۱۴:‏۲۷-‏۳۱،‏ ۵۳–‏۱۵:‏۱؛‏ لوقا ۲۲:‏۵۵-‏۷۱؛‏ یوحنا ۱۳:‏۳۶-‏۳۸؛‏ ۱۸:‏۱۵-‏۱۸،‏ ۲۵-‏۲۸

    نشریات فارسی (۱۹۹۳-‏۲۰۲۵)‏
    خروج
    ورود
    • فارسی
    • هم‌رسانی
    • تنظیم سایت
    • Copyright © 2025 Watch Tower Bible and Tract Society of Pennsylvania
    • شرایط استفاده
    • حفظ اطلاعات شخصی
    • تنظیمات مربوط به حریم شخصی
    • JW.ORG
    • ورود
    هم‌رسانی