مأخذ جزوهٔ کار و آموزش
۴-۱۰ مه
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۳۶-۳۷
«یوسف قربانی حسادت شد»
(پیدایش ۳۷:۳، ۴) اسرائیل یوسف را بیش از همهٔ پسران دیگرش دوست میداشت، زیرا پسر ایام پیری او بود؛ و برایش پیراهنی فاخر تهیه کرد. ۴ اما چون برادران یوسف میدیدند پدرشان او را بیش از همهٔ برادرانش دوست میدارد، از یوسف نفرت داشتند و نمیتوانستند با او به سلامتی سخن گویند.
‹لطفاً این خواب را بشنوید›
کتاب مقدّس اینچنین پاسخ میدهد: ‹چون برادرانش دیدند که پدر ایشان، او را بیشتر از همهٔ برادرانش دوست میدارد، از او کینه به دل گرفتند و نمیتوانستند با وی به سلامتی سخن گویند.› (پیدایش ۳۷:۴) شاید بتوان حسادت برادران یوسف را درک کرد، اما عمل نابخردانهٔ آنان این بود که خود را تسلیم آن احساس مخرّب و کشنده کردند. (امثال ۱۴:۳۰؛ ۲۷:۴) آیا هرگز برای شما پیش آمده است که توجه یا عزّتی را که انتظار داشتید به شما داده شود به کسی دیگر داده باشند؟ آیا در آن هنگام حس کردید که حسادت وجودتان را پر کرده است؟ برادران یوسف را به یاد آورید. حسادتِ آنان باعث شد که به کارهایی دست زنند که بعدها بهشدّت پشیمان شدند. سرمشق آنان به مسیحیان یادآوری میکند که بسیار حکیمانه است ‹با کسانی که شادمانند، شادی کنند.›—رومیان ۱۲:۱۵.
مسلّماً یوسف حس میکرد که برادرانش با او دشمنی دارند. پس، آیا او هر وقت که برادرانش در اطراف او بودند، ردای مرغوبش را پنهان میکرد؟ شاید وسوسه شد که این کار را انجام دهد. اما به خاطر آورید که یعقوب میخواست آن ردا نشانهٔ لطف و محبتش به او باشد. خواست یوسف این بود که بر طبق اعتمادی که پدرش به او داشت زندگی کند و چون به پدرش وفادار بود آن ردا را میپوشید. ما میتوانیم از سرمشق او فایده ببریم. اگرچه پدر آسمانی ما هرگز تبعیض قائل نمیشود، اما گاهگاهی توجه خاصّی به خادمان وفادارش نشان داده، آنان را مورد لطف خود قرار میدهد. علاوه بر این، او از آنان میخواهد که از این دنیای فاسد که از امور غیراخلاقی مملو است، جدا بمانند. این رفتار مسیحیان حقیقی آنان را از مردم اطرافشان مجزا میکند، درست همان طور که ردای ویژهٔ یوسف او را از اطرافیانش جدا میکرد. چنین رفتاری گاهی اوقات دیگران را تحریک میکند که حسادت و دشمنی بورزند. (۱پِطرُس ۴:۴) آیا یک مسیحی باید هویت اصلی خود را که خدمتگزار خدا است، پنهان سازد؟ خیر؛ مانند یوسف باید عمل کرد، چون او هم نباید ردای خود را پنهان میکرد.—لوقا ۱۱:۳۳.
(پیدایش ۳۷:۵-۹) و اما یوسف خوابی دید و چون آن را برای برادرانش بازگفت، نفرت آنان از او فزونی گرفت. ۶ او به برادرانش گفت: «به خوابی که دیدهام گوش فرا دهید: ۷ اینک ما در مزرعه، بافهها میبستیم که ناگاه بافهٔ من بر پا شده، بایستاد و بافههای شما بر بافهٔ من گرد آمده، در برابر آن تعظیم کردند.» ۸ برادرانش گفتند: «آیا براستی بر ما پادشاهی خواهی کرد؟ و آیا حقیقتاً بر ما فرمان خواهی راند؟» پس به سبب خوابها و سخنانش، از او بیشتر نفرت داشتند. ۹ آنگاه یوسف خوابی دیگر دید و آن را برای برادرانش بازگو کرده، گفت: «اینک خوابی دیگر دیدهام: هان خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من تعظیم میکردند.»
(پیدایش ۳۷:۱۱) و برادرانش بر او حسد ورزیدند ولی پدرش آن امر را بهخاطر سپرد.
‹لطفاً این خواب را بشنوید›
آن خوابها از سوی یَهُوَه خدا بود. آنها در اصل پیشگوییهایی بود که خدا میخواست از طریق یوسف اعلام کند. به عبارتی دیگر، یوسف باید کاری را میکرد که همهٔ پیامبران بعد از او کردند. آنان پیامها و داوریهای خدا را به قوم نافرمان او اعلام کردند.
یوسف با نرمی به برادرانش گفت: ‹لطفاً این خوابی را که دیدهام، بشنوید.› برادرانش وقتی خواب او را شنیدند، اصلاً آن را نپسندیدند. آنان پاسخ دادند: ‹آیا واقعاً بر ما سلطنت خواهی کرد؟ و بر ما مسلّط خواهی شد؟› بدین سان خوابها و سخنان یوسف بر کینهٔ برادرانش افزود. هنگامی که یوسف خواب دوم را برای پدر و برادرانش تعریف کرد، آنان واکنش بهتری نشان ندادند. در کتاب مقدّس در این مورد میخوانیم: «پدرش او را توبیخ کرده، بوی گفت: ‹این چه خوابی است که دیدهای؟ آیا من و مادرت و برادرانت حقیقتاً خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟›» با وجود این، یعقوب بر روی این موضوع فکر میکرد. آیا امکان دارد که یَهُوَه با این پسر ارتباط برقرار کرده باشد؟—پیدایش ۳۷:۶، ۸، ۱۰، ۱۱.
یوسف اولین و همچنین آخرین خدمتگزار یَهُوَه نبود که از او خواسته شد تا پیامی نبوی را به دیگران اعلام کند؛ پیامی که برای دیگران ناخوشایند است و حتی به آزار و شکنجهٔ حامل آن منجر میشود. عیسی که در میان این پیامآوران بزرگترین آنان بود، به پیروانش گفت: «اگر مرا آزار رسانیدند، با شما نیز چنین خواهند کرد.» (یوحنا ۱۵:۲۰) همهٔ مسیحیان در هر سنی که باشند میتوانند از ایمان و شجاعت یوسف جوان بسیاری درسهای آموزنده بگیرند.
(پیدایش ۳۷:۲۳، ۲۴) پس چون یوسف نزد برادران رسید، پیراهن فاخر را که در بر داشت، از تن او به در آوردند ۲۴ و او را گرفته، در گودال افکندند. گودال خالی و بیآب بود.
(پیدایش ۳۷:۲۸) پس چون بازرگانان مِدیانی میگذشتند، برادران یوسف او را کشیده، از گودال برآوردند و به بیست پاره نقره به اسماعیلیان فروختند؛ ایشان نیز او را به مصر بردند.
کندوکاو در گوهرهای روحانی
(پیدایش ۳۶:۱) این است تاریخچهٔ نسل عیسو که همان اَدوم باشد:
it-۱-E ص ۶۷۸
اَدوم
اَدوم یعنی سرخرنگ
اَدوم اسم دوم عیسو، برادر دوقلوی یعقوب بود. (پی ۳۶:۱) از آنجا که او حق نخستزادگی خود را در عوض آشی سرخرنگ فروخت، او را اَدوم نامیدند. (پی ۲۵:۳۰-۳۴) جالب توجه است که بدن عیسو هنگام تولّد پر از موهای سرخرنگ بود، (پی ۲۵:۲۵) و حتی بعدها بسیاری از نوادگان او به سرخ مو بودن معروف بودند.
(پیدایش ۳۷:۲۹-۳۲) چون رِئوبین به گودال بازگشت و دید که یوسف در گودال نیست جامهٔ خویش را چاک زد، ۳۰ و نزد برادران بازگشت و گفت: «پسرک آنجا نیست! حالْ من کجا بروم؟» ۳۱ پس پیراهن یوسف را گرفته، بز نری را سر بریدند و ردا را در خونش فرو بردند. ۳۲ و پیراهن فاخر را فرستاده، به پدر رسانیدند و گفتند: «این را یافتهایم. تشخیص بده که آیا ردای پسرت است یا نه؟»
it-۱-E ص ۵۶۱-۵۶۲
نگهداری
در ایّام باستان وقتی یک چوپان قبول میکرد که از گلهای نگهداری کند، در واقع از لحاظ قانونی میپذیرفت که مسئول نگهداری از آن گله است. او به صاحب گله ضمانت میداد که آن گله را خوراک داده و در برابر دزدها از آن محافظت کند؛ در غیر این صورت، خود باید خسارت آن را میپرداخت. اما اگر اتفاقی غیر قابل کنترل مانند حملهٔ حیوانی درنده میافتاد، آن چوپان مقصر محسوب نمیشد و ملزم به پرداخت خسارت نبود. البته او باید به صاحب گله شواهدی مانند لاشهٔ دریدهشدهٔ گوسفند را نشان میداد. صاحب گله با بررسی آن شواهد، آن چوپان را بیگناه اعلام میکرد.
این اصل در مورد هر آنچه به امانت سپرده میشد نیز صدق میکرد، حتی در مورد خانواده. برای مثال، بزرگترین پسر خانواده از لحاظ قانونی مسئول نگهداری از برادران و خواهران کوچکترش بود. بنابراین وقتی برادران کوچکتر رِئوبین قصد جان یوسف را داشتند، میتوان احساس رِئوبین را که پسر ارشد خانواده بود درک کرد. در پیدایش ۳۷:۱۸-۳۰ آمده است که رِئوبین «گفت: ‹جانش را نگیریم.› . . . ‹خون مریزید. . . . دست بر او دراز مکنید.› این را گفت تا یوسف را از دست آنان برهاند و نزد پدر بازگرداند.» وقتی رِئوبین از نبود یوسف آگاه شد، چنان ناراحت شد که «جامهٔ خویش را چاک زد» و گفت: «پسرک آنجا نیست! حالْ من کجا بروم؟» او میدانست که برای گم شدن برادرش باید جوابگو باشد. در نتیجه برادران یوسف زیرکانه شواهدی جعلی آماده کردند که نشان دهد یوسف توسط حیوانی درنده کشته شده است. آنان ردای پارهشدهٔ یوسف را در خون بز فرو بردند و آن را به پدرشان یعقوب دادند. یعقوب که به عنوان سرپرست خانواده حق قضاوت را داشت با دیدن این ردای خونین یوسف نتیجه گرفت که او کشته شده است و رِئوبین را مسئول این واقعه ندانست.—پی ۳۷:۳۱-۳۳.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۳۶:۱-۱۹) این است تاریخچهٔ نسل عیسو که همان اَدوم باشد: ۲ عیسو زنان خویش را از دختران کنعانیان گرفت: عادَه دختر ایلون حیتّی، و اُهولیبامَه دختر عَنَه، نوهٔ صِبِعونِ حِوی، ۳ و بَسِمَه دختر اسماعیل، خواهر نِبایوت. ۴ عادَه اِلیفاز را برای عیسو بزاد و بَسِمَه رِعوئیل را، ۵ و اُهولیبامَه یِعوش و یَعلام و قورَح را. اینانند پسران عیسو که برای وی در سرزمین کنعان زاده شدند. ۶ عیسو زنان و پسران و دختران و همهٔ اهل خانهٔ خویش را با احشام و همهٔ چارپایان و همهٔ اموالی که در سرزمین کنعان فراهم آورده بود برگرفت و به سرزمینی دیگر دور از برادرش یعقوب رفت. ۷ اموال آنان زیادتر از آن بود که با هم در یک جا ساکن شوند، زیرا زمین غربتِ ایشان کفاف گلههایشان را نمیداد. ۸ پس عیسو که اَدوم باشد در کوهستان سِعیر سکونت گزید. ۹ این است تاریخچهٔ نسل عیسو، پدر اَدومیان، در کوهستان سِعیر: ۱۰ این است نامهای پسران عیسو: اِلیفاز پسر عادَه همسر عیسو، و رِعوئیل پسر بَسِمَه همسر عیسو. ۱۱ پسران اِلیفاز، تیمان و اومار و صِفوا و جَعتام و قِناز بودند. ۱۲ اِلیفاز، پسر عیسو، مُتَعِهای به نام تِمناع داشت که عَمالیق را برای اِلیفاز بزاد. اینانند نوههای عادَه، همسر عیسو. ۱۳ پسران رِعوئیل، نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه بودند. اینانند نوههای بَسِمَه، همسر عیسو. ۱۴ اینانند پسران اُهولیبامَه، همسر عیسو، که دختر عَنَه و نوهٔ صِبِعون بود: او یِعوش و یَعلام و قورَح را برای عیسو بزاد. ۱۵ اینانند سران طایفههای بنیعیسو: اینانند پسران اِلیفاز نخستزادهٔ عیسو که از سران طوایف بودند: تیمان و اومار و صِفوا و قِناز و ۱۶ قورَح و جَعتام و عَمالیق. اینان سران طایفههای اِلیفاز در سرزمین اَدوم و نوههای عادَه بودند. ۱۷ اینانند پسران رِعوئیل پسر عیسو که از سران طوایف بودند: نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه. اینان سران طایفههای رِعوئیل در سرزمین اَدوم و نوههای بَسِمَه همسر عیسو بودند. ۱۸ اینانند پسران اُهولیبامَه همسر عیسو که از سران طوایف بودند: یِعوش و یَعلام و قورَح. اینان سران طایفههای اُهولیبامَه، همسر عیسو بودند که دختر عَنَه بود. ۱۹ اینان پسران عیسو بودند که اَدوم باشد، و اینان سران طوایف ایشان بودند.
۱۱-۱۷ مه
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۳۸-۳۹
«یَهُوَه هرگز یوسف را ترک نکرد»
(پیدایش ۳۹:۱) و اما یوسف را به مصر برده بودند. و مردی مصری، فوتیفار نام که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولانِ دربار بود، یوسف را از اسماعیلیانی که او را بدانجا برده بودند، خرید.
«چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم؟»
چند کلمه در کتاب تورات به ما کمک میکند، حقارت این جوان را که باری دیگر مانند لوازم خانه فروخته شد، تجسّم کنیم. در آنجا میخوانیم: «یوسف بدست تاجران اسماعیلی به مصر برده شد. فوطیفار که یکی از افسران فرعون و رئیس محافظان دربار بود، او را از ایشان خرید.» (پیدایش ۳۹:۱، ترجمهٔ تفسیری) احتمالاً، پس از آن، یوسف در عقب ارباب جدیدش که یکی از افسران فرعون بود، به راه میافتد. آنان از میان کوچهها و بازارهای شلوغ میگذرند و به خانهٔ جدید یوسف نزدیک میشوند.
ولی آنجا خانهٔ یوسف نبود چون با خانهٔ قبلی او کاملاً تفاوت داشت! او در خانوادهای چادرنشین بزرگ شده بود که همیشه کوچ میکردند و گلههای گوسفند را میچراندند. ولی در مصر، ثروتمندی مانند فوطیفار در خانهای مجلل و پرزرق و برق زندگی میکرد. باستانشناسان میگویند که مصریان باستان عاشق باغهای حصاردار بودند؛ باغهایی که درختان در آن سایه میافَکَند و در حوضهای آن گیاه پاپیروس، نیلوفر و دیگر گیاهان آبی رشد میکند. برخی از خانهها در وسط چنین باغهایی قرار داشت. این خانهها دارای ایوانهایی برای لذّت بردن از نسیم، پنجرههایی برای تهویهٔ هوا و اتاقهای متعدد بود، منجمله سالنی بزرگ برای صرف غذا و اقامتگاهی برای خدمتکاران.
(پیدایش ۳۹:۱۲-۱۴) همسر فوتیفار جامهٔ وی را گرفت و گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف جامهٔ خویش را در دست او واگذاشت و گریخت و بیرون رفت. ۱۳ چون آن زن دید که یوسف جامهٔ خود را در دست او واگذاشت و از خانه گریخت، ۱۴ خدمتکاران را صدا زد و به آنان گفت: «بنگرید، این عبرانی را نزد ما آورده تا ریشخندمان کند! او نزد من آمد تا با من همبستر شود، اما من با صدای بلند فریاد زدم.
(پیدایش ۳۹:۲۰) و سرور یوسف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در بند بودند، افکند. و او آنجا در زندان ماند.
«چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم؟»
دربارهٔ زندانهای مصر باستان اطلاعاتی زیاد در دست نیست. باستانشناسان در مصر ویرانههایی از دژهای بزرگ با سلولها و سیاهچالها پیدا کردهاند. یوسف خود بعدها آن مکان را «سیاهچال» توصیف کرد، مکانی تاریک و وحشتناک. (پیدایش ۴۰:۱۵) در کتاب زبور، میخوانیم که «پاهای یوسف را به زنجیر بستند و گردن او را در حلقه آهنی گذاشتند» و او را تحت شکنجه قرار دادند. (مزمور ۱۰۵:۱۷، ۱۸، ترجمهٔ تفسیری) مصریان گاهی اوقات بازوان زندانیان را با طنابی از عقب به هم و به گردن برخی دیگر نیز حلقهٔ آهنی میبستند. حقیقتاً یوسف چقدر از بابت این بدرفتاری رنج کشید، آن هم به دلیل کاری که نکرده بود!
به علاوه، این وضعیتی زودگذر نبود. در کتاب مقدّس آمده است که یوسف «آنجا در زندان ماند.» او سالهای بسیار این وضعیت آزاردهنده را سپری کرد! و نمیدانست که آیا روزی آزاد خواهد شد یا نه! آن روزهای دشوار به هفتهها و ماهها تبدیل شد. یوسف چگونه نگذاشت در آن وضعیت اسفناک ناامیدی در او ریشه کند و روحیهٔ او را در هم کوبد؟
در پاسخ به این سؤال، این سخن دلگرمکننده در تورات آمده است: «خداوند با یوسف میبود و بر وی احسان میفرمود.» (پیدایش ۳۹:۲۱) نه دیوارهای زندان، نه زنجیرها، نه تاریکی سیاهچالها، هیچ یک قادر نخواهد بود خادمان وفادار یَهُوَه را از محبت و احسان او جدا سازد. (رومیان ۸:۳۸، ۳۹) میتوانیم تصوّر کنیم که یوسف سفرهٔ دل خود را نزد پدر آسمانی در دعا پهن میکند و سپس آرامشی را دریافت مینماید که فقط از جانب «خدای همه گونه دلگرمیها» عطا میشود. (۲قُرِنتیان ۱:۳، ۴؛ فیلیپیان ۴:۶، ۷) یَهُوَه چه کار دیگری برای یوسف انجام داد؟ در کتاب مقدّس آمده است که یَهُوَه یوسف را مورد لطف داروغه یا رئیس زندان قرار داد.
(پیدایش ۳۹:۲۱-۲۳) اما خداوند با یوسف بود، و به وی محبت میکرد، و نظر لطف رئیس زندان را به او جلب نمود. ۲۲ پس رئیس زندان یوسف را بر همهٔ زندانیانی که در بند بودند گمارد، و هر کاری در آنجا به دست یوسف انجام میگرفت. ۲۳ و رئیس زندان با آنچه به دست یوسف سپرده بود، کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود، و او را در هر چه میکرد، کامیاب میساخت.
«چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم؟»
در پاسخ به این سؤال، این سخن دلگرمکننده در تورات آمده است: «خداوند با یوسف میبود و بر وی احسان میفرمود.» (پیدایش ۳۹:۲۱) نه دیوارهای زندان، نه زنجیرها، نه تاریکی سیاهچالها، هیچ یک قادر نخواهد بود خادمان وفادار یَهُوَه را از محبت و احسان او جدا سازد. (رومیان ۸:۳۸، ۳۹) میتوانیم تصوّر کنیم که یوسف سفرهٔ دل خود را نزد پدر آسمانی در دعا پهن میکند و سپس آرامشی را دریافت مینماید که فقط از جانب «خدای همه گونه دلگرمیها» عطا میشود. (۲قُرِنتیان ۱:۳، ۴؛ فیلیپیان ۴:۶، ۷) یَهُوَه چه کار دیگری برای یوسف انجام داد؟ در کتاب مقدّس آمده است که یَهُوَه یوسف را مورد لطف داروغه یا رئیس زندان قرار داد.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۳۸:۹، ۱۰) ولی اونان که میدانست آن نسل از آنِ او نخواهد بود، هرگاه به همسر برادرش درمیآمد، نطفهٔ خود را بر زمین میریخت تا نسلی به برادر خود ندهد. ۱۰ این عمل او در نظر خداوند شریرانه بود، پس او را نیز بمیراند.
it-۲-E ص ۵۵۵
اونان
اسم اونان از ریشهٔ کلمهای آمده است که به معنی نیروی حیاتبخش میباشد.
اونان دومین پسر یهودا از زن کنعانیاش بود که دختر مردی به نام شوعَه بود. (پی ۳۸:۲-۴؛ ۱تو ۲:۳) یَهُوَه، عیر برادر بزرگ اونان را بدون این که صاحب فرزندی شود به خاطر شرارتش کشت. پس از آن یهودا از اونان خواست تا با تامار زن بیوهشدهٔ عیر ازدواج کند و نسلی از او برای عیر به جا گذارد. اگر پسری زاییده میشد، نخستزادهٔ خاندان اونان محسوب نمیشد بلکه وارث خاندان عیر تلقّی میشد. البته اگر پسری متولّد نمیشد، اونان خود تمام ارث را از آن خود میکرد. بنابراین هر بار که اونان با تامار همبستر میشد «نطفهٔ خود را بر زمین میریخت تا نسلی به برادر خود ندهد.» این عمل اونان نوعی خودارضایی نبود زیرا به گفتهٔ کتاب مقدّس او با تامار همبستر میشد. در نتیجه برخلاف باور برخی که شرارت اونان را خودارضایی میدانند، یَهُوَه او را به دلیل نافرمانی از پدرش، طمع و بیاحترامیاش به پیوند مقدّس ازدواج بدون این که صاحب فرزندی شود، کشت.—پی ۳۸:۶-۱۰؛ ۴۶:۱۲؛ اعد ۲۶:۱۹.
(پیدایش ۳۸:۱۵-۱۸) چون یهودا تامار را دید، او را روسپی پنداشت، زیرا روی خود را پوشانیده بود. ۱۶ یهودا که نمیدانست وی عروس خود اوست، نزد او به کنار راه رفت و گفت: «بیا تا به تو درآیم.» تامار پرسید: «مرا چه خواهی داد تا به من درآیی؟» ۱۷ یهودا گفت: «بزغالهای از گلهام برایت خواهم فرستاد.» تامار پرسید: «آیا تا بفرستی، گرویی به من میدهی؟» ۱۸ یهودا گفت: «چه چیزی به تو گرو بدهم؟» تامار پاسخ داد: «مُهرت و بند آن و عصایی را که در دست داری.» پس یهودا آنها را به تامار داد و به او درآمد و تامار از او باردار شد.
ب۰۴-E ۱/۱۵ ۳۰ ¶۴-۵
سؤالات خوانندگان
یهودا از این که طبق قول خود، تامار را به پسرش شیلَه نداد، عمل نادرستی انجام داد. او همچنین با زنی که به گمانش فاحشهٔ یک بتکده بود، همبستر شد. این عمل یهودا برخلاف خواست خدا بود که رابطهٔ جنسی را تنها در پیوند ازدواج مجاز میداند. (پیدایش ۲:۲۴) اما در حقیقت یهودا با یک فاحشه رابطه نداشت. او ناآگاهانه به جای پسرش شیلَه وظیفهٔ برادرشوهری را ادا کرد و پدر نسلی گشت که حاصل رابطهای نامشروع نبود.
عمل تامار نیز غیراخلاقی نبود. پسران دوقلوی او پسران زنا محسوب نمیشدند. زمانی که بوعَز بیتلِحِمی وظیفهٔ برادرشوهری را انجام داده و روت موآبی را به همسری گرفت، مشایخ بیتلِحِم در مورد فِرِص پسر تامار به نیکویی یاد کردند و به بوعَز گفتند: «به واسطهٔ فرزندانی که خداوند از این زن جوان به تو میبخشد، خاندان تو همچون خاندان فِرِص باشد که تامار برای یهودا زایید.» (روت ۴:۱۲) فِرِص همچنین از اجداد عیسی مسیح محسوب میشود.—مَتّی ۱:۱-۳؛ لوقا ۳:۲۳-۳۳.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۳۸:۱-۱۹) در آن زمان، یهودا برادرانش را ترک گفت و رفته، نزد مردی عَدُلّامی که حیرَه نام داشت، میهمان شد. ۲ آنجا دختر مردی کنعانی را که شوعَه نام داشت، دید و او را به همسری گرفت و به او درآمد. ۳ آن زن باردار شد و پسری بزاد و او را عیر نامید. ۴ و بار دیگر باردار شد و پسری بزاد و او را اونان نامید. ۵ و باری دیگر پسری بزاد و او را شیلَه نام نهاد. هنگامی که او را بزاد، یهودا در کِزیب بود. ۶ یهودا برای نخستزادهاش عیر، زنی گرفت تامار نام. ۷ ولی عیر، نخستزادهٔ یهودا، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند. ۸ آنگاه یهودا به اونان گفت: «به همسر برادرت درآی و وظیفهٔ برادرشوهری را برای او به جای آور و نسلی برای برادرت تولید کن.» ۹ ولی اونان که میدانست آن نسل از آنِ او نخواهد بود، هرگاه به همسر برادرش درمیآمد، نطفهٔ خود را بر زمین میریخت تا نسلی به برادر خود ندهد. ۱۰ این عمل او در نظر خداوند شریرانه بود، پس او را نیز بمیراند. ۱۱ آنگاه یهودا به عروسش تامار گفت: «در خانهٔ پدرت بیوه بمان تا پسرم شیلَه بزرگ شود.» زیرا گفت: «مبادا او نیز همچون برادرانش بمیرد.» پس تامار رفت و در خانهٔ پدرش ماند. ۱۲ پس از ایامی چند، همسر یهودا که دختر شوعَه بود، مُرد. چون یهودا از ماتم خویش تسلی یافت، همراه دوستش حیرَهٔ عَدُلّامی، نزد پشمچینان گلهٔ خود به تِمنَه رفت. ۱۳ و به تامار خبر داده، گفتند: «پدر شوهرت برای پشمچینی گلهٔ خویش به تِمنَه میرود.» ۱۴ پس تامار جامهٔ بیوگی از تن به در آورد و روبندی بر چهرهٔ خود کشید و خود را پوشانید، و کنار دروازهٔ عِنایِم، که سر راه تِمنَه است، نشست؛ زیرا دید که شیلَه بزرگ شده است، ولی او را به همسری وی درنیاوردند. ۱۵ چون یهودا تامار را دید، او را روسپی پنداشت، زیرا روی خود را پوشانیده بود. ۱۶ یهودا که نمیدانست وی عروس خود اوست، نزد او به کنار راه رفت و گفت: «بیا تا به تو درآیم.» تامار پرسید: «مرا چه خواهی داد تا به من درآیی؟» ۱۷ یهودا گفت: «بزغالهای از گلهام برایت خواهم فرستاد.» تامار پرسید: «آیا تا بفرستی، گرویی به من میدهی؟» ۱۸ یهودا گفت: «چه چیزی به تو گرو بدهم؟» تامار پاسخ داد: «مُهرت و بند آن و عصایی را که در دست داری.» پس یهودا آنها را به تامار داد و به او درآمد و تامار از او باردار شد. ۱۹ آنگاه تامار برخاسته، برفت و روبند خود را برداشت و جامهٔ بیوگی به تن کرد.
۱۸-۲۴ مه
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۴۰-۴۱
«یَهُوَه یوسف را رهایی داد»
(پیدایش ۴۱:۹-۱۳) آنگاه رئیس ساقیان به فرعون گفت: «امروز خطایای خود را به یاد آوردم. ۱۰ زمانی فرعون بر خدمتگزاران خویش خشم گرفت و مرا و رئیس نانوایان را در زندان امیرِ قراولان در حبس گذاشت. ۱۱ ما هر دو در یک شب خوابی دیدیم و خواب هر یک از ما تعبیری از آنِ خود داشت. ۱۲ جوانی عبرانی در آنجا با ما بود که خدمتگزار امیرِ قراولان بود. ما خوابهای خود را به او بازگفتیم و او آنها را برایمان تعبیر کرد و به هر یک تعبیری مطابق خوابش داد. ۱۳ و درست همانگونه که او برای ما تعبیر کرد، روی داد؛ من را به منصبم بازگردانیدند و آن مرد دیگر به دار آویخته شد.»
«مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟»
برخلاف یَهُوَه، آن رئیس ساقیان، یوسف را فراموش کرد. یک شب، یَهُوَه موجب شد که فرعون دو خواب فراموشنشدنی ببیند. او در خواب اول، هفت گاو زیبا و فربه دید که از رود نیل بیرون میآیند و به دنبال آنها، هفت گاو زشت و لاغر. گاوهای لاغر، گاوهای زیبا و فربه را خوردند. فرعون سپس در خوابی دیگر دید که هفت خوشهٔ گندم سالم و خوب بر ساقهای میروید. پس از آن، هفت خوشهٔ نازک دیگر رویید که باد شرقی آنها را خشکانید. این خوشهها، خوشههای سالم و خوب را بلعیدند. صبح که شد، فرعون از خوابهایی که دیده بود بسیار پریشان شد. پس تمام کاهنان جادوگر و حکیمان خود را فرا خواند تا آنها را تعبیر کنند. ولی هیچ کدام نتوانستند. (پیدایش ۴۱:۱-۸) ما نمیدانیم که آنان از بهت و حیرت در تعبیر خوابها عاجز شدند یا تعبیرهای متناقضی را بیان کردند. به هر حال، فرعون از دست آنان مأیوس شد. ولی همچنان در پی حل این معما بود.
سرانجام، ساقی یوسف را به یاد آورد! وجدان ساقی به کار افتاد و به فرعون دربارهٔ یوسف، جوانی استثنایی تعریف کرد که دو سال پیش خوابهای او و نانوا را بهدرستی تعبیر کرده بود. فرعون بلافاصله یوسف را از زندان فراخواند.—پیدایش ۴۱:۹-۱۳.
(پیدایش ۴۱:۱۶) یوسف به فرعون پاسخ داد: «از من نیست، ولی خدا فرعون را پاسخی نیکو خواهد داد.»
(پیدایش ۴۱:۲۹-۳۲) اینک هفت سال فراوانیِ بسیار در سرتاسر سرزمین مصر میآید، ۳۰ ولی پس از آن، هفت سال قحطی پدید خواهد آمد، و همهٔ فراوانی در سرزمین مصر فراموش خواهد شد و قحطی این سرزمین را تباه خواهد کرد. ۳۱ و فراوانی در آن معلوم نخواهد بود، به سبب قحطی که پس از آن خواهد آمد، زیرا که بسیار سخت خواهد بود. ۳۲ و تکرار خواب فرعون بدین معناست که این امر از جانب خدا تعیین شده و خدا آن را بهزودی به انجام خواهد رسانید.
«مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟»
یَهُوَه انسانهای فروتن و وفادار را دوست میدارد. پس جای تعجب نیست که یوسف را قادر ساخت خوابها را تعبیر کند، کاری که حکیمان و کاهنان از آن عاجز بودند. یوسف توضیح داد که هر دو خواب فرعون به یک مفهوم است. یَهُوَه با تکرار آن پیام نشان داد که این واقعه از جانب او «تعیین شده» است و یقیناً به وقوع میپیوندد. گاوهای فربه و خوشههای سالم مظهر هفت سال فراوانی در مصر خواهد بود. در حالی که گاوهای لاغر و خوشههای نازک نشان هفت سال قحطی بود که در پی آن هفت سالِ پربار میآمد. در واقع، آن قحطی، محصول فراوان آن هفت سالِ پربار را میبلعید.—پیدایش ۴۱:۲۵-۳۲.
(پیدایش ۴۱:۳۸-۴۰) پس فرعون به خدمتگزارانش گفت: «آیا کسی را مانند این مرد توانیم یافت، مردی که روح خدا در او باشد؟» ۳۹ آنگاه فرعون به یوسف گفت: «چون خدا همهٔ اینها را بر تو آشکار کرده است، پس هیچکس همچون تو صاحب بصیرت و حکمت نیست. ۴۰ تو را بر خانهٔ خود میگمارم و تمامی مردمِ من به فرمان تو گردن خواهند نهاد. تنها بر تخت سلطنت، از تو بالاتر خواهم بود.»
«مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟»
فرعون به قولش وفا کرد. بلافاصله به تن یوسف ردای کتان فاخر پوشاندند. فرعون نیز به او طوقی از طلا، انگشتری خاص، ارابهای شاهانه عطا کرد و اختیار داد تا در سراسر سرزمین مصر سفر کند و نقشهٔ خود را عملی سازد. (پیدایش ۴۱:۴۲-۴۴) در عرض یک روز یوسف از زندان به کاخی مجلل برده شد. در آن روز به عنوان مجرمی پست از خواب بیدار شد و در آن شب به عنوان شخص دوم در مصر به خواب رفت. حقیقتاً ایمان یوسف به یَهُوَه خدا بیثمر نماند! یَهُوَه تمام بیعدالتیهایی را که یوسف طی سالهای متمادی متحمّل شده بود، دیده بود. یَهُوَه در وقت و با شیوهٔ مناسب به داد یوسف رسید. یَهُوَه نه فقط قصد داشت که بیعدالتیهایی را که یوسف متحمّل شده بود، جبران نماید بلکه میخواست قوم اسرائیل را نیز حفظ کند. در مقالهای دیگر به این موضوع خواهیم پرداخت.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۴۱:۱۴) آنگاه فرعون فرستاده، یوسف را فرا خواند. پس او را زود از سیاهچال بیرون آوردند. یوسف پس از تراشیدن صورت و عوض کردن جامهاش به پیشگاه فرعون آمد.
ب۱۵-E ۱/۱۱ ص ۹ ¶۱-۳
آیا میدانستید که . . .
چرا یوسف قبل از رفتن نزد فرعون موهای خود را تراشید؟
طبق گزارش کتاب پیدایش، فرعون فرمان داد که آن زندانی عبرانی یعنی یوسف سریعاً نزد او آورده شود تا خوابهای نگرانکنندهٔ او را تعبیر کند. در آن زمان چند سالی از حبس یوسف میگذشت. علیرغم فوریت فرمان فرعون، یوسف زمانی را برای اصلاح موهای خود صرف کرد. (پیدایش ۳۹:۲۰-۲۳؛ ۴۱:۱، ۱۴) این موضوع که نویسندهٔ کتاب پیدایش به این جزئیات بهظاهر کماهمیت اشاره میکند، نشان میدهد که او با رسم و رسوم مصریان کاملاً آشنا بوده است.
ریش گذاشتن در میان بسیاری از قومهای باستان از جمله یهودیان مرسوم بود. اما بنا بر یک دانشنامهٔ کتاب مقدّس، «مصریان تنها قومی در مشرقزمین بودند که مخالف ریش گذاشتن بودند.»
اما آیا تراشیدن مو تنها به موی صورت محدود میشد؟ طبق مجلّهٔ «کتاب مقدّس و باستانشناسی،» برخی از رسوم مصر باستان ایجاب میکرد که مردان برای حضور یافتن در برابر فرعون، خود را طوری آماده کنند که گویی میخواستند وارد معبد شوند. در چنین شرایطی یوسف هم میبایست تمام سر و صورت و بدن خود را میتراشید.
(پیدایش ۴۱:۳۳) پس اکنون فرعون باید مردی بصیر و حکیم بیابد و او را بر سرزمین مصر بگمارد.
اهمیت رعایت ادب و احترام برای خادمان خدا
۱۴ در کتاب مقدّس به والدین خداپرستی اشاره شده است که به فرزندانشان آداب معاشرت را به خوبی میآموختند. نمونههای زیر را در نظر گیرید. پیدایش ۲۲:۷ نشان میدهد که ابراهیم و پسرش اسحاق با یکدیگر با ادب و احترام صحبت میکردند. همچنین والدین یوسف او را به خوبی تربیت کرده بودند و این در رفتار یوسف به خوبی نمایان بود. حتی زمانی که در زندان به سر میبرد نیز رفتاری مؤدبانه با دیگران داشت. (پیدا ۴۰:۸، ۱۴) طرز سخن گفتنش با فرعون نیز نشانگر آن است که او آموخته بود چطور با شخصی عالیرتبه صحبت کند.—پیدا ۴۱:۱۶، ۳۳، ۳۴.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۴۰:۱-۲۳) چندی بعد، ساقی و نانوای پادشاه مصر، به سرور خویش پادشاه مصر خطا ورزیدند. ۲ فرعون بر این دو خدمتگزار خود، یعنی رئیس ساقیان و رئیس نانوایان خشم گرفت ۳ و آنان را در زندانِ امیرِ قراولانِ دربار، همان جا که یوسف در بند بود، زندانی کرد. ۴ امیرِ قراولان، یوسف را برگماشت تا با ایشان باشد و ایشان را خدمت کند. و مدتی در زندان ماندند. ۵ شبی هر دو، یعنی ساقی و نانوای پادشاه مصر که در زندان در بند بودند، خوابی دیدند، هر یک خواب خود را. و هر خواب تعبیری از آنِ خود داشت. ۶ پس بامدادان، چون یوسف نزد آنان رفت، دید که مضطرب هستند. ۷ پس، از آن خدمتگزاران فرعون که همراه او در زندانِ سَرورش بودند، پرسید: «از چه سبب چنین غم بر چهره دارید؟» ۸ پاسخ دادند: «خوابی دیدهایم، ولی کسی نیست که آن را تعبیر کند.» پس یوسف بدیشان گفت: «مگر تعبیرها از آنِ خدا نیست؟ خوابتان را به من بازگویید.» ۹ آنگاه رئیس ساقیان خواب خود را برای یوسف بیان کرده، گفت: «در خواب، تاکی در برابر من بود، ۱۰ و آن تاک سه شاخه داشت که جوانه زدند و شکوفه آوردند و خوشههایشان انگورِ رسیده به بار آورد. ۱۱ جام فرعون در دستم بود و انگورها را چیدم و در جام فرعون فشردم و جام را در دست او نهادم.» ۱۲ یوسف به او گفت: «تعبیر خواب این است: سه شاخه، سه روز است. ۱۳ پس از سه روز، فرعون سَر تو را بر خواهد افراشت و تو را به مقام پیشینت باز خواهد گمارد و تو جام فرعون را، همچون زمانی که ساقی او بودی، در دست وی خواهی نهاد. ۱۴ فقط زمانی که برای تو نیکو شد، مرا به یاد آور و بر من احسان کن؛ احوال مرا به فرعون بازگو و از این خانه آزادم کن. ۱۵ زیرا براستی مرا از سرزمین عبرانیان دزدیدهاند، و اینجا نیز کاری نکردهام که مرا در سیاهچال افکنند.» ۱۶ چون رئیس نانوایان دید که تعبیر، نیکو بود، به وی گفت: «من نیز خوابی دیدم، که اینک سه سبدِ نان بر سرم قرار داشت. ۱۷ سبد بالایی پر از هر گونه خوراک پخته برای فرعون بود، ولی پرندگان آنها را از سبدی که بر سر من بود، میخوردند.» ۱۸ یوسف گفت: «تعبیر خواب این است: سه سبد، سه روز است. ۱۹ پس از سه روز، فرعون سر تو را از تَنَت بر خواهد افراشت و تو را بر دار خواهد آویخت؛ و پرندگان گوشت تن تو را خواهند خورد.» ۲۰ در روز سوّم، که روز میلاد فرعون بود، فرعون برای همهٔ خدمتگزارانش ضیافتی به پا کرد و سر رئیس ساقیان و سر رئیس نانوایان را در میان خدمتگزاران خویش، برافراشت. ۲۱ رئیس ساقیان را به ساقیگریش بازگردانید، و او جام در دست فرعون مینهاد. ۲۲ ولی رئیس نانوایان را بر دار آویخت، همانگونه که یوسف برای ایشان تعبیر کرده بود. ۲۳ ولی رئیس ساقیان از یوسف یاد نکرد، بلکه او را فراموش نمود.
۲۵-۳۱ مه
گنجهایی در کلام خدا | پیدایش ۴۲-۴۳
«یوسف به نحوی چشمگیر از خود خویشتنداری نشان داد»
(پیدایش ۴۲:۵-۷) پس پسران اسرائیل نیز از جمله کسانی بودند که برای خرید غله رفتند، چراکه قحطی سرزمین کنعان را نیز فرا گرفته بود. ۶ حال، یوسف حاکم ولایت بود. او بود که به همهٔ مردمان آن سرزمین غله میفروخت. پس برادران یوسف آمدند و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهادند. ۷ یوسف چون برادران خود را دید آنها را شناخت، اما با ایشان همچون بیگانه رفتار کرد، و بهدرشتی با ایشان سخن گفت و پرسید: «از کجا آمدهاید؟» پاسخ دادند: «از سرزمین کنعان آمدهایم تا غله برای خوراک بخریم.»
«مگر من در جای خدا هستم؟»
آیا یوسف آنان را شناخت؟ بله، بلافاصله! به علاوه، وقتی آنان به او تعظیم میکردند، او دوران نوجوانی خود را به یاد آورد. در کتاب مقدّس میخوانیم که «آنگاه او خوابهایی را که دربارهٔ آنها [در نوجوانی] دیده بود به یاد آورد،» خوابهایی که از جانب خدا بود. در آن خوابها یَهُوَه به او روزی را نشان داد که برادرانش به او تعظیم میکنند، درست همان واقعهای که پیش رو داشت! (پیدایش ۳۷:۲، ۵-۹؛ ۴۲:۷، ۹) واکنش یوسف چه بود؟ آیا آنان را در آغوش کشید یا از آنان انتقام گرفت؟
«مگر من در جای خدا هستم؟»
مطمئناً شما با این موقعیت غیرعادی هرگز مواجه نخواهید شد. با این حال، درگیری و جدایی در بین اعضای خانواده امروزه امری طبیعی شده است. وقتی با چنین مشکلاتی روبرو میشویم، ممکن است گرایش داشته باشیم که از روی دل ناکامل و احساسات عمل کنیم. بسیار عاقلانه است که یوسف را سرمشق قرار دهیم و بکوشیم تا خواست خدا را درک و مطابق با آن عمل کنیم. (امثال ۱۴:۱۲) به یاد داشته باشید که در صلح بودن با یَهُوَه و عیسی از در صلح بودن با اعضای خانواده حیاتیتر است.—مَتّی ۱۰:۳۷.
(پیدایش ۴۲:۱۴-۱۷) یوسف به آنان گفت: «همان است که به شما گفتم: شما جاسوسانید! ۱۵ و اینگونه آزموده میشوید: به جان فرعون سوگند، که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید، از اینجا بیرون نخواهید رفت. ۱۶ یکی را از میان خود بفرستید تا برادرتان را به اینجا آورد؛ بقیهٔ شما در بند خواهید ماند تا سخنانتان را بیازمایم و ببینم آیا راست میگویید یا نه. وگرنه، به جان فرعون سوگند که جاسوسانید!» ۱۷ یوسف سه روز همهٔ آنان را با هم به زندان افکند.
«مگر من در جای خدا هستم؟»
یوسف بیدرنگ به آزمودن برادرانش پرداخت تا به آنچه در دل آنها میگذرد پی بَرد. در ابتدا، او از طریق مترجمی با آنان با لحنی تند سخن گفت و آنان را به جاسوسی متهم ساخت. آنان در دفاع از خود وضعیت خانوادهشان را برای او بیان کردند، منجمله این نکتهٔ مهم که برادر کوچکشان در خانه نزد پدرشان است. یوسف هیجان خود را بهسختی مخفی نگه داشت. او باورش نمیشد که برادر کوچکش هنوز زنده باشد! پس یوسف فهمید که چه کند. او به آنان گفت: «اینگونه آزموده میشوید» و ادامه داد که باید نخست برادر کوچکتر آنان را ببیند. بهتدریج، او گذاشت که آنان برای آوردن برادر کوچکشان به خانهشان برگردند و فقط یکی از آنان را گروگان نگه داشت.—پیدایش ۴۲:۹-۲۰.
(پیدایش ۴۲:۲۱، ۲۲) و به یکدیگر گفتند: «براستی که ما در خصوص برادر خود تقصیرکاریم. زیرا آنگاه که او به ما التماس میکرد، تنگی جانش را دیدیم، ولی گوش نگرفتیم. از همین روست که به این تنگی گرفتار آمدهایم.» ۲۲ رِئوبین پاسخ داد: «آیا به شما نگفتم که به آن پسر گناه مورزید؟ ولی نشنیدید! اکنون باید برای خون او حساب پس دهیم.»
it-۲-E ص ۱۰۸ ¶۴
یوسف
برادران ناتنی یوسف متوجه شدند که خدا آنان را برای این که سالها پیش برادر خود را به بردگی فروخته بودند، مجازات کرده است. آنان در مقابل برادر خود که هنوز او را نشناخته بودند، در مورد گناه خود صحبت کردند. وقتی یوسف ابراز ندامت برادران خود را دید نتوانست احساسات خود را کنترل کند، پس از پیش آنان رفت و در خلوت گریست. وقتی پیش آنان برگشت، دستور داد شَمعون را در بند کنند و فقط زمانی که آنان با کوچکترین برادر خود برگردند، او را آزاد کنند.—پی ۴۲:۲۱-۲۴.
کندوکاو برای یافتن گوهرهای روحانی
(پیدایش ۴۲:۲۲) رِئوبین پاسخ داد: «آیا به شما نگفتم که به آن پسر گناه مورزید؟ ولی نشنیدید! اکنون باید برای خون او حساب پس دهیم.»
(پیدایش ۴۲:۳۷) آنگاه رِئوبین به پدر گفت: «اگر او را نزد تو بازنگردانم هر دو پسر مرا بکُش. او را به دست من بسپار و من او را نزد تو باز خواهم گردانید.»
it-۲-E ص ۷۹۵
رِئوبین
میتوان گفت که رِئوبین خصوصیات خوبی داشت، زیرا او ۹ برادر خود را از کشتن یوسف منصرف کرد و به آنان گفت که به جای کشتنش او را در چاهی خشک که در آن نزدیکی بود بیندازند. به علاوه او قصد داشت که پنهانی به آن چاه بازگردد و یوسف را از آن بیرون بکشد. (پی ۳۷:۱۸-۳۰) بیش از ۲۰ سال بعد، همان برادران وقتی در مصر به جاسوسی متهم شدند، آن را تلافی بدرفتاریشان با یوسف قلمداد کردند. رِئوبین به بقیه یادآوری کرد که او با آنان در توطئهٔ کشتن یوسف همدست نبود. (پی ۴۲:۹-۱۴، ۲۱، ۲۲) وقتی یعقوب اجازه نداد که بنیامین برای بار دوم همراه برادرانش به مصر برود، دوباره به خصوصیات خوب رِئوبین پی میبریم چرا که او به پدرش یعقوب چنین گفت: «اگر [بنیامین] را نزد تو بازنگردانم هر دو پسر مرا بکُش. او را به دست من بسپار و من او را نزد تو باز خواهم گردانید.»—پی ۴۲:۳۷.
(پیدایش ۴۳:۳۲) برای او جدا غذا گذاشتند، برای ایشان جدا، و برای مصریانی که با او میخوردند نیز جدا، زیرا مصریان نمیتوانستند با عبرانیان غذا بخورند چون مصریان از این کار کراهت دارند.
نکاتی از کتاب پیدایش—قسمت دوم
۴۳:۳۲—چرا مصریان از همسفره شدن با عبرانیان اکراه داشتند؟ احتمالاً علّت اصلی این موضوع تعصب دینی یا نژادپرستی بوده است. مصریان از شبانان نیز تنفر داشتند. (پیدایش ۴۶:۳۴) دلیل این امر شاید آن بود که گلهداران پایینترین طبقهٔ اجتماعی مصر را تشکیل میدادند. یا احتمالاً به علّت کمبود زمین زراعی مایل نبودند زمینهایشان چراگاه دامها شود.
خواندن کتاب مقدّس
(پیدایش ۴۲:۱-۲۰) و اما یعقوب چون آگاه شد که در مصر غله برای فروش یافت میشود، به پسرانش گفت: «چرا به یکدیگر مینگرید؟» ۲ و افزود: «اینک شنیدهام که در مصر غله برای فروش هست. بدانجا بروید و برای ما غله بخرید تا زنده بمانیم و نمیریم.» ۳ پس ده تن از برادران یوسف رفتند تا از مصر غله بخرند. ۴ اما یعقوب، بِنیامین برادر یوسف را همراه برادرانش نفرستاد زیرا گفت مبادا زیانی به او برسد. ۵ پس پسران اسرائیل نیز از جمله کسانی بودند که برای خرید غله رفتند، چراکه قحطی سرزمین کنعان را نیز فرا گرفته بود. ۶ حال، یوسف حاکم ولایت بود. او بود که به همهٔ مردمان آن سرزمین غله میفروخت. پس برادران یوسف آمدند و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهادند. ۷ یوسف چون برادران خود را دید آنها را شناخت، اما با ایشان همچون بیگانه رفتار کرد، و بهدرشتی با ایشان سخن گفت و پرسید: «از کجا آمدهاید؟» پاسخ دادند: «از سرزمین کنعان آمدهایم تا غله برای خوراک بخریم.» ۸ هرچند یوسف برادرانش را شناخت، ولی آنان او را نشناختند. ۹ آنگاه او خوابهایی را که دربارهٔ آنها دیده بود به یاد آورد و گفت: «شما جاسوسانید! آمدهاید تا سرزمین ما را شناسایی کنید.» ۱۰ بدو گفتند: «سرورمان، چنین نیست! بندگانت آمدهاند تا غله به جهت خوراک بخرند. ۱۱ ما جملگی پسران یک شخص هستیم. ما مردمانی صادقیم؛ بندگانت هرگز جاسوس نبودهاند.» ۱۲ یوسف به آنان گفت: «نه! شما برای شناسایی سرزمین ما آمدهاید.» ۱۳ ایشان پاسخ دادند: «بندگانت دوازده برادرند، پسران یک مرد در سرزمین کنعان. اینک کوچکترین برادر امروز نزد پدر ما است و یک برادرمان نیز ناپدید شده است.» ۱۴ یوسف به آنان گفت: «همان است که به شما گفتم: شما جاسوسانید! ۱۵ و اینگونه آزموده میشوید: به جان فرعون سوگند، که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید، از اینجا بیرون نخواهید رفت. ۱۶ یکی را از میان خود بفرستید تا برادرتان را به اینجا آورد؛ بقیهٔ شما در بند خواهید ماند تا سخنانتان را بیازمایم و ببینم آیا راست میگویید یا نه. وگرنه، به جان فرعون سوگند که جاسوسانید!» ۱۷ یوسف سه روز همهٔ آنان را با هم به زندان افکند. ۱۸ و در روز سوّم یوسف به آنان گفت: «این را که میگویم انجام دهید تا زنده بمانید، زیرا من از خدا میترسم: ۱۹ اگر شما صادقید، یک برادر از میان شما در زندانی که شما هستید در بند بماند و بقیهٔ شما بروید و غله برای خانوادههای گرسنهٔ خود ببرید. ۲۰ ولی باید برادر کوچک خود را نزد من آورید تا سخنانتان تصدیق شود و نمیرید.» پس چنین کردند.